نزدیک بود یک پست بسیار بلند و بالا بنویسم دربارهی اینکه چرا بیشتر تمرکز و توجه ذهنیام معطوف به مسائلی است که در طبقهی بیاهمیت قرار میگیرند. بعد درگیر شدم با مفهوم اهمیت، و به این نتیجه رسیدم که هرکدام از آن غیرضروریها در زمان و به فراخور شرایط نسبت به دیگران اهمیت پیدا میکنند. بعد مواجه شدم با طیف وسیع و متعددی از فعالیتهایی که همه هم ضروری بودند و هم غیرضروری، بسته به اینکه در چه حالی باشم، چه زمانی باشد، چه کسانی اطرافم باشند، و در چه قالب اجتماعی بیرونی قرار گرفته باشم. داشتم به حال این پراکندگی فکری میکردم که متوجه شدم هنوز چیزهای دیگری هست که باید وارد برنامه شود! یا در آینده دور و نزدیک خواهد شد.
بله، و خوشبختانه پس از ساعتی چند یاد یک وبلاگ اینکاره افتادم و آخرین پستش که خیلی طولانی بود. اینبار رسیدم به قسمت تحلیل اختاپوسیاش که عجیب آشنا و بدردبخور بود و برای همین لینکش را اینجا میگذارم تا اگر کسی خواست خودش بخواند. اصل موضوع دربارهی انتخاب شغل است، اما خیلی تحلیلی است و راهکاری که ارائه کرده برای خیلی مسائل دیگر هم قابل استفاده است. اگر لینک را باز کردید، برای شرح مفصل آنچه اینجا فقط مرور کردهام دنبال عکس هشتپا بگردید! :)
براساس این تحلیل، هرکدام از ما آدمها یک هشتپای آرزوها و خواستهها داریم. برای پیدا کردن این هشتپا، باید سری به زیرزمین خانهی ذهنمان بزنیم و پیدا کنیم چه چیزهایی برای ما مهم است و در جستجوی چه هستیم. هرپای این جانور نمایندهی یکی از ابعاد زندگی است. مثلا یکی محور زندگی شخصی است، یکی محور از پس مخارج و ضروریات زندگی مادی برآمدن، یکی رعایت اخلاق و شایسته رفتار کردن، یکی مقبولیت اجتماعی، و چه و چه. مثلا خواستههای محور اجتماعی چیست؟ مشهور شدن، قدرت زیاد بدست آوردن، مورد تحسین قرار گرفتن، تأیید شدن، یا کسب احترام زیاد. خواستههای محور شخصی چیست؟ دنبال علاقه رفتن، استعدادهایمان را شکوفا کردن، اعتماد به نفس بالا و رضایت از خود داشتن، و غیره. صحبت این است که خواستههای ما روی هرکدام از این محورها ممکن است با خواستههای محور دیگری در تناقض باشد. و درست به همین دلیل، هیچکس نمیتواند هشتپای آرزوهایش را راضی کند!
اما ما آدمهایی نیستیم که هرکدام با خوشحالی و با تمام سرعت و ترس از به اتمام رسیدن زمان، یکی یکی به خواستهها تحقق ببخشیم. خیلی وقتها موفق به نظر میآییم ولی احساس عمیق رضایت نداریم. اینجاست که نویسنده پست مذکور، شما را دعوت میکند سری به زیرزمینِ زیرزمین، یعنی ناخودآگاه ناخودآگاهتان! بزنید، و توضیح میدهد که چطور هر کدام از چیزهایی که فکر میکنید به دنبالش هستید و برایتان مهم است را بازجویی کنید تا بفهمید از درون دل خودتان بیرون آمده یا کس دیگری در کاسهتان گذاشته.
بعد که با خواستههای حقیقی تنها شدید، شما را دعوت میکند به زیرزمینِ زیرزمینِ زیرزمین بروید، و آنجا کشف کنید چه علاقههایی داشتید که سرکوب شدند یا به دلایل دیگر مدت زیادی است که نتوانستهاند راهی به ذهن شما پیدا کنند. این کار برای این است که جای خالی خواستههای قلابی که در مرحلهی قبل حذف کردید را در هشتپا پر کنید. معلوم است که وقتی ذهنتان را از چیزهای دیگر پاک کنید، جا برای موضوعات بیشتری باز میشود.
و اما بالاخره پس از این کشف و اکتشاف در تاریکی، کلید اساسی معما در طبقهبندی خواستههاست. راهحل نویسندهی پست آن است که خواستهها را به پنج دسته تقسیم کنید، شبیه به یک قفسه یا کمد. مثلا یک کشوی سهتایی در نظر بگیرید که کشوی آخر از همه بزرگتر، بعد وسطی، و باریکتر از همه کشوی بالا است. روی کمد یک کاسهی کوچک هست و کنار کمد یک سطل پلاستیکی برای کاغذهای باطله. خواستههایی که اصلا دوست ندارید شکست بخورید، و برایتان مهمند، که تعدادشان باید کم هم باشد را میگذارید در کشوی بالا. آنهایی که مدتهاست بخشی از ما هستند و نمیشود باز هم رهایشان کرد، جایشان در کشوی وسط است. دربارهی من مثلا خرید لباس، یا رسیدن به مو! یا شاید فعالیتهای اجتماعی و دورهمی، چیزی است که استعداد خاصی برایش ندارم، اما باز هم نمیشود چنین کارهایی را به امان خدا رها کرد. و بالاخره در کشوی پایین چیزهایی که واقعا مهم نیستند و کنار بقیه جایی ندارند، میگذاریم. اگر وقت بود و امکاناتش هم بود، ممکن است بیایند کشوی وسطی یا بالایی، وگرنه که هیچ.
اینجا سطل زباله هم هست برای رهایی از عادات و اخلاقهای بد، یا هرچیزی که خود واقعی ما با عقل و منطق نمیخواهد داشته باشد. و آن کاسهی کوچولو، بالای کمد، برای کارهایی است که به هرقیمتی آدم بخواهد انجامشان بدهد. بدیهی است که نمیتوان از یک یا دو مورد بیشتر اینجا نگه داشت چون آنوقت خود به خود ویژگی اولویتبالایی تاثیرش را از دست میدهد. و همینطور فراموش نکنید که به هر قیمتی شامل روابط، خانواده، سلامتی و هرچیزی از این نوع هم هست. نویسندهی پست نوشته خیلی از آدمهای مشهور تاریخ این مسیر را رفتهاند، به قیمت همینها. آدم البته مختار است که چه بخواهد، ولی من فکر کنم با سر و سامان دادن به همان کشوی باریک بالایی هم خوشحال باشم.
پینوشت 1. خواندن اصل پست به شدت توصیه میشود.
پینوشت 2. آنقدر دوست دارم من هم پستهایم را با تصاویری مثل آنها که نویسنده گذاشته در وبلاگش تکمیل کنم، که حساب ندارد.