سردرد عجیب و عمیقی دارم که نه جای تعجب دارد و نه مهم است. در اینترنت آزاد هر خبر و مطلبی که گیرم آمدهاست را خواندهام. برایم درد دارد که با اینهمه لایک و انتشارِ خبر، حتی همان خبرهای سطحی روزنامه و تلویزیونهای خارجی، چرا یکنفر همکار خارجی پیامی خرج نکرده بپرسد فلانی، در مملکت تو چه خبر است؟ البته بهجز اشارهی کلی و گنگ مسئول نیرویانسانی که خودم برای یک سوال دیگر با او صجبت کردهبودم. معلوم است که خبرها را دیدهاند، ولی لابد اینچیزها عادی است. لابد خاورمیانه همین باید باشد، و لابد درد و رنج در هرگوشهی دنیا آنقدر هست که همدردیت شامل آن دوردورها نشود. در همینحال کتاب "آیشمن در اورشلیم" را میخوانم. انتخاب دردناک و سنگین، اما تسلیبخشی است که کمک میکند ریشههای خشونت و بیتفاوتی و بیوجدانی بشر علیه خودش را درک کنم. نه ببخشید، نمیکنم، درکش هنوز سخت است.
هیچوقت فکر نمیکردم دیدن شادی نسل کوچکترم اینقدر سبکیآور و دیدن سختیهایش اینقدر جانفرسا باشد. اینروزها با وجدانم درگیرم چون آزادی حق بچههای ایرانم است ولی از سمت دیگر افکار محتاطانهام میگویند جانشان! جان بسیار عزیز. نه، نباید بگذارم ناامیدیهایم سرایت کند، برای این روح آزاد و حس جدید زندگی است که همهچیز معنی تازهای دارد.
آخر کدام زن و دختری است که واقعیت و حق انسان بودنش از خودش پنهان باشد؟ چه کسی مینشیند تا دیگری تعریفش کند؟ میخواهید بدانید زن چیست؟ بهتعداد زنان دنیا جواب هست. قطعا آن شئ توی ذهن شما نیست، حتی وقتی با قوانین سختگیرانه زندگی کند. و چه کار طاقتفرسایی است اثبات انسانِ برابر بودنِ زنان، برای کسانیکه دنبال استدلال منطقی نیستند و مغلطه میکنند.
زن بودن توی ایران متاسفانه تبدیل شده به سختترین کار دنیا