حرفها و فکرهایی که آنقدر کفرآمیز است که نمیخواهی زبان را آلودهی آنها یا شکایت از آنها کنی. پس باید چه کرد؟ چطور به نتیجه و راهحل رسید اگر حتی نشود بلندبلند گفت؟
***
در این راهرفتن بیهدف و پوچم در مترو، به یک گروه چهارنفره دقت کردم. یک نوازندهی بسیار جوان ویولن، که خیلی غمگین و جدی میزد. یک مادر جوان سمت چپش، یک مرد جوان بسیار معمولی با افکاری سنگین در صورت سمت راست، و کمی عقبتر و چند قدم با فاصله از پدر یک کالسکه، کودک موطلایی و شاید یکسالهای صاف نشسته، میخکوب آوای ویولن. همگی مات. دو نفر به موسیقی، دو نفر دیگر به آیندهای که انگار در دست آنهاست، یا به ذوقی که انگار کمتر دیدهباشند، یا درگیر یادآوری آنکه هرچقدر هم پوچ و بیهدف و تلخ باشد چیزهایی در این زندگی، باز هم میشود که صبر کرد، برای یک آیندهی در حال آمدن.
شاید راه زندگی با کفر درون، همین تراشیدن امید از تنهی بیقوارهاش باشد، فعلا، ناشیانه و بیسیاست و بیمهارت، بیشتر دستم را با چاقو و تیغ و تراشههایش زخمی میکنم، تا کی چیز قابلی از آب درآید.
زمانی که جامعه با کلماتی مثل «کفرآمیز» حتی ذهن خودمون رو سانسور میکنه... نباید بذاری این طور بشه. آدم حداقل باید با خودش صادق باشه.