نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

مشق ۱۳: چرا حرف نمی‌زنم؟

عادت و تمایلی قدیمی است. در جمع حرف نمی‌زنم. نه همیشه، بلکه در مقاطعی. اظهارنظر برایم بی‌فایده می‌شود. خسته‌تر از آنم که بخواهم حرفی را به کسی بفهمانم و حس «که چه شود؟» سراغم می‌آید. آن‌هم بیشتر وقتی که شخصیتی در جمع باشد که خیلی قاطع و مطمئن صحبت کند. کلا خاموش می‌شوم. ابروها در هم گره می‌خورند. زبان به کام می‌چسبد، دل برای خودش می‌جوشد، نگاه‌ها اگر به زمین نیفتند شیشه‌ای و متوجه نقطه‌ای در دوردستند، و فکر، فکر به هزار جا می‌رود و شاید پنجاه‌ بار خودش را لعنت می‌کند که چرا حرف نمی‌زند، و یا حرف بزند که چه. 

ارتباط برقرار کردن با آدم‌های قاطع برایم به‌همین سختی است. کلا در را قفل می‌کنم و راهشان نمی‌دهم. یک‌جور فرار است اما نه از روی ترس تنها. از عصبانیت لبریزم می‌کند. انگار می‌خواهم همیشه احتمالات و بخش‌های خاکستری زندگی را حفظ کنم. خیلی‌ها معتقدند طفره می‌روم و از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کنم. همان‌طور که از این توصیفات برمی‌آید، من حتی نمی‌توانم با قاطعیت این ادعای ایشان را رد (یا قبول!) کنم. 

تا قبل از نوشتن اینجا نفهمیده بودم بین این خاموشی و حضور افراد قاطع رابطه‌ای هست. بسیار خوب.

چند روز است که از کار خسته می‌شوم. درست‌تر این است که بگویم چند روز است که می‌خواهم از کار خستگی بگیرم. یک دلیلش شاید لذت بردن از فعالیت‌های دیگر است. دلیل اصلی این است که این چند هفته نوع کارم کمتر تحقیقی بوده. برای تحقیق نمی‌شود حد و مرز و شروع و پایان گذاشت. برای کاری که باید تحویل داده شود روتین معین است. اطلاعاتی را باید بدست آوری یا بعبارتی پرس‌و‌جو کنی، مراحل از پیش‌تعیین‌شده را انجام دهی، نتایج را گزارش دهی، ارایه کنی، فیدبک‌ها را جمع و اعمال کنی‌ و غیره. در تحقیق سوال را خودت می‌پرسی، فرضیه را شکل می‌دهی، جواب فرضی را طراحی می‌کنی، تست می‌کنی، تکرار می‌کنی، تکرار می‌کنی، تکرار می‌کنی. هیچ‌وقت همه‌چیز را نمی‌دانی، برای همین تکرار می‌کنی. 

به‌اندازه‌ی نیم‌ساعت در روز خوشحالم چون یاد گرفتم که پدال بزنم. چهار تا بیست دقیقه یا حداکثر دو ساعت وقت لازم داشت. فرق بین امتحان کردن و نکردن همین‌قدر است. خیلی دوست داشتم امتحان کنم. تقریبا می‌شود گفت هرچیزی که نیست را می‌شود فرض کرد هست و بعد تکرار کرد، تکرار، و تکرار. در تکرار می‌شود با یک‌چیز زندگی کرد، زندگی و زندگی. 

به‌اندازه‌ی نیم ساعت (متوسط) در شب‌های هفته ساز می‌زنم. سه‌گاه، با گریزی به نوا و شور و هوس اصفهان در سر. یادم رفته؛ نه وحشتناک، ولی خیلی زیاد. جالب اینکه هیچ عجله‌ای ندارم. همه‌ی گوشه‌هایی که اسم و ملودی‌ و حالت‌هایشان از دستم رفته، درست مثل کتاب قدیمی‌ای که ورق بزنی و به هیجانت بیاورد، برایم‌ تازه است. به خودم آفرین گفتم! می‌دانم که حفظ‌کردنی نبوده، حتی اگر جدول‌ضرب هم باشد قاعده‌ای داشته و من خیلی‌خوب در سال‌های دور گذشته آن قاعده‌های نانوشته را درک کرده‌ام. خوشحالم و شکرگزار که آنقدر فارغ و خوش‌اقبال بودم و زمانم را با عشق‌ و خوبی گذراندم. این‌چیزی است بسیار خواستنی و آرزوکردنی برای همه‌ی دنیا. نه بخاطر ماهیت موسیقی، بخاطر هدیه‌ی کشف و خلوت، گنجی که هرزمان که بخواهی در سینه‌ پیدایش خواهی‌کرد. یک نقش‌ برجسته، یک‌ عمارت، یک یافته‌ی زیبای نامرئی، یک راز. 

دارم اعتمادبه‌نفس پیدا می‌کنم که من هم تمرین‌هایم را به‌قصد اجرا بیشتر کنم، ضبط، و احتمالا در یوتیوب منتشر کنم. از فکر فراتر نرفته ولی می‌دانم که انجامش خواهم داد. حرف می‌زنم، حتی اگر با ساز باشد. حتی اگر رودررو نباشد، و قطعا اگر هنوز قاطعانه هم نباشد!!

۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۲: غم، خشم، دوچرخه

قبلاً هم گفته‌ام که آدم‌ها این روزها ناراحتم می‌کنند. آدم‌هایی که زمانی می‌توانستند به وجدم بیاورند، به‌خاطر هوش، دانش، بیان، یا تسلطشان بر چیزی خاص. شاید نشانه‌ایست از پیر شدنم. هه، من همیشه حتی آن‌موقع هم که جهت خاصی نداشتم و آغوشم به کل جهان گشوده بود از سنم پیرتر بودم. پس پیری چندان سرنخ شاخصی برای امروز نیست. زمانی بود هیچ آدم بدی در دنیایم نبود، هیچ غرض و حسد و کینه‌ای هم. هیچ خواسته‌ی نافرجامی هم. دلتنگی؟ اصلا برای چه و که؟ بله، غم بود، کم نبود، ولی صورت نداشت. حس رمزآلودی بود که نمی‌شد فهمید از کجا آمده. دلیل نداشت. خوب هم بود که بی‌دلیل بود.

اما ممکن است این اقتضای نگاه به گذشته باشد. ممکن هم هست که واقعا گذشته انسان خوش‌بین‌تری از امروز را در خودش داشته، کسی کمتر مقید، کمتر آگاه، و از هر لحاظ سبک‌تر.

بیا رها کنیم. بندها و کیسه‌ها و وزنه‌ها مجبور نیستند همراهمان بیایند. می‌دانم، همیشه شاید نتیجه‌اش بالا رفتن خرامان یک بالن رنگی در آسمان نباشد. گاهی سقوط در یک منظره‌ی بی‌انتهای جنگلی‌ است از بالای صخره‌ای مرتفع. بهرحال بیا رها کنیم. من با آدم‌های این دنیا چه کنم؟ نه نزدیکشان می‌شود شد نه دور از آنها می‌شود ماند. 

نمی‌شود که وسط باشی و در حاشیه‌ی امن. یک پیوند اجتماعی به‌همراه خودش پیوندهای دیگر، قواعد، و ارزش‌های جدیدی را به‌همراه می‌آورد. در این جامعه‌ی جدید می‌شود به شکوفایی فکر کرد که ایده‌آل است. اما پیش‌شرطی غیربدیهی وجود دارد و آن دوام آوردن است. من در این مرحله در حال فرسایشم. فعلا بر اثر تکامل روحیه‌ای شکاک و بدبین پیدا کرده‌ام. از طرفی چیزهایی هست که دوست دارم قبل از ترک زندگی انجامشان دهم، مثل یاد گرفتن دوچرخه‌سواری و رانندگی. اینکه از آدمی رها با ذهنی سفید و تابنده رسیده‌ام به همان دایناسوری که برای بقا می‌جنگد و خشمگین و گرسنه و بدبین است و سعی دارد حداقل‌هایی را که آن‌موقع با بزرگ‌منشی و بی‌نیازی ازشان گذشته بدست آورد، همزمان تلخ و شیرین است. مثل کشتی‌گیری است که خاک می‌شود و تازه می‌فهمد چه فنی روزگار رویش پیاده‌ کرده. درد دارد، زمین می‌خوری و می‌فهمی از آدم دلخواهت خیلی فاصله داری. این تقصیر دیگران است؟ لابد نه. مربوط به یک آدم خاص نیست. چیزی که خاص نیست پس کلی است.. من فقط از فرسودگی غمگینم.

یک دلیل برای خوشحالی هم‌ هست و آن تاتی کردن با دوچرخه است. دایناسورِ خشمگین، عصرها پیش از آنکه شبِ غمگین فرا برسد مرحله‌ی حفظ تعادل را می‌گذراند با گوشه‌چشمی به پدال زدن.

۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۱: اتفاق‌های نانوشتنی

اگر ننویسم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. وقت‌هایی که اتفاقی افتاده، باز هم ممکن است که ننویسم. در کل نوشتن من، لحظه، و اتفاق تناسب چندانی با هم ندارند، غیر از تنها یک حس قلقلک‌آور. به‌آن هم که نمی‌شود گفت تناسب!

وقت‌هایی که می‌نویسم با خودم تنهایم، خلوت می‌کنم، بازی واژه‌ها را جشن می‌گیرم و آنقدر در دلم می‌خندم که قلقلک تمام شود. زمانی که نمی‌نویسم هم با خودم تنهایم، اما خودی که ناشناخته است، کمی رهاشده و شاید شبیه‌تر به آدمی که برای خودش ول می‌گردد. البته نه‌همیشه. خیلی‌وقت‌ها بیشتر با آن خودم که وقتی می‌نویسم زبان باز می‌کند تنهاییم و آن بخش دیگر شبیه بارانی که شک داری دارد می‌بارد یا نه قطره‌قطره پیدایش می‌شود. من را گیج می‌کند و تصمیم می‌گیرم بیشتر پیشش بمانم تا سر از کارش درآورم. 

وقت‌هایی که نمی‌نویسم نگاه می‌کنم، گوش می‌کنم، راه می‌روم، با ترس‌های خفته در ساعت و روز و شب کلنجار می‌روم، گاهی کابوس می‌بینم، گاهی خود غمگینم را که دارد می‌خندد، گاهی دل شادم را که بی‌دلیل می‌گیرد، گاهی تخیل می‌کنم. گاهی و فقط گاهی می‌فهمم که وقت در حال گذشتن است. تنها کاری که در این جزر و مد زمان به‌وقوع ‌پیوسته این است که خود ناشناخته را به نوشتن کشانده‌ام.

۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۰۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۰: «ک» مثل یک‌ قاشق ماست

امروز اتفاق و اکتشاف عجیبی افتاده‌است. در عین حال اتفاقی که اهمیت چندانی بر هیچ‌ بخشی از گذشته نمی‌تواند داشته باشد اما هرطوری که نگاهش می‌کنم یک تغییر اساسی از شناخت و دریافت من است از جهان اطراف!

داستان از خرید یک ظرف ماست أغاز می‌شود.

«میم» مثل ماست، مزه، و مهاجرت. همین سه کلمه‌ی میم‌دار ناقابل به ایرانی نوعی خارج از وطن انگیزه می‌دهد تا دنبال محصولی بگردد شبیه‌ آنچه در وطن داشت، که یعنی ماستی که حداقل طعم شکر و اسانس میوه یا وانیل نداشته باشد، چیزی که باب دل بسیاری از مردم آمریکای شمالی است!‌ و ما یافتیم. ماست دو درصد ساده‌ی آسترو چنین گزینه‌ای است (و الان گزینه‌های دیگری هم هست). عادت داشتیم این ماست را از یک سوپر عربی بخریم که تعدادی اجناس ایرانی یا مطابق سلیقه‌ی ایرانی هم میاورد. همیشه توجهم جلب یک حرف «ک» می‌شد که انگار با ماژیک مشکیِ  رنگ و رورفته‌ای روی ظرفش نوشته شده بود. صندوق‌دارها هم معمولا ایرانی بودند و در تصور من، کامیون ِبارها که برای فروشگاه می‌رسید یک نفر روی این سطل ماست‌ها به نشانه‌ی خاصی یا برای انبارداری یا هرچه، یک «ک» می‌نوشت. وقتی محله‌مان را عوض کردیم و به‌جای سوپر کوچک از مغازه‌ی عربی بزرگتری خرید کردیم، باز هم متوجه این «ک»های ماژیکی بودم. حتی وقتیکه از سوپرهای غیر عربی و متفرقه هم خرید می‌کردیم آنجا بودند، درست همان جای خاص،‌ با همان ماژیک مشکی کم‌رنگ!‌ ماژیک با دست و آب و شستن هم نمی‌رفت و باز هم در منطق من خدشه‌ای وارد نمی‌شد چون مگر نمی‌شد که ماژیک ضدآب باشد؟ شاید یک انبار مرکزی بود و این علامت را قبل از توزیع روی همه‌ی سطل‌های ماست می‌گذاشت؟ اگر ربطی به ایرانی/عربی بودن و معناداشتن این حرف «ک» و ساده بودن ماست نداشت و اگر لوگو و طرح چاپ شرکت آسترو بود پس چرا ماست‌های میوه‌ای و طعم‌دار نداشتندش؟‌!‌

کم‌کم حس وطنی ماست ساده به موضوع مرموز و عجیبی داشت تبدیل می‌شد. اگر «ک» نبود پس آن سرکش و قوس رنگ و رورفته‌ی زیرش چی ممکن بود باشد مثلا؟

 

بله اگر شرکت محترم کمی گرافیک روی ظرف را پررنگ‌تر و با کنتراست بهتر چاپ کرده بود،‌ شاید زودتر می‌فهمیدم «ک» فارسی من قاشقی پر از ماست است. حالا من و ماستِ وطن‌آشنای آسترو چپ‌چپ به هم نگاه می‌کنیم و از کنار هم رد می‌شویم. خیلی بی‌مزه و سرد. حالا خیلی سریع همه‌جا قاشق روی ظرف ماست را می‌بینم. نه اینکه آگاهی چیز بدی باشد، بلکه بی‌مزگی و ترسناک‌ بودنش بیشتر اینجاست که می‌شود به‌خیلی چیزها به این شیوه شک کرد. همیشه عینکی از خیال به چشم هست که دلت را خوش می‌کند به ریشه‌هایت و وقتی برگ‌های جدید درمی‌آوری تازه می‌فهمی آن ریشه‌های قدیمی هرگز جایی جز در گذشته وجود نداشته‌اند.

۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۵:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار