اگر ننویسم هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. وقتهایی که اتفاقی افتاده، باز هم ممکن است که ننویسم. در کل نوشتن من، لحظه، و اتفاق تناسب چندانی با هم ندارند، غیر از تنها یک حس قلقلکآور. بهآن هم که نمیشود گفت تناسب!
وقتهایی که مینویسم با خودم تنهایم، خلوت میکنم، بازی واژهها را جشن میگیرم و آنقدر در دلم میخندم که قلقلک تمام شود. زمانی که نمینویسم هم با خودم تنهایم، اما خودی که ناشناخته است، کمی رهاشده و شاید شبیهتر به آدمی که برای خودش ول میگردد. البته نههمیشه. خیلیوقتها بیشتر با آن خودم که وقتی مینویسم زبان باز میکند تنهاییم و آن بخش دیگر شبیه بارانی که شک داری دارد میبارد یا نه قطرهقطره پیدایش میشود. من را گیج میکند و تصمیم میگیرم بیشتر پیشش بمانم تا سر از کارش درآورم.
وقتهایی که نمینویسم نگاه میکنم، گوش میکنم، راه میروم، با ترسهای خفته در ساعت و روز و شب کلنجار میروم، گاهی کابوس میبینم، گاهی خود غمگینم را که دارد میخندد، گاهی دل شادم را که بیدلیل میگیرد، گاهی تخیل میکنم. گاهی و فقط گاهی میفهمم که وقت در حال گذشتن است. تنها کاری که در این جزر و مد زمان بهوقوع پیوسته این است که خود ناشناخته را به نوشتن کشاندهام.