نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴۱ مطلب با موضوع «مجید کیانی» ثبت شده است

ماندنی‌ها

حقش این است که چیزی که بر دل نشسته را همان موقع دریابی. نه مثل حالا که چند روز از لذت نواختنِ حُدی* گذشته یا دیروز ظهر که ضربی ابوعطا دستت را ازین جهان بگیرد و ببرد، نفهمی کجایی.

- خب، گیرم فرصت ابراز ارادت نبود، وارد منزلشان شدیم و حواسمان رفت پی نقش و نگار دیوارها. تا به خودم آمدم وقت گذشته بود و باید میرفتم سراغ باقی کارها.  حالا میگویی چه کنم؟

- بیا بنویس تا کم‌کم برسی به جلوی درگاه، بعد آنجا بنشین به همان نگاره‌ها فکر کن. که چه تناسبی دارند، چرا زیبایند، چه حالتی دارند، بعد ببین کجای ذهن و خاطره‌هایت را روشن می‌کنند. زیر آن روشنایی باز هم تآمل کن و کمی بیشتر بنشین. راستش را بخواهی من اگر میخواستم صاحب خانه‌ای باشم، حتما اول روی پله‌های‌ ورودی‌اش مینشینم ببینم اهل و رفیق هستیم یا نه. بعد هم که بیشتر اخت شویم، باز هم سر پله می‌نشینم. آنموقع‌ها دیگر  دوست دارم شبیه نقش و نگارهای خانه شده باشم. اما جایم، از آنجا که تازه‌واردم، همان دم در است. دلم را جا میگذارم داخل و باقی همه پله میشوم.

۱

هر چند وقت یکبار لازم است برگردم به جایی که فراموشش کرده‌ام. غافل شده‌ام از آن، ولی دوستش داشته‌ام. حس سخت و پیچیده و پس از اینها شیرینی دارد. کهنه و دور بودنش اول توی ذوق میزند اما بعدتر و با کمی این پا و آن پا کردن دم در، یک حس جدید بسراغم می‌آید. حسی مشابه پیدا کردن اسباب‌بازی زمان بچگی وقتی مدتها از خاطره محو بوده. حسی شبیه بدیهی بودن جواب مسئله‌ای که قبلاً سخت بوده. حس فهمیدن و انگار از زبان من گفته‌شده بیت شعری که قبلاً تنها موزون بوده، حس پوشیدن لباسی که قبلاً هیچوقت اینقدر زیبا و قالب تنم نبوده. حس خوشحالی دیدن آدمی که قبلاً هیچوقت اینقدرها هم خاص نبوده. همین است، مخالف* چهارگاه تمام شد و مزه کردن حُدی به اندازه‌ی اجرای نمایشی با شعر مثنوی مرا به وجد آورد. بی‌درنگ با آن خواندم، کاری که زمان تمرینهای گذشته یا از غرور  و یا از خجالت (این دو فرقی هم دارند؟!) نمیکردم. با آنکه فراموشش کرده‌ام، اما انگار خودم هم برای لحظه‌ای فراموش کردم. 

۲

ضربی ابوعطا، آهنگ اول از اجرای استاد از ضربی‌های حبیب سماعی است. مدت زیادی توی اتاق صدای ضرب و سنتور می‌آمد، نه خیلی بلند، اما از در که وارد می‌شدی فضا و حالتش را میشد شنید. به اندازه‌ی همان اتاق بود. یادم است خاله‌پری یکبار آمد آنجا و به محض ورود گفت چه صدای سنتور خوبی! قبل‌ترها، وقتی که هنوز تمام آنچه گوش میکردم ردیف و اجراهای استاد نبود، یکی از  آهنگهایی که می‌شنیدم  ندیدم سود از جوانی در زندگانی/ چه سود از زندگانی دور از جوانی بود. مامان یکبار گفت روی روحیه‌ای آدم تاثیر داره! جدی میگم، شاد گوش کن :) حالا به این فکر میکنم که هیچ آوازی دلنشین‌تر از درس پس دادن‌های هم‌کلاسی‌هایم در سالهای قبل نبوده. آنقدر که کیف داشت شنیدن شعرهای سعدی با این حالتهای دلنشین ردیف دستگاهی. هیچوقت شعرها برایم زیباتر و دلنوازتر از وقتی که با لحن و کشش و آوا خوانده میشوند، نشدند.

ضربی ابوعطا** مثل یک کُره است یا یک سطح پر از انحنا و خَم‌های گرد. همزمان شبیه آن است که ستاره‌های دنباله‌دار از گوشه‌های آسمان ظاهر شوند و آرام‌آرام محو شوند. آسمان آنقدر صاف باشد که همه را ببینی و چون هرکدام که تمام میشوند به دنبالش ستاره دیگری می‌آید و خودنمایی میکند، نمیفهمی که زمان گذشته. روی زمین، ضربی ابوعطا مثل بازی باد و برگهای درخت است، هر کدام به یک حرکت مشغولند اما همه روی آن شاخه‌های چترمانند با درخت عاشقی میکنند. 

۳

بله، من عاشقم. وگرنه اینجا روی پله نمی‌نشستم که ماتم ببرد. نوشته را کجا به توصیف نوا؟


* گوشه‌هایی در دستگاه چهارگاه

** نام یکی از آوازهای دستگاه شور 

۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۵۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جایی دور از صداها

صداها که تمام می‌شوند، من می‌مانم و یک صحنه‌ی خالی که ایستاده‌ام در وسطش. به محض آنکه متوجه میشوم نور پروژکتور رویم افتاده، با قدمهای نامطمئن و بی‌نظمی عقب‌عقب می‌روم و بالاخره خودم را به گوشه می‌رسانم. هیچ صدایی نیست؟ خب نباشد، خودم صدا می‌شوم. پایم را "خش‌خش" به زمین میکشم، با دستم روی دیوار "تک‌تک‌تک" ضرب می‌گیرم. زیر لب "هممم‌هممم‌هممم" زمزمه میکنم. هرکاری میکنم که شلوغی بازگردد. کاری که بی‌فایده است. خوب می‌دانم، صحنه با من تنهاست. پروژکتور نورش را محو میکند و کمرنگ می‎شود. انگار بگوید دخترجان، من هم رفتم، دیگر نگاهت نمیکنم. حالا بیا وسط. بیچاره خبر ندارد با این کارش فرار کردن را خیلی ساده‌تر میکند. توی تاریکی با نوک پنجه و قوزقوزکی می‌توانم پشت پرده بروم و برای همیشه غیب شوم. این کار را هم فقط برای این نمیکنم که دلم برایش می‌سوزد. برای خودم که شاید آن جلو بودن و دیده‌شدن را دوست دارد، اما خودش نمی‌داند. شاید اگر وسط برود و چند دقیقه‌ای بماند آدم دیگری شود، پوست بیندازد و وقتی فکر کند دلش برای من که حالا دیگر خود قدیمی‌اش شده‌ام، بسوزد، که چقدر ساده و کم‌جرئت بود. عجب، این دل سوختن اصلا دست از جانم قرار نیست بردارد. خوب نیست. اینقدر بیخود نسوز آخر دل‌جان.

در این سکوت خالی از صدا و رنگ باید بمانم و دستهایم را بالا بگیرم. این سکوت پر از معناست. مثل راز و نیازی بین من و تمام سلولهایم. رازی که شاید به این سکوت برای کشف شدن نیاز دارد. آنوقت من میخواهم دورش بزنم. میخواهم فرار کنم و به جای تن دادن به سکوت سنگین ذره‌های هستی، بروم سرم را گرم کنم، ذهن‌چرانی و چشم‌چرانی و گوش‌چرانی کنم. چه چموشی میکند خودم. 

جایی خواندم این فاصله‌ها و لحظات خالی و تنهایی برای خلوت کردن ما با خودمان است. لحظاتی با کیفیت که به نقشهایمان، روز و ساعتهای زندگیمان معنا می‌بخشد. 

من یکی هستم مثل شما. دارم زندگی میکنم. به نظر بچه می‌آیم، ولی کم سنی ندارم. حالا که پروژکتور رفته، ولی اگر نور بود و ظاهرم را می‌دیدید، کاملا متوجه می‌شدید که چه به قیافه و چه به منش، مثل بچه‌ها رفتار میکنم. دقیقا مثل همین بچه‌ها همیشه میخواهم پایم را در کفش بزرگترها کنم. بخش بزرگی از زندگی را با فکر و خیال و بی‌عمل طی کرده‌ام. عملم فکر کردن و بسط دادن و تخیل کردن بوده انگار. برای همین شاید تا آخرین روز زندگی‌ام تشنگی اجرا کردن را با خودم بکشانم و سیراب نشوم. از این جهت چندان هم ناراحت نیستم. عطش داشتن را به فال نیک می‌گیرم. چیزی که نگرانم می‌کند تشنه بودن و آب نخوردن است. مشغول ماندن با این خوراک ذهنی است که دوست دارم به دیگران کمک کنم اما کاری نمیکنم و این تنها زهر می‌شود و مرا می‌کشد. اینکه نگاه کنم و ببینم باز کاری نکردم. قدمی برنداشتم. انسانیتی به خرج ندادم. من نمیخواستم رهبر آزادی جهان شوم، اما میخواستم یک نیم‌ساعت در هفته باشد که بتوانم به خاطرش دست تحسین روی شانه‌ی خودم بگذارم. چیزی که درباره‌ی خودم نباشد. نفعش به من نرسد. من می‌دانم که باید کاری که هست را انجام دهم، به بهترین شکلش و بعدهرگاه بهتر فهمیدم چه کنم، کار بهتر را انجام دهم* اما، ترسم از این است که یادم برود به چه مشغول بودم و چرا. این است که پاهایم مرا می‌کشانند به اینجا، یک سالن خالی. این پروژکتور هم خودش می‌داند که به جای من باید نورش را بیندازد روی چند ردیف از این صندلی‌ها، تا دهانم یادش بیاید که حرفهایش را صدا کند و بفرستد به سمت دیوارها. دیوارها صداها را محکم نگه دارند تا خارج از حریم ساکت اینجا به جای دیگر نشت نکنند. خودم بهتر از هرکسی می‌داند این تمرینها لازم است. دیروز که مخالف چهارگاه میزدم، مثل بی‌جنبه‌ها گوشه‌های مخالف را روان یادم بود، اما دوباره در شروع حصار که چند هفته‌ی قبل مکرر و مکرر تمرین کرده بودم، ماندم. ذهنم جا می‌ماند و جلوی دستم را می‌گرفت. اگر می‌گذاشتم گوشم دوباره بشنود مسئله حل بود اما نگذاشتم. آنوقت دستم دست به کار شد و از وسط گوشه به هرچه در حافظه‌ی مکانیکی‌اش بود عمل کرد تا آخر گوشه، و بعد با زرنگی از این خاصیت که هرسه قسمت حصار از یکجا شروع می‌شوند استفاده کرد و آغاز گوشه را هم از آعاز قسمت دوم بدست آورد. درست انگار جدول ضرب یا شعری را از بیتی بخوانی و بعد وزنش که دستت آمد باقی ابیات هم بیاید روی زبان.

چه ساده‌ام من که تمرین را کنار می‌گذارم و انتظار دارم خودم برایم کف مرتب بزند.


* نقل به مضمون از مایا آنجلو (Maya Angelou) شاعر و نویسنده آمریکایی. اولین بار با خواندن کتاب "من می‌دانم که پرنده‌ی قفس چرا میخواند،" که اتوبیوگرافی‌ ایشان است، با او آشنا شدم. کتاب را از نسخه‌ی انگلیسی خوانده‌ام و درباره‌ی ترجمه‌ی موجود در بازار اطلاعی ندارم. اما متن ساده‌ای داشت. مایا آنجلو برای من یک الگو و قابل ستایش است. 

+ سخت‌نوشت، زورنوشت، و هرچیزی در این مایه‌ها.

۱۹ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یک قطره دریا

در کلی دیدن جهان لذتی است بی‌شمار. زمین و زمان و کوه و آسمان، جمع و یکی می‌شوند. من با همین همه‌چیز را شبیه هم دیدن است که غرق میشوم. 

اتاق مثل همیشه بود، میز، کتابخانه، تخت و آینه. راستی مامان این میز شیشه داشت از اولش نه؟ نه، بابا از خونه‌ی خاله‌پری اینها آورده، دیگه لازمشون نبود. واقعا؟ داشت ها! راستی فهمیدی پرده‌ی اتاقت رو اینطرفی کردیم؟ ا؟ نه! نفهمیدم که! راستی این قلمدون رو کسی توی کشو گذاشته؟ مال من نیست! نه، مثلا چه کسی؟ نمیدونم، یادم نمیاد داشته باشمش.. 

و از آن وقت تا چند روز پیش دِینی بر گردنم بود به خاطر یک قلمدان ناشناخته، که انگار میگفت کجا رفتی؟ من عشق نوجوانی‌هایت بودم! اینجا که برگشتم هروقت قلمدان نسترن* را میدیدم یادم از آن یکی قلمدان اتاق* می‌افتاد و حس عجیبی که آنموقع ایجاد کرد، انگار از جایی گفته باشند آهای تو، برو بنشین خط بنویس. تنبل نمک‌نشناس. این هم قلم! حال آنکه من قلم داشتم، دوات و لیقه و دفتر نو هم همان دو سال پیش خریده و آورده‌ام اینجا. کتاب سرمشق هم همینطور. 

بلی، و بالاخره نوشتم. دوات را افتتاح و چندخطی سیاه کردم. شاد شدم، دوباره چایم یخ کرد. 

اما چند روز قبل‌ترش، پس از مدتها سنتور تمرین میکردم و این بار با جان کندن، نمی‌توانستم بخشی از حصار چهارگاه را (زمانی متخصص حصار بودم من!) دوباره دربیاورم. حتی آهنگ از ذهنم رفته بود. باید غرور را کنار میگذاشتم، اجرای استاد را پخش میکردم، هر سه ثانیه متوقف میکردم و سعی میکردم خودم دربیاورم، بعد دوباره یا همان سه ثانیه و یا سه ثانیه بعد را تکرار میکردم. ملالی نیست. همیشه آخرش راضی هستم چون همانجا پیشرفت را میتوان با چشم دید و با گوش شنید.

چند روز قبلتر از آن نتایج خوبی از پروژه محل کار گرفتم. ناهار نخوردم، گزارش را کامل کردم، جلسه طولانی شد، وقت دندانپزشکی داشتم ناهار نخورده رفتم و برگشتم، یک ساعتی دوباره دندان روی جگر گذاشتم و بالاخره با بی‌حسی و بی‌مزگی ناهار را خوردم. خوشحال بودم ولی.

زمانی که آدم عشقی ندارد، گذاشتن و رفتن، غصه خوردن، بریدن و ناامید شدن راحت است. زمانی هم که دلخوشی‌های کوچولو کوچولو دارد، باز به نظر می‌آید وقتی که با یکی می‌گذارد خیانت در حق دیگری است. در صورتیکه خط را برای دل خودم، سنتور را برای دل خودم، نقاشی و نوشتن را هم برای دل خودم، و آن پروژه‌ها را هم با گوشه‌ای از دل خودم انجام می‌دهم. غیر ازاین آخری، بقیه بین خودم و خودم هستند. در هویت خارجی‌ام جایی ندارند، به چشم آدمهای بیرون نمی‌آیند، مگر معدودی نزدیکترها. 

حالا این برای دل انسانها، این لذت‌های مخفی و پایدار، واقعا وجود دارند یا فقط خیالند؟ اینطور تفریحی و قطره‌قطره چشیدنشان صلاح است؟ یا حقشان این است که راه دریای یکی‌شان را باز کنی؟

**

یک بار آن اوایل از آقای کیانی برای همکارم سؤال کردم که ایشان هم آواز را دوست دارد و هم ساز را. به نظر شما کدامشان را باید دنبال کند؟ یا یک جلسه این و یک جلسه آن؟ استاد گفت بالاخره یا خواننده است یا نوازنده، خواننده‌ای که می‌نوازد یا نوازنده‌ای که میخواند. اما خودش باید بگوید کدام برایش اصل است. مثلا من نگاه کردن به نستعلیق و خوشنویسی و گوش دادن به آواز را خیلی دوست دارم اما کار من نوازندگی است. چون همیشه از جوانی اعتقاد داشتم انسان باید تنها یک یار داشته باشد.

امسال که به دیدن استاد رفتم، و زنگ شتر چهارگاه را سر کلاس زذم، استاد راضی بود و از علاقه‌ای که داشته‌ام و نگذاشتم که دستم خراب شود، گفت. حتی از آن هم بالاتر، سرمشق را برایم تکرار نکرد، بجایش مطابق معمول و همانطور که من در صندلی درس پس دادن نشسته بودم،  تعریف کرد از اینکه از بچگی به خاطر آنکه پدرش دستی در نقاشی داشته، بین دنیال کردن نقاشی و موسیقی دو دل بوده. آنقدر که روزهایی را پشت ویترین یک مغازه و در تلاش برای تصمیم‌گیری می‌گذراند، که آبرنگ و بوم و سایر وسایل را تهیه کند و نقاشی را بیازماید یا نه. گفت "میدانستم که اگر داخل بروم و وسایل را بخرم مجبور میشوم که از موسیقی دل بکنم و در راه نقاشی خواهم افتاد. اینطور فهمیدم که واقعا موسیقی را میخواهم! (لبخند با شیطنت)"

کار خوب را آقای کیانی کرد که از بچگی انتخابش را جدی گرفت و به دریایش رسید و حالا هم شاگردهایش و پژوهش‌هایش و هرچه که اطرافش هست و در بیرون نمود دارد، تجلی همان یار دیرینه‌اش است. 

**

در این که وقتی دست به تجربه‌ای می‌زنیم، که برایمان لذت‌بخش است (حال جدید باشد یکجور و قدیمی باشد یکجور دیگر)، شور زندگی نهفته، حرفی نیست. در اینکه هرکدام از ما چند فرم برای ابراز خودمان داریم، هم، حرفی نیست. من کارکردی که نوشتن برایم دارد در جایی زمزمه کردن ندارد. تصویری که به ذهنم می‌آید درباره‌ی موضوعی هم فقط به همان فرم قابل بیان است. اصلا مگر رهایم میکند اگر کشیده نشود. اما (و بیشتر اینها را برای خودم میگویم که از اشتباه دربیایم)، اما اینها برای استادی نیست. همه برای آن است که حالم خوب باشد. وسیله‌اند برای رسیدن به هدفی، و این هدف همان بودن و زندگی کردن است. اینجا که می‌رسم بین دو نوع نگاه گیر میکنم:

  • دریا را دیدن. قبل‌ترها یادداشتی داشتم از صحبتهای آقای کیانی درباره‌ی عالم معنا. وقتی با تمرکز به کاری می‌پردازیم و تمام توجهمان معطوف به آن است، در عالم معنا قرار داریم. از شلوغی‌های دنیا رها میشویم و لدتی معنوی تجربه میکنیم. مثل لذت حل یک مسئله سخت، لذت تمیز برش دادن یا دوختن لباس، لذت آشپزی، یا لذت گفتن یک شعر خوب. امشب به این تجربه می‌گویم دریا را چشیدن. 
  • قطره را دیدن. زندگی با بالا و پایین‌هایش، نقشهایی که می‌آورد برای ما در طول زمان، با بزرگ و جدی شدنش، به شک می‌اندازدم که این لذت‌جویی‌ها باید با همین حجم و اندازه ادامه داشته باشد یا نه. انسان روی هرچیز که زمان بگذارد، همان دستش را خواهد گرفت. آن هدف بالاتر اگر یکی از اینها نیست، پس چیست؟ آیا میشود هدف را نشناخت و وسیله انتخاب کرد؟ این فریب دادن خودم نیست؟

بهرحال، کارهایی که برای رضای دل و آرامش من است، یعنی همین. جایش در خلوت است و هنوز نمی‌دانم چطور چیزی از توی وجودت میتواند برود آن بیرون در ملاءعام. یعنی کی آدم به این مرحله می‌رسد؟ فایده‌اش چیست؟ خب بلی، ما انسانها یافته‌هایمان را با هم به اشتراک می‌گذاریم. کارهایمان را حرفهای دلمان را، به هم نشان میدهیم، شاید گره‌ای باز کرد از کار جهان، شاید. شاید این دید مبهمی که دارم، اینکه تنها فایده و سودمندی‌ام را در دلداری دادن انسانها و دادن تعبیرهای متفاوت می‌دانم، شاید اینها یعنی تنها ابزارم برای وجود داشتن هنر و فلسفه است. اما به یقین میدانم که من هنوز به میانه‌ی این داستان هم نرسیده‌ام. پس:

  • صبر میکنم
  • و حواسم هست که هرچه زمان بیشتر بگذارم روی کاری، همان کار برایم جدی‌تر است. 
  • و سخت نمیگیرم و مثل تمام سکانسهای گذشته، به سؤالهایم، گمانهایم، و چرخ زدنهایم ادامه میدهم تا آماده باشم برای شناختن هدف زندگی، وقتی سر و کله‌اش پیدا شد.
  • و می‌دانم که شباهت هست بین خوشنویسی و موسیقی ردیف ما و نوشتن. شباهت نامشخص‌ترش اینکه همه‌شان را دوست دارم و به هم مربوط میکنم. 
  • چیزی که کم دارم تمرکز نیست، کمی بهتر شده‌ام. فقط گاهی یاد عالمهای گذشته می‌افتم و نمیدانم آنها هنوز بخشی از من هستند یا نه. آشنا و بدون تغییرند مثل اتاق،فقط یادم میرود که میز از ابتدا شیشه نداشت. 
  • چه فایده دارد حفظ مو به موی گذشته؟ گذشته خودش در حال جاری می‌شود و در آینده هم خواهد بود. ریشه‌مان است.

* قلمدان نسترن کادوی تولدی است از زمان کارشناسی ارشد، بسیار نفیس با ستاره‌های درخشان در کناره‌اش، و تصویری حماسی از اسبها و سواران و نیزه‌ها و رنگ‌های زنده رویش. نسترن داده بود برای مضرابها، اما جا نشدند :) قلمدان اتاق ساده‌تر و کوتاه‌تر و عمیق‌تر و پهن‌تر است. رویش حداکثر سه رنگ قرمز و سبز و طلایی دارد و حتی تویش هم قلمهایی است که من هیچ خاطره‌ای ازشان ندارم. اتاق اتاق قبلی‌ام در تهران است، حالا خانه‌ی بابا و مامان (اگر ببینند بهشان برمیخورد چون میگویند اینجا هنوز خانه‌ و اتاق تو است و جرا غریبه رفتار میکنی!)

۰۷ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۴۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

آهنگ سفر

آهنگ سفر عبارتی است که از کلاس آقای کیانی به یادگار برایم مانده و اگر آن سالنامه‌ی شتری رنگ کوچک با جلد جیرش را حالا باز کنم و در صفحاتش بگردم، لابد نوشته‌ام نماد حرکت، جابجایی، درباره‌ی گوشه‌ی زنگ شتر. سالنامه را باز نمیکنم، همین نیم ساعت گذشته زنگ شتر را تمرین میکردم. آدم میرسد به جایی که بخواهد کتاب نخواند و خودش بنویسد، گوش ندهد و خودش سخن بگوید، به دریا نگاه نکند و خودش را به آب بزند. به موسیقی گوش ندهد و خودش بنوازد. نه برای اینکه خیلی پخته و کامل شده در رسم و آداب کار و سرمشق نیاز ندارد. بلکه چون شنیدن ممکن نیست مگر از راه نواختن، و این دقیقا وقتی است که حرکت آغاز می‌شود.
زنگ شتر قدم‌های آهسته و ضربان‌دار مسیر است. دینگگگگگگگ دانگگگگگگگگ دینگگگگگگگ دانگگگگگگگگ.. درست مثل حرکت آونگ ساعت یا جزر و مد کش‌دار امواج دریا. تکرار پیایی دینگ و دانگ یعنی برو، این هم گذشت، یک قدم دیگر، کسی جا نماند ما اینجا هستیم، شما هم بیایید. پستیها و بلندیها را با هم میرویم. کسی جا نماند. آهای صدای زنگوله‌ی شترها را می‌شنوید؟ گذشتیم، جا نمانید.
آهنگ سفر زمزمه‌ی هرروزه‌ی ذهن ماست. نیت و عزم درونی تغییر کردن و از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر رسیدن است. کسی جا نماند.

+ این پست را تقدیم میکنم به دوستم زهرا که دارد با یک تیم سه نفره میرود برای یک ماموریت کاری به جایی خیلی سرد نزدیک قطب شمال :)
+ یک فایل آپلود کردم اینجا که بخشی از دستگاه چهارگاه در ردیف میرزاعبدالله با اجرای مجید کیانی است. گوشه‌ی اول نغمه و گوشه‌ی دوم کرشمه با زنگ شتر است.
۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۸:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

متن و حاشیه

فکرها هستند و واژه‌ها نه. 

واژه‌ها می‌آیند و فکرها نه.


واژه‌ها می‌آیند و معنا می‌آورند. معناها واژه‌های دیگر می‌آفرینند و واژه‌ها معناهای بیشتر. آنقدر که دانش محو میشود، ریاضی خاموش می‌شود و مهندسی داستان. فرهنگ لغات دانای کل می‌شود و من تازه متوجه میشوم که علوم و مهندسی را نمی‌توان از نامگذاری روشهایشان آموخت. بنابراین بیق بیق بیق بیق -چرخش متناوب نور آبی و قرمز- از تمام قسمتهای ذهن و روان به سلولهای نیمکره‌ی راست، بیق بیق بیق، همه سمت راست مسیر قرار بگیرید و راه را برای اورژانس باز کنید!  بیق بیق بیق، سمت چپ از کار افتاده.

حاشیه

بااینکه از کشف و شناخت خودم مدتی است دور شدم و فکر میکنم برای من بهتر هم همین است چون باید یاد بگیرم روی چیزهای دیگر هم تمرکز کنم (این کار را الان بیشتر دوست دارم)، اما بازهم جرقه‌های کوچک آتش هست که با یک باد گاهی از زیر خاکستر خودنمایی کند. اگر چند وقت قبل میخواستم درباره‌ی مسیر تحصیلی‌ام، درگیریهایم با کار مهندسی، و اینکه چرا هیچوقت آنطور که باید و شاید بدنبال مهارتهایم و ابزارهای حرفه‌ای آن نبودم توصیحی بدهم، شاید میگفتم تنبلی، بازیگوشی، و اینکه همیشه به جای آنکه اصل را بچسبم در حاشیه پرسه زده‌ام. وقتی نوجوان بودم فکر میکردم نقاشی و هنر چیزی است که انجامش دانشگاه رفتن نمی‌خواهد و خودم میتوانم دنبال کنم. بعد از اتمام دکتری فکر کردم کلا مسیر اشتباهی را آمده‌ام و کاش کارم موسیقی، نوشتن، یا چیزی شبیه این بود. اگر میخواستم توضیح بدهم چرا گم شده‌ام و مگر یکدل شدن چقدر می‌تواند سخت باشد؟ بهترین جوابم این بود که مجموعه‌ای از مهارتهایی را دارم که همه در یک سطحند و برایم تشخیص اینکه کدام نسبت به دیگری بهتر است سخت است. تفریح در هنر و نوشتن است، کسب و کارم، عمر و تلاشهایم، در مهندسی. واژه‌های آشنایم، استدلالهایم، فلسفه‌هایم از مهندسی. جسارتم، اعتماد به نفسم، غرورم، در هنر. زبان درازم در هنر. 

و حالا چه؟ هیچ. کشف کرده‌ام که دلیل حاشیه‌پردازی‌ام این نیست که از درک ریاضی عاجزم، خیر تنبل نیستم. این واژه‌ها گرامی مغزم را مشغول میکنند. بنابراین دستورالعمل جدید ما این باشد که ضمن طراحی و تست الگوریتمها، هرگونه برداشت شهودی و کیفی از نامها، اصطلاحات، نمادگذاریها و غیره ممنوع. اینکه چقدر موفق در اجرای این دستور هستم یک مسئله است و اینکه موظف به تلاش برای اجرایش هستم مسئله‌ای دیگر. 

راستی، این حاشیه برای خودش متنی هم دارد.


+ می‌دانستید دستگاه چهارگاه یک رنگ دارد به نام لزگی که پس از آن یک رنگ کوتاه‌تر هست به نام متن و  حاشیه؟ یک اجرای آن را از داریوش طلایی بشنوید.

++ باز چقدر با واژه‌ها بازی کردم.  

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۶:۴۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

صدای غربتِ ساز

یکسال از آمدنم به کانادا گذشت. دیشب از کم‌تعداد شبهایی بود که با غصه خوابیدم. کم‌تعداد چون بیشتر این غمها مال لحظه‌اند. بعدش و با گذشت زمان، هر زخمی خوب میشود. یا صورت مسئله عوض شده، یا من در اشتباه بوده‌ام، یا داستان از اهمیت افتاده و به حاشیه رفته، یا درک من بیشتر شده و تصویر بزرگتری را توانسته‌ام ببینم. چنین شبهایی بیشتر دلم برای خودم میسوزد و بعدش عقل نهیب می‌زند که بس کن. بس میکنم پس. تازه دل هم طرف عقل است. هزار پستو و دالان دارد و زود زود غصه‌ها را جایی مخفی میکند و هر از گاهی، مقتصدانه یکی را می‌کشد بیرون در این حد که یادت بماند، این هم هست.

دیشب خواب دیدم استاد را بغل کردم. جایی شبیه راهروی دانشگاه بود، آدمها رد میشدند. استاد دورش چند هنرجوی دیگر هم بود. من ایستاده بودم کنار و از دور نگاهش میکردم. خودش مرا دید. جلو رفتم. دستهایش را باز کرده بود و من هم آماده شدم بغلش کنم. خواب جایی قبل از یک بغل کامل تمام شد، دیگر یادم نیست. با استاد سال به سال دم عید دست میدادم. وقتهایی که کلاس خلوت بود هم. فقط آنوقتها می‌شد چند دقیقه‌ای استاد را آزاد پیدا کرد. موقع دست دادن، دستش را کمی بالا میبرد و بعد با شتاب آن قوس اضافی کوچک یک دست محکم و مطمئن هدیه می‌داد. امروز جمعه است و من باید مثل همیشه فردا عصر ساعت شش به کلاس می‌رفتم. حالا شاید چند هفته است تمرین نمیکنم. میدانم که گناه میکنم. 

این شکرگزاری من است به خاطر داشتن استاد. تنش همیشه سلامت. 

۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار

پژواک تقویتی

علیرغم آشنا بودن با این ایده، تازه متوجه شدم که هر پروژه‌ی موفق/ناموفقی که انجام می‌دهم واقعا نیازمند تکرار کردن و بازبینی مجدد است. حالا میخواهد این پروژه‌ی کنترل سطح اکسیژن با آردیونو باشد که دو ماه آزگار برایش زور زده باشی و با اعتماد به نفس به زمین رسیده بالاخره تحویل صاحبش بدهی و حقوقت هم بی چون و چرا بگیری، چه گوشه‌ی قطار بیات کرد باشد که روزی روزگار از کوه هم قوی‌تر اجرایش می‌کردی و ای دل غافل، کمِ کمش سه ربع وقت میبرد تا یک ذره بخواهد گرم بگیرد و آنهمه ریزه‌کاریهایی که ملکه‌ی ذهنت بود، دوباره جان مختصری بگیرند. 

اما این وسط یک حس موذی همیشه اوضاع را نویزی می‌کند. اگر خوب باشی، چه نیازی به تمرین و تکرارش، یا حداقل نمی‌شود آنقدر باشد که از دستش ندهی؟! اگر هم ضعیف باشی، آنقدر منفی‌بافی و ضدحال پیرامون سوژه هست که آدم خدا را شکر کند تمام شده و بنشیند با خودش بگوید حالا میروم فلان کار را میکنم که چنین و چنان. 

در نتیجه، بهترین جا برای کار کردن محیطی است که هرکار میکنی اکو کند. آنوقت اولا نمی‌توانی چند کار را نصفه نصفه انجام بدهی چون اکوها با هم قاطی می‌شوند و یک موسیقی بدصدایی لابد درمی‌آید که بیا و ببین. بعد هم هر پژواک مثل یک آمپول تقویتی برای کار عمل میکند چون آن را از زبان محیط (و نه در فکر خودت) میشنوی و میتوانی درباره‌اش قضاوت کنی. بعد نسخه‌ی بعدی پژواکهای خودش را ایجاد میکند و آدم اینقدر با یک پروژه سرگرم تولید هارمونیک می‌شود که آن کار هر کاری باشد، آخر آخرش ختم شود به یک موسیقی دلنشین که صدایش بالای هر نویز فکری و ذهنی و محیطی دیگری همه‌جا طنین انداخته است.

پس توصیه‌ام برای رهایی از غم گذشته و هراس آینده این است: کار و گذران روز یا توی کوه، یا خانه‌ی خالی، یا زیر گنبد کبود، یا هرجایی که اکو کند!

۱۹ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۵۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

نابهنگام

شنبه صبح، ساعت به وقت کلگری بیست دقیقه به نه، زودتر از آنکه انتظار داشتم بیدار و از جا بلند شدم. هنوز ساعت را ندیده بودم که دلم برای کلاس سنتور و آقای کیانی تنگ شد. میخواستم همه سنگینی دلم را ببرم سر کلاس و حال و هوایم عوض شود با حرفها و صدای ساز استاد و بچه‌ها و تنهایی تا مترو پیاده بروم و همینطور مثل همیشه سرم پایین باشد کف خیابان را ببینم و بعد برسم به کوچه و لاک‌پشت وار قدم بزنم تا برسم به خانه. 

بعد یکدفعه متوجه شدم ساعت و روز دقیقا وقت همین کار است. برای مدتها در چنین ساعاتی (یعنی هفت و ربع شنبه شب ایران) از کلاس تازه به خانه برگشته بودم. 

ولی غصه چه فایده؟ الان روی فیسبوک ویدئوی عباس کیارستمی را دیدم که شعر نیما می‌خواند: "یاد بعضی نفرات جرأتم می‌بخشد، روشنم میدارد،" و آدم اگر آدم است شجاعانه زندگی می‌کند و بی‌ناله و آزاد. 
۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۰:۵۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

از کجا ببینمت؟

دو پست پیش‌نویس دارم اینجا، که مدت زیادی است دارند خاک می‌خورند. یکی اسمش بوده "من، من، من" و اینطور شروع می‌شود: "میگویم اگر قرار باشد همیشه باشی و نگذاری هیچ‌جای دیگر را ببینم، میخواهمت چکار؟" آن یکی اسمش هست: "ز هر چه رنگ تعلق پذیر آزاد است،" و شروع شده با "باید اعترافی بکنم.." تمام هم نشده. 

اولی راجع به منیّت و خودمشغولی‌ام بود، حالا چه برآمده از خودکم‌بینی باشد یا خودنگرانی، یا خودسازی مفرط، یا هرچیز خود خودی دیگر. نوشته نشد ولی در کل این چند ماهه دائم در موقعیتهای مختلف از گوشه ذهن و جانم سربیرون آورد، لازمه نوشتن از یک عدد "من پررنگ" ای که خودش را ولو کرده همه‌جا، نمی‌گذارد از زندگی سردربیاورم. واقعا اگر قرار باشد همیشه باشی و نگذاری هیچ‌جای دیگری را ببینم، میخواهمت چکار؟ ای نفس غمگینِ کوچکِ بیحواس؟

دومی را اصلا یادم نیست چه میخواستم بنویسم. اما یکی از احساساتی که آن هم چندین بار سر از جانم بیرون کشید در این چند ماهه دربند بودن است، و بیشتر هم دربند عقیده و آراء و چیزهایی که درست و ارزشمند برایم به نظر می‎‌رسد. چندین بار سر پافشاری و چیزی که فکر میکردم حق اولیه‌ام است که بدستش بیاورم، یا نکته‌ام را ثابت کنم، یا واقعا نشان بدهم چه برایم مهم بوده و چرا، عزیزانم را رنجاندم. و آنوقت مسئله‌ام بزرگتر شد که کوچکتر نشد. بیزار شدم، از خودم پرسیدم چرا آنقدر باید بحثی یا حرفی مهم باشد که من بخاطرش این کار را کنم؟ اصلا ارزشش را داشت؟ و شما را نمیدانم، اما این جایی است که براحتی می‌گذرم از سر درک شدنم یا حق به جانب بودنم، و اصولا "عقیده‌ات را نگهدار برای خودت،" یا "شکایتت را بگذار برای وقتی دیگر،" و "کلا، به این انسان نازنین بیچاره چه مربوط تو چه احساسات ناگشوده‌ای داشتی در درونت؟!"

اینجاست که دلم می‌خواهد اگر هم کمبودی هست، با خوشحالی قبولش کنم. دربند نگیرد مرا، تعلق ایجاد نکند برایم، نشود یک داستان ادامه‌دار و پخش کند خودش را در همه لحظه‌هایی که زنده‌ام. پیش از این فکر میکردم آزادگی فقط در این است که بتوانی چیزی که داری ببخشی و نخواهی. یا اصلا هیچ چیز را برای خودت نخواهی. ولی میبینم چیزهایی هست، مثلا همین دل‌مشغولی‌ها، که آنقدر با خودت کلنجار می‌روی و نقد می‌کنی و مقایسه و فلان و بهمان، که باعث می‌شود بخواهی این را آن را، اینطور بودن را، آنطور بودن را. نه خواستن در لحظه و کردن، خواستن‌هایی رویایی، بی‌ریشه، حسرت‌آور، قلب‌سوراخ‌کن، جانفرسا، چه بگویم. 

اگر فرض کنیم حجابی بین درون و بیرون تمام انسانها وجود دارد، من ضخامتش را وابسته به کیفیت ابراز احساسات میدانم. هرچه بیشتر و بهتر انسان احساسش را درک کند و آن را بتواند برای دیگران ابراز کند، این حجاب هم کمتر. من نه براحتی خودم را درک میکنم و نه (در نتیجه) براحتی ابرازش میکنم.

در این مورد شخصی اگر بخواهم نظر بدهم، چنین حجابی باعث می‌شود که دغدغه‌ی "من" برایم بیشتر شود. بالاخره هرکسی در زندگی‌اش به جاهایی می‌رسد که بفهمد چیزی کم است یا بخواهد تغییر کند، ولی حجاب، بار درونی را زیاد می‌کند. این را اضافه کنیم به نقد  و خودمشغولی، و آنوقت یک دنیایی در درون شکل می‌گیرد که هیچکس نه دیده و نه شناخته. حالا بیا و تلاش کن برای نشان دادن خودت، که از قضا این هم مشکلی است. نتیجه اینکه آنقدر تشنه می‌‌شوی برای نشان دادن بعضی چیزها یا ایجاد کردنشان در دنیای بیرون (این هم تصمیم خجسته‌ای است که درون و بیرون را آشتی بدهی)، که زیاده از حد جدی میشوند، تا جایی که ناخواسته و براحتی کسانی را که دوست داری به این خاطر می‌رنجانی. 

این بود که ابتدا فکر کردم "ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است،" باید تعبیر دیگری از همان "من، من، من" باشد. حالا به نظر می‌آید اینها همه با هم یک چرخه معیوبند که هریک آب به آسیابِ آن دیگری می‌ریزد. 

***

دیشب قبل از اینکه به آن خواب عمیق فرو بروم ایده‌ای پیدا کردم برای نوشتن در اینجا و صلح با خودم و زندگی. می‌گفتم: "ای زندگی! از اینجا که یک غریبه‌ی همیشه تنها هستم اگر ببینمت، نشاطی نداری، چطور باید عاشقت شد؟ از آنجایی که یک عاشق بیخیالم اگر ببینمت، میترسم واقعی نباشی، تمام شوی و من بمانم همانطور تنها و ساکن، از آنجا که یک مسافر صبورم اگر ببینمت، خوبی، فقط نمیدانم در کدام سفرم؟ تو خودت بگو، از کجا ببینمت؟"

جوابم را از صادقانه‌ترین تپش‌های دل باید بگیرم.

***

مدتها قبل، از استادم آقای کیانی کتابی خریدم به نام ستاره‌ی عشق، که درآنجا هفت مقام عشق، از نظر(یا طلب) تا فنا را در قالب داستانی گنجانده بود. توی داستان استادی داشت برای بچه‌های کلاسش همین مقامها را توضیح میداد، هرجلسه یکی. آخر هر جلسه از آنها میخواست به شیوه‌ی عملی آن مقام را تمرین کنند. روشی برای این تمرین عملی در هیچ‌جای کتاب نبود. مثلا چطور باید تمرین آزادگی کرد؟  نفهمیدم. از استاد پرسیدم، جوابی داد که شبیه جواب سوال من نبود: "این چیزها مثل راز است که هرکسی باید خودش کشف کند، هیچ کس به دیگری یاد نمی‌دهد. مثلا یک روز از کنار درختی رد میشوی دستت را میگذاری روی تنه‌اش و گوش می‌دهی که چه می‌گوید." 

اگر این چرخه را از جایی متوقف کنم، موفق شده‌ام. تمرین‌های عملی را فقط با زندگی کردن و تجربه میشود انجام داد. فکر را بگذارم کنار. تمرین کنم آزاد باشم. 
۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خاطرات تلخ و شیرین مدرسه‌ای

مدرسه‌ در زمان بچگی من نه آنقدر سنتی بود مثل مکتب‌خانه‌ها که دانش‌آموزان اخلاق و حکمت را از یک استاد بیاموزند، و نه آنقدر مدرن بود که چندین زبان، فعالیت هنری، اردوهای ورزشی متنوع و تکنولوژی‌های روز وارد برنامه روزانه شود. با وجود این، نقدی که زیاد در ذهن من باقی مانده رابطه‌ی شاگرد و معلم است، وگرنه آن زمانها منِ کوچولو هیچ نظری نمی‌توانستم راجع به اینکه چه چیزهایی در مدرسه باید یاد بگیریم داشته باشم.

الگویی که دائم تکرار شد این بود که بهترین دوست من در مدرسه همیشه معلم کلاسم بود، و بعد نوبت به همکلاسی‌ها می‌رسید. با وجود این آنطور بچه‌ای هم نبودم که زیاد به چشم معلم بیاید یا ارتباط صمیمانه‌ای بتواند با او برقرار کند، ولی بهرحال، معلم بخاطر اینکه از او یاد می‌گرفتم حتما دوست من است، حتی اگر بداخلاق باشد یا شخصیتش را دوست نداشته باشم.

وقتی داشتم پست مدرسه‌ی محبوب من را می‌نوشتم چند خاطره همینطوری برایم زنده شد. ربط مستقیمی به آن پست نداشت برای همین جدایشان کردم. برای هر خاطره هم یک عنوان گذاشته‌ام که بدانم اثرش روی من چطور بوده. خیلی‌هایش طوری است که سیستم آموزشی و نحوه اداره‌ی کلاس توسط معلم فعالیت جمعی را تشویق می‌کند. در نتیجه اگر بچه‌ای انفرادی راحت‌تر باشد یا شخصیت درونگرایی داشته باشد به زحمت می‌تواند خودش را نشان دهد. این فکر کنم یکی از بزرگترین انتقاداتی است که به بیشتر مدرسه‌ها وارد است. مدرسه‌ها برای بخشی از بچه‌ها کارکرد دارند، همه را با یک معیار ثابت می‌سنجند، و آن معیار ثابت لزوما معیار جامعی نیست. روی همان بخش به اصلاح فعالتر از نظر اجتماعی هم مدرسه یک نوع متوسط‌سازی انجام می‌دهد. به این ترتیب که با سیستم نمره و آزمون و درجه‌بندی، دانش‌آموزان را تشویق می‌کند که در جهت یادگیری موارد نمره‌دار حرکت کنند. در حالیکه یادگیری بعضی موارد ضروری، مثل اخلاق، مهارت‌های اجتماعی و کارهای عملی اصولا قابل نمره‌دهی نیستند. به همین خاطر است که فکر میکنم اینطور سیستم آموزشی هرچقدر هم که از نظر محتوا و مطالب پر و پیمان باشد، اگر اثر آن را روی زندگی بچه‌هایی که بزرگ می‌شوند دنبال کنیم، نتیجه‌ی خوبی بدست نخواهد آمد. 

1. دیده شدن

مثلا یکی از مهمترین مسائل در کلاس درس دیده شدن دانش‌آموز/هنرجو است. دیده شدن یعنی این احساس که جزئی از جمع هستی و عملکرد تو برای جمع و در رأس آن، معلم، مهم است. فرض کنید من دوم ابتدایی بودم که از اداره کل آمده بودند برای بازرسی کلاسها، و اصلا یادم نیست چرا، ولی سوالهایی میکردند (شاید درباره پیش‌بینی آب و هوا) و من آنقدر هیجانزده  و خوشحال بودم که تمام وقت دستم بالا بود و اظهارنظر میکردم. برای خودم (و شاید معلم‌ام) تعجب داشت. واضح بود که جواب تمام سؤالها درست نبود و اصلا از کتابهای درسی هم نبود، ولی بعد خبر دادند که با یک نفر دیگر (بهترین شاگرد کلاس) انتخاب شده‌ایم برای مسابقاتی در سطح استانی! نمی‌دانم بازرس‌ها دنبال چه بودند و چه دیدند، ولی من شاگرد زرنگی نبودم. چند روز بعدش پای تخته موقع حساب کردن جمع چند رقمی به دلیل ساده‌ای که کسی نگفته بود چرا جمع را از سمت راست به چپ انجام بدهیم، خواستم محض آزمایش از چپ جمع ببندم! خانم معلم کلی دعوا کرد که مثلا تو را انتخاب کرده‌اند برای سراسری. فکر میکنم فراهم آوردن محیطی که همه‌ی بچه‌ها بتوانند خودشان را بیان کنند خیلی مهم است. به نظر من تا آنروز سر کلاس معلمم من را ندیده بود، بعد از آن روز هم ندید.

2. اولویت دادن به درجه‌ی درک دانش‌آموز بجای قدرت ارائه‌ی او

یکبار دیگر سر یک مسئله هندسه‌ دو روز کامل وقت گذاشتم و فکر کردم (واقعا آنقدر باهوش نیستم که بیست دقیقه‌ای راهی برایش پیدا می‌کردم)، و وقتی که حل شد کامل با توضیح و تفسیر راه حل را نوشتم. روزی که معلم تکالیف را دید گفت چقدر کامل نوشته‌ای و من را برد پای تخته، و آنوقت بود که هیچ‌چیز نتوانستم بنویسم یا توضیح دهم. دست از پا درازتر چند دقیقه بعد برگشتم. من شیوه‌ی بیان و ارائه پای تخته را نداشتم، شاید معلم میتوانست محک بزند که چقدر مسئله را درک کرده‌‍ام یا تا حدی همراهی و کمک میکرد، شاید کنترلم برمی‌گشت. بیشتر به نظر آمد جواب را از جایی نوشته‌ام و نفهمیده‌ام.

3. تذکر بموقع و داشتن رویکرد مثبت در قبال نقاط ضعف

بعد کلاس مکالمه زبان را داشتیم و آنوقت‌ها کیش یک معیار فیدبکی داشت به نام "ال آی" که آخر ترم یا یکبار وسط ترم یکبار آخر ترم به بچه‌ها می‌گفتند چه نقاط ضعف و قوتی دارند. قسمت مورد علاقه‌ی من همین ال آی بود، گاهی وقتها استادها جدی می‌گرفتند، گاهی نه. بعد از مدتی یک بخش دائمی این فیدبکها برای من این شد که: سر کلاس بیشتر فعال باش و صحبت کن! که اگرچه تکراری بود، اما خیلی واضح و روشن به من میگفت که چه مشکلی دارم، و در کنار آن ویژگی‌های خوبی هم داشتم، مثل دقت در گرامر و درست حرف زدن و بکار بردن لغات جدید در همان جملات محدود.

یکی از ترمها معلمی داشتم که عاشق حرف زدن و تمرین تلفظها بود. به طرز ناامیدکننده‌ای به جای دادن ال آی درست و حسابی، بچه‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: اونهایی که زیاد حرف می‌زنند، و اونهایی که کم حرف می‌زنند. من آن ترم اصلا دیده نشدم و دلم هم نخواست که دیده شوم، حتی. فقط لطفا زودتر تمام شود! دلیلش این بود که معلم فقط روی نقطه‌ی ضعف من تکیه داشت، بدون راهکار یا استقبال از ابعاد دیگر.

در مقابل ترم قبلش معلم دیگری داشتم که انشاها را با دقت نمره میداد، امتحان میگرفت، از عمد بچه‌هایی که کم صحبت می‌کردند را همگروه با خودش می‌کرد (مثلا در مکالمه‌های دو به دو)، بخصوص یکی از همکلاسی‌هایمان مشکل گفتار داشت و با او از قبل آشنا بود، سر کلاس چند جلسه اخبار انگلیسی که خودش ضبط کرده بود را آورد تا گوش بدهیم، و یک پروژه‌‌ی تحقیقی هم داشتیم درباره جشن شکوفه‌های گیلاس در ژاپن که درباره‌اش یک جلسه در گروه‌های چند نفره صحبت کردیم. معلم خیلی سخت‌گیر و رک و بیتعارفی بود (یک بار انشای من را برگرداند چون طولانی بود!) و به همین خاطر اصلا بین "بچه‌ها" محبوبیت نداشت. ولی از بین ما بچه‌هایی که از ابتدای ترم تا انتهایش را با او گذراندیم، من تنها نفری نبودم که خیلی دوستش داشتم. به نظرم استفاده‌ای که از روشهای متنوع ارتباط با دانش‌آموزان داشت باعث می‌شد که به نوعی همه‌ی ما را بهتر بشناسد. شاید من در نوشتن بهتر بودم و دیگری در صحبت کردن، اما هردوی ما با بهترین نسخه‌ی مان برایش اشنا بودیم چون انرژی‌ و وقت کلاس را روی یک نوع فعالیت صرف نکرده بود.

از دانشگاه که خارج می‌شدم چند وقتی بود که درک کرده بودم آنجا هیچ نظارت سازمان‌یافته‌ای روی دانشجو وجود ندارد. دانشجو رها می‌شود تا هر گلی که خواست به سر خودش بزند. خدا کند که کارش را خوب بلد باشد، وگرنه حسابی دور خودش می‌چرخد و از پا می‌افتد (مثل من). اصلا غیر ممکن نیست که بین استادها راهنماهای خوبی هم پیدا شوند، اما مسلماً این مکانیزم تذکر و توصیه در نظام آموزشی و تحقیقی دانشگاه وجود ندارد. یعنی بخشی از سیستم نیست. ما انتخاب واحد و امتحان و تصویب پروژه داریم، ولی تمام اینها حالت منفعل دارند، بخصوص در زمینه‌های تحقیقی. چون در هیچ مرحله‌ای دانشجو زیر ذره‌بین نمی‌رود که چه کرده و چطور راهش را دارد می‌رود، شاید اگر به ترم چهارده یا شانزده (در یک دوره چهارساله) رسیدید، بازخواست شوید و با اخراج روبرو شوید، اما در امیرکبیری که من دیدم میشد تا مدتها پول به جیب دانشگاه ریخت و چرخید و چرخید. کسی غیر از استاد راهنما نمی‌گوید خرت به چند!! دغدغه‌ی او هم تصویب و تمدید در شورا است تا شما یک ترم بیشتر بچرخید با این امید که اگر خدا بخواهد فارغ‌التحصیل شوید.
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار