نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴۱ مطلب با موضوع «مجید کیانی» ثبت شده است

آواز دل

روزها از یک بحث دلچسب گذشت و من تعریفش نکردم. آقایی که با قرآن آمده بود سر کلاس آخرین نفری بود که کارش را میخواست ارائه کند. بیشتر شبیه به یک مهمان، پژوهشگر، کارشناس، یا چنین چیزی بود تا یکی از شاگردهای دائمی آقای کیانی. می‌آمد اواخر چهل یا اوایل پنجاه‌سالگی باشد. به خواهش استاد قرآن را باز کرد و با لحنی آشنا، شبیه به درآمد همایون، شروع کرد به خواندن. لحنش رفته رفته کمرنگ و کمرنگ‌تر شد، ولی گاهی برمی‌گشت به همان فضای آشنای اول. حالا نوبت استاد بود که نظرش را بگوید: "اینکه شما خواندید دستگاه همایون نبود، در مایه‌ی همایون بود، چیزی که توی ذهن داشتم خود گوشه‌های دستگاه هست، مثلا یک آیه را با حالت چکاوک بخوانید، یکی را با بیات عجم، افت و خیز صداتون رو هماهنگ با خود گردش نغمات گوشه‌ها هماهنگ کنید، الان فقط دارید به همایون اشاره میکنین،.." آقا به نظر نمیامد درست متوجه شده باشد. استاد کمی بیشتر برایش حرفها را باز کرد و قرار شد که روی این ایده فکر و کار کنند. برای من هم کلی سؤال درآمد که هیچ‌کدامشان را نپرسیدم. نپرسیدم وقتی انتخاب اینکه چه شعری را با فلان گوشه بخوانیم، اینقدر کار حساسی است، چطور ممکن است آیه‌ی قرآن به زبان عربی را با لحن موسیقی ایرانی خواند، مگر نه اینکه اصلش عربی است؟ نپرسیدم چه لزومی دارد تلاش کنیم موسیقی ایرانی را روی ترکیب عربی جا بیندازیم؟ نپرسیدم لازم است معنی و مفهومش را بدانیم و بعد برویم سراغ موسیقی‌اش، یا نه؟ من نه قاری بودم، نه عربی میدانستم و مفسر بودم، و نه موسیقیدان! استاد حرفش این بود جای لحن‌های موسیقی ایرانی در تلاوت قرآن خالی است، چون لحن‌های عربی به گوش ما ایرانی‌ها (شاید آنقدرها) خوش‌آهنگ نیست. فکر کردم که آن آقای قاری هم ارتباطش با آیه‌ها باید خیلی خیلی قوی‌تر از باقی ما باشد. پس سکوت بهترین ایده بود.

هفته‌ی بعدش با پریسا و نیلوفر و ماه‌رو قبل از کلاس بحث را از سر گرفتم. پریسا می‌گفت این کار روی دعاها خیلی خوب جواب داده. می‌گفت دعاهای عربی با لحن ایرانی در دل مردم جای می‌گیرند، انگار ماندگارِ ماندگارِ ماندگارند. همه‌مان می‌دانستیم که اذان رحیم مؤذن زاده که روی گوشه روح‌الارواح آواز بیات ترک است، از بقیه اذان‌ها در بین مردم گوش‌نوازتر است. به پریسا می‌گویم ولی استاد که اینقدر تاکید دارد موسیقی ایرانی اصالتش را حفظ کند و بی‌حساب و کتاب از فرهنگ‌های دیگر در آن تغییر ایجاد نشود چرا میخواهد آهنگ قرآن را که به زبان عربی است و به فهم من موسیقی‌اش هم باید به همان عربی باشد، ایرانی کند؟ مگر این فرهنگ شفاهیِ عربی نیست؟

در همین بحث‌ها و تکرارها هستیم و کم‌کم دارم به پیشنهاد نیلوفر راضی می‌شوم که در کلاس از خود استاد سؤال کنم، هرچند که آقای قاری دیگر نیامده. اما یکدفعه چیز تازه‌ای می‌فهمم. به نظرم می‌آید اینکه زبان اصلی آیه‌ها عربی است بخشی از داستان است، و بخش دیگرش این است که برای چه مخاطبی می‌خواهد خوانده شود. کمترین فایده‌ای که تلاوت قرآن با دستگاه‌های موسیقی ایرانی می‌توانست داشته باشد این بود که با حال و هوای شنونده‌ی ایرانی سازگارتر است. جان و دلش را بیشتر درگیر می‌کند، و تاثیر عمیق‌تری می‌گذارد. اینکه مفهوم و معنی کل متن، شعر، یا آیه چیست در واقع یک لایه از این درونی‌تر است. شنونده اول با موسیقی جذب می‌شود و بعد می‌رود به دنبال پیام و مفهوم. 

البته شاید اوج هنر یک خواننده‌ی چیره‌دست آنجاست که موسیقی و پیام داستان، هر دو را با هم، برای خودش هضم کرده و حالا می‌تواند همان اثر نهایی را با آوازش روی شنونده هم بگذارد. 
۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۰ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ارکستر سیمها

یک وقت‌هایی بود که استاد سر کلاس سازش را که کوک می‌کرد برای ما هم از تجربه‌هایش می‌گفت. مثلا یکی‌اش این بود که فرضاً نت بالایی کوک نیست، آهنگ را میزنی میبینی پرده‌های پایین هم خوب نمی‌خوانند. می‌گفت ارتعاش آنها روی این هم اثر می‌گذارد. من همیشه فکر می‌کردم این بخاطر حساسیت گوش آقای کیانی است :) ولی، ولی وقتی نشستم و ساز سه ماه و نیمه‌ام را که تقریبا از هر نت به طور متوسط 1.5 سیمش ناکوک بود کوک کردم، فهمیدم واقعا همین‌طور است. یکی از سیمها را که کوک می‌کردم روی بقیه‌ هم اثر داشت، هماهنگ‌تر و لطیف‌تر می‌شد. حتی پرده‌های بالا و پایینش. همین دیشب پرده‌های بالایی خراب بود، کمی بالا و پایین کردم و چه سازی شد. یعنی دو تا سیم از این 72 تا سیم میتواند چقدر تفاوت ایجاد کند! 

یک بار هم بود که آقای کیانی راجع به تک‌نوازی و گروه‌نوازی در موسیقی سنتی ایرانی صحبت میکرد. میگفت رهبر ارکستر همان کاری را میکند که نوازنده می‌کند. اگر مثلا سی یا چهل نفر با سازهای مختلف نشسته‌اند، کار رهبر این است که با اشاراتش به آنها بگوید کی بنوازند و کی نه. هر کدامشان ممکن است فقط یک نت را بزند، مثلا یک گروه ویولن باشند با صدای بم و گروه دیگر با صدای زیر. حالا سنتور با رنج وسیع صداهایی که دارد درست مثل همان گروه ارکستر است، آن دو تا سیم ناکوک کافی است که کل اجرای گروه به هم بریزد. صد البته نوازنده بجای رهبر ارکستر نشسته، که با مضراب‌ها و پرده‌هایی که می‌گیرد، معلوم می‌کند چه نت‌هایی میخوانند و کدامها خاموشند. استاد می‌گفت ماهیت موسیقی ایرانی تکنوازی است. حتی ضرب هم که برای همراهی در کنار ساز می‌آید شخصیت مستقلی ندارد و فقط برای انتقال و ارائه بهتر موسیقی به شنونده است. گروه‌‌نوازی بیشتر با موسیقی کلاسیک غربی هماهنگی دارد و برای همین هم اساتید موسیقی قدیم بیشتر اجراهای تکنوازی داشته‌اند. 

در همین رابطه کلام و شعر هم در خدمت موسیقی به کار گرفته می‌شوند. مثلا تغییرات هجایی یا منفصل شدن کلمات یا اضافه کردن آوا به آنها، برای آن است که بهتر در لباس موسیقی جای بگیرند. کلام هم برای انتقال بهتر و موثرتر موسیقی به مخاطب است. 

از گروه‌نوازی تقریبا هیچ‌چیز نمیدانم. بر چه اساسی سازها و زمان نواختن هرکدام تعیین می‌شود؟ معمولا توی کنسرتها حواسم میرود پی اینکه تشخیص بدهم الان کدام نوازنده‌ها میزنند؟ :)) ولی شاید واقعا موسیقی ایرانی نیازی ندارد که چند ساز همزمان با هم یک صدای پرحجم را تولید کنند، از این نظر که شاید این در معنای موسیقایی قطعه تغییری را ایجاد نکند. شاید فقط ابهت و شکوه بیشتری را به اجرا می‌بخشد، ولی من باز هم نمی‌توانم درک کنم چرا برای اجرای باشکوه تکنوازی کافی نیست؟ ابهت گروه با تکنواز چه تفاوتی دارد؟ 
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

برو کار می‌کن مگو چیست کار..

یکی از اولین جلساتی که ضربی ابوعطای حبیب را برای استاد می‌زدم، شاکی پرسیدم چرا آهنگ من تو خالی است؟ شما چی بیشتر میزنید؟ واخوانها؟ اشاره‌ها؟ انگار یک جوری جمله‌ها را بهم وصل میکنید، ولی من که میزنم جدا جدا و منفصل است. من چه چیزی را باید یاد بگیرم؟ خودم میدانم تزئینات کمی استفاده میکنم، میشود یادم بدهید چطور از واخوانها بیشتر استفاده کنم؟ آیا باید با وزن ایقاعی این قطعه آشنا باشم؟ و استاد با همان لبخند آرام و بامحبت همیشگی‌اش گفت "همین است، داری درست میزنی، دوباره شروع کن ببینم..خب همینه، مثلا اولش را با عجله میزنی، اینطوری باید بزنی ببین..ولی مضرابهایت و نت‌هایت کاملا درسته، هیچ اشکالی نداری..،"  و بعد ادامه داد "حالا اگر مثلا من بگویم که این قطعه‌ای که شما می‌زنید بر وزن خفیف رمل است، یعنی اینجوری.. (و با دست روی میز ضرب گرفت) برایت فرقی میکند؟ نه، چون این جور اطلاعات فقط دانش گفتاری شما را زیاد میکند، در حالیکه راه بهتر شدنش فقط عمل کردن است،.." و با خنده گفت که اینقدر باید کار کنی تا درست شود، هیچ چیز دیگری نیاز نیست بدانی..

و واقعا حق با استاد است. چند وقتی است از سر کنجکاوی میروم چهارمضراب شور حبیب هم تمرین میکنم. اولش را زود در آوردم و خیلی هم ذوق داشت. با اینکه استاد چند بار سر کلاس ساختارش را باز کرده، ولی من مثل او نتوانستم تجزیه‌اش کنم. سعی کردم بشنوم چه میزند و دستهایم جورش کرد! ولی جمله‌های بعدی‌اش در نمیامد. نمی‌توانستم بفهمم چطور دو تا تک را روی همان پایه جا می‌دهد. هر هفته اولش را میزدم، یک مقدار سعی میکردم بقیه‌اش هم دربیاید نمی‌شد. رها میکردم و چند باری فایل صوتی‌اش را گوش میدادم، باز هم به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. دیشب که ساز جدید را درآورده بودم تا ببینم کوکش را نگه داشته یا نه، مشتاق‌تر بودم که روی سیم‌های زرد بیشتر بزنم. به صدای سفیدها هنوز عادت نکرده‌ام. دوباره آمدم سر چهارمضراب شور، چند تا ابتکار به خرج دادم، عین آنکه بخواهی لی لی کنی ولی مثلا هی پایت بخورد به زمین! بعد از کمی تفکر و تآمل، آخر مطمئن شدم که چطوری اینجا را رد کنم، حالا فقط باید تمرین کنم تا زمانبندی‌اش درست شود. خودم هم باورم نمی‌شود فرق بین بلد بودن و بلد نبودن فقط گلاویز شدن با ساز و گوش دادنش باشد، فقط کار کردن، فقط عمل کردن، درست مثل وقتی که آدم یاد بگیرد از دوچرخه پایین نیفتد! 
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

وفا کنیم و ملامت کشیم

استاد با خنده می‌گوید امروز هم که سالگرد آزادی خرمشهر است، و ما هم غافلانه می‌خندیم. من بیشتربه این دلیل که فکر کردم آزادی خرمشهر هیچ شباهتی با مناسبتهایی مثل بزرگداشت سعدی، خیام، عطار، و حافظ ندارد که بشود در کلاس برایش تصنیف خواند یا چند بیت شعری یا حکایتی. با اشاره‌ی کوچکی از ما متوجه می‌شود یکی از بچه‌ها هنوز کارش را نشان نداده است، صحبت قطع می‌شود و به درسش گوش می‌دهیم که بیداد کت و نی‌داوود است در همایون. استاد یک اشکال ظریفش را می‌گیرد و توضیح می‌دهد دیکته‌ی اول را خودت باید دربیاوری که همان نغمه‌هاست. دیکته‌ی بعدی را من به تو می‌گویم که مضراب‌گذاری و فن کار است. دیکته‌های بعدی شدت نواخت و زمانبندی و کشش‌اند، که اینها را هم باید خودت با ذوقت دربیاوری، من فقط می‌توانم مثل راهنما بگویم این حالت اینطور که میزنی خوب شد یا نه. این مثل تحصیلات تکمیلی است، و من هم کاملا نقش استاد راهنمایت را دارم. وقتی درباره‌ی مضراب صحیح و نغمه‌ها حرف می‌زنیم سطح متوسطه است، و وقتی آهنگ را حفظ میشوی و سعی میکنی با گوش دادن آن را بدست بیاوری، سطح مقدماتی است.
با همان کوک همایون برایمان چند درآمد و گوشه را می‌نوازد و آخرش میرسیم به رنگ زیبای فرح. می‌گوید این دستگاه همایون تقدیم به همه‌ی آنهایی که در دفاع از وطن جنگیدند و جانشان را فدا کردند. که همان روز که خرمشهر آزاد شده استاد در راه برگشت به خانه از کلاسش در کانون چاووش بوده، و همه‌ی خیابانها از شادی مردم راه‌بندان. می‌گفت شیرینی‌فروشی بزرگ سر خیابانشان خالی خالی شده بود، و این حس شادمانی اگرچه مستقیما به او مربوط نمی‌شد اما غیرمستقیم او را هم بسیار شاد کرده بود. اینکه وطن اگر بدن باشد، وقتی دشمنی بخشی از آن را اشغال می‌کند انگار مثلا دستت درد گرفته. آزاد شدنش همه وجودت را خوب می‌کند. و اینکه چقدر خوب است که اینطور روایت‌ها با همین زیبایی و حس حماسی‌شان بازگو شود. یک داستان زیبا باشد در همین حد که بخشی از وطن اشغال بود و با فداکاری‌های مردم آزاد شد. مردمی که جانشان را روی این کار گذاشتند. که دیگر فکر نکنیم انگیزه‌ای پشت این بود یا نبود، چطور تحریک شد، یا اتفاق افتاد. چه کسی نقش اصلی را داشت؟ از روی چه بود یا نبود. می‌گوید می‌توانیم با دید خوب زیبایی بیافرینیم، در حالیکه توجه به این زشتی‌ها معنی هر چیزی را خراب می‌کند. در هر موقعیتی می‌توان خوب دید و خوب برداشت کرد، و زیبایی آفرید. پررنگش کرد، رواجش داد. آنوقت همه‌چیز زیباتر است. همه زیباتریم.
برای همین است که حافظ می‌گوید منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن، منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن. از دید آدمی مثل حافظ بد دیدن (یا فکر کردن، یا شنیدن) یک نوع آلودگی است. حتی اگر کسی برود و به حافظ بگوید دیگر زمان این حرفها گذشته و اینقدر خوش‌بین نباش، کار کار انگلیسی‌هاست، یا اینها همه با برنامه‌ی قبلی بوده، یا فلان و بهمان، باز می‌گوید وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم، که در طریقت ما کافری است رنجیدن.
بچه‌های این کلاس دوشنبه‌ها را خیلی کم می‌شناسم. یک شراره خانم هست که چند سال پیش سخت حالش بد بود و الان خدا را شکر سلامت است. امروز سه دسته گل زیبا آورده که با استاد با هم در دو گلدان چیدند و قبل از کلاس روی میزها جا دادند. یک نسرین خانم هم هست که آشنای همیشگی من است، و با اینکه فقط اینجا میبینمش جایش در دلم کنار دوستان صمیمی صمیمی‌ام است. باقی بچه‌ها جوانترند و نمی‌شناسمشان، ولی بعد از کلاس همه انرژی‌های خوش‌بینی‌شان را حواله‌ام می‌کنند، با حرفهایشان و نظرهایشان. باعث می‌شود من هم کمی در عمل راهکار حافظ را تمرین کنم، روزنه‌های خوب دیدنم را باز کنم و خداحافظی را با لبخند و تشویق متقابل از کار آنها همراه کنم.


امروز نمی‌توانم به این فکر نکنم که چقدر خوش‌بینی و خوب دیدن در جامعه‌مان کم‌رنگ شده. دوست داشتم کسی با شهرت حافظ بود و نمی‌گذاشت اینقدر راحت به فرهنگ‌ها، اقوام، و ادیانی که امروز از نظر تعداد در اقلیتند توهین شود یا اینقدر بر متفاوت بودنشان تاکید شود. اینها همه‌شان با هم ایرانند، و روزی مثل خرمشهر آزاد می‌شوند، با فداکاری و قهرمانی یک عده مردم عادی که ما باشیم در زمان خودمان.
۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

معرفی می‌کنم: بلبل

پنج سال پیش، صبح یک روز ابری و غرق خواب، با آواز شفاف و بلورین* پرنده‌ای پشت پنجره یکباره هوشیار شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یک پرنده‌ی خاکستری همان موقع پر زد و رفت.


دم‌جنبانک ابلق یک پرنده‌ی ظریف و مینیاتوری است با دم بلند و باریک که سریع تکانش می‌دهد. شبیه ربز ریز دویدن راه می‌رود. یک بار از پنجره‌ی آزمایشگاه آمده بود تو و کنار صندلی چرخ‌دار روی زمین نشست. از زیر چشم فکر کردم کنارم چیزی تکان خورد. برگشتم و با دیدنش در آن فاصله‌ی نزدیک از جا پریدم. او هم پرید و رفت روی لبه‌ی پنجره. آنقدر که اهلی و آرام بود دوباره میخواست بیاید تو، نگذاشتم. تا رفتم برایش چیزی بیاورم تا پذیرایی شود دیگر رفت که رفت. نشد که یک آواز کوچولو هم بخواند.

کم‌کم هرجا دم‌جنبانک میدیدم دقیق میشدم. به ندرت در حال خواندن پیدایشان می‌کردم. یک‌بار بالاخره صدای یکی‌شان را شنیدم. آن شفاف بلورین، نه، این نبود. اگر دم‌جنبانک نبود پس چه بود؟ اسفندماه در محوطه‌ی سبز و خرم دانشگاه علم و صنعت می‌چرخیدم تا خودم را از در بانک ملت برسانم به ساختمان چمران، دانشکده‌ی برق جدید. آمد، آمد، صدایش را شنیدم! باید روی همین درخت باشد..و خوب نگاه کردم دیدم یک پرنده‌ی تپل خاکستری سرسیاه روی شاخه دارد می‌خواند. شب آمدم و با کمک گوگل عکس کلی پرنده‌ی سرسیاه را نگاه کردم، تا بالاخره فهمیدم اسم این معشوق ناشناخته بلبل است! با این همه وصف عاشقی گل و بلبل در ادبیاتمان و ضرب‌‌المثل‌ها و حرفهای کوچه و بازار، و البته بجای خودش زنگ‌های قدیمی و سوت‌های بلبلی، واقعاً حیف می‌شد اگر نمی‌فهمیدم که بلبلی که دل این همه شاعر و اهل دل را برده چه رنگی و چه شکلی است!

حالا دیگر دم‌جنبانک ظریف و اهلی از چشمم افتاده و بلبل هزاردستان‌شناس شده‌ام.



* شفاف و بلورین مثل صدای مضراب لخت روی سیم سنتور، با تحریرهایی که شبیه آواز همین پرنده است.
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مناجات بهاری

نشسته‌ایم و آخرین جلسه‌ی سال را می‌شنویم. شاید من با خیالی پس از سالها راحت. فکری آزاد. ضربی ابوعطای حبیب را باید درمی‌آوردم که اصلاً هیچ شاید نزدیکش هم نشده باشد. آنقدر ظرافت دارد که همان جمله‌ی اولش هم چند جلسه‌ای درگیرم کند. من نفر یکی به آخرم. بعدش آن آقائی است که از سمنان می‌آید. بعضی جلسه‌ها ضرب می‌زند، بعضی دیگر هم آواز می‌خواند (امروز او هم ابوعطا). با وجود اشتباهش در کلام شعر اما آهنگش درست است. استاد تشویقش می‌کند که: "آفرین، فقط کمی جدا از هم و منقطع میخوانی، دوباره بخون.." تا درست می‌شود. ساز که دست استاد می‌افتد، به رسم همیشه آخر کلاس برایمان شروع می‌کند اول درآمد از ابوعطا و بعد از کمی تکنوازی تصنیف دل هوس سبزه و صحرا ندارد از عارف (میخواند و مینوازد). آخرش هم یک رنگ از درویش‌خان. می‌گوید خیلی‌ها معتقند موسیقی و ادبیاتمان محزون و غم‌انگیز است. اما واقعیت این است که ادبیات ما حالت راز و نیاز و مناجات دارد، و معشوق حقیقی هم که خداوند است: "..ما (یعنی عاشق) هستیم که نیازمند عشق ورزیدن باو هستیم و از دوری معشوق گلایه داریم. مثلاً همین‌جا عارف می‌گوید که دلش میل رفتن به دشت و گلستان را ندارد، که حالش خوب نیست. در صورتیکه این تصنیف پر است از نمادهای بهاری، از سبزه و صحرا و گلگشت. معلوم است که زمانش بهار است، ولی چرا اینقدر غمگین؟ من فکر می‌کنم موسیقی ما خیلی هم پرنشاط است، چون وقتی عارف اینطور صحبت می‌کند، نه اینکه بگوید دشت و گل و باغ را دوست ندارد، نه! یعنی با خودش می‌گوید چون یار و محبوبم کنارم نیست، پس دیگر چه فایده که سبزه هست و بهار آمده؟ وقتی او نیست انگار اینها هم دیگر برایش مثل همیشه نیستند. یعنی می‌گوید که چقدر دلش می‌خواهد برود بیرون، در سبزه‌زار و طبیعت، پیش بلبل‌ها و کنار گل‌ها، صدای آب را بشنود و گرمای خورشید را حس کند، اما چه فایده؟ آخر معشوقش کنارش نیست! پس در درون این صورت ظاهری یک گفت و گوی عاشقانه و بانشاط درجریان است که اصلاً معنای حسرت و ناراحتی ندارد."

اگر شما هم که گل مریم می‌خرید غنچه‌هایش برایتان باز نمی‌شود و با همان غنچه‌بسته‌ها بوی مریم را می‌شنوید که همه‌جا را پرکرده می‌توانید یک روز بیایید کلاس استاد. آنجا من گل مریم باز را دیده‌ام، جدای از زیبایی‌هایی که از موسیقی و ادبیات به رویم باز شده. 

سال نو بر همه مبارک.
۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار

عالم معنا چه آشنا بود..

درک هر گوشه‌ای از این زندگی یکجور شکرگزاری است. وقتی که آدم سرگرم کارش می‌شود و همه چیز دیگر را فراموش می‌کند، انگار دیگر در این دنیا نیست، جایی رفته که عالم معنا نام دارد. انگار با همه‌ی موجودات دنیا یکی شده، شده مثل درختی که برگهایش در باد تکان می‌خورد، مثل آبی که توی رودخانه مسیرش را می‌رود، مثل پرنده‌ای که روی شاخه برای خودش آواز می‌خواند. مثل کوهی که محکم ایستاده سرجایش، مثل مورچه‌ای که توی شکاف سنگ و زمین راه می‌رود، مثل کل طبیعت و موجوداتش. می‌شود همان مرغ تسبیح‌گوی سعدی و میرسد به معنا. 
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

آدمِ تو پُر

بارها شده از خودم بپرسم چرا بعضی گوشه‌ها را که میزنم مضرابهایم بهتر است و بعضی دیگر شل‌تر؟ جوابش آخر آخر همه فکرها این می‌شود که خب آنها برایم آشنا‌تر و دلنشین‌ترند، و بهتر درکشان کرده‌ام. 

آشنایی و دلنشینی خودم را قانع نمی‌کند، خیلی از گوشه‌ها، رنگ‌ها، پیش‌ درآمدها و چهارمضراب‌ها از ذوق دیوانه‌ام می‌کند اما حتی باور آنکه بتوانم روزی بنوازمشان برایم سخت است، چه برسد به اینکه محکم و استوار اجرایشان کنم. اما درک بهتر، تا حدودی درست است. همیشه وقتی چیزی را بهتر می‌فهمم اعتمادم به آن بیشتر می‌شود.

هنوز برای دو گوشه‌ی فرضی که هردو را به یک اندازه فهمیده باشم، یک ترس یا شکی هست که نمی‌گذارد یکی را با آن جرأتی تمرین کنم که سعی دارم دیگری را. و رنگ نستاری یکی از همینهاست.

رنگ نستاری سه سالی بود که مظهر تمام زیبایی‌های دست‌نیافتنی و جادویی محسوب می‌شد. تا اینکه من از سه ماه پیش درسم رسید به اینجا. و با کلی هیجان و شادی و ترس، گوشهایم را برای  درآوردن این رنگ جانانه تیز کردم! و رنگ من کجا و رنگ نستاری کجا، و هی گوش کردم، و هی جسته و گریخته تمرین. و شاید پنج شش باری به فاصله دو هفته یک‌بار برای استاد زدم، و علیرغم بهتر شدن، باز هم بخش اوجش از ریتم می‌افتد و استاد می‌گوید همانجایش را برو گوش کن. من گوشم دیگر حساسیتش را از دست داده، سی‌دی تصویری استاد را می‌گذارم و تماشا می‌کنم روایتش را از رنگ نستاری. دوباره و سه‌باره. گاهی یادم می‌رود آنجایی که اشکال داشتم دقیق شوم.

یک چیزهایی در این ذهن تو در تو انگار برایم تابلوی ورود افراد متفرقه ممنوع رویش خورده باشد. من نمیدانم اگر آنجاها مال من نیست پس چه کسی اجازه دارد برود؟ مثلاً یکی‌اش اتاقِ زدن ضربی‌ها است، کناری‌اش اتاقِ زدن مضرابهای پیوسته آنطوری که استاد جادوگری می‌کند، آن یکی یاد گرفتن تئوری و فواصل موسیقی، آن دیگری یاد گرفتن ریاضیات و بهینه‌سازی، آن یکی هنوز رسیدن به سر و وضع لباس، و یاد گرفتن تعادل کار و تفریح در زندگی است، و هستند و هستند. 

پارسال دراولین‌بارهایی که وارد دانشکده برق کوئینز شدم ساختمان خیلی نفوذناپذیر به نظر می‌آمد. همه‌جا در‌های ضد آتش‌سوزی، رمزدار، و زمان‌دار که بعدها فهمیدم بعضی‌هایشان از ساعت پنج عصر به بعد قفل می‌شوند. با راهروهای مخفی و درهای پشتی متعدد که سه دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر، علوم کامپیوتر، و مهندسی شیمی را به هم ارتباط می‌داد. هر طبقه الگوی خودش را داشت. بار اول که سعی داشتم دری در طبقه‌ی سوم را باز کنم اهرم آهنی پشتش را فشار دادم. اهرم تو رفت، ولی در سنگین از جا تکان نخورد. یک‌بار دیگر امتحان کردم و با دیدن ناکامی، آرام و سربزیر از همان راهی که آمده بودم برگشتم. خنده‌دار اینکه می‌دیدم بعضی‌ها از در رد می‌شوند اما فکر می‌کردم سنسور یا تگ رمزداری دارند. در اصلا دیجیتال نبود، شاید پس قلق خاصی داشت. بهرحال، من کمروتر و غیراجتماعی‌تر از آن بودم که از یک آدم دیگر اطلاعات بگیرم. اگر گوگل آنجا بود، شاید می‌گشتمش ولی سؤال از یک آدم دیگر؟ اصلاً! :| 

بهرحال وقتی با یکی از دوستان جدید چند روز بعدتر از همان در رد شدیم، فهمیدم که هیچ جادویی در کار نیست و در همان موقع هم باز بوده. در خلوت محقر خودم و به تنهایی فقط این‌بار با علم به اینکه "در باز می‌شود،" بختم را آزمودم. بله، در باز می‌شود، نه با جادو، نه با فشار محکم‌تر، و نه با قلق خاصی. با یک چیزی که یک حفره‌ی تو خالی شک در مغزم را پر کرده بود: ایمان.

بهرحال حکایت درِ دانشکده‌ی برق امروز سر تمرین رنگ نستاری تکرار شد، و درحالیکه تسلیم شده بودم همین که هست را فردا هم بزنم، و میدانستم ورژن فردایم با یک ماه پیشم تفاوت چندانی ندارد. فکر کردم تفاوت رنگ من با رنگ نستاری فقط همین تکه است که استاد مضرابهایش را پیوسته می‌زند، و بخودم اطمینان دادم که هیچ چیزی خارج از این نیست. دستم گرم بود و دلم خواست که سعی کنم چسباندن مضرابها به هم را کشف کنم. مغزم مقاومت می‌کرد، دست هماهنگ نمی‌شد. تمرکز کردن روی شروعش سخت بود. کنترلش نمی‌شد کرد. بعد شد یک تکرار آشنا، تلوتلوخوران و بعد دیگر فهمیدم کجایش می‌لنگد. دوباره از اول زدم. همانجا توقف کردم و تکرارش کردم. با خوشحالی فهمیدم که از شر آن وقفه‌ی نامتناسب و قوی مضراب چپم راحت شده‌ام. من و رنگ نستاری دیگر با هم بی غل و غش حرف می‌زدیم. من تعارف‌ها را با او کنار گذاشته بودم. به نظر خودم مضرابهابم خیلی قرص و محکم‌تر بودند. دیگر با شک کنارش قدم نمی‌زدم. می‌دانستم یک حفره‌ی شک دیگر هم در ذهنم پر شده‌است. یک تابلوی ورود ممنوع کم شده‌است. آمدم اینجا همین را بگویم؛ که خیلی کیف داشت که یکدفعه ببینی می‌توانی از مرز خودت عبور کنی.

امیدوارم آنقدر این حفره‌ها پر بشوند تا من بشوم یک آدم تو پر. خیلی فرق دارد کاری را با شک انجام بدهی یا با اطمینان. شاید چیزی که مرا از دنیا و آدمهایش دور نگه داشته شک باشد. 

۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

نازک‌آرای تن

شنیدن حرفهای حکیمانه طعم ملسی دارد. اول دوست‌داشتنی است و جادوئی، وقتی برایت جا می‌افتد و زیبایی نهفته‌اش را می‌بینی بی‌اختیار لبخند است که روی لبت می‌آید. یک صدا ته دلت فریاد می‌زند که ببین، میدانستم واقعیت دارد. 

مرحله‌ی بعد اما تمرین است. تمرین درسی که فهمیدنش ساده بود ولی به این راحتی نمی‌شود از پسش برآمد. تمرین درسهایی که من سر کلاس آقای کیانی می‌گیرم؛ یا شاید فکر می‌کنم که میگیرم. شاید فقط خیلی محو یادم مانده باشد که آن حرفها سر موقعش خوب چسبید، اما الان حتی می‌توان تلخ صدایش کرد. تلخ چون این سهلِ ممتنع هیچ شباهتی به تو یا آنچه انجام میدهی ندارد. با وجود این، نشانه‌هایی هست که هر آدمِ نوعی (واقعاً از هر نوعی که باشد) یک جاها و یک زمان‌هایی خیلی بهتر از جاها و زمان‌های دیگر زندگی‌اش است. آدم همان آدم است، موقعیت‌هایش، امکاناتش، قدرتهایش، دوستهایش، همه و همه ثابتند. اما آن لحظه‌ها خودشان برجسته می‌شوند، بدون آنکه آدم داستان ما بفهمد. چرا این حرف را میزنم؟ چون چند وقتی است یاد گوشه شکسته‌ی دستگاه ماهور افتاده‌ام. بقول خیلی‌ها شکسته جزو شاهگوشه‌های این دستگاه (و بلکه کل ردیف موسیقی دستگاهی ایران) است:

نوبت من که شد رفتم و درسم را زدم. شکسته آشنا بود، روی سیم‌های زرد اجرا شده بود و پرده‌هایش بسیار دلنشین. مثل یک قطعه شعرسه قسمتی،  زیبا و پرمعنی. سر تمرین زود گرفته بودمش. توجهم جلب شده بود به ریزه‌کاری‌هایش. اینجا چقدر تأخیر دارد تا تک بزند؟ چند تا بیایم پایین؟ و غیره. وقتی شکسته را سر کلاس زدم، هنوز قسمت دومش روی پرده‌های اوجش بودم که استاد خیلی هیجان‌زده یکی از اشکال‌های ریز را گرفت: "خب اینجا را هم اینطوری اینجا ریز بده بیا این طرف دیگر :)" و وقتی گوشه تمام شد گفت: "این گوشه را خیلی خوب زدی، یعنی استادانه زدی،" و بعد همانطور که سکوت من و نگاه متعجبم را دید گفت: "شاید خودت هم نفهمیده باشی که چقدر خوب زدی! زیاد گوش دادی؟" گفتم: "شاید، ممکنه. خودم هم دوستش داشتم :)" بعدترها وقتی به چهارگاه رسیدم شده بودم متخصص "حصار" (که نام گوشه‌ای از این دستگاه است)، و بعد سر کردی بیات، وقتی قطار را زدم هم همین‌طور، و سر چکاوک همایون هم، و سر سیخی ابوعطا، که مضراب‌هایم پر مغز بود، و بالاخره سر آواز اصفهان، که حالتش را خوب درک کرده بودم. اما در کنار همه‌ی اینها، خیلی بیشتر گوشه‌هایی بودند که شل و ول می‌زدم، درست در نمی‌آمد، یا اشکالات واضح داشت. از اینجاست که می‌دانم فهمیدن یک چیزهایی برایم خیلی راحت‌تر از بقیه است. مشکل فقط این است که تو قبل از تجربه و کارکردن نمی‌توانی حدس بزنی کجاها استادی می‌کنی و کجاها گند میزنی! و تازه تمام اینها با زمان و حال و هوا متغیر است. حداقل برای گوشه‌ها که اینطوری است. با زمان متولد می‌شوند.

طبیعی است که وقتی استاد می‌گوید تفریح فقط بعد از کار باید باشد، چون کار ریاضت است، هدف است، طبع انسان است که دنبال چالش برود و تلاش کند، برای من که از کار به چک کردن ایمیل و خواندن مطالب متنوع روی اینترنت و فکرهای منفی و حالات افسردگی روی میاورم، کار سختی است. فرار کردن از کار خیلی راحت است، کافی است بگویی این آن کاری نیست که دوست داشته باشی! آنوقت می‌توانی از هزار و صد نوع تئوری برای اثبات حرفت استفاده کنی که چرا انسان باید دنبال کاری برود که نسبت به آن احساسات قوی و انگیزه دارد. البته اگر روزی برود.

من همان آدمی هستم که یک روز از روزهای عمرم شکسته را استادانه زدم. همان آدمی هستم که خودم را با دیگران مقایسه می‌کنم و می‌ترسم و فکر می‌کنم هیچ وقت به جایی نمی‌رسم. همان آدمی هستم که میفهمم این ترس دلیلش کمال‌گرایی است و من نباید برای خودم تصاویر رویایی و دست‌نیافتنی خلق کنم، من یک آدم عادی هستم و دلیلی ندارد همه چیز بهترین باشد. من ملغمه‌ای از تمام اینها هستم. جای خوشحالی است که لحظه‌هایی هستند که آدم می‌تواند واقعاً عالی باشد، حتی اگر بعضی وقت‌ها خودش نفهمد. این یعنی می‌شود از این لحظه‌ها بیشتر داشت در زندگی. یعنی اینکه همیشه امید هست، و اگر این واقعیت را انکارکنم، نازک‌آرای تن ساق گلی که می‌تواند ببالد و بزرگ شود (آنقدر که روزی خودم هم بدون زحمت ببینمش) را از بی‌آبی تلف کرده‌ام.




۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

بگذار و بگذر

گاهی وقت‌ها اگر خیالاتی باشی و زمین و زمان را بهم ربط بدهی شاید دنبال آن بگردی که فلان اتفاق بد بخاطر کدام یک از کارهای ناپسندت رخ داده، ترس برت دارد که حالا چکار کنی؟ چطور حسن نیتت را به خدا و دنیا نشان بدهی؟ و ساده‌ترین نتیجه لاجرم ترک عادت ناپسند است. 

غافل از اینکه اگر تو به این عادت بد معتاد نبودی که دیگر عادت نبود، یک بار، دوبار، و هربار با احساس گناهی افزوده‌تر از قبل. اینجا که میرسم به تو می‌گویم بی‌ارزش هستی و قدر زیبایی را نمیشناسی، نمیدانی میشد چه احساس بهتری را تجربه کنی اما به جایش تصمیم گرفته‌ای به این عادت فرومایه و خالی از معنا دست بیاویزی، درحالیکه میدانی حالت را  بهتر نمیکند. تو شاید ارزش بیش از این را نداشتی. در پس این گفت و شنود ما افسرده می‌شویم. چه کسی هست که اینطور با خاک یکسان شود و ناراحت و دلزده نشود؟

به من بگو بفهمم، اگر من بواسطه این حال و روز لیاقت جای بهتر و زندگی سالم‌تر را نداشته باشم و دائم ترس مرا عقب و عقب‌تر بکشاند تا جایی که سقوطم حتمی باشد، چطور انتظار داری دیگر معتاد نباشم؟ مگر من تعریف دیگری هم داشته‌ام؟ مگر پنجره دیگری را نشانم داده‌ای؟ پنجره‌ای که بتوان با آدمهای آن سمتش خویشتن‌پنداری کرد، فکر کرد آنها نزدیکند و واقعی، کافی است دستت را دراز کنی تا دستت را بگیرند. 

روانشناس‌ها اسمش را بگذارند خودانتقادگری و گاهی مکالمه ذهنی، و من اسمش را بگذارم شناخت از خود (مگر نه اینکه هرکس خودش را شناخت خدا را شناخته؟)، فلسفه زندگی، بینش و درک، تفکر، جزء جدایی‌ناپذیر من، چراها چراها و چراها..هرچه که هست جای ترس را بازتر کرده و حالا باید برود. 

***

روزی از روزهایی که در کلاس استاد کیانی نشسته بودم همان بحث آشنای دموکراسی در انتخاب سبک و احترام به نظر دیگران مطرح شد. اینکه اگرچه موسیقی‌ها متفاوتند اما همیشه باید درنظر داشت چیزی که ما نمی‌پسندیم ممکن است مورد علاقه دیگری باشد، پس مطلق خوب یا بد وجود ندارد. در همین ارتباط بود که استاد داشت از علاقه خود به ردیف و خوبی‌ها و آثار مثبتش بر زندگی می‌گفت که شنیدم: "البته ما ادعا نداریم که از کسی بهتر هستیم،.. ولی کمتر هم نیستیم.. " و ادامه داد: "چون فروتنی هم (به معنی تواضع) مثل غرور است، فرقی ندارد آدم نه باید خودش را بالاتر ببیند نه پایین‌تر.. " و من ماندم چطور میشود که فروتنی هم نوعی غرور باشد (و مثل همیشه سؤالم را نگه داشتم برای دلم)، ولی آنقدر که استاد آزاد و محکم این حرف را زد مثل یک قانون ناشناخته در سرم حفظش کردم. 

چند وقتی تحت اثر این حرف فکر میکردم آدمی که همیشه حواسش به خودش است (مثلاً کاری که میکند درست است یا نه، عواقبش چیست، چرا آن را دارد انجام می‌دهد و ...) واقعاً مغرور است، هرچند که این توجه به خود از روی ترس باشد و هرچند که ناخودآگاه باشد. برای هرکاری باید از خود گذشت. 

***

 یکی از آن دفعاتی که با دکتر آقائی‌نیا سر توانایی‌های من بحث می‌کردیم و طبق معمول روی دنده نمیتوانم سوار بودم گفت: "اشکالت اینه که حاضر نیستی حد توانایی خودت را کشف کنی!.."

***

پوست‌انداختن حس خوبی است، خداحافظی با خود قبلی و زندگی در یک وجود دست نخورده. تولدی دوباره شاید. آزادی هرگز با انسان بهتری بودن بدست نمیاید، آزادی وقتی است که بتوانی در هنگامه روز و شبهایی که می‌آیند و می‌روند، گاهی خودت را فراموش کنی. بدون حد و مرز. آنوقت چه ایده‌هایی خواهی داشت؟ چه کارهایی دوست داری که انجام بدهی؟ کدام جای دنیا را دوست داری؟ چه چیزهایی برایت جدید هستند؟ هنوز میخواهی درچرخه اعتیادآوری که برای خودت ساخته‌ای سیر کنی؟ فکر نمیکنم.
۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار