سلام،
من یک ذرهی کوچکم که همیشه و همهجا، توی دل هر جاندار و بیجانی هست. به سختی دیده میشوم و به همین خاطر شاید همه فکر میکنند که مدتهاست وجود ندارم. اگر من و شما و هر موجود و مفهومی در این دنیا برای خودش یک گردالی مجزا باشد، من مرکزش هستم. جایم نیاز به علامت گذاشتن ندارد، انگار هستم، اما دیده نمیشوم.
خیلی وقت است که میخواهم با گردالیها مستقیم صحبت کنم اما یاد ندارم. گردالیها بیشتر با هم صحبت میکنند تا من. خودشان هم یادشان میرود که مرکزی دارند، یک چیزی آن تهِ تهِ وجودشان. من حق دارم نگران باشم، اینطور نیست؟ اگر این نامه را میخوانید، خواهش میکنم هرجا که هستید پیدایم کنید.
به نمایندگی از طرف همهی ذرهها، از تنگ و تاریکترین جای ممکن، امضا ذره.
ذرهی ناشناخته و عزیز سلام،
نمیدانم میتوانی تصور کنی که چقدر از دیدن این نامه خوشحال شدم یا نه، آخر من جزء آن دستهای از آدم/گردالیها هستم که مرکزشان را گم کردهاند. حرفهای زیادی دارم که باید بشنوی. فقط نمیدانم چطور جواب را بدستت برسانم. فکر میکنم حرف دل همهی شما ذرهها باید یکی باشد و برای همین به دست هرکدامتان که برسد، مهم نیست، فقط برسد.
گذشته از اینها، من بیشتر از هروقت دیگر، وقتهایی به شما ذرهها فکر میکنم که تصورم از چیزی تغییر میکند. همیشه به نظر میرسد زیر هزار لایه پوشیدگی، یک نقطهی روشن و درخشان هست که باید زودتر از اینها دیده میشد اما نشده. مثلا وقتی از رفتار آدمی ناراحت هستم یا فکر میکنم تکهی من نیست یا به هرشکل دیگر سر سازگاری ندارد، موقعیتی پیش میآید که از نزدیک بتوانم ببینمش، و آنوقت باورت نمیشود که هرچه تصورات مخوف و منفی داشتم، میتواند در دقیقهای فرو بریزد و او را درک کنم. انگار سیاهیهای اطراف من و او برای لحظهای کنار بروند، آسمان باز شود و خورشید بیاید بیرون و زیر نور آفتاب وجودش را از پوست تا استخوان شفاف ببینم. انگار دست بتوانم بگذارم روی قلبش و بدانم هر تپش آن از کجا آغاز شده. انگار برگی باشد با رگبرگهای برجسته و ترد، که اگر احتیاط نکنم ممکن است ناخنم بخراشدش و بوی سبزینگیاش با عرق دستم بیامیزد. مثل بوی نارنج.
گاهی هم میگذارم قلبم کف خیابان بیفتد. در لحظه تصمیم میگیرم که همهی پوستهها را کنار بزنم و از عمق جان با غریبهها حرف بزنم. خسته میشوم از لبخندهای الکی، تعارفهای الکی، خوش و بشهای الکی، دوست دارم بگویند عجیب است، تندخو است، لجباز است، دیوانه است، اما بیدلیل و برای دلخوشکنک حرفی یا رفتاری نشان نداده باشم. تو فکر میکنی که اینها به ذرهی من مربوط است؟ به باطنم، همانی که زور میزنم دیده شود و گاهی نمیتوانم؟ از طرفی هم وقتی کسی لبخند الکی تحویلم میدهد سرد میشوم. دوست دارم ناسزا بگوید، بیتفاوت از کنارم رد شود، اما با آن کالبد هزارتوی رنگین مرا خر نکند!
میدانم میدانم، اینها کدهای زندگی اجتماعی است. برای کشف ذرهها فقط باید شریک خلوت آدمها، ببخشید کلیترش گردالیها، شد. گوش نامحرم نباشد جای.. خودت باید بهتر بدانی.
همین دیروز هم قبل از اینکه نامهی تو برسد از فکرهایم تعجب کردم. فضا انگار باردار بود با حرفهایی که داشتی. میدانی خیلی چیزها سهل و ممتنع است و دیدن مرکزهای گردالیها هم یکی از اینهاست. خب کار راحتی است که بخواهی دنیای اطرافت را به دو بخش یا سه، چهار یا هر تعداد محدود دیگری تقسیم کنی. آنوقت میشود هر گردالی را پرت کرد توی یکی از ابرگردالیها و تکلیفت با کل دنیا روشن باشد. بعد مجموعهی گردالیها را به دو بخش مورد علاقه و سایر تقسیمبندی میکنی و بوم. ناراحتی و خوشحالی و سایر احساسات و مشغلههایت حول همین تقسیمها تعریف میشود. یا نزدیک به مورد علاقهها هستی و راضی، یا دور هستی و ناراحت و شاکی. اما من دائم با این مسئله مواجه میشوم که دنیا کلافی پیچیده و سردرگم شده. رضایت یکی موجب سختی دیگری است. رفتار همیشگی من شاید کسی دیگر را مثل خوره از داخل نابود کند. حداقل آدم/گردالیها آنقدر از هم دور یا به هم نزدیک شدهاند که دیگر تشخیص مرکزهایشان آسان نیست. بعد اگر این شانس را داشته باشی که سرک بکشی و نزدیک شوی به یکی از همین آدم/گردالیهایی که مشکلآفرین بوده برایت، و یک لحظه دریابی که او هم بر مداری در حال چرخش است، چطور خواهی توانست این مدار را کنار گردالیهای همیشگیت جای دهی؟ روشن است، آن گردالیها هم باید گردالی جدید را به رسمیت بشناسند. یعنی آنقدر نزدیک شوند که مثل ما بفهمند زیر آن هزار لایه یک ذرهی ساده و کوچک دارد تلاش میکند روشناییاش را به بیرون برساند. کار سختی است، خیلی سخت.
شاید فرقی نداشته باشد که ذرهام را خودم ببینم یا دیگری. شاید از بعضی زوایا راحتتر دیده شود. این یعنی اگر من ذرهام را گم کردهام، با کشف و تلاش برای دیدن ذرههای گردالیهای دیگر میتوانم در موقعیت جدیدی قرار بگیرم. اما اگر ما گردالی/آدمها همینطور بخواهیم با پوستههایمان حرف بزنیم، من همین شانس هم ندارم. برای همین است که دنبال آدم/گردالیهای حقیقی میروم. آنهایی که مرکزشان از خیلی دوردستها هم قابل تشخیص است. حریم خاص خود را دارند، چارچوبی که دستساز خودشان و اصول زندگیشان است.
آه تا یادم نرفته، یکی از چیزهایی که باعث شد نامهات را پیدا کنم این بیت شعر مولانا بود: دل هر ذرهای که بشکافی/آفتابیش در میان بینی. کل حرف ما همین است نه؟ همین دل شکافتن است که باعث دردسر است مگر نه؟ یک آدم/گردالی عادی که بخواهد برسد به مرکزش باید طی طریق کند، سالک باشد، دقت کند در احوال روز و نشانههای طبیعت و زندگی، تا کمکم خردش بیشتر و بیشتر شود. باید به چیزی بچسبد. حتی اگر ما گردالیها بخواهیم سر از مفاهیم و دانش و هرچیز دیگری در این دنیا هم درآوریم، باز باید برسیم به دل موضوع، عمیق و عمیقتر شویم تا بتوانیم از لذت کشف کردن برخوردار شویم. فقط کشف کردن است که میتواند راهی به نور باز کند و بتابد و بتاباند.
چیز دیگری هم هست و آن زمان است. مسئلهی سهل و ممتنعی که در میان گذاشتم، وابسته به زمان است. ناامیدی ما اینجاست که تاریکی را تاب نمیآوریم و از راه رفتن بازمیایستیم. وگرنه، اگر تاریکی را نشانهی وجود نداشتن نگیریم، بالاخره راهی به دل ذرات هست. من هم در جستجوهایم باید حواسم به صبر کردن برای زمان باشد. ناامیدی مرگ است و شکل گرفتن هرچیزی به گذر زمان محتاج.
برای گردالی/آدمها هم زمان مهم و اساسی است. ممکن است من مدار یک گردالی ناسازگار را در همسایگیام کشف کنم، مرکزش و ذرهاش را بتوانم ببینم، تحمل کنم، دوستش بدارم، اما نشان دادن این به سایر آدم/گردالیها زمان میبرد. دوست دارم جلوی فرسایش این رابطهها را بگیرم، اما چگونه؟ تا جایی که میشود باید انرژی گذاشت. هرجا فرسایشی هست با چیز دیگری جبران کرد. صبر کرد تا شکاف دلها به سوی موافق باز شود. پیدا کردن تو، ذرهی عزیز، نیاز به صبر و عشق و استقامت دارد.
خب من هرجه داشتم نوشتم. تو باز هم مینویسی؟ میتوانی بگویی وقتی گردالیها مرکزدار میشوند، دنیای خودشان و دیگران را تغییر میدهند و یا چطور؟ نظر من این است که مسیر رسیدن ما آدم/گردالیها و شما ذرهها به هم، کل زندگی ما را تشکیل میدهد و خب، میدانی؟ من خیلی هم نمیخواهم الان به این فکر کنم که وقتی به هم میرسیم چه اتفاقی میافتد. همینقدر متوجه شدهام که وقتی خیلی نزدیک به یک ذرهی دیگر میشوم، آدم دیگری هستم از آنچه قبلا میشناختم. انگار آفتابش تاریکیهایم را روشن کرده باشد و صبح تازهای روی زمینم آغاز شده باشد. یا مثل اینکه کلاهخود قدرتی ویژه را بر سر گذاشته باشم! میدانی، من هیچگاه آنقدر به جادوی همراه بودن دونفر یا یک اجتماع از آدم/گردالیها واقف نبودم. برای سایر چیزهای دنیا، مثل همراهی یک آدم/گردالی با گردالیهایی نظیر علم، موسیقی، و ادبیات، چرا. میتوانستم درک کنم غرق شدن و عمیق شدن در این زمینهها به انسان خرد و آگاهی میدهد. اما هیچوقت آن را به کل گردالیهای دنیا تعمیم نداده بودم. این بار سفر به من آموخت که احساساتم، سوالهایم، دغدغههایم، هرچه دارم و ندارم، در حضور همین آدم گردالیهاست که معنی پیدا میکند. واقعیتش این است من خیلی هم تو را گم نکردهام. همیشه یک شمع کوچک و کمسو در خانهام روشن کردهای و من به دنبال آفتاب جهانتاب گشتهام. باقی بمان.
و باقی بماند برای وقتی دیگر.
ارادتمند، از شلوغترین مسیر ممکن، امضا مونا.