نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴۸ مطلب با موضوع «رابطه» ثبت شده است

آشتی

دقت که میکنی میبینی کم اتفاق می‌افتد که آدمی همیشه منطقی و خونسرد باشد، حتی اگر بیشتر وقتها اینطوری دیده باشی‌اش. پای بعضی عشق‌ها هیچ بده بستانی نیست، منطق می‌رود کنار و مهم نیست چقدر آنچه موضوع صحبت است ناممکن بنظر برسد، "درباره‌اش بحث نکن الهام!" این را حتما آنروز سعید توی دلش گفته، وقتی اخمهایش رفته توی هم و دیگر نتوانسته به چشم‌های الهام تا حداقل چهارهفته بعدش نگاه کند. همان وقتی که جمله‌ی الهام بیشتر از هرچیزی برایش بوی دستهای یک پزشک دست از بیمار شسته را داشته، آنقدر که طعم بی‌تفاوتی‌شان را در بیمارستان بهمن چشیده بودیم. ولی مگر جز این بود که همه جایی ته دلمان از این میترسیدیم که "مامان پری دیگر آن آدم قبلی نمیشه!" خود من همین مضمون را از عموجون و مادر هم شنیده بودم، همین ترس را هر روز در چشمهای عزیزجون هم دیده بودم. 

سعید اما فرق داشت. با ایمانی مثال زدنی به هیچ‌چیز غیر از خوب شدن خاله‌پری فکر نمی‌کرد. مثل یک امپراطور قدرتمند جلوی این‌جور حرفها می‌ایستاد و گروه‌ بحران‌زده‌مان را مدیریت می‌کرد. حالا شاید انتظار نداشت که الهام بنشیند سر این شاخه و تلخی محتمل واقعیت را رک و پوست‌کنده بگذارد کف دست عزیزجون. نمیدانم، بیشتر هوای دل عزیز را داشت یا دل خودش آزرده شد. اما آنروز سعید هم از هم پاشید. هرچقدر بعدترش با او صحبت کردند، آشتی‌شان نشد که نشد. الهام گناهی نداشت جز بیخبری، آنهم از یک عشق ریشه‌دار که شاید تا آن موقع در ته دل سعید ِ آرام و پرکار و جدی، دور از نظر مانده بود. انگار بچه‌ای بنشیند به بازی در باغچه، درست همانجا که بذر نعناع‌ها را کاشته‌ای و ناغافل خاک را زیر و رو کند. 

روزی از روزهای مهر پارسال، در ساعت ملاقات و در اتاق خصوصی خاله‌پری در بخش، سعید زودتر از همه رسیده بود. سمت راست خاله‌پری ایستاده بود و دستش را گرفته بود. با همین علائم کوچک دستش هم شاد میشدیم، هرچند که هنوز هم به ظاهر خاله‌پری خواب خواب بود. بعد از ما الهام هم رسید، و نشست روی یکی از مبل‌های زیر تلویزیون اتاق، شاید آن مبلی که کنار یخچال بود. ساکت و آرام. با الهام جدا حرف میزدیم با سعید جدا. نگاه سعید فقط به خاله‌پری بود، گاهی دستگاه و ضربان و اکسیژن را می‌پایید، گاهی پایش را، و گاهی چشمهای خاله‌پری را که نیم‌باز میشد. من اتفاقا الهام را نگاه می‌کردم. الهام سعید را. توی چشمهای الهام شاید تحسین بود، شاید حیرت. انگار تا بحال سعید را انقدر عاشق ندیده باشد. توی دلش شاید می‎گفت: "تو میتوانی اینقدر کسی را دوست داشته باشی،" انگار سعید جدیدی را دیده باشد، سعیدی دوست‌داشتنی‌تر از قبل. نگاه الهام گاهی هم پرافسوس می‌شد، شاید دلش میسوخت برای سعیدی که واقعیت را نمیخواست بپذیرد. دلش میسوخت و نمی‌توانست کاری کند. توی آن چشم‌ها یک دکتر بی‌تفاوت نبود، یک زن آزرده از بی‌توجهی همسرش هم، نبود. آنها فقط عشق داشتند در خودشان. یک عشق پیچیده و درک‌نشدنی، مثل دو تا پنجره‌ی جدید که به دنیای سعید باز شده باشد. 

پ.ن.: خاله‌پری با کمک عصا و وقتی یک نفر هوایش را داشته باشد میتواند چند قدمی راه برود. این یک معجزه است، خدا را شکر :)

۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مهرداد چه شکلی است؟

روانشناس عاقل و فهمیده‌ام در همان دفعه‌ی اولی که مرا دید، فهمید که هیچ وقت عاشق عاشق عاشق، نبوده‌ام. برای خودم، با تمام وجودم. وقتی پرسید "اگر بخواهی کسی را که دوست داری خوشحال کنی چه کاری میکنی؟" همان آن گفتم برایش یک نقاشی میکشم! با تعجب تکرار کرد: "برایش نقاشی میکشی؟" 

امروز شاید سه سالی از آن زمان گذشته. وقتی داشتم مهرداد را نقاشی میکردم، اصلا به فکر این مکالمه نبودم. روی سایت واژه‌یاب چندباری معنی‌هایش را نگاه کردم. مهر به معنای خورشید بود، مثل فروزنده ماه و ناهید و مهر در شاهنامه فردوسی. درست به نتیجه نرسیدم که ترکیبش با داد را چطور معنی کنم. اما یک بازی جالبی کشف کردم. میشد مهرها را گرد کنار هم بنویسم و بشود خورشید. شبیه قلاب‌بافی درمی‌آمد. چند بار حوصله کردم و چیدمان‌های مختلف را امتحان کردم. بعضی‌ها موج دارتر می‌شد، بعضی‌ها یکنواخت. میخواستم حرکت مدور خورشید در کل صفحه تکرار شود و فقط رنگها نشان بدهند کجا آسمان است، کجا زمین، کجا ابر، کجا گل. 

مشکل دیگرم میشد اینکه این "مهر" خالی را چطوری تبدیل کنم به "مهرداد." به نظرم آمد همینکه دنیا پر از مهر باشد کافی است. ولی بعد به فکر یک کاراکتر افتادم. یک پسربچه یا دختر‌بچه‌ای که روی پنجه‌هایش بلند شده و دستهایش را دراز کرده که خورشید را بگیرد. اینجا هم آن کاراکتر، کاراکتر اصلی نیست. شخصیت اصلی خورشید است. 

حالا خودم هم دوستش دارم. بهتر بود اگر دخترکم را (خودم را) پایین‌تر می‌کشیدم. ولی حالا هم بد نیست، خیلی به مهرداد نزدیک‌تر شده‌است. تولد دیروزت مبارک، مهرداد جانم :)

پ.ن. یکی از کارهایی که دوست داشتم یاد داشتم، این بود که با یک برنامه‌ای مثل فوتوشاپ یا ادوبی و اینها رنگ مداد رنگی‌ها را تغییر می‌دادم، مثلا آسمانم را پر رنگ‌تر می‌کردم. 

مهرداد

۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یادم کن

1
یادم هست توی کتاب‌های دینی می‌خواندیم آدم هرکاری را باید با یاد خدا انجام دهد. قبل از شروع هر کاری بسم الله بگوید، موقع شروع روز، موقع رفتن سر امتحان، هرکاری که برایت مهم بود، نگران نتیجه‌اش بودی، آنجاها دیگر حتمی بود، باید با یاد خدا شروع می‌شد. و یاد خدا چجوری بود؟ همان گفتن به نام خدا؟ گاهی می‌گفتم و یک خط در میانش یادم میرفت. خیلی وقت‌ها وسط امتحان یادم می‌آمد.
بزرگتر که شدم استدلالم این بود که من که خدا را دوست دارم، نیت بدی هم که ندارم. هر حرفی هم که داشته باشم که موقعش برایش مینویسم یا از ذهنم میگذرانم، یعنی یاد خدا کردن به همین است که یادم باشد اول هر کاری از خدا کمک بخواهم؟ نمیدانم. ولی باز هم یادم میرفت. آنقدر مشغول بودم که آگاهانه به خاطر سپردن اینکه قبل از شروع کاری ذکری را بگویم یا به نام خدا برایم عجیب بود. یادم میرفت.
تا اینکه پریروز توی خیابان داشتم راه می‌رفتم و همین‌طور که با خودم داشتم به کارها فکر می‌کردم و در دلم میگفتم که درست میشود، بالاخره فهمیدم که یاد خدا چیست. اینکه مطمئن و امیدوار باشی که موفق میشوی، هدفت را دنبال میکنی و این راهی را که شروع کرده‌ای تا آخرش می‌روی. هر چه سر راهت بایستد تو هم هستی و با آن کنار میایی. همین اطمینان، یا ایمان که کارها بالاخره درست میشه. به نظرم آمد این یاد خداست. ذهنم کشید به موفقیت بی‌خداها، آنهایی که آدمهای خوبی هستند، اما شاید اعتقاد دینی ندارند، یا حتی به وجود خدا اعتقاد ندارند. به نظرم آمد که ایمان به همین محکمی در دل آنها هم هست، چشم امیدوارشان به هدف و تلاشی که برای موفقیت در کار و زندگی‌شان به خرج می‌دهند همین یاد خداست. اما کدام خدا برای آدم بی‌خدا؟ همانی که خانه‌اش دل ما آدم‌های گِلی است. تعبیری از این زیباتر وجود ندارد که یک تکه از وجود خدا در هر آدمی هست. ایمان به همین زیبایی است، به این بامعنایی که بدانی چرا زندگی دوست‌داشتنی است، چرا داری زندگی می‌کنی، و چرا قرار است خوب زندگی کنی.

2
عاشق بودن هم یکجور غافلگیری دارد. مثلا همین سناریویی که توی خیابان راه می‌روی. پیاده خیابان خردمند جنوبی را میگیری تا برسی به کوچه شرکت که یک‌دفعه بوی غلیظ قهوه به دماغت می‌خورد. سرت پایین است و نگاهت روی سنگفرش‌ها، "چه بوی خوبی!" و سرت را بالا می‌گیری میبینی نوشته کافه ویونا. حالا این درست که تو تا بحال پایت هم توی کافه ویونا نگذاشته‌ای، که مثلا چهار ماه اینجا بودی و نفهمیدی سر خیابان است. ولی همین که قرار بوده یک بار با هم بروید "یکی از همون ویوناها" باعث می‌شود که یادش کنی. یا مثلا یک دفعه داری از پنجره اتوبوس مسیری که ده سال دانشگاه میرفتی و میامدی را نگاه میکنی، دلت میخواهد گوشی موبایلت را بیرون بیاوری و از خیابان فیلمبرداری کنی به این قصد که بفرستی برایش. تا به حال از خودت فیلم نگرفته‌ای، ولی چه می‌شود کرد، یادش افتاده‌ای. آخر مگر می‌شود فیلم خودت نباشد؟

3
ترانه "خوشحال و شاد و خندانم" را بعد از مدتها شنیدم. آن موقع فکر نمیکنم که اینقدر محتوایش را دقت کرده بودم. "عمر ما کوتاست چون گل صحراست،'' الان دارم میشنوم. ولی این هم باعث می‌شود یادی کنم از گذشته‌های دور. از روزهایی شاد. این هم یک جور ایمان است به زیبایی زندگی.

4
خاله‌پری حالا می‌تواند پای چپش را تکان‌های کوچکی بدهد. وقتی سهیلا، پرستارش، کمک می‌کند بایستد، اول یک گام با پای راستش برمی‎دارد، و بعد چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا کم کم پای چپ هم حرکت بدهد. میان دست زدن‌ها و تشویق کردن‌ها، هم روزهای سخت‌تر یادم هست و هم روزهای شیرین‌تر. نقطه‌ی وصلشان همین حالا است، همین خاله‌پری جدید من. گام برداشتنش به یادت می‌آورد که سختی پایدار نیست، یاد خدا همیشه و در همه حال همراه بعضی آدمها هست.
۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

داشته‌ها و نداشته‌ها

از شکلات گودیوای جعبه طلایی آقای داماد فقط یک دانه‌ی پیچیده در زر ورق قرمز باقی مانده است. به مادر اصرار میکنم بخوردش، به پدر هم. جوابم این است که "این شکلات را مهرداد برای تو آورده، خودت بخور!" و آنوقت در ذهنم عکس یک دختر تپلو نقش میبندد نشسته روی زمین با پاهای باز و یک جعبه شکلات توی دامنش، در حالیکه اخم کرده، دور دهانش کاکایویی است، و هی شکلات است که میچپاند توی دهانش.

به مادر میگویم دیگر نه آلبوم عکس، نه آینه و شمعدان کریستالی، نه کیف پول زرشکی شاد، و نه هیچ جعبه شکلاتی برایم درمان نمیشود. فقط شخص خودش را میخواهم، خود خود مهرداد را در همین سی سانتی‌ام. از این فکر اخمهایم از هم باز میشود، دلم برای خودش لبخند میزند و قلقلکش می آید، و زمان مثل اسبی وحشی که حالا دیگر رام شده راهش را میگیرد و میگذرد.

امروز هم با دلخوشی میگذرد، خدا را شکر.
۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

فکرش را نمیکنی

که بتوانی عاشق شوی، یا بیشتر از اینکه چه لباسی پوشیده ای یا در عکست چطور هستی به این فکر کنی که " تکیه کردن به یک تن گرم چه کیفی دارد! "  


۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دوست داشتن

یک جور دوست داشتن داریم به معنی درک کردن، انگار خیلی وقت پیش از جایی که او ایستاده رد شده‌ای یا حتی آنجا زندگی کرده‌ای..
یک دوست داشتن دیگر داریم به معنی کنجکاو بودن، انگار تو یک موجود مریخی فوق پیشرفته یا فسیل ماقبل تاریخ باشی که تابحال گوشش چیزی در موردت نشنیده..
یک جور دیگرش این است که شنونده‌ و تماشاگر بیطرفی باشی، فقط باشی..
یک جور دیگر هنوز این است که هر کاری که از دستت برمیاید برایش انجام بدهی، مثل بچه‌ای که مراقبش هستی آسیب نبیند..
یک جور دیگر دوست داشتن بخاطر یاد گرفتن است، آنقدر خوبی دارد که می‌توانی تا آخر عمر در آن حل شوی..
انواع دیگری هم حتماً هست..

اما یک جور دیگر دوست داشتن هست که تجربه‌اش برای خودت هم جدید و بکر است. آنوقت دلت میخواهد وقت را تلف نکنی، بهترین ایده‌هایت را استفاده کنی، با دقت زیاد قدم برداری، و پر باشی از هیجان اینکه دیگر چه اتفاقی ممکن است بیفتد، یا چه حس خوبی منتظرت هست..
۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

از کجا میدانستی؟

گفت منظورش دست‌درازی نیست، ولی باید یک مقدار بازتر باشم. پرسید " تا حالا شده خسته و تشنه باشی و یکی پیدا بشه همون موقع کنارت یک لیوان آب دستت بده؟'' گفت به این میگن تجربه‌ی عشق.

نه نشده، برای همین چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمی‌دانستم دو سال طول می‌کشد تا حرفش را بفهمم. نمی‌دانستم این حس فرار و بی‌قراری جلوی آدم‌ها قرار است اینطوری ریشه بدواند در وجودم. نمی‌دانستم آن‌چیزی که می‌گذاشتم اسمش را جدیت در محیط کار و علاقه به خود کار، روزی تبدیل می‌شود به اینکه هیچ حرفی سوای کار ندارم برای زدن. نمی‌دانستم که این خود کار هم یک‌جور حواس‌پرتی است، که با کسی حرف نزنم، برنامه‌ای نچینم، به هیچ‌چیز دیگر فکر نکنم. که همین کار می‌شود فرار از خودم.

نه جانم، نشده مشاور عزیزم، نشده. من اصلاً صبر نمی‌کنم، تاب نمی‌آورم، اصلاً حرفی ندارم برای زدن. نشده. نشده. من اصلاً نمی‌دانستم که اگر خسته و تشنه باشم یکی دیگر هم خوب است باشد که آب دستم بدهد! من آب را تنهایی می‌خورم، تنهایی میریزم توی لیوان، با دست خودم. نه، باور کن من نمی‌دانستم عشق این شکلی است که تو گفتی. باور کن می‌توانم بفهمم چرا این شکلی، و متوجه زیبایی‌اش هم هستم، آره خیلی خیلی زیباست، ولی نه، نشده، پیش نیامده، شاید هم پیش نیاید.
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

منطق عاشقانه‌ی ترسوی دربند

منطق عاشقانه‎‌ی ترسو
تا حالا چند بار خواسته‌ام راهنمایی بگیرم، بهانه بتراشم و دلیلی که یک کلمه حرف دستم بدهد تا بشود صحبت کنیم. دوست داشتم بیشتر می‌شناختمش، اما اصلاً دستم پیش نمی‌رود. شاید ترس است، اما فکر کنم اگر واقعاً میخواستم یک کاریش می‌کردم، حداقل در عرض 5 سال و نیم باید یک بار شجاعت امتحانش را پیدا می‌کردم. همان چندبار صحبت تصادفی کلی خوشحالم کرد. اما بعدش چه؟ من هیچ برنامه‌ای ندارم برای تقسیم با یک آقا، هرچقدر هم که مثل قاف منطقی و باهوش و محترم باشد و اشک من را هم دیده‌باشد که از اتاق استاد درد دل کرده بیایم بیرون.

منطق عاشقانه‌ی دربند
گفتند یک آقای قد بلند با پیرهن سفید آمده آزمایشگاه پی تو می‌گردد. بهشان با خنده گفتم من اینجا کسی را ندارم، لابد اشتباهی گرفته. بعد یک روز کاف آمد و فهمیدم دانشجوی دکتری ورودی بعد از من است. برای درس‌ها و انتخاب واحد آمده بود سؤال کند. کلاً سؤال خیلی می‌پرسید، و اوایل من کفری بودم، فکر می‌کردم سؤال‌هایش بیش از حد شخصی است. کاف اما خیلی فکرش از من بازتر بود، و بعدتر من کلی ایراد از خودم در مقایسه با کاف پیدا کردم و کلی خجالت می‌کشیدم. پس از سه سالی کل کل و بحث‌، بالاخره تحسین‌اش می‌کردم! کاف یک سال از من کوچکتر است، اما به نظرم واقعاً عاقل است. از یک روز به بعد به نظرم آمد که چقدر حالا کنارش احساس راحتی می‌کنم، مثل یک دوست واقعی، که محکم و مطمئن سرجایش هست و می‌توانی بروی مشورت بگیری، نظرش را بپرسی، و همه‌ی نگرانی و اضطرابت یادت برود. بعدترها در جایی خواندم عشق پنج زبان دارد، و یکی‌اش همین احساس راحتی است. من عاشق کاف هستم، و می‌دانم چرا دوست دارم بیشتر کنارش باشم، شاید حتی تمام عمر.

منطق دربند
ب که آمد اما هیچ‌ حسی همراه خودش نداشت غیر از تأیید دائمی. انگار من را از قبل از تولد می‌شناخته. این‌طور نبود، و حتی ده سال قبل هم که همدوره بودیم در دانشگاه بیشتر از چند کلمه‌ای بین ما رد و بدل نشد. باهوش بود و وارد به برنامه‌نویسی و شبیه‌سازی‌ها و غیره، و توجه من کتاب‌خوان را جلب کرده‌بود. حالا پس از ده سال خیلی ساده دعوتم کرده بود که گپ بزنیم، و خب من پایه هستم که گپ بزنیم! اما در طول پنج ماه سخت، دائم با سؤال کلیشه‌ای: چرا با من هستی یا من را انتخاب کردی، (که همیشه فکر می‌کردم دخترهای لوس از دوست پسرشان می‌پرسند) خودم را مواجه می‌دیدم. البته نه با این غلظت، ولی واقعاً باید می‌فهمیدم که پایه‌ی این رابطه چیست! حداقل من آنقدر راحت خودم را نشان نمی‌دهم، توی ماشین مثلاً ممکن است تا ده دقیقه هم حرفی نزنم! آنوقت یعنی چی که همه چیز را طرفت تأیید کند، انگار اصلاً لازم نیست تو را بشناسد، انگار همه چیز از اول معلوم بوده! نه، این جداً ترسناک و مبهم بود. وقتی دوباره از آقای کیانی شنیدم که عشق بدون معرفت هوس است، خیالم راحت شد. واقعاً چطور می‌شود بگویی عاشق کسی هستی وقتی هیچ‌چیز از آن آدم نمی‌دانی، نخواسته‌ای که خودش برایت بگوید چه‌شکلی است، یا حتی شک نکرده‌ای که همان‌طور که تو فکر می‌کنی هست یا نه؟

عاشقانه
از پنج‌شنبه شرکت نرفته‌ام. باید یک‌شنبه می‌رفتم که ماندم کارهای پایان‌نامه را تمام کنم، نشد و کشید به دوشنبه. سه روز پر اضطراب و سنگین. نون را از هفته‌ی قبل‌ترش هم ندیده‌ام. نون با من خیلی فرق دارد، اصلاً شبیه نیست، یا دست‌کم من این‌طور فکر می‌کنم. اما می‌گذارد که من خودم باشم. وقتی می‌گویم توی پروژه عقب هستم می‌گوید آنقدرها هم عقب نیستی. حرفش باورم می‌شود. انگار دستم را بگیرد و کمک کند بایستم. ولی شاید همه‌اش هم از سر هوس‌ نون باشد. این‌طور است که من ترغیب می‌شوم خودم باشم، باشد که هوس از سرش بیفتد.
۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار