نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

در ستایش نظم و ردیف و قافیه

کتاب طاعون را به مناسبت رمان فلسفی بودن و ایام کرونا با گروه دوستان کتابخوانی خواندم. کتابی برای فکر کردن و تعجب کردن که چطور کامو تا ریزریز احساسات و حوادث و عواقب و نتایج را پیش‌بینی و گزارش کرده‌است (گل کاشتید کاموی متفکر). صد البته کتابی تلخ که برای خواندنش هم وقت لازم است و هم کوهی از انرژی. ولی قصد من نوشتن از خود کتاب نیست. از این کتاب با تمام نکته‌ها و غافلگیری‌ها و سوال‌های اساسی و بنیادینش، من بیشتر یک‌چیز را به‌خاطر می‌آورم.

مانند تمام نیازهای آدمی، این یکچیز چیزی است که از آن کمترین بهره را دارم و بیشترین عطش و بنابراین تا بدست نیاید، شاید از پس تحقیق و مطالعه‌ و کوشش در بکار بستن دیگر توصیه‌های ظریف کامو در طاعون‌ برنیایم، بلکه هم‌ سرسری رد کرده باشم آنها را.

در اوج بیماری طاعون که سیاهی و رنج و وحشت تمام شهر را گرفته، وقتی پزشکان در شگفتی از دست دادن پیر و جوان مانده‌اند و نمی‌شود سیر تحول بیماری را کنترل کرد، وقتی مردم یکدیگر را از دست می‌دهند و به ناچار و به حکم قرنطینه، هر یک از بازماندگان خانواده هم به اردوگاهی جدا فرستاده می‌شوند تا بیماری از این بیشتر گسترده نشود و در یک کلام وقتی شیرازه‌ی همه‌چیز از هم پاشیده، شخصیت‌ها تصمیمی می‌گیرند. آنها می‌دانند وضع وخیم است، نمی‌دانند قرار است چه بشود و تا کی طول بکشد. می‌دانند که موفقیتی از نوع مبارزه و شکست دادن بیماری در کار نخواهد بود، یعنی بهرحال با هر معیار خارجی که حساب کنیم، شاید از حالا بازنده‌اند. اما تصمیم می‌گیرند گروه‌هایی را برای نظم دادن به این شهر طاعون‌زده تشکیل دهند. شخصیت‌ها داوطلبانه این کار را میکنند چون صرفا این تنها کاری است که از دستشان برمیاید. تشکیل ساز و کاری برای جدا کردن بیماران از خانواده، انتقالشان به بیمارستان‌ها، خالی کردن اداراتی که دیگر نقش‌هایشان در شهر بی‌مورد است، استفاده از آنها بعنوان بیمارستان موقتی، استفاده از نیروهایی داوطلبی که، حالا به‌ لطف بیکار شدن همگانی، تعدادشان زیاد ‌هم‌ هست و تنها نیاز به ساماندهی دارند، ایجاد ساز و کار ضدعفونی کردن محیط بیمارستانها برای کارکنان، رسیدگی به وضعیت از دست‌رفتگان، فکر کردن برای کمبود جای دفن، فکر کردن برای سوزاندن اجساد، و‌ خلاصه فکر کردن برای هر تکه‌ی بدبو و تلخ دیگری که از پیکر شهر بیرون زده و دارد روح آدم‌هایش را می‌خورد. 

چنین نظمی باعث شد جامعه کمی شرایط جدید را بپذیرد، زندگی جدید را درک و به آن خو کند، هرچند که می‌ترسد و هنوز شاید دلتنگ روزهای خوش قدیم شود، اما به نظر من، اینکه آدم بداند که قرار است چه مراحلی را بگذراند، اینکه مرز بین آسمان و زمین در دنیایش هنوز روشن باشد، خیلی مهم است. آدم دوست دارد بداند که رها نشده‌است، یا شاید من این را دوست دارم.

باید نیروهایم را جمع کنم تا داوطلبانه برای آشفتگی‌هایی که از طاعون بسیار ساده‌ترند نظم را برقرار کنم. این نظم بخشیدن درست مثل شعر گفتن است. باید قالبی باشد تا بشود در آن معنا ریخت و زندگی کرد.‌ شاعر به هر جان‌کندنی که هست، باید قافیه بیاورد، و وزن شعر را جور کند. اگر با یک بیت حرفش نمی‌رسد، چند بیت، اما بی‌نظمی هرگز. قالب یکبار انتخاب شده است.

آیا به نظم درآوردن زندگی یعنی هرچیزی در بهترین و درست‌ترین جای ممکن است؟

خیر. در طاعون‌ نظم‌ جدید هیچ‌چیز را حتی اندکی شبیه گذشته نمی‌کند.‌ بلکه برای‌ آرام و‌ کنترل کردن وقایع جدید وسیله‌ای فراهم می‌کند.

اگر نظم، آن نظمی نیست که از گذشته با آن مأنوسیم، پس چطور می‌توان صحبت از نظم بخشیدن‌ کرد؟

برای جواب به این سوال باید ابتدا پیدا کنیم بی‌نظمی چیست؟ یعنی طاعون چه بلایی بر سر ما آورده‌است؟ بی‌نظمی یعنی چیزهای‌ مهم زیر تلی از خرت و پرت گم‌شده‌اند. یا مثل آن است که کلمات یک جمله را آنقدر جابجا کنیم که معنی محو‌ ‌شود. 

آیا چیزهای مهم همانها نبودند که در نظم‌ زندگی‌ گذشته داشتیم؟ می‌توانستیم به‌مسافرت برویم، به رستوران، به مهمانی، در کنار هم و‌ لب ساحل‌قدم ‌بزنیم، نگران کمبود مواد غذایی و مصرفی نباشیم و غیره؟

خیر، اینها همچنان قالب‌های نظم قدیمند. ما سفر، رستوران، و مهمانی می‌رفتیم نه چون برای اینکارها زندگی میکردیم، بلکه اینها را مثل مخلفات کنار غذای اصلی می‌گذاشتیم! چیزهای مهم از درون ما سرچشمه می‌گیرند نه از بیرون.

بالاخره با نظم‌‌ قدیم و جدید چه کنیم؟!

قدیم را رها می‌کنیم، زندگی را از شلوغی‌ها و تصمیم‌های پا در هوا و بلاتکلیفی‌ها خلوت می‌کنیم. بی‌نظمی همین بلاتکلیفی‌هاست. ملاحظه می‌کنید که مسئول آنها هم تصمیم‌های گرفته‌نشده است و باز بین‌خودمان می‌ماند که فاعل شما نویسنده‌ی گرامی هستید.‌ پس بخوبی باید درک کنید که قالب شعر نظم‌ جدیدتان متناسب است با محتوای طاعونی زندگی‌‌ بی‌نظم‌ فعلی. به‌همین‌ سادگی.

 

زمانی که‌ آدم با خودش تنها می‌شود و در آن تنهایی موفق به‌شنیدن‌ و حتی گوش‌دادن یه‌خودش برای بازه‌ای طولانی می‌شود، یعنی معنای لحظه را پیدا کرده و نظم در زندگی‌‌اش جاریست. حالا چه فرقی دارد این نظم‌‌،‌ نظمِ‌ ‌طاعونی باشد یا نظم‌ ایده‌آل و رویایی جهانیان؟ مهم آن آدمی است که تمام معناهای زندگیش را همراه لحظه‌هایش میکند،‌ بی‌حواس‌پرتی و فراموشی.

 

۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

آغوش سرد برف

خاله‌پری عزیزم، 

 

آن روز از سر کار که برگشتم، خبر را شنیدم. برف سنگینی از شب قبل و تمام طول روز باریده و جلوی تمام خانه‌ها را پوشانده بود. پله‌ها، پشت حیاط، پارکینگ جلوی خانه. هیچ‌کس هم قرار نبود بیاید که جمع کند، چون ما مشتری جدیدشان بودیم و این طوفانی پیش‌بینی نشده و هنوز بلکه تا سه هفته‌ی دیگر هم قرار نیست خبری از تیرک‌های نشانه‌داری که شرکت برف‌روب در محدوده‌ی ورودی می‌کارد، بشود. فقط یک تلفن به سارا زدم و گریه و حرفهای مبهم و بچگانه. نادانی خودم که نمی‌دانم چرا محدودیتهایت را تنها فیزیکی تصور میکردم، چرا عین خیالم نبود که مغز هنوز آسیب‌دیده است، چرا با این درجه از غرق‌شدگی در انواع خبر و مقاله و جستار سلامت روانی، از دور دلم خوش بوده که تو کنار آمدی، چرا بعد از تمام شدن همه‌چیز تازه شنیدم (انگار گوشهایم بسته بوده) که هرچه بیشتر فهمیدی و هوشیارتر شدی (به خیالم بهتر شدی)، بیشتر برایت سخت گذشت. بعد با این چرا چراهای آویزان از هرگوشه‌ی ذهنم، درست مثل همان شب که تو در بیمارستان گذراندی و هیچ‌کس اشتهایی به خوردن نداشت، نمیدانم با چه نیرویی پاروها را برداشتیم و شروع کردیم به ریختن برف‌ها. برف‌ها را باد میزد و بر سرم میریخت. اشکها خشک میشد و یخ میزد، آب دماغ هم به دنبالش. همه‌چیز یخ می‌زد جز باد، باد شلاق می‌زد. این اولین پارو زدن، وسط پاییز رفتن تو در ایران، همراه شد با طوفانی از برف که فکر می‌کرد آنشب باید مرا در آغوش  منجمدش گیرد تا نفهمم چه بر سرم آمده. 

باید برایت از تحفه‌های مهاجرت بگویم. قبلش تا یادم نرفته بگذار از ریشه زدن جناب لاکی بامبو بگویم. این گیاه بیچاره مدتی بود لاغر و دراز و کم‌جان شده بود و بالاخره دل را به دریا زدم و ساقه‌اش را قلمه زدم تا ساقه‌ی اصلی قوت بگیرد و دوباره رخ بزند. آن قلمه‌ها را هم براثر بی‌تجربگی با تمام برگ‌هایی که داشت گذاشتم در گلدانی دیگر تا ریشه‌دار شود. چند ماهی گذشت و برگها زردتر شدند و بی‌حال‌تر و خبری از ریشه نشد که نشد. تا اینکه چند وقت پیش بالاخره دیدمشان. تقریبا از سه‌سانتی ساقه‌ جوشهای سفید نوک‌زده بود به بیرون و دوزاری‌ام افتاد که بالاخره و به کندی قرار است ریشه بزند. چیز دیگری هم فهمیده بودم، اگر برگها را کنده بودم لابد زودتر می‌توانست ریشه یدهد. اما می‌دانی در نهایت لاکی بامبوی جدید چه کرد؟ هرچه بیشتر ریشه‌هایش تبدیل به ریسمان‌های سفید و نو و بلند شدند، برگها بیشتر جان گرفتند، شق و رق‌تر ایستادند، سایه‌ی سبز خوشرنگ استوایی بیشتر در تن سبز زردشان دوید. آنوقت دانستم ریشه دادن این نیست که قدیمی باشی و کل خاک را گرفته‌باشی، بلکه لازم دارد برای آشنایی بجنگی، خانه را خانه‌ی خودت کنی، بدانی فلان چیز را کجا پیدا کنی و بهمان چیز را سراغ چه‌کسی بروی. لازم دارد ساقه‌ات با محیطت در گفتگو باشد، در راحتی، در امنیت و دوستی.

و من گفتگو ندارم، پس ریشه هم ندارم. ایمانی هم ندارم. یاد آن شب برفی می‌افتم و نگران می‌شوم. یاد هر خبر بدی که اینجا بگیرم، که قرار است آنوقت در چه‌حال باشم؟ تابستان است یا زمستان؟ چطور باید غمخواری کنم وقتی که نیستم آنجا. بعد از خودم برای مهاجرت متنفر می‌شوم، با آنکه می‌دانم بودنم ایران هم آنقدر فایده‌دار نبود. اما هرچه که بود آنجا درد مشترکی بود، بودن به تنهایی کافی بود برای هرچه که می‌خواست و می‌توانست باشد یا بشود. ترسم از دور شدن است، از بی‌خبر ماندن، از عینکهای دودی که آفتاب را بگیرند و نگذارند ببینم آسمان عزیزانم واقعا چه‌رنگی است. از اینکه تمام چیزی که دارم قماری است روی آینده و این آینده دارد در حال فراق می‌گذرد. 

برای قمارباز ایمان یعنی همان شرط بستن. این روزها و در اینطور فرکانس‌های ناامیدی چطور خودم را آرام می‌کنم؟ به اینکه در این کله‌ی پوکم اگر آینده‌ی زیبایی ترسیم نکنم برای همه‌مان، بابا، مامان، سها، مهرداد، عزیزجون، فامیل و بچه‌ها، دوستان اینجا، خودم، کارم و غیره دیگر هیچ ندارم. به این دل‌خوش میکنم که باید بذر اینها را امروز بکارم و بذر بدون این طرح‌ها بارور نمی‌شود. دارم با روزگار شرط می‌بندم، و تهش قرار است که بیاورم هر عدد طلایی که لازم است. اما اگر کنار بکشم و بگویم بازی نمیکنم، لابد بازنده‌ام از همین حالا.

دوست دارم این حرفها را همین‌جا تمام کنم. امیدوارم به اینکه گذر کنم. چند روز پیش به مهرداد می‌گفتم که دیگر زمانه‌ی کلاس ردیف رفتن من سرآمده. فکر میکنم آنهایی که رشته‌شان موسیقی بود و مدتی هم‌کلاسم بودند و حالا کارهایشان را ضبط میکنند یا تدریس می‌کنند، برای آنها هم سرآمده و دارند کار دیگری می‌کنند. اهمیتی ندارد همیشه اینطور است. آدم باید بداند که هرچیزی بالاخره دوره‌اش به سر می‌رسد و در گیجی این تمام شدن و احساسات نوستالژیک، آدم بهتر است از عقل و منطق استفاده کند.

 

* راستی، من شاید گناهی کرده‌ام که پای تو را کشانده‌ام وسط این دنیای مجاز درندشت. شاید باید اسم دیگری برایت می‌گذاشتم که بعدها برایم پشیمانی نداشته باشد. اما می‌دانی، تو در قلب من بودی و جاری بر زبان کلماتم، این را هم بگذار به پای همان نادانی‌های بی‌پایانم. 

 

دوستت دارم.

 

۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

در چنگال شگفتی

انسان ممکن است عکس‌العمل‌های متنوعی در برابر حس شگفتی یا عظمت جلوه‌هایی از زندگانی داشته باشد. اینجا به‌طور خاص از جادوی موسیقی صحبت میکنم، باز به‌طور مشخص‌تر از ضربی‌های حبیب، و البته کمی هم از عاطفه.

یکی از این رفتارهای واکنشی می‌تواند جسارت داشتن باشد. چیز بکری را میبینید، فورا تصمیم میگیرید آن را می‌خواهید و هر راهی را امتحان میکنید تا آن را بدست آورید. این یعنی آنقدر جسارت دارید که مهم نیست جلوی بنای تاریخی چندهزارساله ایستاده‌اید یا موسیقی بی‌نقص و پیوسته و جانداری به‌گوشتان می‌خورد. هرچه باشد این کار دست انسان است و دست‌یافتنی.

یا ممکن است صاحب ذوقی روان باشید. عاطفه اینطور خلاق بود. عکس یک تابلوی برجسته‌ را از اینترنت می‌گرفت، بعد کاغذها را فر می‌داد و آنقدر پهن و باریک می‌کرد تا می‌رسید به تکنیکی که تابلوی در عکس پیاده کرده بود. می‌پرسیدم چطور فهمیدی؟ جواب می‌گرفتم: نگاه کردم.

ولی هم مثل من ممکن است هیچکدام این دو حالت «شگفتی‌پذیر» در شما بیدار نشود. به‌احتمال زیاد آنوقت غرق می‌شوید در زیبایی و همانجا دورادور لذتش را می‌برید، تا کی؟ تا وقتی دلتان گیر بدهد که صبرش تمام شده و آخر چرا نباید ضربی حبیب را‌ با سازتان بزند؟ چون واضح است ای دل ساده‌دل! این اثر بزرگتر از قد و قواره‌ی من و توست.

حالا ما در چنگ «غول‌ شگفتی‌» هستیم، چشم‌درچشم‌ اما‌ فلج‌‌ و میخکوب و لال. ما «کوچک» ایم و او «بزرگ»، ما بنده‌ایم و او خدا. چه‌چیزی ممکن است به‌نجات ما بیاید؟

تا حد خوبی فکر‌ را از شگفتی و ماهیت آسمانی آن رها کردن. جادو را کشاندن بر روی زمین، تا با اینکار تمام درخشش و زرق و برقش را در راه‌ بریزد. لخت و خالی شود، چیزی شبیه خراب کردن عروسک یا اسباب‌بازی برای فهمیدن اینکه چطور سرهم شده. مثل آن است که‌ غول‌ ‌زیبا و شگفت‌انگیزمان را رها کنیم و به‌جایش داربست بزنیم، تیرها را برپا کنیم، ارتفاع را رفته‌رفته بالا ببریم و بالاخره جایی برسیم که حداقل هم‌قد جناب غول شویم. بعد فکر کنیم، به‌روش عاطفه دست به تجربه و کشف بزنیم، و شاید جایی کسی اگر ما دو غول را کنار‌ هم دید با ‌خودش بگوید: «این‌ چه درخشان است! (غول شگفت)، و‌ این یکی هم غول ساده‌زیستی است!!» و من قول می‌دهم لذت اینکه داربست مرتفع ما از خانواده‌ی غول‌ها‌ حساب شود خیلی بیشتر از غرق شدن در خیال جادو باشد.‌ این را می‌توانید از هر بچه‌ای که کفش بابا یا مامانش‌ را در پنج‌سالگی به‌پا میکند، بپرسید.

از مدت‌ها پیش و لابد تا مدت‌های طولانی دیگر، نیروی بازدارنده‌ی من شگفتی‌ و احترام به حریم آن بوده. اینکه تکیه برجای بزرگان نتوان‌ زد به گزاف. و در این حساسیتِ وسواس‌گونه که‌ نمی‌گذار‌د دست به‌‌ هرچیزی ببرم، همزمان یک حس متناقض هم وجود دارد: «شگفت‌بودن چیزهای عادی». من معمولی‌‌ها را دوست دارم، این شبیه بودن‌ها و به‌یک‌اندازه مفید بودن‌ها را. بهرحال، در تجربه‌ی ضربی حبیب در این چند هفته متوجه شدم که اولا از شنیدن ساز خودم‌ ‌لذت میبرم، حتی باوجود مکث‌ها و وقفه‌ها و گیر‌کردن‌های چندباره و ساده‌بودنش نسبت به حجم اجرای استاد. می‌شود گفت برای خودم روی زمین خدایی میکنم، خدایی با نیم‌ستاره که چشم‌دارد به بالاتر رفتن و آسمانی‌تر شدن. و هنوز وقتی آن مضراب‌ها را در جعبه‌ می‌گذارم و کفش‌های بزرگترها را درمی‌آورم، همان آدم کوچک و معمولی‌ هستم. اطمینان دارم دوستان معمولی من هم جایی و وقتی برای خودشان خدایی می‌کنند، حالا یا جسورانه، یا با شور و نشاط ذوق و قریحه، یا مثل من با رها کردن آسمان‌ها. در این رها کردن‌ احترام غول شگفتی را به‌جای می‌آورم، با صادقانه نگریستن و رنج کشیدن برای درک روح اثرش، اما در چنگالش نمی‌مانم.

 

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

چرا واقعیت وجود ندارد اما عصا چرا!

(توی پرانتز: از‌ اکتشافات پیوسته‌ی کودکی تا جوانی من این بود که می‌فهمیدم ‌که میفهم، یعنی به فرآیند شکل‌گیری فکرها، فرض‌ها، و نتیجه‌گیری‌ها آگاه بودم. بنابراین پس از مدتی که درباره‌ی موضوع خاصی فکر میکردم، اصولی بدست می‌آمد که برایم مثل ریزه‌طلای درآمده از ریگ و ماسه‌های رودخانه‌ می‌مانست، همان‌قدر باارزش و مقدس. این اصول عصای دستم بود و دلم را قرص می‌کرد و زندگی‌ام را نور می‌بخشید. اصل‌هایم تا وقتی که درکم بنابر موقعیتی جدید به سطح بالاتری نمی‌رسید، باقی می‌ماند اما هیچگاه از جایگاه عصا بیشتر قوت نمی‌گرفت. لذت فهمیدن یعنی بازنویسی یا اضافه‌کردن اصلی جدید. 

به‌نظر می‌رسد جایی من چیز مهمی را فراموش کرده‌ام، چون در همین لحظه‌ی حال و بلکه در بسیاری سالها و دقایق گذشته، اصلا اینطور نبوده که من ذهنی مرتب و منطقی با کلکسیون اصولم‌ روی طبقات گردگیری‌شده‌ی مغزم داشته‌یاشم. اوه، برعکس، همه‌چیز خیلی شلخته روی هم ریخته شده و ‌د‌لیل این هم که برای رسیدن به دوکلمه حرف حسابی باید پای چند پاراگراف را به یک پست بکشانم، لابد همین است. به‌خودم قول داده‌ام که این اصلا هم چیز بدی نیست، دست‌کم‌ بدتر از نرسیدن‌ به جان کلام نیست.

باری، به‌نظرمی‌آید که برای مدتی طولانی، عصا را با هویتم اشتباه گرفته‌ام. گویا دلیل این اتفاق هم این است که بعد از مدتی دیگر کشف اصول کند یا متوقف شد و من با همان دنده‌ای که داشتم رفتم، و دیگر خبری نگرفتم که‌ آخر آدم درست و حسابی, حالت چطور است؟ 

مسلم است که خبر می‌گرفتم، اما احوالپرسی‌های من اینطور بود: «چه عصای قشنگی! بیا برایت تمیزش کنم، میخواهی قدش را بلند کنم؟ کوتاه چطور؟ دست چپ بگیری راحتتر نیست؟ اینجا را می‌توانی با عصا بروی؟ شاید بهتر باشد این یکی راه را انتخاب کنی، ها؟ چه خوب، این عصا جان میدهد برای راه‌رفتن در زمستان..»

و خب، مواردی هم‌ هست که أنقدر عصاداشتن طبیعی است که دنبالش می‌گردم درحالیکه دستم‌‌ است. و باز، انصاف نیست اگر نگویم بعضی وقتها آنقدر متوجه سنگینیش هستم که آرزو میکنم کاش عصایی در دستم‌ نبود.

(شاید همین پاراگراف‌ها کافی باشد تا من چیزی که دنبالش هستم را از قفسه‌های ذهن پیدا کنم.) من عصا نیستم، من عصا نیستم، من عصا نیستم.. بله، خودش است‌. همین‌را‌ میخواستم بگویم. نتیجه‌ی تمام اینها شده آگاهی. آگاهی‌ به‌ تصویری از واقعیت که در این لحظه پیرامون من است. اما این آگاهی دیگر بیات شده، چون همین‌ چند جمله پیش فاش کردم: من‌ عصا نیستم! این آگاهی جدید‌ من است و اینطور که پیداست آگاهی اصولا واژه‌ی قابل‌اعتمادی برای زندگی امروز من‌‌ نیست. شما نمی‌دانید اما من خیلی راحت روزی را میبینم که همین آگاهی نوپا شده‌است‌ کلاهی برای سر من، و آنوقت یکی بیاید دوباره مرا آگاه کند که من کلاه نیستم. درست؟)

آنچیزی که حالا به آن احتیاج دارم‌ حرکت است، آن هم رو به بیرون. برای مدتها فکر کرده‌ام که ارتباط شفاهی و اجتماعی برایم مشکل است، یا فکر کرده‌ام که در کارها کند هستم چون طرف مقابلم سریع نتیجه‌گیری می‌کرده، یا مستقیم بوده، و غیره. آنوقت من‌ ریخته‌ام درونم، که شاید من با اینها فرق دارم، شاکی شده‌ام‌ ‌که چرا برای من اینقدر سخت و برای او چنین آسان؟ بعد دست و پا زده‌ام، با همین عصای مذکور در دست، و به‌جایی که قرار گذاشته‌ام‌‌ نرسیده‌ام. بعد ناامید شده و با همان‌‌ عصا به دور‌ خودم چرخیده‌ام. حتی اگر موفق شده‌ام دوباره با همان عصا و تکان دادنش در هوا رقصیده‌ام! پس میبینیم که‌ ‌مسئله‌ی‌ عصا بسیار هم جدی است. اما واقعیت. واقعیت همان پیرزن عشوه‌گر دهر است که متاسفانه در عقد بسی داماد است. یکروز نشستم‌ به‌دنبال‌ درسی‌‌ آنلاین برای تقویت ارتباط و‌‌ صحبتم به انگلیسی گشتم. شاید بیست دقیقه بیشتر نگاه نکرده‌بودم‌ که واقعیت رنگ باخت: «در انگلیسی مکالمه دارای ریتم مشخص است، پس اگر جاهایی که باید بلندتر و‌قوی‌تر باشند ضعیف تلفظ شوند، هم دیگران در فهم منظور شما مشکل پیدا میکنند و هم شما، چون‌ گوشتان جای درستی دنبال اطلاعات گوینده نمی‌گردد، نمی‌توانید کامل منظور او را بفهمید.» و بعد درس آنلاین دیگری پیدا کردم درباره‌ی business communication، و باز هم واقعیتی دیگر در همان چند دقیقه‌ی اول درس اول: «برای ارتباط چهار نوع تیپ داریم که بسته به‌اینکه شما از چه تیپ‌‌ باشید و طرف مقابلتان از چه تیپ، راهکارهایی هست که باید درنظر بگیرید و از قبل خودتان را آماده کنید که نتیجه مناسبی از ارتباط حاصل شود.» به‌همین‌ سادگی، یعنی مثلا اگر شما حرص میخورید‌ که چرا مدیرتان گوش نمی‌دهد و دائم می‌خواهد کار را جمع کند بدهد بیرون، دلیلش این است که چنین تیپی دنبال نتیجه است، باید با او‌ مستقیم‌ باشید، آماده باشید و توضیح‌‌ شفافی از چند و چون ماجرا به‌او بدهید. این است که آدم خودش را نمی‌کشد چون فهمیده که بله، فلان‌‌ تجربه دلیلی دارد و چیزی نیست کد شده‌ ‌درون جان آدم.

همین،‌ واقعیت‌های اطرافِ حداقل من واقعی و مهم نیستند. من عصا نیستم، و پرنده‌های سحری در دنیا آواز می‌خوانند.

 

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سجده بر درخت

می‌توان‌ بر درخت سجده کرد، و یا از شگفتی زیر دریاها و بزرگی کوه‌های سنگی به خانه‌ی کوچک خود گریخت، آنطور که شرم‌ و احترام نمی‌گذارد بی‌ملاحظه پا بر فرش پاکیزه و ابریشمینی بگذاری، مبادا اثری به‌جا بماند. 

فرق است بین آنکه من به آنها عشق بورزم یا آنها مرا به‌سوی خود بخوانند. من تاب نمی‌آورم سرخود ایستادن‌ درجایی را که زیباییش خیره‌کننده است. هرگوشه‌ی‌ وجودم داد می‌زند: «چشم‌چرانی بس است! حالا زمان آفریدن است. اینجا جای تو نیست.» اما درخت. او روزها و شب‌ها با من رفیق است، به‌هم نگاه می‌کنیم و من قدردان دوستیش هستم. در برابر او تنها می‌توان به نعمت داشتن او و سادگی نگریستن در او فکر کرد. آری، این است نیاز سجده.

ما هیچوقت برابر نمی‌شویم درخت. تو مخلوقی تمام‌عیاری و من آفریده‌ای در تکامل.

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار