پارسال بیست و یکم نوامبر با امیدواریِ بلیطی در دست، سفر کردم و وقتی رسیدم شب روز بعد بود. قیمت دلار نوسان زیادی داشت و اوضاع بهمریخته بود. امسال آن اوضاع هم بدتر. راستی! وقتی رسیدیم به شما چه دستهگل بزرگی گرفته بودی برایم! دیشب اما برایت گریه کردم، برای کفشهایت که پشت در خانه غافلگیرم میکرد. برای آن روز که روی پل آهنی رودخانه بودم و بابا خبر گرفت: کجایی؟ خالهپری را نگه داشتیم تا تو از دانشگاه برگردی.. برای اتوبوسهای شهرک غرب که مثل هم به ماشینسواری ترجیحشان میدادیم. برای آن جعبه پاستل رنگی زرد که رویش عکس دلقک داشت شاید، برای کتاب مربعی و کمبرگ عمو اتو، برای خیلی چیزهای دیگر، مفصل گریه کردم. میدانی بدبختیام چیست؟ که وسط این گریهها یادم میآید بدتر از این هم ممکن است، ترس میآید سراغم، شرم میکنم، نکند دارم بیخود دلسوزی میکنم؟ نکند باید واقعبین باشم؟ نکند باید فکری برای آنها که حالا هستند کنم؟ نکند باید کارهایم را بهتر انجام دهم؟ انگار این روزها وصل شده باشد به چهار سال گذشته، انگار خواب و خیال باشد، انگار من همانجا روی پل رودخانه، پای تلفن و اصرار تو که جمعه مهمانت باشیم مانده باشم، همانجا که گفتم کار دارم و تو شاکی شدی که: خیلی بد شدی مونا! همانجا که تمام جسارتم را پای تلفن جمع کردم و بالاخره یک پروانه خاکستری را روی دیوار کشتم. حالا وسط این حواسپرتیها امروز خیلی زود فهمیدم که بیست و یکم نوامبر شده. فقط یکسال پیش. یکسال پیشترش، یکسال پیشترش، یکسال پیشترش، اما تا کی؟ من از حرکت خطی زمان عاصی شدهام. زمان دروغی بیش نیست، مطمئنم.