نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم. نوشتیم و سیاهکردیم و نوشتیم. سیاه میشد و مینوشتیم و آخر، برگی نماند. مداد، بیبرگ و بینوا، تنهایمان گذاشت. ما ماندیم و دفتری سیاه و در و دیوار و سقف و کف، همه خالی، بِکر، سفید. واژهها بیتابی میکردند، حرفها ناتمام در سینهشان بود. دفتر ورق میخورد. جلو، عقب، گاهی مکث روی یک صفحه و بعد به فاصلهای کم صدا از صفحهی دیگری بلند میشد. واژهها با نمایش زور و قدرتشان، گاهی مکر، گاهی ضجه، و حتی گاه دلبریشان، دفتر را بهطرف خودشان ورق میزدند، عقبتر یا جلوتر، تنها مجال مکثی کوتاه. دادگاهی راه افتاده بود و هر جمعی یاد حقوق پامالشدهاش افتادهبود. صفحهها از هم طلبکار بودند: «تو که میخواستی اینطور بگویی چرا آن پاراگراف را گذاشتی بماند؟»، «شروعِ من چرا رسید به اینجا؟!»، «اینقدر دیر به من نوبت دادید که حرفم ناتمام ماند.. حالا اگر نفهمد منظورم چیست چه خاکی بهسرم باید بریزم؟»، «قرار این نبود، به ما کاغذ نرسید..»، و ما نمیدانستیم حرف کدام را باور کنیم. کاغذ برای حرفها کم آمدهبود. این یک حرف حرفِِ همه بود، دردی همگانی. نشستیم به صحبت. واژهها بیتاب و بیقرار بودند، فرّار و ترسیده. توی دست و روی زبان بند نبودند. بهکسی اگر میگفتیشان، میمردند تا شنیده نشوند. پارهپاره بودند، چون داستانشان با دفتر تمام نشدهبود. واژههای بیگناهی که در دنیای خودشان تعلق و هویتی نداشتند. کسی، لابد خود من، ناتمام و بیمعنی در دفتری سیاه رهایشان کردهبود. بهآنها گفتم که خستهام. دفتر تمام شده و از مداد خبری نیست. گفتم با مداد شاید میشد حرفهایتان را روی دیوارها نوشت، اما حالا از دست من چکار برمیآید؟ رهایم کنید، خستهام! گفتند:
«ما را به بازی بگیر!»
«از این کاغذ ببُرّ و جدایمان کن!»
«اینجا برای ما آیندهای نیست..»
«تکتکِ حرفهایم را به تو میدهم، آنها را بگیر و از اینجا ببَر! نگذار با من بپوسند!»
«راست میگوید، من هم حرفهایم را میبخشم به تو!»
«نجاتمان بده، دستِکم حرفهایمان را به داستانی دیگر برسان..»
نامطمئن دفتر را دست میگیرم و ورق میزنم. هر گذشتهای تاریخچهی یک موضوع است. میخوانم و فکرمیکنم و بهخود میگویم بار دیگر فلان را خواهم کرد و بهمان را نه. موقعیتهای آنچنانی را مثل ایکس مدیریت میکنم و اینچنینی را مثل آنروز ایگرگ در فلانجا. در این خیالات واژهها از دست من مثل ماهی بیرمقی نقش دریای سفید دیوارها میشوند. از یک دست میمیرند و از دستی دیگر زنده میشوند. جملههای دفتر درهم میشکند، واژهها بههم میریزند و آنها که بیتناسبند حرفحرف میشوند در دستهایم. من میمانم و هزار نسخه الفبا و صد لغتنامه واژه. من میمانم و جای خالیِ بینشان روی دیوار، تا از نو جمله بسازم. واژهها برق میزنند مثل پولکهای شادمان ماهیای زیر آفتاب. سرشار از شگفتیِ داستانی نو، سبز شده در کالبدی جدید، امیدوار به داشتنِ چیزی. چیزی که نه من، و نه آنها نمیشناسیمش. چیزی که بتوان بهاو تعلق داشت، نهآنکه بدستش آورد.
الفبا را برای همین دوست دارم، برای جزء سازنده بودنش. ردیف دستگاهی را همبرای همین دوست دارم، برای گوشهگوشه بودنش. سینوسیها و بسط فوریه و ریاضیات و منطق را هم همینطور. دنیای قابل فهم من دنیایی است متشکل از واحدهای اتمی قابل فهم. اما بیشتر از هرچیزی با این حرفها در سرم یاد یکچیز میافتم: «جورچین.» جورچین یک پازل کودکانهی شاید هفتتکهای بود با یک قاب مربعی که همهچیز را در خودش جای میداد. با چرخاندن و جابهجا کردن قطعهها، میشد عکس چندجور حیوان را با آن ساخت. هدیهای دوستداشتنی بود که خالهپری برایمان آنموقع از تهران گرفته بود تا باهوش شویم!! ای جورچین! ای جورچین! در قاب مقوایی و سخت تو جایی برای دوباره چیدن گذشتههایم هست؟ جایی برای نظمی نو دادن به این آشفتگیها؟