یکدفعه سرم را میبینم که سبز میشود. سبز شدنی نه مثل جوانههای ترد آبدار، بلکه مثل یک نوارِ کشی که قرار است همهجا را باندپیچی کند. دست و پایم را هم ببندد و وقتی مثل یک کرم سبز تلاش میکنم که با حرکت فنری راه بروم، ناگهان تمام دنیا را با ابری سیاه پر کند. مثل سیاهی سایهی غولآسای موجودات دیگر. ترس، من را تبدیل به یک کرم سبز بیچاره کردهاست.
قبل از اینکه وارد دنیای کرم درختی شدهباشم، خب معلوم است دیگر، آدم بودم. بعضی وقتهایش آدم مغروری هم میشوم، باید ببینید. همهچیز را نقد میکنم، از زمین و زمان. فکر یک چیزهایی را هم اصلا نمیکنم، از آنوقتهایی که شاعرانه به زندگی نگاه میکنم. مثال؟ سیب خوب است؟ این سیب آنقدر خوشمزه است، خوشبو است، لپگلانداختهست! کافیست بگویید نشسته بود، سمپاشیشده بود، یا حتی تنها سیب مانده در خانه بود! أنوقت من دنیایم شروع میکند به آبرفتن، کوچک و کوچک و کوچکتر میشود و تمام چیزهای مهم جاری، یکباره اهمیتشان را از دست میدهند. من میمانم و سیب در مرکز دنیا، که به نوبهی خود برای یک کرم ناقابل مانند کرهی زمین است. باری، سرم را میبینم که سبز میشود، ترس مثل قنداق دست و پایم را سفت میبندد.
در واقع این تبدیل شدنم به کرم سبز دیگر عادی شده، مواقعی پیش میآید که درک درستی از واقعیت موجود ندارم. خب، تقصیری هم ندارم. همیشه در نگاه اول چیزی که آدم دوست دارد زیبا به نظر میرسد، اما بقول حافظ "افتاد مشکلها." دکترا خوب است؟ بله، میروم و تویش میمانم. کار داشتن خوب است؟ بله، میروم و همهچیز دیگر خلاصه میشود به کار. خانه داشتن خوب است؟ بله، رویایی است اصلا، جلو میروی و تازه میفهمی چه دردسرها و تجربههای نداشتهای در به سویت میگشاید!
همهی اینها بخاطر دوری از مسئله است. زندگی پر است از این اتفاقهای چندبعدی. منِ نوعی، حکم ذرهبینی را دارم که وضوح تصویرش به فاصلهی اتفاقها از کانون آن ربط دارد. گاهی دورم و چیزی میبینم که اعوجاج خالص است، گاهی از جایی که هستم جزئیات خوبی دستم میآید و بیشتر وقتها هم باید حسابی نزدیک شوم تا خوب ببینم. از حدی بیشتر نزدیک هم باز بهمریخته میبینم. مثل آنوقتهایی که سیب مرکز زندگیم میشود و یادم میرود که آدمم نه کرم درختی.
موجها که میآیند برای غرق کردنم، سعی میکنم سرم را از آب بیرون نگه دارم و دوربین را روی چشمم. واقعا که گاهی بجز آب سبز کفآلود هیچ نمیشود دید، ترس گریبان من را گرفته، من دودستی دوربین را. میدانم که اگر نگاهش نکنم باختهام. به کفهایش نگاه میکنم تا برایم عادی شود. فقط آن موقع است که میتوانم کمی به چیزهای دیگر توجه کنم، به فاصلههایی دورتر، و تصاویری واضحتر از جریان جاری زمان.
ترسها، غرورها، نیاز و خواهشها، تکانم بدهید. من دوربین را بالا نگه میدارم برای رصد دنیاهایتان.