این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای لای برنج، و میروم سراغ سرخ کردن مرغها. بوی فلفل سیاه را میگذارم از همان اوایل کار در بیاید. هنوز کامل نشده لوبیای چشمبلبلی را پیمانه و در آب خیس میکنم. نیمساعت بعد هر دو با تندی و غیرت در مسیر کمالِ مطلوب تهچین هستند! آخر امروز روز خاصی بود و من خوشحالم. اینها هم همینطور. این وسط سالادی درست میکنم که تابحال درست نکردهام، کلم قرمز، گوجه، خیار، پنیر، اووکادو. خوردن سالاد که تمام میشود برنج را میگذارم بجوشد، سیبزمینی را پوست میکنم به قصد تهدیگ. گذرِ دقایقی چند، و به مرحلهی دستپاچگی میرسم بالاخره: یک قابلمه لوبیا سمت چپ، برنج آبکش شده سمت دیگر، مرغها در ظرفی دیگر، شیشههایی سبزیخشک ردیف بیرون کابینت، زعفران و هاون یک گوشه برای خودش، دیگ خالی منتظر جنابِ تهچین روبرویم، پیاز سرخکرده را فراموش نکنم هنر است! سبزی و لوبیا را قاطی میکنم با برنج، میریزم لایهبهلایه در دیگ، رویش کمی پیاز، مرغ، دارچین یا زعفران سابیده شده و دوباره لایهی بعد از نو. بعد فرم یک خانهی اسکیمو را به تهچین اهدا میکنم و در را میگذارم تا روی شعلهی بالا بخار کند. نشان به آن نشانی که پس از نیمساعت هنوز آخ نمیگوید. زیر لب غری میزنم، فراموش میکنم امروز چقدر ویژه بود و خستگی تسخیرم میکند. صبرم نیست تا بپزد، بکشم و تمام شود. انتظار دارم طبق معمول یک پلوقاطیِ کسلکننده نسبت به نسخهی مادر را تحویل بگیرم. برعکس، از دیدنش به وجد میایم، طعمش را نچشیده دوست دارم و فکر میکنم این بهترین سبزیپلویی است که ممکن است به دنیا بیاید. چرا؟ چون خالقش روز خاصی را تجربه کرده. چه حس خوبی است..
باشد باشد، فهمیدیم خوب گذشته. بیا امروزِ تو را با سبزیپلو جانت دمی تنها بگذاریم و حالِ دو روزِ بعد را بپرسیم. هان؟
هان؟
هوم؟
خب، گفتم دیگر، آن روز روزِ خاصی شد. چون پس از مدتها کاری که میکردم به نظر فایدهای داشت، حتی برای جذب یک شریک برای شرکت. اتفاقی که تا بحال نیفتاده، میتوانم بگویم از ارائه کردنش برای آدمهایی خارج از حوزهی شرکت خوشحال شدم چون این احساس را تقویت میکند که واقعا عضوی از یک گروه هستم و تلاشم در جهت اهداف جمعی است. به چشم میبینی که حرکتهایت اثر مثبت دارد در پیشبرد کاری. این چیزی گمشده بود تا آن روز در تمام عمر من، بجز آن دورهای که البته در دانشگاه تدریسیار بودم. حالا یادم میآید.
گفتم، روز بعد همهچیز رنگ دیگری داشت، انرژیام زیاد شده بود و صدایم بلندتر. جواب "امروز چطور هستی" ملت همکار را به جای یک "خوب"ِ خشک و خالی و بیحالت، به صورت "خیلیخوب"ِ خندان و مقتدرانه میدادم. خاصیِ دیروز و آن جهش ژنتیکی، کار خودش را کرده بود. با چنین اوصافی، نمنمک و امیدوارانه از فاز ارائه و آماده کردن دمو و شرکت در جلسهی بازرگانها(!) برگشتم به ادامهی تحقیقات و تست گرفتن، به امید اینکه تا چهار روز دیگر نتایجی را برای جلسه فنی آماده کنم. هرچه پیشتر رفتیم اما گیر و گورها هم بیشتر شد. اعتماد به نفس سبزیپلو از توی ذرات لوبیا و برنج و مرغ و پیاز داغ خارج شد و کروموزومهای بدبخت سرجایشان برگشتند. به هم ریختم. دوباره خودم را ضعیف و خالی میدیدم. همهچیز مثل یک خواب ناشناخته رفته و فقط منگی بعد از بیداریش به جا مانده بود.
و فکر کردی این توهم است یا واقعیت.
من توهم هستم یا واقعیت..
برای یک روز واقعیت را تجربه کردی!
برای یک روز در توهم بودم.
واقعی بودی!
اگر این طور باشد، پس آن زمانهایی که فکر میکنم مریض هستم هم توهم است.
میتواند، بلی.
یعنی ممکن است که اگر فکر مریض بودن را متوقف کنم، مثلا صدایم بلندتر شود یا کارهایی کنم که فکر میکردم در آن شرایط فایدهای ندارد. پس آن زمانهایی که احساس حقارت و کوچکی دارم، تمام آن وقتهایی که غر میزنم و از درون خودم را میجوم، تمام آن احساسها، یک توهم است، یک فکر بیپایه، یک حالت مخدر و منفعلکننده، یک ترس کشنده و یک نگرانی نفسگیر، برای هیچ و پوچ. چطور مطمئنی برعکس نیست؟ هان؟
تو میگویی وجود ندارد و من میگویم دیدهای، لمس کردهای و تغییر کردهای. حداقل برای یک روز، و شاید هم روزهایی در گذشته که فراموشت شده. حالا حق با کدام ماست؟ من که شاهد دارم یا تو که منکری؟
فراموشی هم دردی است. تکرار باید کرد چنین روزهایی را.
تکرار و تمرین!
+ بازنشر از پانزدهم اردیبهشت.