از کودکی‌ تا همین حالا، در ردیف چیزهای فهم‌نشده و نیاموخته، یکی همین بریدن از خیال است. بارقه‌ی روشن‌بینی برای لحظه‌ای پدیدار شد و من بالاخره تونل مخفی زندگی‌ام برای گریز از واقعیت را پیدا کردم. اینکه می‌توانم با افراد و موقعیت‌‌های مختلف هم‌‌دلی کنم. درست مثل یک‌ بازیگر روی صحنه که برای هر نقش‌ متفاوت یک حس خاص خودش را می‌‌گیرد. دوستی داشتم در دبستان به‌نام پروانه و اهل کرمانشاه. به‌شدت فوتبالی و از آن شدیدتر پرسپولیسی. دختر خیلی بامعرفت و خوش‌مرامی بود با روحیه‌ی لوطی‌گری و با دوست دیگری که می‌توانید حدس بزنید استقلالی بود کل‌کلی حسابی داشت. دوست استقلالی‌مان‌ همیشه با این استدلال پروانه مورد تمسخر قرار می‌گرفت که «تو تمام لباس‌هایت از دم قرمز است!» و راست بود، چون آستین‌های قرمز مریم همیشه از زیر مانتو میامد بیرون و خودنمایی می‌کرد. اصطلاح‌های «آبیته» و «قرمزته» را که هنوز هم نمی‌دانم «ه» چسبان دارند یا نه از پروانه یاد گرفتم، در کنار فوتبال با جلد کتاب و ته خودکار بیک و البته خواندن نمایشنامه. پروانه عاشق تئاتر بود، شاید هم عاشق بازیگری، شاید هم بخاطر بازیگری خاص این علاقه را داشت. برای من ولی مسلم‌ بود که بازیگر شدنی در کار نیست. می‌دانستم این خیال و رویای نیمی از نوجوان‌هاست. اما یک آرزوی دیگر رهایم نمی‌کرد. نمایشنامه نوشتن! نوشتن دور از دسترس نبود چون تنها به من بستگی داشت و من می‌دانستم که می‌توانم بنویسم. خب، شاید نه بعنوان حرفه، چون حتی در ده‌سالگی ‌هم می‌شد فهمید که هنرمند و یا نویسنده شدن چندان برنامه‌ی جدی و نان‌دربیاری برای آینده نیست. حالا مطمئنم اشتباه فکر می‌کردم. اینها را اما گفتم که بدانید، از همان زمان‌ها نقشه‌ می‌کشیدم که نقش‌های مختلف زندگی را مثل بازیگر تئاتری که می‌تواند هر «حسی» را اجرا کند بازی کنم. می‌بینید؟ آغاز حرکت یک آدم رویایی از حس است. وقتی که بتواند تجربه‌ی حسی متنوعی داشته باشد، به گمان منِ امروز گول می‌خورد و می‌پندارد که تجربه کرده. درحالیکه خیلی احتمال دارد این حس یک حس توخالی باشد. بدون سلسله رخدادها و منطقی که در شرایط واقعی امکان حضور داشته. بنابراین رویا سرگرمی دایمی و قدرتمندی می‌شود که امکان تجربه‌های واقعی ‌‌‌‌‌را از او خواهد گرفت. واقعیت‌هایی نه به زیبایی و پرماجرایی خیالاتمان، بلکه عادی، خسته‌کننده، تکراری، و شاید دردناک. با وجود همه‌ی این‌ها چگونگیِ به‌واقعیت ‌‌‌‌پیوستن یک رویا از هر رویای شگفت‌انگیزی شگفت‌انگیزتز است.

من و پروانه فوتبال جلدکتابی بازی می‌کردیم ولی من هیچوقت پیگیر فوتبال واقعی نشدم. من به نقش مادر بودن،‌ به فقر، بیماری، به مسافرت، به سبک‌ زندگی‌ متفاوت و انتخاب‌های آگاهانه‌ی دیگر هم فکر می‌کنم، خیال می‌کنم، سعی می‌کنم چیزهایی را درک کنم و قطعا حس کنم. اما انگار این فرایند بسیار ساده‌تر از عمل و اجرا کردن است، کاری که متاسفانه کم می‌کنم یا نمی‌کنم. واقعیت این است که در حین اجرا حتی ممکن است حتی هحس نامربوطی بگیریم، و تا جایی که من فهمیده‌ام، این مهم نیست. مهم قدمی است که برمی‌داریم. نه نتیجه و نه احساس در آن لحظه اهمیتی ندارند. تنها به‌وقت خستگی و از پاافتادن باید سراغ رویا رفت. یک رویای کوتاه، مثل خوابی که فقط باتری ادامه‌ی ‌‌‌‌راه را شارژ می‌کند. بگذار رویاها خُردخُرد شکل بگیرند و بداهه. آنوقت تماشایی‌اند و برای رخنه‌ی حسرت سرسوزنی جا ندارند.