توی اتوبوس بودم و دانههای پنبهای معلق در هوا زیر درخشش نور آفتاب تصویری جادویی از آنچه در حال وقوع بود بدست میداد. درست مثل صحنهی دویدن در دشتی باز و سرسبز و رویایی در کارتونهای کودک و نوجوان. با این تفاوت که من سوار بر اتوبوس در خیابانی در حرکت بودم. مانند این حس و حال را اوایل بهار از متروی مصلی تهران بهیاد میآوردم، شاید اردیبهشت. اتوبوس تجربهی خصوصی و در خلوت من بود و حالا باز هم شگفتیاش تنهاییم را پر میکرد.
چند هفته پیش قصد آمادهکردن باغچهها را کردیم. تابستان کوتاه است و فصل گوجهها، فلفلها و شاید بادمجان و نعناع و ریحانی که هنوز بختشان باز نشده. تمیزکاری باغچه را از سر زور انجام میدهم. دو جعبه یک در یک به عمق شاید چهل سانت. خاکش سفت و سراسر ریشه شده بود، عجیب است نه؟ آخر خودمان سر زمستان قبل بوتههای مرده و خشکیده را بیرون کشیدیم. حالا انگار یک باربند حرفهای، جعبهی سنگینی را سخت طنابپیچ کردهباشد. طوریکه جرثقیلی بتواند کل مکعب خاکی را بلند کند و ذرهای از هم نپاشد. بسیارخوب، بسیارخوب. میگویم ریشهها از کجا پیدایشان شده. چمن؟ علف هرز؟ ترهها، جعفری، گشنیز و سایر سبزیهای احتمالا چندساله؟ چراکه نه؟ چه گفتید؟ درختان مجاور؟ حواستان هست که گفتم باغچه چهل سانت بالاتر از زمین است؟ فکر میکنید جای ریشههای درخت کجاست؟ زیرِ زمین؟ رو، یا بالای زمین؟ بسیارخوب، پس شما از اول هم میدانستید و نگفتید. میدانستید درختها دنبال غذا میگردند و ریشهها در خاک میدوند و پا میگیرند، و حالا چه فرقی دارد خاک زیر سطح زمین یا بالای سطح زمین؟!
تصور کن یکی از آن روزهای جادوییِ مصلی من با مترو خودم را رسانده باشم به دانشگاهآزاد شهرِ ری، سختگیرترین استاد دانشکده را در بازنشستگیاش شکار کردهباشم برای توصیهنامههایی که بعدها هیچکدام قبولی دانشگاهی در خارج را دریافت نکردند. اما بهرحال استاد از من بپرسد شمارهاش را از کجا دارم و من بگویم آنقدر رند است که ملکهی ذهنم شده. بعد همانطور که روی نیمکت از تردید رفتن و ماندن میگویم و میخواهم بدانم چرا مانده گفته باشد "ما ریشهمون اینجاست ولی جوونها غیر ریشه ساقه و برگشون هم مهمه،" و مهم بود. شاید قبول کردم اما بهرحال شش هفت سال دیگر هم ماندم. حرف حسابم چیست؟ امروز این حرف را نمیپذیرم. مهاجرت همیشه اینطور نیست که ریشهیمان در وطن باشد و جای دیگر برگوبار بگیری. ریشهها: معلمها، پدرها، مادرها، بزرگترها، محلهها، شهرها، جنگلها و دریاها و زبانها.. راه میروند. ثابت نیستند. درست است که همیشه میخواهند به برگ و شکوفه غذا برسانند، درست است که همیشه آفتاب و روشنایی را به نسل بعد میدهند، اما شرط اول هرچیز قبل از جوانهزدن رهایی از گرسنگی است. ای تمام کهندرختان سرزمینم، ریشههایتان گسترده! پایین، بالا، چپ، یا راست. هرجا که خاک هست! هرجایی خاک هست! خاکی پرامید، قوی، و برآورندهی نیاز این زمستانهای سخت و سرد و افسرده. هست، هست؛ ای ریشههایتان گسترده!
خیلی بیربط، اما من از کودکی همیشه ریشه درختان را تصور میکردم، که چقدر گسترده شده، یعنی از زیر دیوار عبور کرده؟ چطور میفهمند که رطوبت کدام طرف است؟ یادش بخیر. از درس های علوم تجربی هم یکیش این بود که فلان گیاه ریشه افشان دارد فلان گیاه ریشه اصلی.
فریدون خان مشیری هم که سرورده «من اینجا ریشه در خاکم...» ریشه تراپی شدیم با این حرفها:)))