نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

به پاس عشق

دوست داشتن هنوز هم روز و ساعت ندارد. بهانه و کادو و جشن و شیرینی نمی‌خواهد. جملات شاعرانه و قصار نیاز ندارد. دوست داشتن ولی سادگی میخواهد. دل را دادن به دست یار میخواهد و همراه شدن با قدمش. 
دوست داشتن قاعده و قانون ندارد. طلبکاری و بدهکاری ندارد. چیزی است مخصوص به خودت. بی‌زبان و بی‌هیاهو، بی‌رنگ و لعاب، اما شفاف و مثل روز روشن. ترس ندارد، شک ندارد، حساب و کتاب ندارد. 
دوست داشتن فقط احساس نیست. شور و شوق نیست. لذت راه رفتن زیر باران نیست. یعنی هست، اما فقط اینها نیست. دوست داشتن خود را کشیدن در روزهای تکراری و پرملال است. برگشتن از سر کار و دوباره همان راه را رفتن در برف برای سفارش یک قهوه‌ی دونفره است که نصفش هم نتوانی بخوری. گوش کردن به حرفهای تکراری، پرسیدن سؤالهای تکراری، آوردن مثال‌های تکراری و کشف کردن ایده‌های جدید از لابه‌لای این تکراری‌هاست. دوست داشتن مثل لباس کهنه و راحتی است که وقتی تنت میکنی تمام خستگیهایت درمیرود. 
دوست داشتن یعنی یادت برود قبلا یکنفری چطور بودی، ولی همینطور یادت باشد تو همیشه همینطور بودی که حالا هستی و نفهمی چه چیزی فرق کرده. 
و حالا که به اینجا رسیدم، و میدانم دلیل این حرفهایم کمی تجربه است، باید اضافه کنم آن روزهای تنهایی، انزوا، دلتنگی، و هرچه که اسمش باشد، زیباترین مقدمه‌ای است که برای امروز میشد نوشت. بنابراین شخصیت ناامید داستان نباید شد، رها نباید کرد و به جایش دست دراز کرد برای باز کردن گره‌ها تا رسیدن به اوج و زیبایی، چه در تنهایی باشد و چه در کنار یار. مهم زیبایی است، یادمان باشد.

پسر با عجله و شتاب کوله‌اش را برداشت و دوید سمت صندلی جلوی ماشین سفید. ما دخترها عقب نشسته بودیم. دوست پشت فرمان از او پرسید: چطوری دکتر؟ و اول از همه قصد رساندن مرا کرد. ماشین سفید با آدرسهای درب و داغونی که دادم بالاخره توی کوچه‌ی آشنا پیچید و جلوی خانه‌ی نقلی و محلی قرمزمان ایستاد. پیاده شدم. بچه‌ها دیدند که دختر قصه کوله‌پشتی‌اش را انداخت به شانه‌ی چپش و ساک وسایل را گرفت به دست راستش و با همه خداحافظی کرد. سلانه‌سلانه قدم برداشت و رسید به جلوی در. ماشین هنوز آنجا بود و آنها لابد به این غریبه‌ی کم‌حرف و عجیب که مدت زمان کمی هم نبود که مهمان این شهر و دانشگاهشان شده نگاه میکردند تا مطمئن شوند کلید دارد، وارد خانه می‌شود، و این ساعت از شب بیرون نمیماند. یا شاید نگاه به رشته‌چراغ ریزی می‌کردند که مثل تار عنکبوت دورتادور لبه‌ی سقف ایوان ورودی کشیده شده بود. هرچه که بود یک تصویر در ذهن من ماند و محو نشد. پسر همانطور که کوله و وسایلش را بغل گرفته بود از روی شانه نگاه سریعی به قاب در و دختر انداخت. دختر زیرچشمی ماشین و او را ‌می‌پایید و در آن لحظه که هنوز همه‌ی یافته‌هایش از دنیای پسر محدود به تخیلات و گمانه‌هایش بود، کلید در را چرخاند و تنهایی خانه را پر کرد. باید از دختر می‌پرسیدم حاضر است از همینجای داستان برگردد؟ و او لابد میگفت نمیدانم. 
 
۲۶ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۲۵ ۳ نظر
دامنِ گلدار

پیشنهاد برای نقد داستان کوتاه

اگر داستان کوتاهی از نویسنده‌های ایرانی خوانده‌اید که به نظرتان خوب بوده لطفا بنویسید. ممکن است ایده‌ای پیدا کنم و در مسابقه‌ی نقد داستان کوتاه حیرت شرکت کنم.

۱۸ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۱۲ ۷ نظر
دامنِ گلدار

قدرتِ تربچه

یک گاز تربچه یعنی لبخند، انرژی مثبت، و غلبه بر تمام نمی‌توانم‌های زندگی، یعنی "دیدی راحت بود؟،" و بخصوص به فکر انجام کارهای عقب‌افتاده افتادن! پیش رفتن تا گاز دوم یعنی انتخاب یکی‌ از این کارهای سخت. لذت بردن و کیف کردن از خوردنش یعنی دیگر همین حالا حالاهاست که برود و بنشیند و کار را تمام کند. وقتی کار به تربچه‌های دوم و سوم و بیشتر می‌رسد، یعنی شخص مورد نظر با قدرت تربچه برای مدتی تبدیل به آدم مرتب و منظم و خوبی شده‌است.
۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یک قطره دریا

در کلی دیدن جهان لذتی است بی‌شمار. زمین و زمان و کوه و آسمان، جمع و یکی می‌شوند. من با همین همه‌چیز را شبیه هم دیدن است که غرق میشوم. 

اتاق مثل همیشه بود، میز، کتابخانه، تخت و آینه. راستی مامان این میز شیشه داشت از اولش نه؟ نه، بابا از خونه‌ی خاله‌پری اینها آورده، دیگه لازمشون نبود. واقعا؟ داشت ها! راستی فهمیدی پرده‌ی اتاقت رو اینطرفی کردیم؟ ا؟ نه! نفهمیدم که! راستی این قلمدون رو کسی توی کشو گذاشته؟ مال من نیست! نه، مثلا چه کسی؟ نمیدونم، یادم نمیاد داشته باشمش.. 

و از آن وقت تا چند روز پیش دِینی بر گردنم بود به خاطر یک قلمدان ناشناخته، که انگار میگفت کجا رفتی؟ من عشق نوجوانی‌هایت بودم! اینجا که برگشتم هروقت قلمدان نسترن* را میدیدم یادم از آن یکی قلمدان اتاق* می‌افتاد و حس عجیبی که آنموقع ایجاد کرد، انگار از جایی گفته باشند آهای تو، برو بنشین خط بنویس. تنبل نمک‌نشناس. این هم قلم! حال آنکه من قلم داشتم، دوات و لیقه و دفتر نو هم همان دو سال پیش خریده و آورده‌ام اینجا. کتاب سرمشق هم همینطور. 

بلی، و بالاخره نوشتم. دوات را افتتاح و چندخطی سیاه کردم. شاد شدم، دوباره چایم یخ کرد. 

اما چند روز قبل‌ترش، پس از مدتها سنتور تمرین میکردم و این بار با جان کندن، نمی‌توانستم بخشی از حصار چهارگاه را (زمانی متخصص حصار بودم من!) دوباره دربیاورم. حتی آهنگ از ذهنم رفته بود. باید غرور را کنار میگذاشتم، اجرای استاد را پخش میکردم، هر سه ثانیه متوقف میکردم و سعی میکردم خودم دربیاورم، بعد دوباره یا همان سه ثانیه و یا سه ثانیه بعد را تکرار میکردم. ملالی نیست. همیشه آخرش راضی هستم چون همانجا پیشرفت را میتوان با چشم دید و با گوش شنید.

چند روز قبلتر از آن نتایج خوبی از پروژه محل کار گرفتم. ناهار نخوردم، گزارش را کامل کردم، جلسه طولانی شد، وقت دندانپزشکی داشتم ناهار نخورده رفتم و برگشتم، یک ساعتی دوباره دندان روی جگر گذاشتم و بالاخره با بی‌حسی و بی‌مزگی ناهار را خوردم. خوشحال بودم ولی.

زمانی که آدم عشقی ندارد، گذاشتن و رفتن، غصه خوردن، بریدن و ناامید شدن راحت است. زمانی هم که دلخوشی‌های کوچولو کوچولو دارد، باز به نظر می‌آید وقتی که با یکی می‌گذارد خیانت در حق دیگری است. در صورتیکه خط را برای دل خودم، سنتور را برای دل خودم، نقاشی و نوشتن را هم برای دل خودم، و آن پروژه‌ها را هم با گوشه‌ای از دل خودم انجام می‌دهم. غیر ازاین آخری، بقیه بین خودم و خودم هستند. در هویت خارجی‌ام جایی ندارند، به چشم آدمهای بیرون نمی‌آیند، مگر معدودی نزدیکترها. 

حالا این برای دل انسانها، این لذت‌های مخفی و پایدار، واقعا وجود دارند یا فقط خیالند؟ اینطور تفریحی و قطره‌قطره چشیدنشان صلاح است؟ یا حقشان این است که راه دریای یکی‌شان را باز کنی؟

**

یک بار آن اوایل از آقای کیانی برای همکارم سؤال کردم که ایشان هم آواز را دوست دارد و هم ساز را. به نظر شما کدامشان را باید دنبال کند؟ یا یک جلسه این و یک جلسه آن؟ استاد گفت بالاخره یا خواننده است یا نوازنده، خواننده‌ای که می‌نوازد یا نوازنده‌ای که میخواند. اما خودش باید بگوید کدام برایش اصل است. مثلا من نگاه کردن به نستعلیق و خوشنویسی و گوش دادن به آواز را خیلی دوست دارم اما کار من نوازندگی است. چون همیشه از جوانی اعتقاد داشتم انسان باید تنها یک یار داشته باشد.

امسال که به دیدن استاد رفتم، و زنگ شتر چهارگاه را سر کلاس زذم، استاد راضی بود و از علاقه‌ای که داشته‌ام و نگذاشتم که دستم خراب شود، گفت. حتی از آن هم بالاتر، سرمشق را برایم تکرار نکرد، بجایش مطابق معمول و همانطور که من در صندلی درس پس دادن نشسته بودم،  تعریف کرد از اینکه از بچگی به خاطر آنکه پدرش دستی در نقاشی داشته، بین دنیال کردن نقاشی و موسیقی دو دل بوده. آنقدر که روزهایی را پشت ویترین یک مغازه و در تلاش برای تصمیم‌گیری می‌گذراند، که آبرنگ و بوم و سایر وسایل را تهیه کند و نقاشی را بیازماید یا نه. گفت "میدانستم که اگر داخل بروم و وسایل را بخرم مجبور میشوم که از موسیقی دل بکنم و در راه نقاشی خواهم افتاد. اینطور فهمیدم که واقعا موسیقی را میخواهم! (لبخند با شیطنت)"

کار خوب را آقای کیانی کرد که از بچگی انتخابش را جدی گرفت و به دریایش رسید و حالا هم شاگردهایش و پژوهش‌هایش و هرچه که اطرافش هست و در بیرون نمود دارد، تجلی همان یار دیرینه‌اش است. 

**

در این که وقتی دست به تجربه‌ای می‌زنیم، که برایمان لذت‌بخش است (حال جدید باشد یکجور و قدیمی باشد یکجور دیگر)، شور زندگی نهفته، حرفی نیست. در اینکه هرکدام از ما چند فرم برای ابراز خودمان داریم، هم، حرفی نیست. من کارکردی که نوشتن برایم دارد در جایی زمزمه کردن ندارد. تصویری که به ذهنم می‌آید درباره‌ی موضوعی هم فقط به همان فرم قابل بیان است. اصلا مگر رهایم میکند اگر کشیده نشود. اما (و بیشتر اینها را برای خودم میگویم که از اشتباه دربیایم)، اما اینها برای استادی نیست. همه برای آن است که حالم خوب باشد. وسیله‌اند برای رسیدن به هدفی، و این هدف همان بودن و زندگی کردن است. اینجا که می‌رسم بین دو نوع نگاه گیر میکنم:

  • دریا را دیدن. قبل‌ترها یادداشتی داشتم از صحبتهای آقای کیانی درباره‌ی عالم معنا. وقتی با تمرکز به کاری می‌پردازیم و تمام توجهمان معطوف به آن است، در عالم معنا قرار داریم. از شلوغی‌های دنیا رها میشویم و لدتی معنوی تجربه میکنیم. مثل لذت حل یک مسئله سخت، لذت تمیز برش دادن یا دوختن لباس، لذت آشپزی، یا لذت گفتن یک شعر خوب. امشب به این تجربه می‌گویم دریا را چشیدن. 
  • قطره را دیدن. زندگی با بالا و پایین‌هایش، نقشهایی که می‌آورد برای ما در طول زمان، با بزرگ و جدی شدنش، به شک می‌اندازدم که این لذت‌جویی‌ها باید با همین حجم و اندازه ادامه داشته باشد یا نه. انسان روی هرچیز که زمان بگذارد، همان دستش را خواهد گرفت. آن هدف بالاتر اگر یکی از اینها نیست، پس چیست؟ آیا میشود هدف را نشناخت و وسیله انتخاب کرد؟ این فریب دادن خودم نیست؟

بهرحال، کارهایی که برای رضای دل و آرامش من است، یعنی همین. جایش در خلوت است و هنوز نمی‌دانم چطور چیزی از توی وجودت میتواند برود آن بیرون در ملاءعام. یعنی کی آدم به این مرحله می‌رسد؟ فایده‌اش چیست؟ خب بلی، ما انسانها یافته‌هایمان را با هم به اشتراک می‌گذاریم. کارهایمان را حرفهای دلمان را، به هم نشان میدهیم، شاید گره‌ای باز کرد از کار جهان، شاید. شاید این دید مبهمی که دارم، اینکه تنها فایده و سودمندی‌ام را در دلداری دادن انسانها و دادن تعبیرهای متفاوت می‌دانم، شاید اینها یعنی تنها ابزارم برای وجود داشتن هنر و فلسفه است. اما به یقین میدانم که من هنوز به میانه‌ی این داستان هم نرسیده‌ام. پس:

  • صبر میکنم
  • و حواسم هست که هرچه زمان بیشتر بگذارم روی کاری، همان کار برایم جدی‌تر است. 
  • و سخت نمیگیرم و مثل تمام سکانسهای گذشته، به سؤالهایم، گمانهایم، و چرخ زدنهایم ادامه میدهم تا آماده باشم برای شناختن هدف زندگی، وقتی سر و کله‌اش پیدا شد.
  • و می‌دانم که شباهت هست بین خوشنویسی و موسیقی ردیف ما و نوشتن. شباهت نامشخص‌ترش اینکه همه‌شان را دوست دارم و به هم مربوط میکنم. 
  • چیزی که کم دارم تمرکز نیست، کمی بهتر شده‌ام. فقط گاهی یاد عالمهای گذشته می‌افتم و نمیدانم آنها هنوز بخشی از من هستند یا نه. آشنا و بدون تغییرند مثل اتاق،فقط یادم میرود که میز از ابتدا شیشه نداشت. 
  • چه فایده دارد حفظ مو به موی گذشته؟ گذشته خودش در حال جاری می‌شود و در آینده هم خواهد بود. ریشه‌مان است.

* قلمدان نسترن کادوی تولدی است از زمان کارشناسی ارشد، بسیار نفیس با ستاره‌های درخشان در کناره‌اش، و تصویری حماسی از اسبها و سواران و نیزه‌ها و رنگ‌های زنده رویش. نسترن داده بود برای مضرابها، اما جا نشدند :) قلمدان اتاق ساده‌تر و کوتاه‌تر و عمیق‌تر و پهن‌تر است. رویش حداکثر سه رنگ قرمز و سبز و طلایی دارد و حتی تویش هم قلمهایی است که من هیچ خاطره‌ای ازشان ندارم. اتاق اتاق قبلی‌ام در تهران است، حالا خانه‌ی بابا و مامان (اگر ببینند بهشان برمیخورد چون میگویند اینجا هنوز خانه‌ و اتاق تو است و جرا غریبه رفتار میکنی!)

۰۷ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۴۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار