فکرم مشغول این سوال شذه که چه راهی جز کشیدن درد برای همراهی با دیگری که در رنج است، داریم؟ هیچ راهی. هر تلاشی یک تجربهی شخصی از آب درمیاید. در تمام روابطی که داریم، اگر یک پای قضیه در رنج باشد باید گفت هیچکاری از دست ما برنمیاید. من نمیتوانم تنهایی والدینم را پر کنم. من حتی ننهایی خودم را هم گاهی نمیتوانم پر کنم. من نمیتوانم از درد برادر، مادر، فرزند، و همسر خالهپری کم کنم. من که جایم گرم است و فعلا مشکلی ندارم غیر از شخصیجات و باز هم هر لحظه نگرانم که نکند روزی کارم را از دست بدهم و هزار ترس دیگر، من که بزرگترین هدفم رها شدن از زندان شخصیام است، به چه درد دنیا و جامعه میخورم؟ البته آنها باشد پیشکش. همانطور که گفتم برای درد آدمهای اساسی و آنهایی که روزی از خودشان برایم مایه گذاشتهاند هم چاره ندارم. حالا چه کنم؟ بله اگر بیست سال پیش بود، میگفتم میخواهم دکتر شوم تا جان آدمها را نجات دهم. میخواهم فلان کار را کنم، و بهمان کار. حالا که دیگر زمان این حرفها نیست، کار را باید بهخاطر درآمدش نگاه داشت و شاهد پیرشدن اطرافیان بود و خبری از رویاهای ایدهآل نوحوانی و کودکی هم نیست. خبری از جذب در دنیا نیست، انگار که پیشفرض همهچیز باید همینطور باشد و بگذرد. کنجکاوی نیست، تلاش نیست، زحمت و عرقریختن نیست، هرچه هست همهاش توی این کله است. فرسایش و فرسودگی و نگرانیها و فلجیها. نشستهام که بمیرم.
داشتم فکر میکردم راهش چیست؟ فایدهی آن چیست که بدانی کسی رنج میکشد؟ لابد باید کمکی کرد، راهی قابل انجام، طرحی درست. گاهی دوست دارم سرم را جدا کنم بگذارم روی زمین و به راهم ادامه دهم. دوست دارم بدانم از من بدون آن کلهی پر مشغله چه میماند. دوست دارم هرچه اتصال آنجا شکل گرفته را قطع کنم. دوست دارم بدانم این چیست درونم، روح است یا عادت. این سرکنجبینِ فکر که دائم صفرا میآفریند چیست. آیا یک واحد ژن شجاعت دارم که پا بگذارم روی هرچه فکر میکنم؟ چطور فرای این ذهن دچار به دیدهها و شناختهها بروم. آیا خواهم فهمید که همدردی چطور است؟ درد کشیدن کافی است؟ برای من شاید. لابد بیمارم. اگر سالم بودم که به این بسنده نمیکردم و نمینشستم. رنج بکشم برای همدردی که چه شود؟ برای او چه فایده دارد؟ تنها من میفهمم، خوب است، من باید بفهمم. اما بعد، بعد چه؟ بعد ندارد، من بعد ندارم. و این خوب نیست.
همدردی ممکن است به آدم اول کمک کند تا دوران درد را بگذراند. بعد هم لابد آن آدم تنهاست تا دوران پس از درد را بگذراند. دوران پس از درد میتواند بدون درد باشد، اما میتواند دوران درد جدیدی باشد که من هنوز درک نکردهام و همدردش نشدهام. دردهایی ضعیفتر و قویتر. دوست دارم جای بنیآدم اعضای یکدیگرندِ سعدی را با خیام عوض کنم و عاقبت این رباعی بر دلم مینشیند:
بر شاخ امید اگر بری یافتمی، هم رشتهی خویش را سری یافتمی، تا چند ز تنگنای زندان وجود، ای کاش سوی عدم دری یافتمی.
فکر میکنم همدردی چیزی است که همزمان ودر یک مقظع باید اتفاق بیفتد و زخم دوم اگر واقعی نباشد و هر دو نفر یا تمام اعضای گروه با هم تلاش به خوب شدن نداشته باشند، همدردی خیلی معنایی ندارد و یک ترحم بیفایده و احمقانه است.