نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

فکرش را نمیکنی

که بتوانی عاشق شوی، یا بیشتر از اینکه چه لباسی پوشیده ای یا در عکست چطور هستی به این فکر کنی که " تکیه کردن به یک تن گرم چه کیفی دارد! "  


۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

وفا کنیم و ملامت کشیم

استاد با خنده می‌گوید امروز هم که سالگرد آزادی خرمشهر است، و ما هم غافلانه می‌خندیم. من بیشتربه این دلیل که فکر کردم آزادی خرمشهر هیچ شباهتی با مناسبتهایی مثل بزرگداشت سعدی، خیام، عطار، و حافظ ندارد که بشود در کلاس برایش تصنیف خواند یا چند بیت شعری یا حکایتی. با اشاره‌ی کوچکی از ما متوجه می‌شود یکی از بچه‌ها هنوز کارش را نشان نداده است، صحبت قطع می‌شود و به درسش گوش می‌دهیم که بیداد کت و نی‌داوود است در همایون. استاد یک اشکال ظریفش را می‌گیرد و توضیح می‌دهد دیکته‌ی اول را خودت باید دربیاوری که همان نغمه‌هاست. دیکته‌ی بعدی را من به تو می‌گویم که مضراب‌گذاری و فن کار است. دیکته‌های بعدی شدت نواخت و زمانبندی و کشش‌اند، که اینها را هم باید خودت با ذوقت دربیاوری، من فقط می‌توانم مثل راهنما بگویم این حالت اینطور که میزنی خوب شد یا نه. این مثل تحصیلات تکمیلی است، و من هم کاملا نقش استاد راهنمایت را دارم. وقتی درباره‌ی مضراب صحیح و نغمه‌ها حرف می‌زنیم سطح متوسطه است، و وقتی آهنگ را حفظ میشوی و سعی میکنی با گوش دادن آن را بدست بیاوری، سطح مقدماتی است.
با همان کوک همایون برایمان چند درآمد و گوشه را می‌نوازد و آخرش میرسیم به رنگ زیبای فرح. می‌گوید این دستگاه همایون تقدیم به همه‌ی آنهایی که در دفاع از وطن جنگیدند و جانشان را فدا کردند. که همان روز که خرمشهر آزاد شده استاد در راه برگشت به خانه از کلاسش در کانون چاووش بوده، و همه‌ی خیابانها از شادی مردم راه‌بندان. می‌گفت شیرینی‌فروشی بزرگ سر خیابانشان خالی خالی شده بود، و این حس شادمانی اگرچه مستقیما به او مربوط نمی‌شد اما غیرمستقیم او را هم بسیار شاد کرده بود. اینکه وطن اگر بدن باشد، وقتی دشمنی بخشی از آن را اشغال می‌کند انگار مثلا دستت درد گرفته. آزاد شدنش همه وجودت را خوب می‌کند. و اینکه چقدر خوب است که اینطور روایت‌ها با همین زیبایی و حس حماسی‌شان بازگو شود. یک داستان زیبا باشد در همین حد که بخشی از وطن اشغال بود و با فداکاری‌های مردم آزاد شد. مردمی که جانشان را روی این کار گذاشتند. که دیگر فکر نکنیم انگیزه‌ای پشت این بود یا نبود، چطور تحریک شد، یا اتفاق افتاد. چه کسی نقش اصلی را داشت؟ از روی چه بود یا نبود. می‌گوید می‌توانیم با دید خوب زیبایی بیافرینیم، در حالیکه توجه به این زشتی‌ها معنی هر چیزی را خراب می‌کند. در هر موقعیتی می‌توان خوب دید و خوب برداشت کرد، و زیبایی آفرید. پررنگش کرد، رواجش داد. آنوقت همه‌چیز زیباتر است. همه زیباتریم.
برای همین است که حافظ می‌گوید منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن، منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن. از دید آدمی مثل حافظ بد دیدن (یا فکر کردن، یا شنیدن) یک نوع آلودگی است. حتی اگر کسی برود و به حافظ بگوید دیگر زمان این حرفها گذشته و اینقدر خوش‌بین نباش، کار کار انگلیسی‌هاست، یا اینها همه با برنامه‌ی قبلی بوده، یا فلان و بهمان، باز می‌گوید وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم، که در طریقت ما کافری است رنجیدن.
بچه‌های این کلاس دوشنبه‌ها را خیلی کم می‌شناسم. یک شراره خانم هست که چند سال پیش سخت حالش بد بود و الان خدا را شکر سلامت است. امروز سه دسته گل زیبا آورده که با استاد با هم در دو گلدان چیدند و قبل از کلاس روی میزها جا دادند. یک نسرین خانم هم هست که آشنای همیشگی من است، و با اینکه فقط اینجا میبینمش جایش در دلم کنار دوستان صمیمی صمیمی‌ام است. باقی بچه‌ها جوانترند و نمی‌شناسمشان، ولی بعد از کلاس همه انرژی‌های خوش‌بینی‌شان را حواله‌ام می‌کنند، با حرفهایشان و نظرهایشان. باعث می‌شود من هم کمی در عمل راهکار حافظ را تمرین کنم، روزنه‌های خوب دیدنم را باز کنم و خداحافظی را با لبخند و تشویق متقابل از کار آنها همراه کنم.


امروز نمی‌توانم به این فکر نکنم که چقدر خوش‌بینی و خوب دیدن در جامعه‌مان کم‌رنگ شده. دوست داشتم کسی با شهرت حافظ بود و نمی‌گذاشت اینقدر راحت به فرهنگ‌ها، اقوام، و ادیانی که امروز از نظر تعداد در اقلیتند توهین شود یا اینقدر بر متفاوت بودنشان تاکید شود. اینها همه‌شان با هم ایرانند، و روزی مثل خرمشهر آزاد می‌شوند، با فداکاری و قهرمانی یک عده مردم عادی که ما باشیم در زمان خودمان.
۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

هنر، هنرمند، مخاطب

گاهی هنرمند مثل هر آدم دیگری دوست دارد که محبوب باشد، هرچه این محبوبیت بیشتر احساس موفقیتش هم بیشتر. آنموقع شاید بسته به نظر مخاطبهایش، بخواهد هنرش را طوری ارائه و تعریف کند که مورد پسند گروه بزرگتری واقع شود. خیلی ساده میشنود که: "من با کارهای شما ارتباط برقرار نمی‌کنم،..اینطوری‌تر و آنطوری‌تر باشد بهتر است..'' و تصمیم می‌گیرد که کارش را مخاطب‌پسندتر کند. ولی اگر قرار به دوست داشتن من نوعی باشد، "هنوز این قسمتش ایراد دارد، نمیدانم، به دلم نمی‌نشیند..'' که باعث میشود هنرمند مخاطب‌دوست باز هم هنرش را با این نظر تطبیق دهد، و این کار تا جایی ادامه پیدا می‌کند که بالاخره محاطب به اصطلاحی هنر را خیلی خوب درک می‌کند. شاید حتی می‌توان گفت مخاطب از هنرمند صاحب‌نظرتر بوده، و بیشتر می‌دانسته که باعث شده نتیجه‌‌ی مطابق میل او باشد! شاید حتی بعدها که ذوقش اندکی هم بهتر شد به نظرش همین هنرِ مقبول، دیگر ارزشی نداشته‌ باشد.

ولی گاهی هنرمند، با صداقت و پاکی نیت، همان چیزی که در درونش هست را نشان می‌دهد. اگرچه برای ابراز هنر و رساندن پیامش نیاز به مخاطب دارد، اما نظر مخاطب در انتخاب سبک و مفهوم برایش اهمیتی ندارد. این یک مسئله شخصی است. صداقت و آسیب‌پذیری هنرمند در این حالت برای تقریبا هر نوع مخاطبی براحتی قابل تشخیص است، حتی اگر با هنر او ارتباطی برقرار نکند. ممکن است با خودش فکر کند "..این شخص برای من ارزش و اهمیت قائل شده که دارد هنرش و خود واقعی‌اش را نشان می‌دهد. حیف! من که سر در نمی‌آورم، ولی بد هم نبود اگر بیشتر می‌فهمیدم!'' شاید حتی علاقه‌مند شود از او یاد بگیرد. در هرصورت، نتیجه‌ی این رفتار یا بوجود آمدن شناخت و ارادت بیشتر به هنری است که کمتر برایمان قابل درک بوده، و یا نتیجه‌گیری سریع‌تر برای تشخیص اینکه چنین هنری اصولاً دور از فضاهای دلخواه ماست و نیاز به صرف وقت روی آن نیست. در بدترین حالت (که شاید اصلاً در زندگی پیش نمی‌آید،) تنها مخاطب یک هنرمند خود اوست، و براستی تاریخ نسان داده برای ارائه‌ و ماندگاری هنر، همین کافی‌ است.

هنرهنرمندمخاطب

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

معرفی می‌کنم: بلبل

پنج سال پیش، صبح یک روز ابری و غرق خواب، با آواز شفاف و بلورین* پرنده‌ای پشت پنجره یکباره هوشیار شدم. سرم را بلند کردم و دیدم یک پرنده‌ی خاکستری همان موقع پر زد و رفت.


دم‌جنبانک ابلق یک پرنده‌ی ظریف و مینیاتوری است با دم بلند و باریک که سریع تکانش می‌دهد. شبیه ربز ریز دویدن راه می‌رود. یک بار از پنجره‌ی آزمایشگاه آمده بود تو و کنار صندلی چرخ‌دار روی زمین نشست. از زیر چشم فکر کردم کنارم چیزی تکان خورد. برگشتم و با دیدنش در آن فاصله‌ی نزدیک از جا پریدم. او هم پرید و رفت روی لبه‌ی پنجره. آنقدر که اهلی و آرام بود دوباره میخواست بیاید تو، نگذاشتم. تا رفتم برایش چیزی بیاورم تا پذیرایی شود دیگر رفت که رفت. نشد که یک آواز کوچولو هم بخواند.

کم‌کم هرجا دم‌جنبانک میدیدم دقیق میشدم. به ندرت در حال خواندن پیدایشان می‌کردم. یک‌بار بالاخره صدای یکی‌شان را شنیدم. آن شفاف بلورین، نه، این نبود. اگر دم‌جنبانک نبود پس چه بود؟ اسفندماه در محوطه‌ی سبز و خرم دانشگاه علم و صنعت می‌چرخیدم تا خودم را از در بانک ملت برسانم به ساختمان چمران، دانشکده‌ی برق جدید. آمد، آمد، صدایش را شنیدم! باید روی همین درخت باشد..و خوب نگاه کردم دیدم یک پرنده‌ی تپل خاکستری سرسیاه روی شاخه دارد می‌خواند. شب آمدم و با کمک گوگل عکس کلی پرنده‌ی سرسیاه را نگاه کردم، تا بالاخره فهمیدم اسم این معشوق ناشناخته بلبل است! با این همه وصف عاشقی گل و بلبل در ادبیاتمان و ضرب‌‌المثل‌ها و حرفهای کوچه و بازار، و البته بجای خودش زنگ‌های قدیمی و سوت‌های بلبلی، واقعاً حیف می‌شد اگر نمی‌فهمیدم که بلبلی که دل این همه شاعر و اهل دل را برده چه رنگی و چه شکلی است!

حالا دیگر دم‌جنبانک ظریف و اهلی از چشمم افتاده و بلبل هزاردستان‌شناس شده‌ام.



* شفاف و بلورین مثل صدای مضراب لخت روی سیم سنتور، با تحریرهایی که شبیه آواز همین پرنده است.
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دوست داشتن

یک جور دوست داشتن داریم به معنی درک کردن، انگار خیلی وقت پیش از جایی که او ایستاده رد شده‌ای یا حتی آنجا زندگی کرده‌ای..
یک دوست داشتن دیگر داریم به معنی کنجکاو بودن، انگار تو یک موجود مریخی فوق پیشرفته یا فسیل ماقبل تاریخ باشی که تابحال گوشش چیزی در موردت نشنیده..
یک جور دیگرش این است که شنونده‌ و تماشاگر بیطرفی باشی، فقط باشی..
یک جور دیگر هنوز این است که هر کاری که از دستت برمیاید برایش انجام بدهی، مثل بچه‌ای که مراقبش هستی آسیب نبیند..
یک جور دیگر دوست داشتن بخاطر یاد گرفتن است، آنقدر خوبی دارد که می‌توانی تا آخر عمر در آن حل شوی..
انواع دیگری هم حتماً هست..

اما یک جور دیگر دوست داشتن هست که تجربه‌اش برای خودت هم جدید و بکر است. آنوقت دلت میخواهد وقت را تلف نکنی، بهترین ایده‌هایت را استفاده کنی، با دقت زیاد قدم برداری، و پر باشی از هیجان اینکه دیگر چه اتفاقی ممکن است بیفتد، یا چه حس خوبی منتظرت هست..
۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۵۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

تولدت مبارک

از پیری شکایت نکن، از جدایی، از غم. کسی چه میداند؟ کجا دیده ای که چرخ گردون نقشی را به تو بسپارد که در توانت نیست؟
خاله پری عزیزم، خاله پری قدیمی، دیگر برایت نامه ننوشتم چون حرف‌هایم را حالا میشنوی، خودت مینویسی، صحبت میکنی، می آیی خانه مان عید دیدنی..از این بابت خیلی خوشحالم، خوشحالم که تا این اندازه حالت خوب است. راستش را بخواهی همه ما (و حتی خودت) گاهی افسوس میخوریم، که چرا این اتفاق برای تو افتاد. آنوقت میدانی؟ همه ی تلاشهای تو و پیشرفتهایت به نظر کوچک میاید. این اصلا خوب نیست.
من همینطور که هستی دوستت دارم، نه اینکه نخواهم مثل قبلت باشی، نه. من تو را با همه توانایی هایت، تغییر خلق و خوهایت، بی پرده گویی هایت، و چانه زدن هایت دوست دارم. من میخواهم تو را بشناسم، تو که همان خاله پری هستی در ذهن خودت که همیشه بوده ای. میخواهم همان را بشناسم. مگر آدم چیز دیگری است غیر از این؟
دیگر میفهمم که چرا غصه ندارد که در عکسهای قدیمی آلبومها همه جوانتر بوده اند. غصه ندارد که از عزیزی دور باشی. حسرتت وقتی است که بفهمی زمان گذشته و تو هنوز غریبه ای با دلشان.
اما اگر خودت ناراحت باشی، من چه دارم بگویم؟ غیر از اینکه دوستت دارم، چه دارم بگویم؟ شاید بظاهر کمکی نکند، اما من اعتقاد دارم همین چیز ساده کل هستی را پابرجا نگاه داشته. منتظر هستیم که روزی تو هم دوباره بایستی و روی پای خودت راه بروی.
تولدت مبارک خاله پری جدید من، با چند ساعت تاخیر البته :)

۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مناجات بهاری

نشسته‌ایم و آخرین جلسه‌ی سال را می‌شنویم. شاید من با خیالی پس از سالها راحت. فکری آزاد. ضربی ابوعطای حبیب را باید درمی‌آوردم که اصلاً هیچ شاید نزدیکش هم نشده باشد. آنقدر ظرافت دارد که همان جمله‌ی اولش هم چند جلسه‌ای درگیرم کند. من نفر یکی به آخرم. بعدش آن آقائی است که از سمنان می‌آید. بعضی جلسه‌ها ضرب می‌زند، بعضی دیگر هم آواز می‌خواند (امروز او هم ابوعطا). با وجود اشتباهش در کلام شعر اما آهنگش درست است. استاد تشویقش می‌کند که: "آفرین، فقط کمی جدا از هم و منقطع میخوانی، دوباره بخون.." تا درست می‌شود. ساز که دست استاد می‌افتد، به رسم همیشه آخر کلاس برایمان شروع می‌کند اول درآمد از ابوعطا و بعد از کمی تکنوازی تصنیف دل هوس سبزه و صحرا ندارد از عارف (میخواند و مینوازد). آخرش هم یک رنگ از درویش‌خان. می‌گوید خیلی‌ها معتقند موسیقی و ادبیاتمان محزون و غم‌انگیز است. اما واقعیت این است که ادبیات ما حالت راز و نیاز و مناجات دارد، و معشوق حقیقی هم که خداوند است: "..ما (یعنی عاشق) هستیم که نیازمند عشق ورزیدن باو هستیم و از دوری معشوق گلایه داریم. مثلاً همین‌جا عارف می‌گوید که دلش میل رفتن به دشت و گلستان را ندارد، که حالش خوب نیست. در صورتیکه این تصنیف پر است از نمادهای بهاری، از سبزه و صحرا و گلگشت. معلوم است که زمانش بهار است، ولی چرا اینقدر غمگین؟ من فکر می‌کنم موسیقی ما خیلی هم پرنشاط است، چون وقتی عارف اینطور صحبت می‌کند، نه اینکه بگوید دشت و گل و باغ را دوست ندارد، نه! یعنی با خودش می‌گوید چون یار و محبوبم کنارم نیست، پس دیگر چه فایده که سبزه هست و بهار آمده؟ وقتی او نیست انگار اینها هم دیگر برایش مثل همیشه نیستند. یعنی می‌گوید که چقدر دلش می‌خواهد برود بیرون، در سبزه‌زار و طبیعت، پیش بلبل‌ها و کنار گل‌ها، صدای آب را بشنود و گرمای خورشید را حس کند، اما چه فایده؟ آخر معشوقش کنارش نیست! پس در درون این صورت ظاهری یک گفت و گوی عاشقانه و بانشاط درجریان است که اصلاً معنای حسرت و ناراحتی ندارد."

اگر شما هم که گل مریم می‌خرید غنچه‌هایش برایتان باز نمی‌شود و با همان غنچه‌بسته‌ها بوی مریم را می‌شنوید که همه‌جا را پرکرده می‌توانید یک روز بیایید کلاس استاد. آنجا من گل مریم باز را دیده‌ام، جدای از زیبایی‌هایی که از موسیقی و ادبیات به رویم باز شده. 

سال نو بر همه مبارک.
۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۴۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار

بهم‌ ریخته

می‌خواهم برنامه‌ریزی کنم. کاری که خیلی خوب بلد نیستم. برنامه‌ریزی برای اینکه بهتر بتوانم زندگی را درک کنم و از توان و انرژی‌ام در جهت درستی استفاده کنم. الان که تا این مرحله از شناخت خودم و روحیه و طرز تفکرم رسیده‌ام، کافی است. حالا وقت کار است. شناختم را باید در حین کار و ضمن تجربه‌های جدید کامل‌تر کنم.

بعنوان اولین قدم می‌خواهم کمی به موضوعاتی که ذهنم را مشغول کرده بپردازم. از چند روز پیش تا حالا این تصور برایم پیش آمده که خیلی از اینها با هم اشتراک دارند، و نیازی نیست روی تصویر بهم ریخته از خودم تمرکز کنم. بگذارید روشن‌تر صحبت کنم، من به چه چیزهایی فکر کردم؟ این لیستش:
داستان‌نویسی و ادبیات (کوتاه، کودکان، طنز)، ردیف‌نوازی و تئوری موسیقی، پردازش داده و یادگیری ماشین، رواشناسی و تحقیق، گرافیک و خوشنویسی، تحقیق و انتشار مقاله به انگلیسی (به سبک نشنال جئوگرافیک)، کسب تجربه‌ی آموزش و ارتباط با کودکان کار از طریق داوطلب شدن در جمعیت امام علی، و بهبود روابط اجتماعی با هدف تشکیل خانواده.

و البته برای هرکدام میزان آمادگی، سابقه، سطح اطلاعات، زمان شروع کردن پروژه، و جایگاهش را در زندگی‌ام نوشتم. خیلی‌هایشان هم‌وزنند. مثلاً ممکن است اگر وقت آزادی داشته باشم همانقدر خوشنویسی را دوست داشته باشم که جمع کردن اطلاعات و نوشتن یک مقاله در موردش. هردو انگار فقط به دیده‌ی سرگرمی باشند. خب، البته، بخشی‌ از این حس مربوط به این است که روی هیچ‌کدام سرمایه‌گذاری جدی نکرده‌ام. همه‌شان کوچولو مانده‌اند. یک مشت جوانه‌های کوچولو و شاید پلاسیده! تنها وجه مشترکی که بینشان می‌بینم این است که اگر روی هرکدام از اینها تمرکز کرده بودم و انرژی می‌گذاشتم، شاید الان دیگر به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. شباهتشان برایم این است که همه من را سر ذوق می‌آورند و می‌رسانند به یک جور زیبایی (از همان زیبایی‌های عالم معنا).

الان ولی می‌خواهم یک مقدار واقعی‌تر مسئله را ببینم. اینها چیزهایی است که به فکرم می‌رسد:

1. هر آدم دیگری هم ممکن است علائق شخصی از این دست داشته باشد. من نباید مسیر آینده‌ام را فقط با احساس این مقطع ارزیابی کنم. می‌شود محقق بود، دو ماه زمان گذاشت برای ورود به یک مطلب و گزارش نوشت. محققی که خوشنویسی هم می‌کند.

2. اگرچه بخاطر عدم تمرکز، اعتماد به نفس پایین، اهمال‌کاری، یا خیلی ساده گمراهی خیلی از این شاخه‌ها فقط حرف مفت است، ولی باز هم با نگاه به ریشه‌های گذشته می‌توان رگه‌هایی از آنهایی که حتی در سخت‌ترین شرایط روحی حفظ شدند و خودشان را نشان دادند، پیدا کرد. مثالش؟ علاقه به بکارگیری الگوریتم‌های هوش مصنوعی و تفسیر چرایی اتفاقات از روی داده‌های عددی. این مثل یک جور مسئولیت است برایم. یک ارتباط با گذشته‌ی تاریک تحصیلات کارشناسی تا دکتری برق. مثال دیگر نوشتن است، چیزی که هیچ وقت ترکم نکرده، بنیان تمام وجودم. مثال دیگر؟ علاقه به جمع‌آوری اطلاعات، این ویژگی هم برای تحلیلگر داده مفید است و هم برای نویسنده. و بالاخره مثال آخر؟ داوطلب جمعیت شدن تشنگی‌ام را به کمک به دیگران شاید رفع کند، شاید کمی به واقعیت نزدیکترم کند، شاید الهام‌بخشم باشد برای نوشتن. یکجور قدمی است که من از دنیای انفرادی‌ام برمی‌دارم به سمت دیگران، اگرچه که سخت.

3. این روحیه که آدم بخواهد به همه‌چیز (خواه مقام، موفقیت، یا هرچیز دیگری) برسد، اخلاقاً پسندیده نیست. عمر ما کوتاه است و وقتی عمق پیدا می‌کند که آدم همتش را بگذارد روی یک هدف خاص. تنها نتیجه‌ای که تا حالا گرفته‌ام این است که می‌خواهم ابزاری داشته باشم برای بیان تصورم از دنیا.


4. امسال را می‌گذارم برای پیدا کردن شناخت نسبت به این شاخه‌ها. مهمترینش نوشتن و تحلیل داده، تجربه‌ی داوطلب جمعیت شدن، و بهبود روابط اجتماعی است. بقیه را می‌گذارم فعلاً غذای روح باشد، تا وقتی که بتوانم کمی کارها را بهتر مدیریت کنم. 
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سیستم کمکی

یکی از اولین آشناهای اینترنتی من روی طیف آتیسم خانم سینتیا کیم بود، که وبلاگ Musings of an aspie را در مدتی که فهمید دارای سندرم اسپرگر است، نوشت. بعدها دو کتاب هم نوشت. با وجود سختی‌های بسیاری که سینتیا در گذراندن دوره تحصیلاتش و به اتمام رساندن آن داشت، از سن خیلی کم توانسته بود شرایطی را بوجود بیاورد که زندگی دلخواهش را بسازد. مثلاً اینکه کارش نوشتن، تحقیق، و ویراستاری است، و کارگاهش طبقه‌ی زیر خانه‌اش است. صبح‌ها دو جور صبحانه ممکن بیشتر ندارد، بعدش می‌رود در دفتر کارش. همسر سینتیا که روابط اجتماعی خیلی خوبی دارد به دخترشان در امور اجتماعی کمک می‌کند و سینتیا در زمینه‌های کسب اطلاعات و استفاده از تکنولوژی و غیره. اگر با هم به مهمانی بروند، معمولاً بیشتر بار گپ و گفت و معاشرت را همسرش برعهده می‌گیرد. شاید از نظر من بزرگترین معیارهای موفقیت او بعنوان یک زن اسپرگری و روی طیف، این باشد که اولاً خیلی خوب شرایط خود اشتغالی را برای خودش ایجاد کرده، و بعد اینکه از سن کم تشکیل خانواده داده‌است. در مجموع شناخت خوبی از خودش داشته و آن را توانسته اجرا کند. سینتیا به عقیده‌ی خودش با دقت این بخش‌ها را به هم چسبانده، مثل آدم نابینایی که به کمک نخ‌های ظریف و نامرئی در اطرافش مسیر را ببیند. اگر این چرخه و روتین دقیق از بین برود، یا با یک برنامه‌ی پیش‌بینی نشده مختل شود آنوقت دیگر کارها روی روال سابق و پربازده‌اش پیش نخواهد رفت.

وقتی من با این بخش از زندگی او آشنا شدم، فهمیدم اشکال کارم کجا بوده. روتین و برنامه‌ی دقیق شاید بهره‌وری را برای هر آدمی در کار افزایش دهد. اما افراد روی طیف خیلی خیلی بیشتر نیاز به مدیریت و برنامه‌ریزی در زندگی شخصی‌شان دارند. کمترین ضرر ناشی از نادیده‌گرفتن این وجه از مسئله به هدر رفتن عمر و انرژی خود فرد، خانواده، معلم‌ها و دوستان او است.

حالا، اگر قرار باشد مثل یک آدم کامل با خودم روبرو شوم، یعنی همه‌ی آن ویژگی‌های اسپرگری و نشانه‌های افسردگی، و از این شاخه به آن شاخه پریدن‌ها را قبول کنم بعنوان بخشی از همین وجودی که هستم، باید اعتراف کنم کل این موجود را دوست دارم. برایم عحیب است که چطور همه‌ی این بخش‌ها و جزئیاتِ شاید دست و پا گیر جمع می‌شوند و با هم می‌شوند یک روحیه، از یک آدمی که می‌تواند برای خودش، در محدوده‌ی درک و شعورش رویا ببیند، خیالبافی کند، و بالاخره روزی دست به کاری بزند. سؤال فقط این است که کی؟ و چطوری به خودم با این اطلاعات کمک کنم؟ من می‌خواهم سیستمی برای خودم داشته باشم که کمکم کند به زندگی سامان دهم. وقت زیادی ندارم. کسی چه می‌داند فردا کجا هستم؟ این امکانات را دارم یا نه؟ کنار این آدمها هستم یا نه؟


۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

عالم معنا چه آشنا بود..

درک هر گوشه‌ای از این زندگی یکجور شکرگزاری است. وقتی که آدم سرگرم کارش می‌شود و همه چیز دیگر را فراموش می‌کند، انگار دیگر در این دنیا نیست، جایی رفته که عالم معنا نام دارد. انگار با همه‌ی موجودات دنیا یکی شده، شده مثل درختی که برگهایش در باد تکان می‌خورد، مثل آبی که توی رودخانه مسیرش را می‌رود، مثل پرنده‌ای که روی شاخه برای خودش آواز می‌خواند. مثل کوهی که محکم ایستاده سرجایش، مثل مورچه‌ای که توی شکاف سنگ و زمین راه می‌رود، مثل کل طبیعت و موجوداتش. می‌شود همان مرغ تسبیح‌گوی سعدی و میرسد به معنا. 
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار