نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

فیلمی که دوستش میداشتم

راهم را از بین مسافرهای بی آر تی باز می‌کنم و می‌آیم توی ایستگاه. چه خوب که ساعت 6:15 عصر هنوز هوا روشن است. مسیر همیشگی‌ام را خرامان خرامان طی می‌کنم تا برسم به پله‌های برقی که حالا هردوتایشان درست کار می‌کنند. روبرویم همان پسرکی که دستمال کاغذی می‌فروشد نشسته، و من، مثل هرروز و فراری از فکر کردن درباره‌ی کارهایی که از دستم ممکن است برآید، فقط با احساس گناه و سرِ پایین‌انداخته از کنارش رد می‌شوم. گاهی وقت‌ها دوستش هم می‌آید، گاهی انگار با هم بازی می‌کنند، و گاهی هم کوله‌اش کنارش هست. صبح‌ها پیدایش نمی‌کنی، "خوب است شاید صبح‌ها می‌رود کلاسی مدرسه‌ای..'' و این فکر می‌شود دلداری من و کلید بخشایش شانه خالی‌کردنم از زیر بار یک مسئولیت.

امروز با پله برقی که پایین می‌آیم، وقتی طاق نیم‌دایره‌ای سبزرنگ پل هوایی کم کم پرده از خیابان شهر برمی‌دارد، به لطف روشنی عصرگاهی، اتفاق تازه‌ای می‌افتد. آرام آرام انگار نظاره‌گر یک فیلم باشم، حرکت آدمها، درخت‌ها و ماشین‌ها، حرکت. همه چیز در یک حرکت آرام و منظم. آرامش، انگار این آخر فیلم باشد و الان وقتش است که نوشته‌ها بیایند با موسیقی تیتراژ پایانی. نمی‌خواهم چشم بردارم، بی‌اختیار قکر می‌کنم "من این زندگی را دوست دارم، من می‌خواهم قبل از مردنم حاصلی از آن گرفته‌باشم، من هم مثل همه‌ی آدم‌های دنیا می‌خواهم زنده باشم،'' آخ، که اصلاً یادم نمی‌آید قبلاً کی این حس را داشتم! به سرم می‌زند یک تئوری دیگر بدهم: " این زندگی، این روحیه، این فکر‌ها، مال من شده که بیشتر بشناسمشان. امروز در این قالب، فردا در یک شکل دیگر. واقعیت همین هست که هستی، تمام قواعد دنیا، زیبایی‌هایش، ایده‌هایش، در طول این سال‌ها نابود نشده، از قبل از زمان ما تا الان و آینده، بشناسش..''

در همین فکر‌ها آخرین پله‌ی برقی هم می‌رسد به سطح زمین و سینما خود بخود تعطیل می‌شود. مسیر همیشگی، از کنار مسجد پارک، تا رودخانه و گذشتن از پل، بعد از سوپرمارکت سر کوچه، بعد باز کردن قفل در، آسانسور، خانه، اینترنت.
۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

از کجا میدانستی؟

گفت منظورش دست‌درازی نیست، ولی باید یک مقدار بازتر باشم. پرسید " تا حالا شده خسته و تشنه باشی و یکی پیدا بشه همون موقع کنارت یک لیوان آب دستت بده؟'' گفت به این میگن تجربه‌ی عشق.

نه نشده، برای همین چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمی‌دانستم دو سال طول می‌کشد تا حرفش را بفهمم. نمی‌دانستم این حس فرار و بی‌قراری جلوی آدم‌ها قرار است اینطوری ریشه بدواند در وجودم. نمی‌دانستم آن‌چیزی که می‌گذاشتم اسمش را جدیت در محیط کار و علاقه به خود کار، روزی تبدیل می‌شود به اینکه هیچ حرفی سوای کار ندارم برای زدن. نمی‌دانستم که این خود کار هم یک‌جور حواس‌پرتی است، که با کسی حرف نزنم، برنامه‌ای نچینم، به هیچ‌چیز دیگر فکر نکنم. که همین کار می‌شود فرار از خودم.

نه جانم، نشده مشاور عزیزم، نشده. من اصلاً صبر نمی‌کنم، تاب نمی‌آورم، اصلاً حرفی ندارم برای زدن. نشده. نشده. من اصلاً نمی‌دانستم که اگر خسته و تشنه باشم یکی دیگر هم خوب است باشد که آب دستم بدهد! من آب را تنهایی می‌خورم، تنهایی میریزم توی لیوان، با دست خودم. نه، باور کن من نمی‌دانستم عشق این شکلی است که تو گفتی. باور کن می‌توانم بفهمم چرا این شکلی، و متوجه زیبایی‌اش هم هستم، آره خیلی خیلی زیباست، ولی نه، نشده، پیش نیامده، شاید هم پیش نیاید.
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

سرریز

این از آن دست نوشته‌هاست که آنقدر در ذهنم چرخیده که دیگر نمی‌شود ننوشتش، بماند که در این روزها به ناچار روی یک احساس منفی سوارش می‌کنم. بهرحال می‌خواهم ببینم چه درمیاید!

این واقعیتش تلفیق چند جور احساس است. اولش اینطور شروع شد که من مثلاً داشتم راه میرفتم توی خیابان، و یکدفعه به نظرم می‌رسید که از زمان جاری پرت شدم بیرون! چه جوری؟ خب بجای انکه غرق راه رفتن یا اطرافم باشم اینطور بنظرم می‌آمد که الان من اینجا چه میکنم؟ این آدم‌ها، این روزها، این حرف‌ها، کل این دنیا، من کی هستم؟ چطور وقتی از پله‌ها میرم بالا تعادلم رو حفظ می‌کنم؟ چی میشه که میتونم حرف بزنم؟ و انگار همه‌ی چیزهای معمول دنیا یکدفعه برایم غریبه می‌شد، یا اینکه نگاه می‌کردی و از خودت می‌پرسیدی من الان توی این خانه، با این آدم‌ها..مادر، پدر، خواهر، انگار چند ثانیه همه‌چیز از تو جدا شده باشد، حتی معنی تو از تو!

آن روزها ناراحت بودم، هنوز هم کمابیش. ولی هربار حواسم پی خوبی یا زیبایی، یا ویژگی مثبتی در چیزی می‌رفت به زندگی برمی‌گشتم. آن وقت‌ها می‌شود بگویی که شاد هستی، حتی اگر نخندی آرامش داری و در دل راضی هستی.

این‌روزها، یعنی از دو سه‌سال پیش به این طرف، خیلی درگیر آدم‌های اطراف می‌شوم. آنها را فقط برای یک ویژگی اسکن می‌کنم، کی دارد کارش را با همه‌ی هوش و حواسش انجام می‌دهد؟ فکر می‌کنم در این زمینه آخر قیافه‌شناس هستم، مثلاً حتی اگر این یک آدمی باشد که به حال خودش و در فکر فقط ایستاده، مغزم می‌گوید: "ببین، چه آرامشی، غرق در زندگی. چند وقت است که غرق نشده‌ای؟ دائم مرا مشغول هیچ و پوچ می‌کنی که چه؟ یعنی واقعاً نمی‌شود تو هم بچسبی به یک چیز؟ فقط یک چیز و دیگر ولش نکنی؟ آخر چرا؟!'' من جوابی برایش ندارم. آخر این حس فقط حسرت است، بخاطر یک زندگی خارج از زندگی. یک وجود متلاشی و بهم‌ریخته.

خیلی باید عجیب باشد که اینجور وقت‌ها مغزت بفهمد که به چیزهایی فکر می‌کند که مربوط به او است، نه اطراف، نه یک فعالیت، به فکرها. همان‌هایی که تو را غریبه می‌کند با دنیا.

یکبار توی کتابخانه در همین فضا نشسته بودم، و به زحمت درحال تمرکز روی کارها. کنارم یک دانشجوی شاید سال اولی آمد نشست. یک کتاب باز کرد و مشغول بود تا اینکه برگشت از من سؤالی بپرسد:

- این سؤال را برام حل می‌کنین؟
- (با تعجب) جان؟
- این سؤال رو میگم.. جوابش رو میدونین؟ (و یک سؤال زبان چندگزینه‌ای را نشانم داد)
- (ژست مهربان و آدم بزرگتر را بخودم گرفتم) خب، بذار ببینم..درستون راجع به چی بوده؟ من فکر کنم این..نه، نه، باید این باشه، حسم اینه، بذار ببینم، آره همینه چون باید استمراری استفاده می‌کرد.
- مرسی

و بعد چند دقیقه بعد جزوه ریاضی‌اش رو باز کرد و مشغول شد،

- ببخشید شما این اثبات رو میفهمین؟
- ببینم...خب، تا حدی، هرجاش رو اشتباه میگم درستم کن.. (و برایش شکل میکشم و توضیح میدم)
- فهمیدم مرسی :)

و دوست کوچکم همین‌طور سؤالهایش را از من کرد و آخرش پرسید،
- ببخشید شما رشته‌تون چیه؟
- برق مخابرات..
- حدس میزدم!
- (من به زور) رشته شما چیه؟
- من ترم اول نساجی هستم،
- خیلی موفق باشین :) (و خداحافظی کرد و رفت)


و در عرض کمتر از یک‌ساعت از آن فضای بیرون زندگی خارج شدم، دوست کوچکم آمد و من را از تنهایی با خودم نجات داد، حالم را خوش کرد. شاید چون فهمیدم که از همین فضای خوره‌ی روح می‌شود شروع کرد، می‌توانی شریک فضای خالص و سرشار از شور زندگی ناخودآگاه یک وجود دیگر شوی. این است فایده‌ی دوستی و پیوند شاید. 
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

به من نگاه نکن!

تکه‌های کوچک و بزرگ پیاز پرت می‌شود این طرف و آنطرف، "بس که این چاقو کند است." به هر زحمتی که هست پیازها را میریزم توی دیگ تا تفت بخورند. "نشد یک بار مثل دفعه قبلش شود،" انگار هربار خرد کردن پیاز برایم یک مسئله تازه باشد. "تازه من روی تخته خرد میکنم، توی این 6 ماه حداقل هفته‌ای 4 بار غذا پخته‌ام، چرا اینقدر کند و مبتدی آخر؟!"

دوسال قبلش در تهران میخواستم جلوی مامان تخم‌مرغ را برای نیمرو بشکنم. شاید این اولین تخم‌مرغ شکستن در عمرم بوده، نمیدانم، به جای آنکه پوسته‌اش ترک بردارد انگشتم رفت تویش و همه چیزش پخش شد روی گاز. مامان وارفته بود. مبهوت به نظر میرسید. من خجالت کشیده بودم، اما سعی میکردم بگویم چیز مهمی نیست. "گاز را خودم پاک میکنم، نگران نباش بو نمیگیرد.." مادر اما نگران گاز نبود، میگفت یک بچه 7 ساله هم بلد است تخم مرغ بشکند، چطور تو دختر 30 ساله نمیتوانی؟ میخندیدم، از آن خنده‌های عصبی. جوابی نداشتم، ولی دلم معتقد بود که باید قبل از اینکه جلوی مامان اینکار را کنم چند بار تمرین میکردم تا بفهمم چطور تخم‌مرغ میشکند. این شد که وقتی برای دوره یک‌ساله فرصت راهی کینگستون شدم نگرانم بودند که دست و پا ندارد و از گرسنگی خواهد مرد! به خودش نمیرسد و از این قِسم.

بعدتر، هر موقع که در آشپزی اینجور شاهکارها پیش میآمد یاد گرفته بودم با خودم مهربان باشم. میگفتم "عجب! نخودفرنگی‌های شیطان! کی گفت شما بیفتید زمین؟ این شویدها چطور اینجا آمده؟ چرا این استخوان دلش نمیخواهد جدا شود؟ هویج جان راحتی آنجا؟ من که فعلا باید بقیه اینها را بریزم توی دیگ، همان جا باش تا بعدا برت دارم،" و تمام این احوالات در یک آشپزخانه خالی می‌گذشت. "عجب! ساعت 9:30 شب است و من هنوز غذا را دم نکردم، به نظرت گوشتش تا کی آماده میشود بگذارم لای برنج؟ اصلا هرچه، من تا 2 هم بیدارم، غدا را آنموقع جا میکنم برای فردا و بعدش میخوابم." اینطوری بود که من فهمیدم چقدر آشپزی را دوست دارم، ولی در تنهایی. حیرتم از این بود که در این 30 سال قبل هیچ وقت دستم به غذا درست کردن و حتی امتحان کردن یک غذای ساده نرفته بود، مثل همان تخم مرغ شکستن که برایم جدید بود. مسلم است که با چنین پیشینه‌ای کشف ذوقی که نسبت به آشپزی داشتم خیلی مهم بود، هرچند که فرآیند اجرایش اینقدر زمانگیر، ناهموار، و کند باشد.

امروز میدانم که این یک جور اضطراب است (Anxiety) که دونا ویلیامز اسمش را گذاشته Exposure Anxiety، یعنی ترس از دیده شدن، یا در معرض دید بودن. اگر خودت باشی و خودت، بیشتر مسئولیت میپذیری تا وقتی که با دیگران هستی. انگار با آمدن بقیه یک نیرویی وادارت کند بروی توی قفس و همانجا در نقش یک آدمی که احتیاج به مراقبت و نگهداری دارد، بمانی. تا حدودی با اعتماد به نفس فرق دارد، اما بی‌ارتباط هم نیست. مثلاً در مثال آشپزی، من هیچوقت دست به تجربه نزده بودم و طبیعی است که در این مدت میدانستم آشپزی‌ام خوب نیست، اما این باعث نمی‌شد که من ذاتاً اعتماد به نفس کمی داشته‌باشم. نهایتش فکر می‌کردم که من یک جور دختری هستم که علائق دیگری دارد، و به وقتش آشپزی هم با تمرین شروع می‌کنم. از آن‌طرف اما، اگر کاری را برای خودت انجام ندهی و نتیجه‌اش را نبینی به آن مطمئن نمی‌شوی. حالا من تا حد زیادی می‌دانم که با آشپزی مشکلی ندارم، و خیلی چیزها را هم در تنهایی و پیش خودم تجربه کرده‌‌ام، اما از اجرایش در حضور کسی واهمه دارم، نه برای نتیجه، بلکه برای ظاهرش. مدل چاقو دست گرفتن، ریز کردن مواد، ظریف کار نکردن، و خیلی چیزهای دیگر، که فکر می‌کنم یک دختر باین سن واقعاً باید یاد می‌داشت اما از طرفی هم یک‌سال تمرین به من فهمانده مسئله فقط زمان نیست. اگر کسی باشد حتی مسئله شدیدتر هم می‌شود، چون بجای اینکه من در عالم خودم باشم و تمرکز کنم همه‌ی حواسم می‌رود پی اینکه آیا خیلی برای این آدم‌ها عجیب هستم؟ و اینکه با دیدن این‌جور کار کردن درباره‌ی من چه فکری می‌کنند؟

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

منطق عاشقانه‌ی ترسوی دربند

منطق عاشقانه‎‌ی ترسو
تا حالا چند بار خواسته‌ام راهنمایی بگیرم، بهانه بتراشم و دلیلی که یک کلمه حرف دستم بدهد تا بشود صحبت کنیم. دوست داشتم بیشتر می‌شناختمش، اما اصلاً دستم پیش نمی‌رود. شاید ترس است، اما فکر کنم اگر واقعاً میخواستم یک کاریش می‌کردم، حداقل در عرض 5 سال و نیم باید یک بار شجاعت امتحانش را پیدا می‌کردم. همان چندبار صحبت تصادفی کلی خوشحالم کرد. اما بعدش چه؟ من هیچ برنامه‌ای ندارم برای تقسیم با یک آقا، هرچقدر هم که مثل قاف منطقی و باهوش و محترم باشد و اشک من را هم دیده‌باشد که از اتاق استاد درد دل کرده بیایم بیرون.

منطق عاشقانه‌ی دربند
گفتند یک آقای قد بلند با پیرهن سفید آمده آزمایشگاه پی تو می‌گردد. بهشان با خنده گفتم من اینجا کسی را ندارم، لابد اشتباهی گرفته. بعد یک روز کاف آمد و فهمیدم دانشجوی دکتری ورودی بعد از من است. برای درس‌ها و انتخاب واحد آمده بود سؤال کند. کلاً سؤال خیلی می‌پرسید، و اوایل من کفری بودم، فکر می‌کردم سؤال‌هایش بیش از حد شخصی است. کاف اما خیلی فکرش از من بازتر بود، و بعدتر من کلی ایراد از خودم در مقایسه با کاف پیدا کردم و کلی خجالت می‌کشیدم. پس از سه سالی کل کل و بحث‌، بالاخره تحسین‌اش می‌کردم! کاف یک سال از من کوچکتر است، اما به نظرم واقعاً عاقل است. از یک روز به بعد به نظرم آمد که چقدر حالا کنارش احساس راحتی می‌کنم، مثل یک دوست واقعی، که محکم و مطمئن سرجایش هست و می‌توانی بروی مشورت بگیری، نظرش را بپرسی، و همه‌ی نگرانی و اضطرابت یادت برود. بعدترها در جایی خواندم عشق پنج زبان دارد، و یکی‌اش همین احساس راحتی است. من عاشق کاف هستم، و می‌دانم چرا دوست دارم بیشتر کنارش باشم، شاید حتی تمام عمر.

منطق دربند
ب که آمد اما هیچ‌ حسی همراه خودش نداشت غیر از تأیید دائمی. انگار من را از قبل از تولد می‌شناخته. این‌طور نبود، و حتی ده سال قبل هم که همدوره بودیم در دانشگاه بیشتر از چند کلمه‌ای بین ما رد و بدل نشد. باهوش بود و وارد به برنامه‌نویسی و شبیه‌سازی‌ها و غیره، و توجه من کتاب‌خوان را جلب کرده‌بود. حالا پس از ده سال خیلی ساده دعوتم کرده بود که گپ بزنیم، و خب من پایه هستم که گپ بزنیم! اما در طول پنج ماه سخت، دائم با سؤال کلیشه‌ای: چرا با من هستی یا من را انتخاب کردی، (که همیشه فکر می‌کردم دخترهای لوس از دوست پسرشان می‌پرسند) خودم را مواجه می‌دیدم. البته نه با این غلظت، ولی واقعاً باید می‌فهمیدم که پایه‌ی این رابطه چیست! حداقل من آنقدر راحت خودم را نشان نمی‌دهم، توی ماشین مثلاً ممکن است تا ده دقیقه هم حرفی نزنم! آنوقت یعنی چی که همه چیز را طرفت تأیید کند، انگار اصلاً لازم نیست تو را بشناسد، انگار همه چیز از اول معلوم بوده! نه، این جداً ترسناک و مبهم بود. وقتی دوباره از آقای کیانی شنیدم که عشق بدون معرفت هوس است، خیالم راحت شد. واقعاً چطور می‌شود بگویی عاشق کسی هستی وقتی هیچ‌چیز از آن آدم نمی‌دانی، نخواسته‌ای که خودش برایت بگوید چه‌شکلی است، یا حتی شک نکرده‌ای که همان‌طور که تو فکر می‌کنی هست یا نه؟

عاشقانه
از پنج‌شنبه شرکت نرفته‌ام. باید یک‌شنبه می‌رفتم که ماندم کارهای پایان‌نامه را تمام کنم، نشد و کشید به دوشنبه. سه روز پر اضطراب و سنگین. نون را از هفته‌ی قبل‌ترش هم ندیده‌ام. نون با من خیلی فرق دارد، اصلاً شبیه نیست، یا دست‌کم من این‌طور فکر می‌کنم. اما می‌گذارد که من خودم باشم. وقتی می‌گویم توی پروژه عقب هستم می‌گوید آنقدرها هم عقب نیستی. حرفش باورم می‌شود. انگار دستم را بگیرد و کمک کند بایستم. ولی شاید همه‌اش هم از سر هوس‌ نون باشد. این‌طور است که من ترغیب می‌شوم خودم باشم، باشد که هوس از سرش بیفتد.
۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

کلمات با ادب به پیشواز آزادی میروند

موارد زیادی هست که به استفاده از یک کلمه بعنوان یک ترکیب واحد چنان عادت میکنیم که ممکن است معنی لغتی و اجزای آن اصلاً توجه‌مان را جلب نکند. برای من هربار پیش آمده که یک کلمه را جور دیگری ببینم یا رویش بیشتر فکر کنم نتیجه خیلی خوب بوده. مثلاً لغت زشت "همجنس‌باز" را در نظر بگیرید. چرا زشت؟ خوب برای اینکه خیلی بار منفی دارد، حتی قبل از اینکه یک آدمی بیاید و تحقیق کند بفهمد داستان چیه و تعریف این کلمه چیه این سیگنال را دریافت میکند که: همجنس‌باز فردی است که دارد کاری غیراخلاقی را، آن هم ارادی و از روی تفریح، انجام میدهد. خب در کنار این کلمه داریم کلمات مشابهی که زمینه این نتیجه گیری را فراهم کنند، مثلاً بچه‌باز، دخترباز، پسرباز، رفیق‌باز، هوس‌باز، قمارباز، حقه‌باز، دغل‌باز، یا بسته به اینکه شما چطور تربیت شده باشید ولی برای من که اینها هم بار منفی داشته اند: سگ‌باز، گربه‌باز، کفترباز، و شاید خیلی مثالهای دیگر. ظاهراً پسوند باز در زبان فارسی اسم صفت مبالغه می‌سازد. بنابراین معنی هر کلمه غلوّ شده‌ی اسمی است که همراهش میاید. بهرحال.
 
آدم میتونه به کسی که رابطه‌ی خوبی با حیوانات دارد (مثلاً آگاهانه اذیتشان نمیکند)، شاید از آنها نگهداری میکند، یا حیوانات همدمش هستند بگوید مثلاً سگ‌باز! خب این کلمه‌ی اشتباهی است برای این توصیف. سگ‌باز معنی خوبی ندارد، نشان نمیدهد که این رابطه یک حیوان بیگناه است با یک آدم مهربان، و اینکه آنها به هم محبت میکنند. نشان نمی‌دهد وقتی سگت را بغل می‌کنی و قلبش تند تند میزند و دمش از شدت خوشحالی حتی از آن هم تندتر، چقدر بی‌دلیل خوشحال می‌شوی. نشان نمی‌دهد همین آدم سگ‌باز اگر زلزله بیاید به فکر نجات او است، یا اینکه همین سگ آنقدر شعور دارد که بتواند برود کسی را بیاورد تا صاحبش را از زیر آوار بیرون بکشد.
 
 
به همین ترتیب اگر کسی به یک آدمی که شریک زندگی‌اش همجنسش است بگوید همجنس‌باز، به نظر من اشتباه کامل هست. درک من از همجنس‌باز یعنی کسی که علاوه بر کشش به همجنس، صرفاً این رابطه را به صورت بازی و غیرجدی برقرار میکند. هیچ تعهدی ندارد (مثلاً با معنی تعدد و تکرار زیاد)، و حتی ممکن است با هدف سوءاستفاده باشد. هرچه که هست این واژه زشت فارسی از همان اول فاتحه‌ی یک آدم همجنسگرا را (و بلکه سایر گرایش‌های جنسی را) در فرهنگمان خوانده است، متأسفانه. بله، همجنسگرا، چون این گرایش از لحظه ی تولد همراه آدم است و انتخاب خودش نیست. چون هرچیزی که در وجود آدم نهاده شده معیاری است برای آزادی، از رنگ پوست، قیافه، و زبان گرفته تا طرز تفکر، ایده‌ها، و گرایش جنسی. برای آزادی و دموکراسی باید ازحرف‌ها و کلمه‌ها و شوخی‌ها و همین چیزهای ساده‌ی روزمره شروع کرد.


پ.ن.: البته یک آدم همجنسگرا خیلی خوب می‌تواند این حرف را بفهمد، ولی گاهی وقت‌ها برای احترام گذاشتن و رعایت ادب و در یک کلام همدلی، نیازی به شبیه بودن نیست.
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

هستی

یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آماده‌ی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلی‌اش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمی‌ماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که می‌شد آن را بستم و لبه دمپایی‌ام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزده‌ام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم. 
تمرین که تمام شد باز هم به در الکی‌بسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بوده‌اند، و زود از پشت در دور می‌شده‌اند. هرچه باشد من به آنها فهمانده‌ام که هیچ‌وقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست. یاد این دو بیت شعر سعدی می‌افتم که: 

زبان در دهان ای خردمند چیست؟     کلـیــد در گـنـج صــاحــب هــنــر
چو در بســـته ماند چه دانـد کسـی      که جوهرفروش است یا پیله ور؟

فکر می‌کنم که این صدای اندک که به بیرون رفته، چه گوش کسی را خراشیده، یا بر دل کسی نشسته است بهرحال نشانی از زنده‌گی است. فکر می‌کنم پس فایده‌ی بودن من امروز در این غروب پاییزی چه بود، اگر قرار است هیچ نشانی از آن به بیرون درز نکند؟ همیشه به تجربه‌ی خودم از کار قانع بوده‌ام. شریک کردن دیگران هرچقدر هم زیبا، و ضروری، برایم بهت‌آور و غریبه است. 
اینجا اتاق من است، من دیده‌ نمی‌شوم، همان‌طور که سالهای سال بدون آنکه خودم بدانم اینطوری زندگی کردم. آن آدمک این‌دفعه یکی دیگر است. یکی که حضورش را احتمالاً من نفهمیده‌ام اما از لای در دارد مرا می‌بیند. آن هستی‌ها صدای سازم هستند که دارد می‌آید بیرون و نشان می‌دهد که آن نشاط درونی من بالاخره از بیرون هم شکل زنده‌گی به خودش گرفته است. شاید حالا که این تصویر اینقدر برایم واضح شده بتوانم یک قدم فراتر از مرز اسارت بردارم.

راستی می‌شود فکر کرد آن آدمک پشت در دارد می‌پرسد هستی؟ پایه‌ای با هم برویم جایی؟ 


۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

آدمِ تو پُر

بارها شده از خودم بپرسم چرا بعضی گوشه‌ها را که میزنم مضرابهایم بهتر است و بعضی دیگر شل‌تر؟ جوابش آخر آخر همه فکرها این می‌شود که خب آنها برایم آشنا‌تر و دلنشین‌ترند، و بهتر درکشان کرده‌ام. 

آشنایی و دلنشینی خودم را قانع نمی‌کند، خیلی از گوشه‌ها، رنگ‌ها، پیش‌ درآمدها و چهارمضراب‌ها از ذوق دیوانه‌ام می‌کند اما حتی باور آنکه بتوانم روزی بنوازمشان برایم سخت است، چه برسد به اینکه محکم و استوار اجرایشان کنم. اما درک بهتر، تا حدودی درست است. همیشه وقتی چیزی را بهتر می‌فهمم اعتمادم به آن بیشتر می‌شود.

هنوز برای دو گوشه‌ی فرضی که هردو را به یک اندازه فهمیده باشم، یک ترس یا شکی هست که نمی‌گذارد یکی را با آن جرأتی تمرین کنم که سعی دارم دیگری را. و رنگ نستاری یکی از همینهاست.

رنگ نستاری سه سالی بود که مظهر تمام زیبایی‌های دست‌نیافتنی و جادویی محسوب می‌شد. تا اینکه من از سه ماه پیش درسم رسید به اینجا. و با کلی هیجان و شادی و ترس، گوشهایم را برای  درآوردن این رنگ جانانه تیز کردم! و رنگ من کجا و رنگ نستاری کجا، و هی گوش کردم، و هی جسته و گریخته تمرین. و شاید پنج شش باری به فاصله دو هفته یک‌بار برای استاد زدم، و علیرغم بهتر شدن، باز هم بخش اوجش از ریتم می‌افتد و استاد می‌گوید همانجایش را برو گوش کن. من گوشم دیگر حساسیتش را از دست داده، سی‌دی تصویری استاد را می‌گذارم و تماشا می‌کنم روایتش را از رنگ نستاری. دوباره و سه‌باره. گاهی یادم می‌رود آنجایی که اشکال داشتم دقیق شوم.

یک چیزهایی در این ذهن تو در تو انگار برایم تابلوی ورود افراد متفرقه ممنوع رویش خورده باشد. من نمیدانم اگر آنجاها مال من نیست پس چه کسی اجازه دارد برود؟ مثلاً یکی‌اش اتاقِ زدن ضربی‌ها است، کناری‌اش اتاقِ زدن مضرابهای پیوسته آنطوری که استاد جادوگری می‌کند، آن یکی یاد گرفتن تئوری و فواصل موسیقی، آن دیگری یاد گرفتن ریاضیات و بهینه‌سازی، آن یکی هنوز رسیدن به سر و وضع لباس، و یاد گرفتن تعادل کار و تفریح در زندگی است، و هستند و هستند. 

پارسال دراولین‌بارهایی که وارد دانشکده برق کوئینز شدم ساختمان خیلی نفوذناپذیر به نظر می‌آمد. همه‌جا در‌های ضد آتش‌سوزی، رمزدار، و زمان‌دار که بعدها فهمیدم بعضی‌هایشان از ساعت پنج عصر به بعد قفل می‌شوند. با راهروهای مخفی و درهای پشتی متعدد که سه دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر، علوم کامپیوتر، و مهندسی شیمی را به هم ارتباط می‌داد. هر طبقه الگوی خودش را داشت. بار اول که سعی داشتم دری در طبقه‌ی سوم را باز کنم اهرم آهنی پشتش را فشار دادم. اهرم تو رفت، ولی در سنگین از جا تکان نخورد. یک‌بار دیگر امتحان کردم و با دیدن ناکامی، آرام و سربزیر از همان راهی که آمده بودم برگشتم. خنده‌دار اینکه می‌دیدم بعضی‌ها از در رد می‌شوند اما فکر می‌کردم سنسور یا تگ رمزداری دارند. در اصلا دیجیتال نبود، شاید پس قلق خاصی داشت. بهرحال، من کمروتر و غیراجتماعی‌تر از آن بودم که از یک آدم دیگر اطلاعات بگیرم. اگر گوگل آنجا بود، شاید می‌گشتمش ولی سؤال از یک آدم دیگر؟ اصلاً! :| 

بهرحال وقتی با یکی از دوستان جدید چند روز بعدتر از همان در رد شدیم، فهمیدم که هیچ جادویی در کار نیست و در همان موقع هم باز بوده. در خلوت محقر خودم و به تنهایی فقط این‌بار با علم به اینکه "در باز می‌شود،" بختم را آزمودم. بله، در باز می‌شود، نه با جادو، نه با فشار محکم‌تر، و نه با قلق خاصی. با یک چیزی که یک حفره‌ی تو خالی شک در مغزم را پر کرده بود: ایمان.

بهرحال حکایت درِ دانشکده‌ی برق امروز سر تمرین رنگ نستاری تکرار شد، و درحالیکه تسلیم شده بودم همین که هست را فردا هم بزنم، و میدانستم ورژن فردایم با یک ماه پیشم تفاوت چندانی ندارد. فکر کردم تفاوت رنگ من با رنگ نستاری فقط همین تکه است که استاد مضرابهایش را پیوسته می‌زند، و بخودم اطمینان دادم که هیچ چیزی خارج از این نیست. دستم گرم بود و دلم خواست که سعی کنم چسباندن مضرابها به هم را کشف کنم. مغزم مقاومت می‌کرد، دست هماهنگ نمی‌شد. تمرکز کردن روی شروعش سخت بود. کنترلش نمی‌شد کرد. بعد شد یک تکرار آشنا، تلوتلوخوران و بعد دیگر فهمیدم کجایش می‌لنگد. دوباره از اول زدم. همانجا توقف کردم و تکرارش کردم. با خوشحالی فهمیدم که از شر آن وقفه‌ی نامتناسب و قوی مضراب چپم راحت شده‌ام. من و رنگ نستاری دیگر با هم بی غل و غش حرف می‌زدیم. من تعارف‌ها را با او کنار گذاشته بودم. به نظر خودم مضرابهابم خیلی قرص و محکم‌تر بودند. دیگر با شک کنارش قدم نمی‌زدم. می‌دانستم یک حفره‌ی شک دیگر هم در ذهنم پر شده‌است. یک تابلوی ورود ممنوع کم شده‌است. آمدم اینجا همین را بگویم؛ که خیلی کیف داشت که یکدفعه ببینی می‌توانی از مرز خودت عبور کنی.

امیدوارم آنقدر این حفره‌ها پر بشوند تا من بشوم یک آدم تو پر. خیلی فرق دارد کاری را با شک انجام بدهی یا با اطمینان. شاید چیزی که مرا از دنیا و آدمهایش دور نگه داشته شک باشد. 

۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

طرح بهداشت روانی (1)

این پست قرار است مقدمه‌ای باشد برای من که یک طرح بهداشت روانی (که اینجا کمی معرفی شد) بتوانم برای زندگی‌ام بنویسم. از آنجا که جوانمردانه نبود قبل از وفای به این عهد مطلب دیگری بنویسم (و چه دلیلی دیگر داشتم که اینجا سر خودم را بند کنم، اگر کمک گرفتن و تغییر روحیه در کار نباشد؟) بعنوان مقدمه یا آمادگی یا هرچیز دیگری فعلا قبولش می‌کنم. 

هدف اصلی به نظر خودم این است که من بتوانم در برابر یک سری احساس‌های منفی که روی روح و روانم چنبره زده‌اند، ایستادگی کنم و این مقاومت لحظه‌ای نباشد. مؤمن‌وار و با اعتماد به نفس در من بماند و بگذارد راه زندگی سالمی را پیش بگیرم. آنطور که 10 سال دیگر وقتی سرم را برمی‌گردانم به عقب نگاه کنم، از خودم راضی باشم. نمونه‌ی این حس‌های منفی:

کسالت، افسردگی، ناامیدی، بد/کم خواستن، عدم احساس تعلق به دنیا، انزوا، بی‌انگیزگی، و شاید کمبود احترام شخصی

خیلی وحشتناکه نه؟ واقعاً دستم درد نکنه با این موجودات هنوز نفس میکشم :)) یکی از اولین دفعاتی که پیش مشاور رفتم خیلی جدی گفت: "اصلاً شما نباید اینقدر دورت خلوت بمونه که وقت پیدا کنی به این چیزها فکر کنی!" واقعاً تمام این‌ها نتیجه‌ی فکرهای منفی است. فکر منفی، حس منفی، کار منفی. هرکجای این چرخه شکسته شود می‌شود از تجمع بارهای منفی جلوگیری کرد :) و من فکر میکنم انجام کار مثبت از دوتای دیگر راحت‌تر است. شاید کمی بعدتر من از خانم مشاور با ناله پرسیده باشم: "ببخشید به نظر شما من افسرده‌ام؟" انگار شنیدن و تأیید خبرِ افسرده بودن واقعاً بدتر از افسرده بودن باشد! و او گفته بود: "نه، آدمی که افسرده است از خونه نمیاد بیرون، موهاش رو شونه نمیکنه، غذا نمیخوره، ولی شما افسرده نیستی، فقط خیلی غمگینی!" آنوقت من هم متقاعد شدم که افسرده نیستم. امروز قبول دارم که افسردگی با من همراه بوده، همان موقعش هم، با وجودیکه غذا میخوردم و حمام میکردم و از خانه هم بیرون میرفتم، و اینقدر به فکر بودم که با پای خودم بروم پیش مشاور. در کنار همه اینها خصوصیت ماندگار روزگاران من این بوده که از دنیا بریده بودم، بودم ولی انگار نبودم. پیشرفت برای من معنی‌ای نمی‌داد، آینده برایم تصویری گنگ بود، تفریح بیهوده بود. به قول مامان شاید اینها یعنی خیلی تک‌بعدی بودن. ولی درون من شاید در تمنای تمام این ابعاد بود، و این یعنی قوه درکشان را داشت ولی هیچ جایگاهی برایشان قائل نبود. الان هم چیزی جز این نیست، فقط حالا خیلی نزدیک به خودم میبینمش، حالا خیلی خوب میشناسمش.

برای مقابله با این چرخه‌ی منفی من تابحال از این فعالیت‌ها استفاده کرده‌ام:

- نوشتن (یا شخصی یا ایمیل به دوستان نزدیک)، و یا کارهایی مثل نقاشی و سنتور که کمک می‌کند زمان بهتر بگذرد.
- راه رفتن و پیاده‌روی‌های طولانی و بی‌هدف. توی راه میشود آدم با خودش فکر کند و اثر خوبی دارد.
- اخیراً دلم میخواهد بروم پیش آدمهایی که به من نزدیکند، مثل بابا و مامان. همین نزدیک بودن فیزیکی آرامم می‌کند. قبلاً اینطور نبودم. شاید این اتفاق خوبی است :)
- رفتن پیش مشاور. باید اعتراف کنم خیلی انرژی و حواسم را مشغول می‌کند و طول جلسه انگار وظیفه من ثابت کردن حقایق به مشاور است! ولی حتی اگر حرفهایش کاملاً هم نشان از شناخت او نداشته باشد، باز هم برای زمان‌های درماندگی که آدم هیچ راهی به فکرش نمی‌رسد نعمت بزرگی است. 

مشکل این است که این فعالیتها اول بسیار تصادفی و بدون مقدمه شکل می‌گیرند، که مثلاً ممکن است من یک یا چند روز کامل در همین فاز منفی قرار بگیرم تا بالاخره ایده‌ای پیدا کنم که حالم را بهتر کند. داشتن یک طرح مدون که موارد معینی را پیشنهاد بدهد و همیشه جلوی چشم باشد، خیلی بهتر است. دوم اینکه اینها خیلی محدودند و تجربه‌ای در دنیای شخصی محسوب می‌شوند. این به خودی خود خیلی خوب است، ولی من دنبال روش‌هایی هستم که کمی متفاوت باشد از دوره قبلی‌ام، و کمک کند روابطم را با آدمها و موقعیت‌های بیرونی بهتر کنم. این تفاوت هم در روح و کیفیت فعالیتها باید بوجود بیاید و هم در گستردگی آنها. برای مثال:

- می‌توانم آشپزی کنم. 
- می‌توانم خریدهای شخصی بیشتری را به تنهایی انجام دهم (مثلاً خرید لباس برای موقعیت‌های مختلف)
- می‌توانم بیشتر به ظاهرم توجه کنم، اینکه واقعاً چطور ترجیح می‌دهم باشم، اگر راحتی اولویت اول نباشد. 
- اینکه بعنوان یک دختر/زن چه تجربه‌هایی می‌توانم کسب کنم؟ مثل کارهای خانه، مدیریت مالی، توجه به روابط اجتماعی
- ورزش کردن و ایستادن و نشستن صاف و صحیح :)
- تغذیه سالم که میوه و سبزی خیلی بیشتری در رژیم روزانه‌ام بگنجاند. 

حالا اینها چه ربطی به افسردگی و احساسات منفی دارد؟ برای من هرکدام از این موارد به تنهایی دشوار است. مثلاً من کاملاً آگاهم که قوز نشستن بد است، یا میوه کم می‌خورم، اما این فکر فقط 5 ثانیه در ذهنم میآید و بعد بیتفاوت از کنارش می‌گذرم. کار منفی، فکر منفی، احساس منفی! حالا اگر من یکی از این کارها را انجام بدهم، به خودم نشان داده‌ام که آن حس منفی یا فکر منفی خیالی بیش نیست. از طرف دیگر، بعضی‌هایشان مثل آشپزی را من اگر تنها بودم شاید انجام میدادم، ولی وقتی با دیگران هستم برایم سخت است. تصور اینکه کسی ببیند روش کار کردن من را، اذیتم می‌کند. خجالت هم نیست، فقط عصبی می‌شوم :(  پس ممکن است هر فعالیتی یک نوع چالش خاص خودش را برایم داشته باشد، در عین اینکه ساده است و آدم عادی شاید اصلاً در مورد اینها فکر هم نکند (حتی اگر مثل من نتواند اجرایش کند هم، باز فکرش را اینقدر مشغول نمی‌کند. راحت از رویش می‌گذرد، با خنده یا گذراندن وقت با دوستان وغیره). 

مثل روز باید روشن باشد که خیلی فعالیت‌های مثبتی هست که من، به حکم بی‌تجربگی، از آنها بی‌اطلاعم. این موارد که آوردم فقط آنهایی است که همیشه متوجه بودم رعایت نمی‌کردمشان. پس همیشه راه تحقیق و تجربه باز باید باشد، تا بشود از ابزارها و امکانات بیشتری برای رشد استفاده کرد :) این قابل توجه خودم است که از دنیا کنار کشیده‌ام. دختر اسپیِ عزیزم خودش را مجبور می‌کند که به دنیا اعتماد کند، یکی از اعضایش باشد، و توقع نداشته باشد همه‌چیزش را درک کند. بگذارد که موج دنیا هیجان زندگی‌اش را با شگفتی‌های نادیده و ناشنیده بیشتر کند. 

و این گزاره را حتماً باید ابتدای این طرح بهداشت روانی بنویسم: آنچه اصلاً نمیخواهم موقع مردن یادم باشد این است که من آنقدر درگیر خودم و سختی‌های ذهنی‌ام بوده‌ام که نفهمیدم آدمهایی که دوستم داشتند را چقدر آزرده کردم. من روی این طیف اختلالات آتیسم، با اطلاع کامل از شرایط قبلی، خودم را همین‌طور پذیرفته‌ام و از آن راضی. اما به حکم درک جدید و دنیای روشن‌تر وظیفه دارم این آرامش را با دنیای انسان‌های اطرافم تقسیم کنم. خدایا! به من این توانایی را بده که محبت را بفهمم و آن را در حق این انسانهای دوست‌داشتنی بجا آورم :)
۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

نازک‌آرای تن

شنیدن حرفهای حکیمانه طعم ملسی دارد. اول دوست‌داشتنی است و جادوئی، وقتی برایت جا می‌افتد و زیبایی نهفته‌اش را می‌بینی بی‌اختیار لبخند است که روی لبت می‌آید. یک صدا ته دلت فریاد می‌زند که ببین، میدانستم واقعیت دارد. 

مرحله‌ی بعد اما تمرین است. تمرین درسی که فهمیدنش ساده بود ولی به این راحتی نمی‌شود از پسش برآمد. تمرین درسهایی که من سر کلاس آقای کیانی می‌گیرم؛ یا شاید فکر می‌کنم که میگیرم. شاید فقط خیلی محو یادم مانده باشد که آن حرفها سر موقعش خوب چسبید، اما الان حتی می‌توان تلخ صدایش کرد. تلخ چون این سهلِ ممتنع هیچ شباهتی به تو یا آنچه انجام میدهی ندارد. با وجود این، نشانه‌هایی هست که هر آدمِ نوعی (واقعاً از هر نوعی که باشد) یک جاها و یک زمان‌هایی خیلی بهتر از جاها و زمان‌های دیگر زندگی‌اش است. آدم همان آدم است، موقعیت‌هایش، امکاناتش، قدرتهایش، دوستهایش، همه و همه ثابتند. اما آن لحظه‌ها خودشان برجسته می‌شوند، بدون آنکه آدم داستان ما بفهمد. چرا این حرف را میزنم؟ چون چند وقتی است یاد گوشه شکسته‌ی دستگاه ماهور افتاده‌ام. بقول خیلی‌ها شکسته جزو شاهگوشه‌های این دستگاه (و بلکه کل ردیف موسیقی دستگاهی ایران) است:

نوبت من که شد رفتم و درسم را زدم. شکسته آشنا بود، روی سیم‌های زرد اجرا شده بود و پرده‌هایش بسیار دلنشین. مثل یک قطعه شعرسه قسمتی،  زیبا و پرمعنی. سر تمرین زود گرفته بودمش. توجهم جلب شده بود به ریزه‌کاری‌هایش. اینجا چقدر تأخیر دارد تا تک بزند؟ چند تا بیایم پایین؟ و غیره. وقتی شکسته را سر کلاس زدم، هنوز قسمت دومش روی پرده‌های اوجش بودم که استاد خیلی هیجان‌زده یکی از اشکال‌های ریز را گرفت: "خب اینجا را هم اینطوری اینجا ریز بده بیا این طرف دیگر :)" و وقتی گوشه تمام شد گفت: "این گوشه را خیلی خوب زدی، یعنی استادانه زدی،" و بعد همانطور که سکوت من و نگاه متعجبم را دید گفت: "شاید خودت هم نفهمیده باشی که چقدر خوب زدی! زیاد گوش دادی؟" گفتم: "شاید، ممکنه. خودم هم دوستش داشتم :)" بعدترها وقتی به چهارگاه رسیدم شده بودم متخصص "حصار" (که نام گوشه‌ای از این دستگاه است)، و بعد سر کردی بیات، وقتی قطار را زدم هم همین‌طور، و سر چکاوک همایون هم، و سر سیخی ابوعطا، که مضراب‌هایم پر مغز بود، و بالاخره سر آواز اصفهان، که حالتش را خوب درک کرده بودم. اما در کنار همه‌ی اینها، خیلی بیشتر گوشه‌هایی بودند که شل و ول می‌زدم، درست در نمی‌آمد، یا اشکالات واضح داشت. از اینجاست که می‌دانم فهمیدن یک چیزهایی برایم خیلی راحت‌تر از بقیه است. مشکل فقط این است که تو قبل از تجربه و کارکردن نمی‌توانی حدس بزنی کجاها استادی می‌کنی و کجاها گند میزنی! و تازه تمام اینها با زمان و حال و هوا متغیر است. حداقل برای گوشه‌ها که اینطوری است. با زمان متولد می‌شوند.

طبیعی است که وقتی استاد می‌گوید تفریح فقط بعد از کار باید باشد، چون کار ریاضت است، هدف است، طبع انسان است که دنبال چالش برود و تلاش کند، برای من که از کار به چک کردن ایمیل و خواندن مطالب متنوع روی اینترنت و فکرهای منفی و حالات افسردگی روی میاورم، کار سختی است. فرار کردن از کار خیلی راحت است، کافی است بگویی این آن کاری نیست که دوست داشته باشی! آنوقت می‌توانی از هزار و صد نوع تئوری برای اثبات حرفت استفاده کنی که چرا انسان باید دنبال کاری برود که نسبت به آن احساسات قوی و انگیزه دارد. البته اگر روزی برود.

من همان آدمی هستم که یک روز از روزهای عمرم شکسته را استادانه زدم. همان آدمی هستم که خودم را با دیگران مقایسه می‌کنم و می‌ترسم و فکر می‌کنم هیچ وقت به جایی نمی‌رسم. همان آدمی هستم که میفهمم این ترس دلیلش کمال‌گرایی است و من نباید برای خودم تصاویر رویایی و دست‌نیافتنی خلق کنم، من یک آدم عادی هستم و دلیلی ندارد همه چیز بهترین باشد. من ملغمه‌ای از تمام اینها هستم. جای خوشحالی است که لحظه‌هایی هستند که آدم می‌تواند واقعاً عالی باشد، حتی اگر بعضی وقت‌ها خودش نفهمد. این یعنی می‌شود از این لحظه‌ها بیشتر داشت در زندگی. یعنی اینکه همیشه امید هست، و اگر این واقعیت را انکارکنم، نازک‌آرای تن ساق گلی که می‌تواند ببالد و بزرگ شود (آنقدر که روزی خودم هم بدون زحمت ببینمش) را از بی‌آبی تلف کرده‌ام.




۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار