نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴۸ مطلب با موضوع «رابطه» ثبت شده است

انسان فراگیر

از بیکاری و تنبلی گروه تلگرام کلاس ورزش را، که از عمد نوتیفیکیشن‌اش را غیرفعال کرده‌ام، چک میکنم. خوب در 90 درصد زمان روز جلوی چشمم باز است، چه دلیلی دارد که هروقت نیاز بود با صدا خبرم کند؟! دوستی عکس صورت یک میمون با دهان باز و چهره خشمگین را به اشتراک گذاشته از یک کانال تفریحی، زیرش نوشته: عکس روز نشنال جئوگرفیک از میمونی که انگشت کوچیکه پاش خورده به درخت..، و من در حافظه‌ام پرت میشوم وسط یک ویدئوی هشداردهنده که حیوان کوچکی به نام اسلو لوریس را نشان میداد که به پشت به دیوار تکیه داده بود و وقتی صاحبش با انگشت شکم او را غلغلک می‌داد دستهایش را بالای سرش می‌برد. در این حالت می‌شد "شبیه آدمی" که از غلغلک خوشش آمده و دارد کیفش را می‌برد، حیوان به ظاهر آرام بود. توی ویدئو توضیح داده بود غلغلک دادن یکجور شکنجه برای اسلو لوریس است و بالاگرفتن دست نوعی واکنش دفاعی است برای استفاده از غدد سمی‌ای که حیوان در سمت داخلی آرنج خودش دارد. که این حیوان وحشی است، ولی بخاطر ظاهر بانمک و حرکات مفرحی که از دید انسانها انجام می‌دهد، تجارتش بعنوان حیوان خانگی بالا گرفته. گفته بود حتی برای راحتی انسانها رایج است که دندانهای حیوان را بدون بی‌حسی با انبر کوتاه و یا از جا درمی‌آورند. 

فکر کردم چقدر ما انسانها همه‌چیز را از دید خودمان برداشت می‌کنیم. میمون دهانش از فریاد دارد پاره می‌شود چون پایش خورده به درخت و اسلو لوریس دستش را بالا می‌برد چون دلش می‌خواهد همینطور زیر بغلش را غلغلک بدهیم! عادت کرده‌ایم احساسات و ابزارهای دنیای خودمان را به دنیای دیگرانِ پیرامونمان نیز تعمیم دهیم. چه اسلو لوریس بیچاره باشد، چه همکارمان، و چه آدم ناشناسی در خیابان. 

من به قدر کافی جدی هستم و به اینجور ویدئوها و عکس‌ها نمی‌خندم، نگاه هم اغلب نمی‌کنم. ولی من هم کار بیشتری انجام نمی‌دهم. تنها می‌توانم درک کنم اسلو لوریس و میمون هم همان شانسی را در زندگی دارند که من دارم، و خجالت می‌کشم که به عنوان یک انسان هیچ شخصیت، هویت، و احترامی برای حیوانات قائل نباشم. 

بیشتر از آنکه یک رابطه (انسانی-انسانی یا انسانی-حیوانی، یا انسانی-گیاهی، یا انسانی-شیء بی‌جان حتی!) بخواهد مفرح باشد، باید با شناخت همراه باشد. شناخت یعنی انسان با دنیای طرف مقابلش، با دنیای اسلو لوریس‌ها، میمونها، سگ‌های دور‌ه‌گرد، درختها، سنگ‌ها، تابلوهای نقاشی، ساختمان‌ها، و غیره خودش را آشنا کند. بفهمد اگر یک کلاغ عصبانی دائم آدمهای توی کوچه را نشانه‌گیری می‌کند، برای این است که یکی از جوجه‌هایش گم شده و افتاده پایین. بفهمد کلاغ هم همان حس تعلقی را دارد نسبت به فرزندش که او دارد و یک پرنده‌ی سیاه بدردنخور نیست. انسان باید بفهمد که یک درخت تنومند کنار خیابان آنقدر در پاکسازی هوا مؤثر است که هرچقدر هم پول بالای قطع شدنش بدهد تا جلوی در اتوماتیک پارکینگ اتومبیلش خالی باشد، کافی نیست. این انسان فراگیر حق ندارد همه چیز را به چشم محدود و بی‌اطلاع خودش نگاه کند. شاید در دنیای انسانها کسی که حرف نمی‌زند شکایتی ندارد، تقصیر درخت و سنگ و ساختمان چیست؟ حتما باید دست و پا و زبان داشت تا به آنها اجازه‌ی زندگی دهیم؟ 

فراگیری صفت هرچه که باشد مال انسان نیست. آنقدر جا دارد که با دنیای آدمیزاد و غیرآدمیزادش دوستی کند که هرچقدر بدود باز هم کم می‌آورد. یعنی حتی جدیت داشتن و فهمیدنش هم حالا کافی نیست. عمل کردن قدم بعدی اهمیت دادن است، قبل از آنکه رابطه‌هایمان جان بدهند.
۰۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خاطرات تلخ و شیرین مدرسه‌ای

مدرسه‌ در زمان بچگی من نه آنقدر سنتی بود مثل مکتب‌خانه‌ها که دانش‌آموزان اخلاق و حکمت را از یک استاد بیاموزند، و نه آنقدر مدرن بود که چندین زبان، فعالیت هنری، اردوهای ورزشی متنوع و تکنولوژی‌های روز وارد برنامه روزانه شود. با وجود این، نقدی که زیاد در ذهن من باقی مانده رابطه‌ی شاگرد و معلم است، وگرنه آن زمانها منِ کوچولو هیچ نظری نمی‌توانستم راجع به اینکه چه چیزهایی در مدرسه باید یاد بگیریم داشته باشم.

الگویی که دائم تکرار شد این بود که بهترین دوست من در مدرسه همیشه معلم کلاسم بود، و بعد نوبت به همکلاسی‌ها می‌رسید. با وجود این آنطور بچه‌ای هم نبودم که زیاد به چشم معلم بیاید یا ارتباط صمیمانه‌ای بتواند با او برقرار کند، ولی بهرحال، معلم بخاطر اینکه از او یاد می‌گرفتم حتما دوست من است، حتی اگر بداخلاق باشد یا شخصیتش را دوست نداشته باشم.

وقتی داشتم پست مدرسه‌ی محبوب من را می‌نوشتم چند خاطره همینطوری برایم زنده شد. ربط مستقیمی به آن پست نداشت برای همین جدایشان کردم. برای هر خاطره هم یک عنوان گذاشته‌ام که بدانم اثرش روی من چطور بوده. خیلی‌هایش طوری است که سیستم آموزشی و نحوه اداره‌ی کلاس توسط معلم فعالیت جمعی را تشویق می‌کند. در نتیجه اگر بچه‌ای انفرادی راحت‌تر باشد یا شخصیت درونگرایی داشته باشد به زحمت می‌تواند خودش را نشان دهد. این فکر کنم یکی از بزرگترین انتقاداتی است که به بیشتر مدرسه‌ها وارد است. مدرسه‌ها برای بخشی از بچه‌ها کارکرد دارند، همه را با یک معیار ثابت می‌سنجند، و آن معیار ثابت لزوما معیار جامعی نیست. روی همان بخش به اصلاح فعالتر از نظر اجتماعی هم مدرسه یک نوع متوسط‌سازی انجام می‌دهد. به این ترتیب که با سیستم نمره و آزمون و درجه‌بندی، دانش‌آموزان را تشویق می‌کند که در جهت یادگیری موارد نمره‌دار حرکت کنند. در حالیکه یادگیری بعضی موارد ضروری، مثل اخلاق، مهارت‌های اجتماعی و کارهای عملی اصولا قابل نمره‌دهی نیستند. به همین خاطر است که فکر میکنم اینطور سیستم آموزشی هرچقدر هم که از نظر محتوا و مطالب پر و پیمان باشد، اگر اثر آن را روی زندگی بچه‌هایی که بزرگ می‌شوند دنبال کنیم، نتیجه‌ی خوبی بدست نخواهد آمد. 

1. دیده شدن

مثلا یکی از مهمترین مسائل در کلاس درس دیده شدن دانش‌آموز/هنرجو است. دیده شدن یعنی این احساس که جزئی از جمع هستی و عملکرد تو برای جمع و در رأس آن، معلم، مهم است. فرض کنید من دوم ابتدایی بودم که از اداره کل آمده بودند برای بازرسی کلاسها، و اصلا یادم نیست چرا، ولی سوالهایی میکردند (شاید درباره پیش‌بینی آب و هوا) و من آنقدر هیجانزده  و خوشحال بودم که تمام وقت دستم بالا بود و اظهارنظر میکردم. برای خودم (و شاید معلم‌ام) تعجب داشت. واضح بود که جواب تمام سؤالها درست نبود و اصلا از کتابهای درسی هم نبود، ولی بعد خبر دادند که با یک نفر دیگر (بهترین شاگرد کلاس) انتخاب شده‌ایم برای مسابقاتی در سطح استانی! نمی‌دانم بازرس‌ها دنبال چه بودند و چه دیدند، ولی من شاگرد زرنگی نبودم. چند روز بعدش پای تخته موقع حساب کردن جمع چند رقمی به دلیل ساده‌ای که کسی نگفته بود چرا جمع را از سمت راست به چپ انجام بدهیم، خواستم محض آزمایش از چپ جمع ببندم! خانم معلم کلی دعوا کرد که مثلا تو را انتخاب کرده‌اند برای سراسری. فکر میکنم فراهم آوردن محیطی که همه‌ی بچه‌ها بتوانند خودشان را بیان کنند خیلی مهم است. به نظر من تا آنروز سر کلاس معلمم من را ندیده بود، بعد از آن روز هم ندید.

2. اولویت دادن به درجه‌ی درک دانش‌آموز بجای قدرت ارائه‌ی او

یکبار دیگر سر یک مسئله هندسه‌ دو روز کامل وقت گذاشتم و فکر کردم (واقعا آنقدر باهوش نیستم که بیست دقیقه‌ای راهی برایش پیدا می‌کردم)، و وقتی که حل شد کامل با توضیح و تفسیر راه حل را نوشتم. روزی که معلم تکالیف را دید گفت چقدر کامل نوشته‌ای و من را برد پای تخته، و آنوقت بود که هیچ‌چیز نتوانستم بنویسم یا توضیح دهم. دست از پا درازتر چند دقیقه بعد برگشتم. من شیوه‌ی بیان و ارائه پای تخته را نداشتم، شاید معلم میتوانست محک بزند که چقدر مسئله را درک کرده‌‍ام یا تا حدی همراهی و کمک میکرد، شاید کنترلم برمی‌گشت. بیشتر به نظر آمد جواب را از جایی نوشته‌ام و نفهمیده‌ام.

3. تذکر بموقع و داشتن رویکرد مثبت در قبال نقاط ضعف

بعد کلاس مکالمه زبان را داشتیم و آنوقت‌ها کیش یک معیار فیدبکی داشت به نام "ال آی" که آخر ترم یا یکبار وسط ترم یکبار آخر ترم به بچه‌ها می‌گفتند چه نقاط ضعف و قوتی دارند. قسمت مورد علاقه‌ی من همین ال آی بود، گاهی وقتها استادها جدی می‌گرفتند، گاهی نه. بعد از مدتی یک بخش دائمی این فیدبکها برای من این شد که: سر کلاس بیشتر فعال باش و صحبت کن! که اگرچه تکراری بود، اما خیلی واضح و روشن به من میگفت که چه مشکلی دارم، و در کنار آن ویژگی‌های خوبی هم داشتم، مثل دقت در گرامر و درست حرف زدن و بکار بردن لغات جدید در همان جملات محدود.

یکی از ترمها معلمی داشتم که عاشق حرف زدن و تمرین تلفظها بود. به طرز ناامیدکننده‌ای به جای دادن ال آی درست و حسابی، بچه‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: اونهایی که زیاد حرف می‌زنند، و اونهایی که کم حرف می‌زنند. من آن ترم اصلا دیده نشدم و دلم هم نخواست که دیده شوم، حتی. فقط لطفا زودتر تمام شود! دلیلش این بود که معلم فقط روی نقطه‌ی ضعف من تکیه داشت، بدون راهکار یا استقبال از ابعاد دیگر.

در مقابل ترم قبلش معلم دیگری داشتم که انشاها را با دقت نمره میداد، امتحان میگرفت، از عمد بچه‌هایی که کم صحبت می‌کردند را همگروه با خودش می‌کرد (مثلا در مکالمه‌های دو به دو)، بخصوص یکی از همکلاسی‌هایمان مشکل گفتار داشت و با او از قبل آشنا بود، سر کلاس چند جلسه اخبار انگلیسی که خودش ضبط کرده بود را آورد تا گوش بدهیم، و یک پروژه‌‌ی تحقیقی هم داشتیم درباره جشن شکوفه‌های گیلاس در ژاپن که درباره‌اش یک جلسه در گروه‌های چند نفره صحبت کردیم. معلم خیلی سخت‌گیر و رک و بیتعارفی بود (یک بار انشای من را برگرداند چون طولانی بود!) و به همین خاطر اصلا بین "بچه‌ها" محبوبیت نداشت. ولی از بین ما بچه‌هایی که از ابتدای ترم تا انتهایش را با او گذراندیم، من تنها نفری نبودم که خیلی دوستش داشتم. به نظرم استفاده‌ای که از روشهای متنوع ارتباط با دانش‌آموزان داشت باعث می‌شد که به نوعی همه‌ی ما را بهتر بشناسد. شاید من در نوشتن بهتر بودم و دیگری در صحبت کردن، اما هردوی ما با بهترین نسخه‌ی مان برایش اشنا بودیم چون انرژی‌ و وقت کلاس را روی یک نوع فعالیت صرف نکرده بود.

از دانشگاه که خارج می‌شدم چند وقتی بود که درک کرده بودم آنجا هیچ نظارت سازمان‌یافته‌ای روی دانشجو وجود ندارد. دانشجو رها می‌شود تا هر گلی که خواست به سر خودش بزند. خدا کند که کارش را خوب بلد باشد، وگرنه حسابی دور خودش می‌چرخد و از پا می‌افتد (مثل من). اصلا غیر ممکن نیست که بین استادها راهنماهای خوبی هم پیدا شوند، اما مسلماً این مکانیزم تذکر و توصیه در نظام آموزشی و تحقیقی دانشگاه وجود ندارد. یعنی بخشی از سیستم نیست. ما انتخاب واحد و امتحان و تصویب پروژه داریم، ولی تمام اینها حالت منفعل دارند، بخصوص در زمینه‌های تحقیقی. چون در هیچ مرحله‌ای دانشجو زیر ذره‌بین نمی‌رود که چه کرده و چطور راهش را دارد می‌رود، شاید اگر به ترم چهارده یا شانزده (در یک دوره چهارساله) رسیدید، بازخواست شوید و با اخراج روبرو شوید، اما در امیرکبیری که من دیدم میشد تا مدتها پول به جیب دانشگاه ریخت و چرخید و چرخید. کسی غیر از استاد راهنما نمی‌گوید خرت به چند!! دغدغه‌ی او هم تصویب و تمدید در شورا است تا شما یک ترم بیشتر بچرخید با این امید که اگر خدا بخواهد فارغ‌التحصیل شوید.
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

لبخند اصل اعلا

وقتیکه لبخندم نمی‌آید، و سرد می‌شوم، و ته‌مزه‌ی حرفهایم به تلخی میزند، و بالاخره همان وقتی که در فاز ناامیدی غرق هستم، اصولا این حق ذاتی را به خودم می‌دهم که همانجا ته چاه بمانم. خب به هر حال ناراحت بودن و غصه خوردن هم حق آدم است، همینطور نخندیدن. 

ولی تا کی؟ تا لحظه‌ای که ببینی یکی دیگر هم آنجا است، درواقع از بیرون بفهمی که تجربه‌ی این حال و هوا در دیگری برای تو چطور است. خب، خیلی سخت است. همین باعث می‌شود که آدم درباره حق و شدت ناراحت و سرد شدنش تجدیدنظر کند، چون فهمیده تاثیر آن تنها فردی نیست، بلکه شامل کسانی هم می‌شود که دوستش دارند. 

حالا این نتیجه‌گیری به ما دیکته نمی‌کند که احساس و حال روحی‌مان را سرکوب و برای خوشایند دیگران (هرچقدر هم که نزدیک) مصنوعی رفتار کنیم، به هیچ‌وجه. اما از آنجایی که ته چاه ناراحتی و غصه‌داری معمولا حلوا پخش نمیکنند، خوب است که آدم بداند کسانی هستند که دوستش دارند و می‌تواند ناراحتی‌هایش را با آنها درمیان بگذارد. شاید از تنهایی کشیدنشان بهتر باشد. 

میخواهم بگویم فهمیده‌ام که تلاش برای رهایی از حال و هوای بد و غم‌انگیز، هیچ ربطی به تظاهر به خوبی ندارد. تلاش کردن خیلی احتمال دارد که واقعاً حالم را خوب کند و آنوقت دوباره لبخندهای اصل خودم را میزنم، خالصانه و صادقانه.
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

همراهی بی‌بهانه

وسط حرفهایمان یکباره میرسم به همان سوال بنیادی بودن یا نبودن. از خودم میپرسم چقدر برایم مهم است که جایگاه اجتماعی‌ام چه باشد؟ میپرسم حسودی‌ات می‌شود اگر او بیشتر و سریعتر از تو پیشرفت کند؟ جواب می‌شنوم نه. من چه شباهتی دارم که انتظار داشته باشم بی‌زحمت همان نقطه‌ای باشم که او هست یا می‌تواند برسد؟ می‌پرسم ولی اگر همیشه همینطوری درجا بزنی چه؟ اصلا از کجا معلوم برای او مهم نباشد جایگاه شغلی و اجتماعی تو چیست؟ صدا می‌گوید خب دیگر! میپرسم یعنی چه؟ خب شاید تو رتبه‌ات پایین‌تر باشد اما بتوانی جور دیگری همراهی‌اش کنی. مگر این اصل داستانتان نبود؟ میگویم چرا. 

میگویم باید خجالت بکشم که به این چیزها توجهم جلب میشود، کودکانه است نه؟ میگوید همین که خودت میدانی کافی است. می‌گویم تا من اینقدر دل نگران خودم هستم هیچ وقت قدمهای بزرگتری برنمی‌دارم. می‌گوید خب گیرم اینطور است. دست من که نیست خودت باید خودت را فراموش کنی. می‌گویم خب قبول، فقط میخواستم بدانی که میدانم که دست کم گرفتن خودم هم نوعی غرور و خودبینی است. آدم اگر آدم باشد توی خودش دنبال بهانه نمی‌گردد، فقط سرش را می‌اندازد پایین و کاری که دلش میخواهد را انجام می‌دهد. بی‌شکایت و بی‌بهانه. می‌گوید خب من میدانم، تو هم میدانی. دانستنت بدون عمل هیچ فایده‌ای ندارد. 

میگوید از اینها بگذریم. تو او را دوست داری یا شبیه او بودن را؟ میگویم این که سوال ندارد، خودش را. می‌گوید پس تمام است. میگویم دوست داشتنش درباره‌ی اوست، مثل او شدنم درباره‌ی من. میگوید به این خوبی فهمیده‌ای و باز هم  تکرار می‌خواهد. سری تکان میدهم برای تأیید و می‌گویم هرچیزی تکرار می‌خواهد، اصلا مأموریت شک و ترس و اینجور حس‌ها همین است که انسان را وادار به مرور و تکرار کند. میگوید دستش هم گل و میرود. 
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

وقت بگذار به پایش

در درونم ترسی شاید مضحک می‌آید و می‌پاید، با این مضمون که اگر اشتباه کرده باشم چطور، و اگر دوست‌داشتنی نمانم چطور، و اگر اشتباه کرده باشد چطور، و اگر کسی بهتر پیدایش شود چطور، و همینطور چطور و چطور و چطورها، تا جایی که ضمیری عاقل‌اندیش بیدار شود و به من یادآوری کند اثر گذر زمان، عادت کردن، دوستی، و محبت را. اثر تعلق و مالکیت را، آنطور که اگر کتابی داشته باشم با یادداشت‌های شخصی در حاشیه‌اش، هیچوقت با 4999 نسخه‌ی دیگری که همزمان  با هم چاپ و وارد بازار نشر شدند، برابر نیست. حالا اگر مثل یک کتاب نو میگذاشتمش توی کتابخانه، هیچوقت بخشی از وجود هم نمی‌شدیم، هیچ فرقی با دیگران برایم نداشت، برایش نداشتم. 

این است که دلم آرام می‌گیرد و مطمئن میشوم باغچه‌ی خانه‌ی خودم بهترین زمین دنیاست اگر بخواهم همنشینی گل‌ها را کنم. حافظ بی‌شک از من بهتر این حرف را می‌داند:

                    صبحدم مرغ چمن با گل نوخاســــته گفت    ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
                    گل بخـنـدید که از راســــت نرنجیم ولــی    هیچ عاشـــــق سخن سخت به معشـــوق نگفت 
                    گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل    ای بســــا در که به نوک مژه‌ات باید سُـــفـــت
                    تا ابـــد بوی محــبت به مشـــامش نرســـد    هرکه خاک در میــخانه به رخســــاره نرفـــت 

عجیب آرامشی هست در فکر کردن، نوشتن، و شعر خواندن: دلی مطمئن و ترسی فراری. 
۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

خداحافظی با یک نظریه*

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. کافی است شهر یا کشور دیگری بروم، دوست جدیدی پیدا کنم، یا بروم کلاس جدیدی ثبت نام کنم. از همان لحظه‌ای که عضو گروهی جدید می‌شوم این آزادی را هم دارم که تصویر دیگری از خودم در ذهن‌ها بسازم، اگر بخواهم. من می‌دانم که به خودم مطمئن نیستم. نمی‌خواهم خودم را نشان بدهم، نمیخواهم قاطی شوم. اصرار دارم یک دنیا تفاوت این میان است. میدانم که اینجا چیزی اشتباه است، علیرغم تفاوت. 

هوس تازه 

اگر بخواهم روزی تصویر ذهنی دیگران از خودم را عوض کنم، سعی میکنم همانی باشد که خودم از خودم می‌بینم. برایم سخت است گاهی که بتوانم خودم را ببینم حتی. قدیم‌ها تشخیص اینکه چه احساسی دارم و چه چیزهایی را بیشتر از بقیه دوست دارم، خیلی سخت‌تر بود. جالب اینکه خیلی از چیزهایی که درباره‌ی خودم می‌دانم از حضور در اجتماع و ارتباط با دیگران فهمیده‌ام. نه مقایسه سطحی و ظاهری، بلکه شناخت عکس‌العمل‌های جمعی و احساس خودم درباره‌ی درستی‌شان. آنوقت به عکس‌العمل‌های خودم فکر می‌کنم و گاهی نظریه می‌دهم که رفتار چطور باشد بهتر است. اینها می‌شوند پایه‌های فلسفه‌ی زندگی‌ام. هرچقدر بیشتر مورد آزمایش قرار بگیرند دقیق‌تر می‌شوند، اما وقتی ارتباط با گروه و جسارت آزمایش کردن درعمل کم باشد، خب دیگر، فلسفه‌ها هم راه به جایی نمی‌برند و دنیای شخصی همانطور کوچک و بی‌تجربه باقی می‌ماند. 

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. هر آدم جدید برای خودش یک دنیای جدید است. می‌توانم خودم را در آن تعریف کنم، از نو. می‌توانم خوبی‌هایم را نشان بدهم، و بدی‌هایم را پنهان کنم. می‌توانم یک فرشته شوم. اگر بخواهم فرشته شوم. فرشته بودن از اینکه خودم باشم بهتر نیست. مهم آرامش من است. دریای درونم که با وجود بادها آرام و امن است. 

من می‌توانم جسورتر باشم. کارهایی را انجام بدهم که تا پیش از این نکرده‌ام، خودم را غافلگیر کنم. حرفهایی را بزنم که آشنایان قبلی‌ام فکر نمی‌کردند هیچوقت از زبانم بیرون بیاید، اگر متعلق به خودم بدانمشان. هر آدم جدید، مکان جدید، بوی جدید، هر چیز جدیدی با خودش یک دنیای تازه همراه دارد، یک لوح سفید، یک داستان نانوشته در زندگی من. می‌تواند برایم منشاء حس و الهام‌های جدید باشد. سفر کردن یک خوبی‌اش این است. حس و نگاهم که جدید باشد، حتی آدمهای قدیمی و جاهای قدیمی هم برایم تازه می‌شوند. تازگی مسری است. 

خیالی کمابیش خام 

گاهی قدم برمی‌دارم و به آزادی‌هایم لبخند می‌زنم، ولی یکدفعه غافلگیر می‌شوم. چیز آزاردهنده‌ای بین دنیای قدیم و جدید مشترک درمی‌آید. دوباره ارتباط و بروز دادن برایم سخت می‌شود و ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم. باز ناامید می‌شوم و کناره می‌گیرم. شاید کلاس جدید باشد، یا شهر جدید باشد، ولی نگاه‌ها همان است که قبلا دیده‌ام. قضاوت‌ها و برداشت‌ها ریشه‌اش عمیق‌تر از آن است که امیدوار باشم شهر به شهر شدن تغییری در آن ایجاد کند. آخر ما از یک کشور و دوره زمانی مشترک آمده‌ایم. برداشت من، نگاه آنها، تصور من، نگاه آنها، خیالات من، نگاه آنها. باید مشکل را جور دیگری حل کرد، نگاه قدیمی خودم را چه کسی عوض کند آخر؟ 

ارتباط برقرار کردن با خارجی‌ها خیلی راحت‌تر است. بعضی بایاس‌هایی را که در جامعه‌مان داریم، ندارند. از آن طرف از خیلی چیزها هم بی‌خبرند. از گذشته و از مشکلات ریز و درشتم، از چیزهایی که برایم خنده‌دار است یا غم‌انگیز. گاهی آنقدر دنیای جدیدی روبرویم قرار می‌گیرد که غریبگی می‌کنم و خودم میکشم کنار. از اعماق دلم نمی‌توانم برایشان صحبت کنم. حکم سخنرانی را پیدا می‌کنم که از ناشناخته‌ها حرف میزند. سخت بتوانند همدلی کنند، بیشتر تعجب و حیرت و تحسین و گاهی هم دلسوزی و تأسف است. اما بهرحال، زبان دل همه‌جا یکی است. هیچ‌چیز هم که نفهمند می‌توانند دستی روی شانه‌ات بگذارند تا چند لحظه‌ای تنها نمانی و دلگرم شوی.

بی‌اعتمادی کشنده است!

این وسط از بعضی‌ها هم فراری‌ام. از ساعت‌فروشی که بیست متری در دانشگاه می‌ایستاد و از زمان دانشجو شدنم می‌دیدمش تا دوازده سال بعدتر، همان محدوده، با همان موهای بلند فرفری و صورت سوخته و لبخند بر لب، می‌ترسم. معصومه با شیطنت می‌گفت رابط یا جاسوس است! از سر کارگری که دو هفته است ساعت چهار و نیم که از خانه میزنم بیرون آن دست کوچه ایستاده و همین‌طور که به ساختمان‌های نیمه‌تمام نگاه می‌کند مرا هم می‌بیند، میترسم. شاید مجبور باشم راهم را دور کنم و از سمت دیگر کوچه به ایستگاه برسم. یک جور آشنایی که هم در آن آشنایی است و هم غریبگی. دوست ندارم با هیچکدامشان چشم تو چشم شوم. اگر یکی دوبار سر راهم قرار بگیرند مهم نیست، ولی این آشنایی تؤام با غریبگی در طولانی‌مدت آزاردهنده است. بی تفاوت و نامطمئن از کنار آدمهای ثابت و ماندگار گذشتن آزاردهنده است. بی‌اعتمادی کشنده است.

خداحافظی

اینها را نوشته‌ام تا گره‌ای از کار خودم باز کنم. تمام مدتی که به تحلیل این روابط در خودم فکر میکنم یک مثال دیگر هم در ذهنم وول می‌خورد. کسی که به خاطر کسب محبوبیت دائم گروه دوستانش را عوض می‌کند، بعد که رابطه‌ها جدی می‌شود و مشکلات و ناسازگاری‌ها خودش را نشان می‌دهد، یا اصلا به محض اینکه دیگر "بهترینِ" جمع نیست، ادامه نمی‌دهد. بومیان استرالیا اعتقاد دارند هرچیزی که در دیگری دوست داشته باشی ویژگی خوب خودت هم هست، و برعکس، هرچیزی  که در او نپسندی یعنی خودت هم به آن دچاری. دلم خبر می‌دهد شباهتی هست بین ناامیدی و فرار من و مرکزتوجه‌ بودن این آدم. من فرض را گذاشته‌ام که خریدار ندارم و تلاشی هم نمی‌کنم که دیده شوم. نظریه‌ی لوح سفیدم می‌خواست وادارم کند که اگر آدمهای مقابلم عوض شوند، مشکلاتم حل می‌شود. او با همین منطق جلو رفته و چیزی بیشتر از همان دوستی‌های سطحی بدست نیاورده. اگر آرامشی داشت، قدیمی‌ها رنجیده نمی‌شدند از دستش.

اینجا جایی است که باید با این نظریه خداحافظی کنم. دیگر به درد من نمی‌خورد. تنها چیزی که لازم دارم کمی تمرکز است روی خودم، قاطی شده با خوش‌بینی همیشگی‌ام نسبت به انسانها، بعلاوه مقادیری امیدواری و دلداری و ایمان که خدا خودش جورش کند برایم. 

فکرهای تازه تازه

همین نسیم خنک پاییزی که به صورتم می‌خورد پر از تازگی است. دیگر چه می‌خواهم؟ چشمها و مغزم باید خیلی خواب باشند اگر نگاه و فکرشان همان بماند که در خانه بود. 


* با هر سختی بود نوشتم تا بماند برای آینده‌ها که یادم نرود کجا بودم.
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خانه‌ی دل

یکی از بنیادی‌ترین مسائل دنیا باید درک زیبایی شریک شدن زندگی و بودن در کنار کسی باشد، یک همراه همیشگی. تا پیش از این، من هیچوقت نتوانستم درک کنم آدمها چطور عاشق هم میشوند. به نظرم میامد که عاشق بودن یک انتخاب است از روی مهربانی و منطق. 

میتوانم اعتراف کنم آنوقت ها من اگر هم عشق میورزیدم مثل حالا عاشق نبودم. 

حالا طوری است که احساس میکنم جایی در دنیا دارم مخصوص به خودم، مثل یک خانه‌ی امن و باصفا. جایی در دل تویی که دوستت دارم ای مهر تابان. 
۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۰ ۴ نظر
دامنِ گلدار

بود که یار نرنجد؟

بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟ 
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟

پیش آمده باشد که گیر کرده باشی و بخواهی خودت را آرام کنی. با آخر حد توانایی‌ات و از روی عشق تلاش کنی تا (باز هم) خودت را بفهمی. بعد با آن همه ذوق "اورکا اورکا گونه" و دلی که حالا محکم و سربراه شده، صداقتت هم گل کند و فکر کنی که روا نیست اینها را فقط تو بدانی. معشوق هم حقی دارد. بعد یکی عقل بگوید، یکی دل. سرانجام تیر خلاص را بزنی و تمام. 

حالا دیگر هرچه هست و نیست ریخته بیرون روی دایره و دیر یا زود معشوقت خواهد دید. اینجا دو فایده هست:

حرکت عاشق خالصانه است، حداقل در مقیاس خودش. 
حرکت عاشق حماسی است، شاید راحتتر بود که در دل را بسته نگاه دارد و به روی خودش نیاورد که چه ها آنجا گذشته. چیزی باشد بین عاشق و دلش. معلوم است که شجاعت به خرج  داده و سختی کشیده.

و یک نگرانی، که آن هم رنجیدن معشوق باشد، هرچند که عاشق پشیمان است از آنچه در دلش گذشته. 

میخواهم به حافظ بگویم که حتی اگر یار بدخلقی کند هم، عاشق راضی است. شاید حتی حرف دلش را هم بهتر زد و عاشق  با او آشناتر هم شد. 

ولی اگر با همه‌ی اینها ناخواسته معشوق را رنجانده باشد چه؟ ای وای.
۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

حال و هوای اصفهان

روحم این روزها سایه به سایه به دنبال آواز بیات اصفهان است. چه عصبانی باشد، چه دلتنگ. چه بی‌قرار باشد و چه در آسایش. چه دستهایم را وادار کند که همه هیجان و احساسم را بریزم روی مضراب و اصفهان تمرین کنم، چه به کنسرت برود و وعده‌ی شنیدن اصفهان* را به گوشم بدهد، و چه در کوچه و خیابان که راه میروم تصنیف اصفهان را یادم بیندازد که شاید به ندرت قبلا روی لبم آمده باشد: "باشد از لعل تو.." با صدای استاد دوامی. امان از اصفهان، امان.

* البته کنسرت آوازهای شور بود و برخلاف انتظار اصفهانی‌ام خیلی به دلم نشست. 
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر
دامنِ گلدار

دلم میخواهد کمک کنم

بعضی وقتها میخواهم کمک کنم، ولی نمیشود. میخواهم آرامشم را با آنهایی که دوستشان دارم تقسیم کنم، اما انگار به جای آب، بنزین است که در آتش خشمشان میریزم. حالشان را میفهمم. زود عصبانی شدن، حساس بودن، آسیب‌پذیر بودن، با کمی فشار به گریه افتادن، نیمه خالی لیوان را بزرگ دیدن، همه‌اش را خودم هم چشیده‌ام، در مقاطعی از زندگی و به دلایل مختلف. اگر آن روزها نگذشته بود، لابد حالا به دل مطمئن اینجا نمی‌نشستم و برای آرام شدنم اینقدر خوشحالی نمی‌کردم. 

هیچ قصد ندارم به آنها بگویم کافی است آرام باشید و چند نفس عمیق بکشید. نمی‌خواهم وانمود کنم کار ساده‌ای است، از آب خوردن هم راحت‌تر. بهتر می‌دانم در این موقعیت قدرشناس باشم. بجز جهان‌بینی شخصی‌ام، حتما شرایط آسوده و امنی داشته‌ام که حالا باید به خاطرش ازشان تشکر کنم. از اینکه به خودشان سختی دادند تا من در راحتی باشم. هرچند که برای من این راحتی از ته دل نیست. من وقتی راحتم که بدانم منشاء آسایشم هم در آرامش است. از دل و جان. 

بعضی وقتها که میخواهم کمک کنم اما نمی‌شود، از خودم میپرسم از کجا معلوم همین بیخیالی تو باعث این نگرانی‌ها و حساسیتهایشان نباشد؟ باز می‌گویم: "مگر من جور دیگری هم می‌توانم باشم؟ نه، آنوقت دیگر نه آنها من را میشناسند و نه خودم میدانم که هستم." بعد به سرم میزند که تحقیق کنم، چه میشود که آدمها اینقدر زود و از چیزهای کوچک ناراحت و مضطرب و رنجیده‌خاطر می‌شوند؟ جواب آماده‌ی توی ذهنم می‌گوید چون آنقدر فشار رویشان بوده که دیگر تحملش را ندارند. یک غم عمیق، و ناامیدی از آمدن روزهای بهتر در دلشان خانه کرده است. مجموعه‌ای از رنجهای کوچک و بزرگ که وقوع بعضی‌هایشان حتی خارج از قدرت اشخاص بوده، تا جایی که زندگی معنایش را -حتی موقتا- برای من آدم نوعی از دست داده‌است.

بدون شک خواستن آرامش برای حلقه کوچک آدمهایی که دوستشان داریم، شبیه به آرزو کردن دنیایی شاد و خوش برای همه مردم است. دنیایی بدون جنگ و دعوا. بدون حسادت، بدون اضطراب. نمیدانم. اینها را میفهمم، ولی باز هم هیچکدامشان جوابگوی من نیست، وقتی که میخواهم به کسانی که دوست دارم کمک کنم. به این راه‌ها تا به حال فکر کرده‌ام:
  1.  یادآوری کردن به خودم، که دوستان و آشنایانم در چنین شرایطی نیاز به درک و کمک دارند و بعنوان یک آدم با حال روانی بهتر، وظیفه دارم که مدارای بیشتری به خرج دهم. فشار زمان را بردارم، توقع نداشته باشم که حالشان خیلی زود خوب شود. تحمل و صبر کنار آمدن با سختی‌ای که ناشی از رفتار آنهاست را در خودم ایجاد کنم.  
  2. جلوی کارهایی که باعث تحریک شدنشان می‌شود را بگیرم. سختی‌اش این است که گاهی خود آدم نمی‌فهمد که حتی کارهای ساده‌اش هم می‌تواند آدم دیگری را ناراحت کند. 
  3. تشویق کنم که فعالیتهای شخصی ای که باعث آرام شدنشان می‌شود را انجام دهند. مثل کتاب خواندن، پیاده‌روی، تماشای فیلم، ارتباط با دوستان قدیمی، سفر، وغیره. گاهی سخت می‌شود فهمید که یک نفر دیگر با چه جور کارهایی آرام می‌شود، بنابراین نیاز به کمی آزمون و خطا و امتحان کردن کارهای متنوع است. 
  4. خودم در جو محیط تغییر ایجاد کنم. برای نمونه به کار بردن زبان طنز، صحبت کردن بیشتر، پر رنگ کردن وجه مثبت وقایع از طریق آوردن استدلالهای قابل قبول، ممکن است موثر باشند.  
  5. سر آخر که عقلم به جایی قد نمی‌دهد، ترغیب می‌شوم به مشاور مراجعه کنم برای همفکری.
خیلی دلم میخواست از سعدی، حافظ، یا بزرگان و حکیمان فرهنگ‌های دیگر می‌شنیدم که آنها در این طور موقعیت‌ها چه می‌کنند. چطور به آنهایی که دوستش دارند کمک میکنند، وقتی اینقدر شکننده شده‌اند. 
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار