که دلم میخواهد فقط و فقط بنویسم و آنوقت فاصله بگیرم و کنجکاوانه ببینم چه از آب درآمده است. بینقشه و بیحساب و کتاب. فقط شروع کنم و ادامه بدهم و بنویسم. عشق به نوشتن.
یادم میآید از مثلا عشقهای گنگ و نابلدیهای گذشته، شک به نقصداشتن و کم داشتن چیزی. انگار باید آدم دیگری میشدم تا مشکلاتم همراه با صورت مسئله پاک شود. بعد، از یک روز به بعد انگار که فهمیدم تاجی بر سر دارم و پادشاه سرزمینم هستم. فقط بهخاطر اینکه کسی بود از جنس زمینِ من اما خارج از آن. بگوییم اهل ماه اما متعلق به زمین. تعلق داشتن را آنجا درک کردم، دیگر فکر به نتیجه معنایی نداشت. شجاع و مطمئن اسباب سفر را بستم تا این ماه زمینی را کشف کنم. از پی هر قدم یک غافلگیری لطیف میآمد، یک روح جسور، کسی که میداند این راه مال اوست، و سرانجام آزادگی از قید و بند هرچیز غیر از او. هیچ وقت دیگر آنقدر آزاده نبودم.
انسان اسیر است، به غم و تشویش. دیگر آنجورها آزاده نیستم. بسته شدهام، کاش به درختی. به مرگ فکر میکنم، زیاد میترسم. دوباره خودم را گم کردهام. باشد، من هم آدمم دیگر.
۲
من از نسترن خندیدن و رفاقت و صمیمیت را آموختم. از سها منطقی فکر کردن را و از مهرداد محبت را. من کی میتوانستم پدر و مادرم را بنشانم به بازی، یا بغلشان کنم، یا به هر شکل دیگر وقت بگذرانم؟ یا فکر کنم چه چیز برایشان بیشتر لازم است؟ من یک آدم خودمشغولِ خام، هزار سال دیگر هم بدون این الگوها نمیتوانستم به رشد برسم. اگر آزاد نیستم، اما در بند اسارت هم بد نمیگذرانم. هربار باید به خودم یادآوری کنم چه بسیار کارهای نکرده و راههای نرفته پیش پایم هست که پیمودنش، مثل آن موقعیتهای نادر گذشته، محتاج به عشق و معرفت باشد. پس بهجای ترس باید عشق را بر تخت نشاند و سفت نشست تا خودش تا ته خط یورتمه برود.