قبلاً هم گفته‌ام که آدم‌ها این روزها ناراحتم می‌کنند. آدم‌هایی که زمانی می‌توانستند به وجدم بیاورند، به‌خاطر هوش، دانش، بیان، یا تسلطشان بر چیزی خاص. شاید نشانه‌ایست از پیر شدنم. هه، من همیشه حتی آن‌موقع هم که جهت خاصی نداشتم و آغوشم به کل جهان گشوده بود از سنم پیرتر بودم. پس پیری چندان سرنخ شاخصی برای امروز نیست. زمانی بود هیچ آدم بدی در دنیایم نبود، هیچ غرض و حسد و کینه‌ای هم. هیچ خواسته‌ی نافرجامی هم. دلتنگی؟ اصلا برای چه و که؟ بله، غم بود، کم نبود، ولی صورت نداشت. حس رمزآلودی بود که نمی‌شد فهمید از کجا آمده. دلیل نداشت. خوب هم بود که بی‌دلیل بود.

اما ممکن است این اقتضای نگاه به گذشته باشد. ممکن هم هست که واقعا گذشته انسان خوش‌بین‌تری از امروز را در خودش داشته، کسی کمتر مقید، کمتر آگاه، و از هر لحاظ سبک‌تر.

بیا رها کنیم. بندها و کیسه‌ها و وزنه‌ها مجبور نیستند همراهمان بیایند. می‌دانم، همیشه شاید نتیجه‌اش بالا رفتن خرامان یک بالن رنگی در آسمان نباشد. گاهی سقوط در یک منظره‌ی بی‌انتهای جنگلی‌ است از بالای صخره‌ای مرتفع. بهرحال بیا رها کنیم. من با آدم‌های این دنیا چه کنم؟ نه نزدیکشان می‌شود شد نه دور از آنها می‌شود ماند. 

نمی‌شود که وسط باشی و در حاشیه‌ی امن. یک پیوند اجتماعی به‌همراه خودش پیوندهای دیگر، قواعد، و ارزش‌های جدیدی را به‌همراه می‌آورد. در این جامعه‌ی جدید می‌شود به شکوفایی فکر کرد که ایده‌آل است. اما پیش‌شرطی غیربدیهی وجود دارد و آن دوام آوردن است. من در این مرحله در حال فرسایشم. فعلا بر اثر تکامل روحیه‌ای شکاک و بدبین پیدا کرده‌ام. از طرفی چیزهایی هست که دوست دارم قبل از ترک زندگی انجامشان دهم، مثل یاد گرفتن دوچرخه‌سواری و رانندگی. اینکه از آدمی رها با ذهنی سفید و تابنده رسیده‌ام به همان دایناسوری که برای بقا می‌جنگد و خشمگین و گرسنه و بدبین است و سعی دارد حداقل‌هایی را که آن‌موقع با بزرگ‌منشی و بی‌نیازی ازشان گذشته بدست آورد، همزمان تلخ و شیرین است. مثل کشتی‌گیری است که خاک می‌شود و تازه می‌فهمد چه فنی روزگار رویش پیاده‌ کرده. درد دارد، زمین می‌خوری و می‌فهمی از آدم دلخواهت خیلی فاصله داری. این تقصیر دیگران است؟ لابد نه. مربوط به یک آدم خاص نیست. چیزی که خاص نیست پس کلی است.. من فقط از فرسودگی غمگینم.

یک دلیل برای خوشحالی هم‌ هست و آن تاتی کردن با دوچرخه است. دایناسورِ خشمگین، عصرها پیش از آنکه شبِ غمگین فرا برسد مرحله‌ی حفظ تعادل را می‌گذراند با گوشه‌چشمی به پدال زدن.