نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

آیشمن در نزدیکی

سردرد عجیب و عمیقی دارم که نه جای تعجب دارد و نه مهم است. در اینترنت آزاد هر خبر و مطلبی که گیرم آمده‌است را خوانده‌ام. برایم درد دارد که با این‌همه لایک و انتشار‌ِ خبر، حتی همان خبرهای سطحی روزنامه و تلویزیون‌های خارجی، چرا یک‌نفر همکار خارجی پیامی خرج نکرده بپرسد فلانی، در مملکت تو چه خبر است؟ البته به‌جز اشاره‌ی کلی و گنگ مسئول نیروی‌انسانی که خودم برای یک سوال دیگر با او صجبت کرده‌بودم. معلوم است که خبرها را دیده‌اند، ولی لابد این‌چیزها عادی است. لابد خاورمیانه همین باید باشد، و لابد درد و رنج در هرگوشه‌ی دنیا آنقدر هست که همدردیت شامل آن دوردورها نشود. در همین‌حال کتاب "آیشمن در اورشلیم" را می‌خوانم. انتخاب دردناک و سنگین، اما تسلی‌بخشی است که کمک می‌کند ریشه‌های خشونت و بی‌تفاوتی و بی‌وجدانی بشر علیه خودش را درک کنم. نه ببخشید، نمی‌کنم، درکش هنوز سخت است. 

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دیدن شادی نسل کوچکترم اینقدر سبکی‌آور و دیدن سختی‌هایش اینقدر جان‌فرسا باشد. این‌روزها با وجدانم درگیرم چون آزادی حق بچه‌های ایرانم است ولی از سمت دیگر افکار محتاطانه‌ام می‌گویند جانشان! جان بسیار عزیز. نه، نباید بگذارم ناامیدی‌هایم سرایت کند، برای این روح آزاد و حس جدید زندگی است که همه‌چیز معنی تازه‌ای دارد.

آخر کدام زن و دختری است که واقعیت و حق انسان بودنش از خودش پنهان باشد؟ چه کسی می‌نشیند تا دیگری تعریفش کند؟ می‌خواهید بدانید زن چیست؟ به‌تعداد زنان دنیا جواب هست. قطعا آن شئ توی ذهن شما نیست، حتی وقتی با قوانین سخت‌گیرانه زندگی کند. و چه کار طاقت‌فرسایی است اثبات انسانِ برابر بودنِ زنان، برای کسانی‌که دنبال استدلال منطقی نیستند و مغلطه می‌کنند.

۱۳ مهر ۰۱ ، ۰۹:۴۶ ۴ نظر
دامنِ گلدار

تاریخ می‌خوانم

حکومت ساسانیان رفت، حکومت عرب‌ها آمد. حکومتی که برق‌آسا از جمیع ارزش‌ها تهی شد و تبدیل شد به حکومت بد؛ و حکومت بد، حکومت "فساد - ستم - فقر - فشار"، واکنش‌های گوناگونی را در فرد، در مردم، و در ملت  برمی‌انگیزد؛ گوناگون و متفاوت. 

نظام و حکومت بد می‌تواند در فرد ناامیدی بیافریند، و دل‌زدگی، و خستگی و بیزاری، و تمایل به‌دنیای دون را به دنیاداران دون سپردن، از همه‌چیز بریدن و کنج خلوت و اعتیاد و انحطاط روح را برگزیدن: یاس تا حد مرگ. 

نظام و حکومت بد، در مردم اما نمی‌تواند چنین حالتی ایجاد کند و به آن دوام ببخشد. مردم ممکن است که در لحظه‌هایی دچار یاس و سرخوردگی بشوند اما این لحظه‌ها ماندگار و مقاوم نیستند. از پی ناامید‌های کوتاه‌مدت، امید می‌آید و حرکت و دل‌بستن و نقشه کشیدن و به آینده نگریستن. در اعتقادات و احساسات مردم نوعی سیال‌بودگی حس می‌شود - به‌زیان ستم. 

اما ملت، ناامیدی نمی‌شناسد؛ هرگز خسته نمی‌شود، رها نمی‌کند، تسلیم نمی‌شود و دست از مبارزه - مبارزه به صدها و هزاران صورت غیرقابل پیش‌بینی- نمی‌کشد. ملت، از آنجا که پدیده‌ایست تاریخی و نه اجتماعی، هیچ اجتماع و جماعتی هم او را دلسرد نمی‌کند. ملت به دور نگاه می‌کند؛ به ارتفاع، به رفعت. به‌همین دلیل است که نمی‌شود ناامیدش کرد. چراکه حکومت‌ها خود به‌آنجایی که نظرگاه ملت است دسترسی ندارند که بتوانند تخریبش کنند. ملت‌ها برای پذیرش هرآنچه که مغایر با امکان وصول ایشان به‌سعادت باشد پدید نیامده‌اند. این است که سرانجام و همیشه بر حکومت‌های بد غلبه می‌کنند، و کرده‌اند، و گفته‌اند که هرکسی پنج روزه نوبت اوست، و زمانی، عاقبت، از آنجا که "میزان، رای ملت است،" حکومت‌ها و نظام‌های ملت‌ها پدید می‌آید و جهان، جهان آسوده‌یی می‌شود. 

حکومت‌های بد غالبا فرد و افراد را می‌بینند و ندرتا مردم را؛ اما ملت را هرگز رویت نمی‌کنند. به‌همین‌دلیل هم دل خوش می‌کنند به‌ناامیدی و سرخوردگی و ولنگاری و بی‌اعتقادی افراد، و مطمئن می‌شوند این دل‌بریدگان تارک دنیا، هرگز هیچ حرکتی بر ضد حکومت بد نخواهند کرد. تلو خواهند خورد و نق خواهند زد و به‌شرایط موجود، رضا خواهند داد. و یا، حکومت بد، نهایتا، خیلی که زاویه‌ی دید یازی داشته باشد، مردم را می‌بیند در مواج‌بودگی‌شان و دلنگان‌بودن گهگاهی‌شان. می‌گوید اینها را می‌شود بازی داد، از این‌سو به آن‌سو کشیدشان، مسخره‌شان کرد و دستشان انداخت؛ و دائما از امید به ناامیدی و از ناامیدی به امید سرشان داد. مردم آلت فعلند، نه‌چیزی بیشتر. 

حکومت‌های بد اما نمیدانند که ملت‌ها که رسوبات عظیم تاریخی را در بستر اعتقادات و آرمان‌های خود دارند، حتی اگر به‌ظاهر خالی و خشک و ناامید باشند، در درون چه آتشی می‌سوزانند. و در این حال قضیه به‌عکس می‌شود: حکومت‌های بد ملت‌ها را نمی‌بینند، ملت‌ها افراد را نمی‌بینند و در جریان سرخوردگی‌ها و دل‌مردگی‌های ایشان قرار نمی‌گیرند. ملت‌ها افراد مایوس را مانند مورچه زیر پاهای غول‌آسای تاریخی خود له می‌کنند و پیش می‌روند؛ و چنین است که حکومت‌های بد همیشه غافل‌گیر می‌شوند و همیشه می‌گویند: "اصلا فکر نمی‌کردیم چنین حادثه‌ای پیش بیاید"، "ما فقط می‌دیدیم که یک عده هفته می‌گیرند، چله می‌گیرند، و سالگرد. این ظاهرا چیز مهمی نبود."

 

نادر ابراهیمی، صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها، فصل اول بخش ۴.

قابل مطالعه از طاقچه بی‌نهایت

۰۶ مهر ۰۱ ، ۰۰:۳۴ ۱ نظر
دامنِ گلدار
دوشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۱۸ ق.ظ دامنِ گلدار
آنکه فکر می‌کند و آنکه

آنکه فکر می‌کند و آنکه

باز هم اشتباه شده، کاملا تصادفی! اشتباه باتوم توی سر مردم خیابان می‌خورد و اشتباه آدم‌ها کتک می‌خورند. دوباره تاریخی که ما در آن زندگی می‌کنیم اشتباه است و شما باید ویرایشش کنید. دوباره باید دیوار گوشتی در میدان‌ها بسازید و پیامک‌ و اینترنت و هر راه ارتباطی را ببندید. مثل همیشه در گوش راست ملت بخوانید چپ دشمن است و در گوش چپ بخوانید راست بی‌ناموس است. مثل همیشه صبر کنید تا اوضاع آرام شود، شگفتا که نسل از پی نسل آرام نمی‌شود. افسوس که هر دم به تعداد آنها که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند می‌افزایید. نمی‌ترسید از سرانجام کار؟

البته که بسیار هراس دارید، وگرنه چرا ضرب و شتم؟ چرا نفرت‌پراکنی؟ چرا بی‌سیاستی و این‌قدر آشکارا و در روز روشن آستین به‌خون آلوده‌کردن؟ چرا بچه‌های کشور خودتان را کشتن؟ چرا ضدشورش را به جنگ با دختران واداشتن؟! البته که می‌ترسید. 

هر گلی که پرپر کنید، هر پدر یا مادر دلسوخته و هر فرزند جوان چشم‌انتظار روشنایی را که می‌کشید یک قدم به آخر این خط نزدیک‌ترید. یک درجه دستتان بیشتر پیش مردم باز میشود و حتم دارم دل‌های بیشتری را می‌شکنید. دوستانی را از هم جدا می‌کنید و شک بسیار و سوال‌های بسیار پدید می‌آورید. روزی با دروغ‌هایتان از درون ترک برمی‌دارید چون هر کدام از ما می‌تواند فکر و تحلیل کند. این امید من است، ما فکر می‌کنیم و شما نه.

۰۴ مهر ۰۱ ، ۱۰:۱۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۹:‌ تنهایی آدم‌های خاکستری‌

از ننوشتن خسته‌ام. از حرف نزدن با تو،‌ شخص خاص خودم،‌ ناشناخته و مچاله و در تاریکی راه‌رونده. فراری و غم‌دار و در حال فروروفتن در خیالات و وهم‌ها. ننوشتن از نوشتن بیشتر خسته‌ام می‌کند.

در عین حال اگر از شخص خاص خودم بپرسی تصمیم گرفتیم که دیگر کمتر غرغر کنیم. کمتر نق‌نق و ناله. انشاالله و اگر خدا خواست کمتر شک. تصمیم را از این خاطر قطعی کردیم که من دیدم این حرف‌ها که سرزبانم افتاده اول از هرچیزی نمی‌گذارد حرف دیگری بیرون بیاید. دنیا شده یک حباب از اینکه من چقدر بدبختم و چه کارهایی را بلد نیستم و چه نیستم و فلان. این چیزی است که به دیگران می‌گویم. زشت نیست؟‌ خدایی زشت نیست؟‌ دوم اینکه این چیزی است که من هم می‌شنوم. فکرش را کن،‌ داستانی که قرار است تویش باشم شده این حرف‌ها. تصمیم گرفتیم که این بخش‌ها را بازنویسی کنیم. این حرف‌ها خوب نیست به گوش کسی برسد. من «به‌اشتباه» باورم می‌شود و دیگران «به‌هیچ‌وجه» باورشان نمی‌شود و این همان چیزی است که همه‌ی ما را گیج کرده‌است، مگرنه؟‌ بله،‌ شخص خاص خودم قرار است زبان روایتش را بپاید و دیگر این چیزها را به‌هم نبافد.

۱

از چیزهای دیگر در این فاصله اینکه خواستیم با آدم‌های دیگر معاشرت کنیم. از نظر من ارتباط‌های زوری که از روی تنهایی شدید اتفاق می‌افتند. تقریبا دو ماه پیش برنامه‌ی کمپی رفتیم که از زمستان سال قبل با یک گروه ایرانی بزرگ هماهنگ شده بود. «گروه‌» که می‌گویم ترس خاصی به جانم می‌افتد. یعنی نمی‌دانم هنوز هم آری یا خیر،‌ ولی به‌طور معمول بله. گروه موجود ناشناخته‌ایست که من با هراس واردش می‌شوم. به‌هرحال، ما تصمیم داشتیم یک بار تجربه کنیم. یعنی برنامه‌های شاد و شنگولی که این آدم‌های عادی و نرمال می‌روند و ما فقط اعلان و تبلیغات و کلیپ‌های غرورآمیز هم‌وطن‌هایمان را نگاه می‌کنیم، از نزدیک ببینیم. با خودم فکر می‌کردم در طی دو روز کمپ در حضور صد نفر ایرانی و یک «گروه» حتما چند نفر آدمی پیدا می‌شود که بشود با آنها آشنا شد و در برنامه‌های دیگر گروه هم همراهشان شد. غافل از اینکه هر جایگاه حدودا ۶-۸ نفره یا دوستان نزدیک و از قبل آشنا بودند که واردشان نمی‌شد شد،‌ و یا آدم‌های تصادفی کاملا ناآشنا با هم!‌ در نتیجه شب اول زودتر از سه گروه دیگر رسیدیم. یک ساعتی از منظره‌ی تماشایی و رو به تاریکی دریاچه‌ی نزدیک چادرها لذت بردیم. در بازگشت به چادر دوست دومی را دیدیم، یک خانم تنها و به ظاهر و شمایل بسیار متفاوت. صحبت کردیم. شوخی کردیم. چایمان را تعارف کردیم و قهوه‌شان را تعارف کردند. ما چای خودمان،‌ او قهوه‌ی خودش. ما شام خودمان، او کیک و شامی که داشت. آتش‌زنه‌ای که فراموش کرده بود برای هیزم‌هایش بیاورد. ما که گاز پیک‌نیکی و کپسول پروپان آورده بودیم و دور آتش درست‌کردن را از اول خط کشیده بودیم. می‌فهمید چه می‌گویم. تقریبا در تمام برنامه‌ها معکوس هم بودیم. حرفمان نمی‌آمد. کمکش کردیم چادرش را به‌پا کند، و چندین و چند بار خودش را سرگرم روشن کردن آتش کرد و هربار نمی‌شد. شعله‌ی نیمه‌ای از چادر همسایه گرفته بود و برگ‌های ریزی که توصیه کرده بودند استفاده نکنیم برای آتش را میریخت درونش تا بالاخره گرفت. بعد صندلی‌اش را آورد و نشست و خیره ماند به آتش. ما با هم صحبت می‌کردیم،‌ سعی می‌کردیم کتاب بخوانیم و دولینگو کار کنیم و از هوا و زمین به هم بگوییم. اما مگر ما نیازی به کمپ کردن داشتیم برای صحبت با خودمان؟‌ گروه بعدی که چادرشان در جایگاه ما بود دیر آمدند. هوا داشت تاریک می‌شد و هول‌هولکی جواب سلاممان را دادند و مشغول به‌پا کردن چادرشان شدند. ما و آنها و خانم تنها هریک با ظاهری متفاوت از هم. رقابت خنده‌داری بود که کدام دوتایمان بیشتر شبیه هم هستیم و خانم ناهید با ما بیشتر صحبت می‌کند یا با آنها.  ناهید تا آخر هیزم‌ها خیره پای آتش نشست. آن زوج دیگر انگار رفته بودند شام پیش دوستان دیگرشان. ما شب بخیر گفتیم و خوابیدیم. گروه آخر هیچوقت نیامدند،‌ وقتی که همه خواب خواب بودیم یک ماشین اشتباهی انگار رسید و بعد از چند پچ‌پچ و هیس‌هیس راهش را کج کرد و رفت سمت جایگاه‌های دیگر. صبح روز بعد ناهید شارژ به‌نظر می‌آمد،‌ زوج دیگر چند کلمه‌ای با هردویمان رد و بدل کردند و انگار رفتند سمت چادر دوستانشان. ما نشستیم پشت نیمکت و منتظر شدیم برای برنامه‌ی گروه. کوهپیمایی به خاطر سختی لغو شد. قرار شد همه بروند کنار دریاچه. ناهید پیراهن رنگی و تابستانی اما بلندی پوشید و با صندلی و ساک پیک‌نیک رفت و جایی سایه در ساحل پیدا کرد. ما رفتیم و یک قایق اجاره کردیم. در بازگشت دوباره با ناهید هم‌کلام شدم گفتم تجربه‌ی قایق هیجان‌انگیز بود اما چه حیف که یا تک‌نفره و یا دونفره است و نمی‌شد با هم برویم. از او عکسی گرفتم تا برای دوستانش بفرستد. گفت آمده ریلکس کند و اهل قایق نیست و کتابی هم داشت و بشقابی گیلاس کنار دستش. ما اهل باربیکیو نبودیم و غذای خانگی آورده بودیم. کارمان با ساحل تمام شده بود. خداحافظی کردیم و برگشتیم به چادر و بعد برای گشت اطراف سوار ماشین شدیم. غروب که برگشتیم ماشین ناهید هم نبود. بعد فهمیدیم چادرش هم نیست، آتش هم خاموش است. بعد فهمیدیم ناهید رفته است،‌ بدون هیچ حرفی. 

۲

دعوت شده بودیم به جشن تولد دختر چهارساله‌ای. مادر لیانا از دوستان هم‌دوره‌ی مهرداد بود و ما مدت‌ها بود که فهمیده بودیم در یک شهر هستیم،‌ هرچند در دو سر متفاوت از شهر!‌ دیداری لازم بود و این جشن تولد قرار شد همان دیدار باشد. من از انتخاب اسباب‌بازی و کتاب برای بچه‌ها همیشه ذوق می‌کنم. این قسمت راحت داستان بود. ما قبل از مهمان‌های دیگر رسیدیم. بعد زوجی رسیدند که دوست صمیمی‌شان بودند و یک پسر ۱۶ ماهه داشتند. دوست دیگرشان خانم بشاش و خونگرمی بود اهل دزفول و باردار، با همسر خارجی و دختری در این حد کوچک که تازه به‌ کمک کسی یاد گرفته بود سرپا بایستد. زوج آخری که ملحق شد ظاهرا تازه دوران بارداریش تمام شده بود و نوزادشان را پیش پدر/مادربزرگ گذاشته بودند تا سرکی به این مهمانی بزنند. دوست آخر آقایی بود مجرد و دانشجوی نمیدانم ۸ ساله‌ی دکترا! از ساعت ۱۱ و نیم تا حدودا ۶ و نیم عصر با این دوستان ناآشنا معاشرت کردیم. یکی از ماموریت‌هایی که به من داده شد این بود که به لیانا کمک کنم اسباب‌بازی جدیدی که کادو گرفته بود و انگار با خمیر بازی شیرینی قالب می‌زد را سر هم کند. این بچه‌ها فارسی هم حرف نمی‌زنند. ولی انگار بازی و هم‌قد شدن با او جلوی غریبگی اول کار را گرفت. هم‌زبان شدن با مادر‌ها و پدرها آسان نبود. بیشتر با مادرها آسان نبود. اینکه نمی‌دانستم مایع توی این لوله‌هایی که حباب درست می‌کنند از اول تویش است و صابون معمولی نیست،‌ یا چطور بادکنک‌های حروف الفبا را باد کنم یا کاراکتر کیک تولد که شبیه یونیکورن بود را بشناسم همه چیزهایی بود که این مامان‌ها در آن بیست بودند. خسته شدم. خیلی زیاد. تنها ارتباط‌های حقیقی همین بچه‌های فسقل بودند که خیلی خشک و ماشینی مجبور شدم یا دست روی سرشان بکشم موقع خداحافظی،‌ یا دست بدهم و از این قبیل. هیچ‌چیز در مرتبه‌ی بغل و قربان‌صدقه‌هایی که عادت دارید از مامان‌ها ببینید در چنته نداشتم. اگرچه همچنان اعتقاد دارم از هم‌بازی‌های خوب لیانا هستم.

۳

آمل نزدیک به شش ماه رییسم بود. پسری جوان شاید ده یازده سالی جوان‌تر از من و تا حد زیادی مستقیم و صریح و نسبتا غیرصمیمی. احساس می‌کردم کار کردن با او دست و پاگیر است و نمی‌شود خارج از محدوده‌ی تعریف‌شده‌ی کار هیچ‌چیز دیگری را توجیه کرد. موارد زیادی بود که هربار در ارتباطمان باعث می‌شد چند روز با خودم درگیر باشم و گیج شوم که چه می‌خواهد و یک‌جور بالاخره برمی‌گشتم. به‌هرحال نمی‌توانستم اعتماد کامل به او داشته باشم. هربار می‌خواست روی آینده‌ی شغلی من صحبت کند می‌گفت برقراری ارتباطت را باید بهتر کنی،‌ در بحث‌ها مشارکت کنی،‌ جواب سوال‌ها را خلاصه و موجز بدهی. وقتی فرصتی پیش آمد تا با یکی دیگر از مدیرها کار کنم فهمیدم چقدر در ارتباط با او راحت‌تر هستم. خوشبختانه او به کمک شتافت و از تیم آمل به تیم او منتقل شدم. سه هفته پیش که آمل خبرم را گرفت که چه می‌کنی و مدتهاست که صحبتی نکرده‌ایم اول از همه دل‌شوره گرفتم. بعد مشکوک شدم. این بشر برای خوش و بش وقت نمی‌خواست بگذارد. روز بعد جلسه گذاشت اما فقط صحبت عادی و گپ دوستانه زدیم. حرف زدن با او وقتی که مدیرت نیست بسیار راحت‌تر است. با وجود این دایم منتظر بودم جایی پس از این گپ زدن‌ها بیاید بگوید هی فلان پروژه به تو نیاز داریم،‌ فلانی که با تو کار می‌کند از دستت شاکی است و شبیه این‌ها. هیچ‌کدام نبود. یک صحبت ساده و بعد خداحافظی گرچه آمل خیلی خسته به‌نظر می‌آمد.

 

 

می‌دانم که از خواندن اینها خسته می‌شوید. من هم خستگی‌شان را تازه از تن درکرده‌ام که می‌توانم بنویسم. روزی که ناهید رفت هم ما و هم زوج دیگر گرچه به روی خودمان نمی‌آوردیم کمی معذب و ناراحت شدیم. نتوانسته بودیم با هم بجوشیم و بودن در کنار ما بایستی آنقدر بد باشد که کسی تنهایی را به آن ترجیح داده باشد. داشتیم املت درست می‌کردیم که آنها تعارف کردند شاممان را ببریم جایگاه دوستان آنها و شب با هم باشیم. مخلوطی از استرس و هیجان و خوشحالی حس کردیم. کمپ بعدی را با این زوج و زوجی که دوستشان فرض کردیم هم‌گروه شدیم. بعدها فهمیدیم آنها هم دوست نبودند،‌ بلکه چون ماشین نداشتند برای آمدن به برنامه همراه هم شده بودند! 

بچه‌هایی که در جشن تولد دیدیم همه در یک دانشگاه و از دوره دانشجویی با هم دوست بودند. چیزی نزدیک به حداقل شش هفت سال آشنایی. و آمل بعد از ظهر روزی که با من جلسه گذاشت از شرکت رفت (یا اخراج شد؟)‌.

من فرض‌های اشتباهی داشتم درباره‌ی آدم‌هایی که با هم دوست صمیمی‌اند یا نمی‌شد وارد حلقه‌شان شد. در حالیکه ممکن بود خیلی از گروه‌های شکل‌گرفته در کمپ اول هم با همین دوستی‌های کم‌عمق و فایده‌گرایانه و شراکت ماشین و غیره شروع شده باشد، برای دو روز خوش گذراندن بدون تنها بودن. فرض اشتباهی داشتم درباره‌ی جمع شدن آدم‌هایی که همه در شرایط مشابه (تازه بچه‌دار شدن) بودند، و اینکه همه به گروه خاصی تعلق داشتند که شبیه من نبود. در حالیکه تا همین سال قبل ممکن بود لایه‌ی بیرونی زندگی‌شان خیلی نزدیک من باشد، و دوستی‌شان بسیار قدیمی‌تر از این چیزها شروع شده بود. فرض اشتباهی هم داشتم درباره‌ی آمل. جوان مغروری که حتی همان روز نگفت من دارم می‌روم و این آخرین دیدار ماست. شاید من در صمیمی نبودن و خشک بودن آمل حق داشتم اما در تصور من چنین آملی هیچوقت الزامی نداشت که به‌طور غیرمستقیم بیاید و خداحافظی کند قبل از رفتن.

 

آدم‌ها خاکستری‌اند. آدم‌ها تنهایند. آدم‌ها خسته‌اند از تنهایی. و همچنین از معاشرت‌های توخالی. تمام این اخبار بد یعنی اینکه در خیلی چیزها اشتراک داریم،‌ حتی در تنهایی‌هایمان. اگر یک نتیجه باید بگیرم آن این است که ناامیدی راهش نیست.

۲۱ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۰۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۸: پس از خشم و پذیرفتن مسئولیت

آتش خشم که فرو نشست می‌بینی این نقشه را بر قالی زندگی کسی جز خودت نبافته. می‌بینی دست‌هایت را که هتوز آویزان نخ و پشم دار چوبی است و هنوز می‌زند و می‌تند. فکر می‌کنی از بافتن که نمی‌شود دست کشید، پس طرح را باید عوض کرد. مسئولیت را باید پذیرفت و این میانه چه‌کسی جز خودت؟ چه نیرویی مطمئن‌تر از صدای خودت که بگوید آن‌موقع برای خودش درست بود و حالا تجربه کردم، فهمیدم، و اگر اشتباه کرده‌ام از حالا راه دیگری به اختیار خودم انتخاب می‌کنم. چه فرقی دارد که چندبار اشتباه می‌کنم وقتی آدم‌های اتوکشیده و توخالی و مدعی را دوست ندارم؟ چه فرقی دارد چه طرحی می‌زنم تا جایی که می‌زنم؟

همین دیگر. پذیرای اتفاق‌ها و رخدادهایی باشید که دوست نداشتنی‌اند. قبول کنید می‌شود به‌عهده‌شان گرفت، نه بعنوان تقصیر و پشیمانی و خدای‌نکرده شرم! بلکه برای رهایی و آزادی از بند دیگران. از انتظاراتی که برآورده نکرده و حالاحالاها هم نخواهند کرد؛ چون اصلا چنین مسائلی به ذهنشان خطور نمی‌کند. حالا باید وقت بگذارید و پیر شوید و بحث کنید شاید به تفاهم رسیدید. یا اینکه بفهمید راه مراقبت از خودتان در آینده چه‌باشد راضی‌ترید. مسئولیت فردی در قبال رضایت خودتان را قبول کنید. در این‌صورت باز هم ممکن است وقتی که باتری فردیت و رضایتتان شارژ بود بخواهید دوباره مذاکره و میاحثه را امتحان کنید و گذشت و عاشق‌پیشگی را. اما تا وقتیکه زخم دارید، غمگینید و از تمام گوشه‌های زندگی بریده، خیلی ممکن است که مثل یک گوشی همراه ضمن ارسال پیام‌کوتاه کوتاهی به‌کل خاموش شوید. 

از پسِ خشم، هنوز خشمِ زیرِخاکستر موجود است.

۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۲:۲۵ ۱ نظر
دامنِ گلدار

دور می‌شوم، دود می‌شوم

این دنیا هیچوقت جایی برای من ندارد، نداشته‌ هم.  فقط گاه‌به‌گاه خیالی!

۲۸ تیر ۰۱ ، ۰۴:۴۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۷: سَخت‌پوستِ نَرم‌تَن

خب باید بنویسم، هرچند که مطمئن نیستم از چه یا چطور. فکر می‌کردم دوران درک و کشف حقیقتم تمام شده باشد. ولی حقیقت‌های کهنه و نخ‌نمایی هستند که باز از جایی می‌خورند صاف توی صورت آدم. مثلا بی‌هدفی. فکر نکنید الزاما آدم بی‌هدف آدم بدی است. من بی‌‌هدف یا بی‌خواسته‌ام و نیت بدی هم در کارم نیست. حتی خودم خبر ندارم که هدفم در واقع هدف نیست یا چه می‌دانم نامرئی یا تعریف‌نشده یا خیلی دقیق که بخواهیم درباره‌اش صحبت کنیم، خیلی کلی است. هدفی که خبلی کلی است یعنی مرز و چارچوب ندارد. مثلا: من می‌خواهم آدم خوبی باشم، من میخواهم کمک کنم، من کسی را دوست دارم که مهربان باشد. تمام این جمله‌ها در موقعیتی از دهان من بیرون آمده، بعضی شاید بارها و در موقعیت‌های بسیار. همکاری داشتم که می‌گفت هنوز عطش کار کردن داری. رئیس الانم می‌گوید باید با استراتژی کار کنی. معلم زبانم پرسیده بود واقعا فکر می‌کنم مهربان بودن شریک زندگی یک شرط کافی است؟ 

دارم خم می‌شوم. میله‌ی منعطفی بودم و هستم و شاید به هر شکلی تن بدهم. مشکل این است که شکل گرفتنم بی‌هدف است. آدم‌ها برایشان سوال است که چرا وارد کاری می‌شوم که مربوط به من نیست، یا چرا وقت می‌گذارم. می‌پرسند برای موفقیت شخصی این کار را می‌کنم؟ می‌گویند می‌دانم که اینطور سخت کار کردنم دیده و تقدیر نمی‌شود؟ بعد وقتی به درون خودم رجوع می‌کنم می‌بینم که فکرم درگیر شده و تنها دارد به سوالهایش پاسخ می‌دهد. میبینم که یک سایه هر از چندی خودش را می‌اندازد روی سرم و‌ من نسبت به همه‌چیز دیگر بی‌اهمیت می‌شوم. رفتارهای اعتیادگونه نشان می‌دهم و رها کردن یک کار و انجام کاری متفاوت برایم سخت است. مشکل هدف خیلی خیلی کلی همین است دیگر. از دید خودت داری کمک می‌کنی، انگیره داری و احساس مرتبط بودن می‌کنی. به محض اینکه کسی بگوید بس است همه‌چیز به هم میریزد. فداکاری، حتی ناآگاهانه، این ضرر را در پی دارد که شخص آخرِ آخر دست خالی است برای خودش و همه‌ی انرژی‌های خوب زندگی مثل یک شعر یا تصویری گنگ در میان ابرهای آسمان فقط برای خودش انفاق افتاده. هدف داشتن یعنی فکر کردن و تصور کردن یک چیز خیلی خاص برای خود خودت در دنیایی که هیچ‌کسی نیست که کمکی از تو بخواهد!

قبلا هم به من گفته‌اند یا فهمیده‌ام یادم نیست، همراه رشد قدرت و امکانات بیشتر می‌آید، یعنی اگر امروز به فکر خودت نباشی، فردا موقعیت‌هایت را از دست می‌دهی یا امکان نگهداری شرایط و حفظ اوضاع مطلوب برایت سخت‌تر می‌شود. به زبان کتاب روانشناسی که می‌خوانیم، این یعنی من گرفتار تله‌ای از زندگی هستم و این الگوی کمک به دیگران و نادیده‌گرفتن نیازهای خودم را به غلط تکرار می‌کنم. کتاب نوید می‌دهد که زندگی خود را دوباره بیافرینید!! اما من کمابیش مثل نوجوانی‌ام که دوست داشتم تی‌شرت‌هایم عکس کارتون رویش داضته باشد و جوراب نازک زنانه را پس می‌زدم، اصرار دارم که تله‌هایم را دوست دارم! به کسی نمی‌دهم! میدانم من و تله و قالب پنیر اول چپ‌چپ هم را نگاه می‌کنیم و بعدها شاید عادی‌تر شویم با هم. هرچه باشد من حاضرم هر شکلی بگیرم! اما لطفا به این مسئله دقت داشته باشید، هنوز هدف من خیلی کلی است و نیاز من که به‌دلیل گرفتار بودنم در تله نادیده گرفته شده، هنوز هم کمک کردن و مفید بودن است. هنوز کارتون و نقاشی‌های کارتونی را دوست دارم و هنوز جوراب زنانه را نمی‌پوشم، حتی اگر پیرهن پوشیده باشم! 

۰۹ تیر ۰۱ ، ۱۲:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۶: دنیای ریشه‌ها

توی اتوبوس بودم و دانه‌های پنبه‌ای معلق در هوا زیر درخشش نور آفتاب تصویری جادویی از آنچه در حال وقوع بود بدست می‌داد. درست مثل صحنه‌ی دویدن در دشتی باز و سرسبز و رویایی در کارتون‌های کودک و نوجوان. با این تفاوت که من سوار بر اتوبوس در خیابانی در حرکت بودم. مانند این حس و حال را اوایل بهار از متروی مصلی تهران به‌یاد می‌آوردم، شاید اردیبهشت. اتوبوس تجربه‌ی خصوصی و در خلوت من بود و حالا باز هم شگفتی‌اش تنهاییم را پر می‌کرد.

چند هفته پیش قصد آماده‌کردن باغچه‌ها را کردیم. تابستان کوتاه است و فصل گوجه‌ها، فلفل‌ها و شاید بادمجان و نعناع و ریحانی که هنوز بختشان باز نشده. تمیزکاری باغچه را از سر زور انجام می‌دهم. دو جعبه یک در یک به عمق شاید چهل سانت. خاکش سفت و سراسر ریشه شده بود، عجیب است نه؟ آخر خودمان سر زمستان قبل بوته‌های مرده و خشکیده را بیرون کشیدیم. حالا انگار یک باربند حرفه‌ای، جعبه‌ی سنگینی را سخت طناب‌پیچ کرده‌باشد. طوریکه جرثقیلی بتواند کل مکعب خاکی را بلند کند و ذره‌ای از هم نپاشد. بسیارخوب، بسیارخوب. می‌گویم ریشه‌ها از کجا پیدایشان شده. چمن؟ علف هرز؟ تره‌ها، جعفری، گشنیز و سایر سبزی‌های احتمالا چندساله؟ چراکه نه؟ چه گفتید؟ درختان مجاور؟ حواستان هست که گفتم باغچه چهل سانت بالاتر از زمین است؟ فکر می‌کنید جای ریشه‌‌های درخت کجاست؟ زیر‌ِ زمین؟ رو، یا بالای زمین؟ بسیارخوب، پس شما از اول هم می‌دانستید و نگفتید. می‌دانستید درخت‌ها دنبال غذا می‌گردند و ریشه‌ها در خاک می‌دوند و پا می‌گیرند، و حالا چه فرقی دارد خاک زیر سطح زمین یا بالای سطح زمین؟!

تصور کن یکی از آن روزهای جادوییِ مصلی من با مترو خودم را رسانده باشم به دانشگاه‌آزاد شهرِ ری، سخت‌گیرترین استاد دانشکده را در بازنشستگی‌اش شکار کرده‌باشم برای توصیه‌نامه‌هایی که بعدها هیچ‌کدام قبولی دانشگاهی در خارج را دریافت نکردند. اما بهرحال استاد از من بپرسد شماره‌اش را از کجا دارم و من بگویم آن‌قدر رند است که ملکه‌ی ذهنم شده. بعد همانطور که روی نیمکت از تردید رفتن و ماندن می‌گویم و می‌خواهم بدانم چرا مانده گفته باشد "ما ریشه‌مون اینجاست ولی جوون‌ها غیر ریشه ساقه و برگشون هم مهمه،" و مهم بود. شاید قبول کردم اما بهرحال شش هفت سال دیگر هم ماندم. حرف حسابم چیست؟ امروز این حرف را نمی‌پذیرم. مهاجرت همیشه اینطور نیست که ریشه‌ی‌مان در وطن باشد و جای دیگر برگ‌وبار بگیری. ریشه‌ها: معلم‌‌ها، پدرها، مادرها، بزرگترها، محله‌ها، شهرها، جنگل‌ها و دریاها و زبان‌ها.. راه می‌روند. ثابت نیستند. درست است که همیشه می‌خواهند به برگ و شکوفه غذا برسانند، درست است که همیشه آفتاب و روشنایی را به نسل بعد می‌دهند، اما شرط اول هرچیز قبل از جوانه‌زدن رهایی از گرسنگی‌ است. ای تمام کهن‌درختان سرزمینم، ریشه‌هایتان گسترده! پایین، بالا، چپ، یا راست. هرجا که خاک‌ هست! هرجایی خاک هست! خاکی پرامید، قوی، و برآورنده‌ی نیاز این زمستان‌های سخت و سرد و افسرده. هست، هست؛ ای ریشه‌هایتان گسترده!

۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۵: آنچه فهم نمی‌شد

از کودکی‌ تا همین حالا، در ردیف چیزهای فهم‌نشده و نیاموخته، یکی همین بریدن از خیال است. بارقه‌ی روشن‌بینی برای لحظه‌ای پدیدار شد و من بالاخره تونل مخفی زندگی‌ام برای گریز از واقعیت را پیدا کردم. اینکه می‌توانم با افراد و موقعیت‌‌های مختلف هم‌‌دلی کنم. درست مثل یک‌ بازیگر روی صحنه که برای هر نقش‌ متفاوت یک حس خاص خودش را می‌‌گیرد. دوستی داشتم در دبستان به‌نام پروانه و اهل کرمانشاه. به‌شدت فوتبالی و از آن شدیدتر پرسپولیسی. دختر خیلی بامعرفت و خوش‌مرامی بود با روحیه‌ی لوطی‌گری و با دوست دیگری که می‌توانید حدس بزنید استقلالی بود کل‌کلی حسابی داشت. دوست استقلالی‌مان‌ همیشه با این استدلال پروانه مورد تمسخر قرار می‌گرفت که «تو تمام لباس‌هایت از دم قرمز است!» و راست بود، چون آستین‌های قرمز مریم همیشه از زیر مانتو میامد بیرون و خودنمایی می‌کرد. اصطلاح‌های «آبیته» و «قرمزته» را که هنوز هم نمی‌دانم «ه» چسبان دارند یا نه از پروانه یاد گرفتم، در کنار فوتبال با جلد کتاب و ته خودکار بیک و البته خواندن نمایشنامه. پروانه عاشق تئاتر بود، شاید هم عاشق بازیگری، شاید هم بخاطر بازیگری خاص این علاقه را داشت. برای من ولی مسلم‌ بود که بازیگر شدنی در کار نیست. می‌دانستم این خیال و رویای نیمی از نوجوان‌هاست. اما یک آرزوی دیگر رهایم نمی‌کرد. نمایشنامه نوشتن! نوشتن دور از دسترس نبود چون تنها به من بستگی داشت و من می‌دانستم که می‌توانم بنویسم. خب، شاید نه بعنوان حرفه، چون حتی در ده‌سالگی ‌هم می‌شد فهمید که هنرمند و یا نویسنده شدن چندان برنامه‌ی جدی و نان‌دربیاری برای آینده نیست. حالا مطمئنم اشتباه فکر می‌کردم. اینها را اما گفتم که بدانید، از همان زمان‌ها نقشه‌ می‌کشیدم که نقش‌های مختلف زندگی را مثل بازیگر تئاتری که می‌تواند هر «حسی» را اجرا کند بازی کنم. می‌بینید؟ آغاز حرکت یک آدم رویایی از حس است. وقتی که بتواند تجربه‌ی حسی متنوعی داشته باشد، به گمان منِ امروز گول می‌خورد و می‌پندارد که تجربه کرده. درحالیکه خیلی احتمال دارد این حس یک حس توخالی باشد. بدون سلسله رخدادها و منطقی که در شرایط واقعی امکان حضور داشته. بنابراین رویا سرگرمی دایمی و قدرتمندی می‌شود که امکان تجربه‌های واقعی ‌‌‌‌‌را از او خواهد گرفت. واقعیت‌هایی نه به زیبایی و پرماجرایی خیالاتمان، بلکه عادی، خسته‌کننده، تکراری، و شاید دردناک. با وجود همه‌ی این‌ها چگونگیِ به‌واقعیت ‌‌‌‌پیوستن یک رویا از هر رویای شگفت‌انگیزی شگفت‌انگیزتز است.

من و پروانه فوتبال جلدکتابی بازی می‌کردیم ولی من هیچوقت پیگیر فوتبال واقعی نشدم. من به نقش مادر بودن،‌ به فقر، بیماری، به مسافرت، به سبک‌ زندگی‌ متفاوت و انتخاب‌های آگاهانه‌ی دیگر هم فکر می‌کنم، خیال می‌کنم، سعی می‌کنم چیزهایی را درک کنم و قطعا حس کنم. اما انگار این فرایند بسیار ساده‌تر از عمل و اجرا کردن است، کاری که متاسفانه کم می‌کنم یا نمی‌کنم. واقعیت این است که در حین اجرا حتی ممکن است حتی هحس نامربوطی بگیریم، و تا جایی که من فهمیده‌ام، این مهم نیست. مهم قدمی است که برمی‌داریم. نه نتیجه و نه احساس در آن لحظه اهمیتی ندارند. تنها به‌وقت خستگی و از پاافتادن باید سراغ رویا رفت. یک رویای کوتاه، مثل خوابی که فقط باتری ادامه‌ی ‌‌‌‌راه را شارژ می‌کند. بگذار رویاها خُردخُرد شکل بگیرند و بداهه. آنوقت تماشایی‌اند و برای رخنه‌ی حسرت سرسوزنی جا ندارند.

۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۵۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۴: یک‌ماه و چندسال بعد

قبل از وبلاگ‌نویسی یادداشت‌هایم یا در دفتر بود یا در فیسبوک. اما یادداشت‌های فیسبوک دوام زیادی کنار باقی امکانات این شبکه‌ی اجتماعی نیاوردند و زود از دور خارج و منقرض شدند. بیشتر نوشته‌ها با عنوان «زبان ردیف» بود که برداشت و دریافتم از صحبت‌های آقای کیانی در کلاس ردیف (وقتیکه هفتگی یا یک‌ هفته‌‌در‌میان می‌رفتم) است. مغز کلام از ایشان است. امشب همه‌ی یادداشت‌ها را بازیابی کردم و میخواهم‌ به‌مرور اینجا منتشر کنم. این اولین بازنشر مربوط به روز بزرگداشت سعدی است در اول اردیبهشت.

به مناسبت روز سعدی

شنبه ۳۱ فروردین

زبان ردیف ۴ *

این موسیقی که شما، شما، شما، شما، و همه شما (باخنده) کار می‌کنید، خیلی شبیه به زبان است. آن هم زبان فارسی. یعنی انگار آهنگ زبان ماست. پس مثلاً د دنگ می‌شود آهنگ واژه سحر. اما همان‌طور که حرفها کلمه، و کلمه‌ها جمله را می‌سازند، اینجا هم هر کدام از واژه‌های موسیقی از اجزای کوچکتری ساخته شده است. هر واژه‌ای را می‌توان دیکته‌اش را آموخت، و حتی ممکن است این واژه را بتوان به چند فرم نوشت. همان‌طور که برای نوشتن کلمات فارسی به خط خوش، هنرخوشنویسی و قاعده‌های مربوط به آن را داریم، برای خوش‌آهنگ نواختن این زبان نیزقواعد خاص خود وجود دارد. این چیزی است که باید یاد بگیریم: چطور آهنگ زبان را خوب بنوازیم. مسئله واقعاً این نیست که چه قطعه‌ای و یا شعری را حفظ باشیم. هنر در زیبا نوشتن، زیبا خواندن، و زیبا نواختن حتی یک مصرع از شعر است. همانقدر که می‌توان صحبت کردن را طوطیواری یاد گرفت، به همان مقدار هم می‌توان خوشنویسی و نوازندگی را بدون شناختن و تمرین واژه‌ها و قواعدش آموخت. آیا وقتی به زبان روسی گوش می‌دهیم (که کاملاً برایمان ناآشناست) می‌توانیم بفهمیم که چه در محتوای آن است؟ ممکن است بتوانیم با درآوردن آهنگی بسیار شبیه به این زبان، دوستانمان که گوششان با روسی مأنوس نیست را متقاعد کنیم که روسی حرف می‌زنیم. اما آیا یک نفر روسی‌الاصل ازصحبت ما پیام معنا‌داری دستگیرش خواهد شد؟ بدیهی است، خیر. درست مثل اینکه بخواهیم با قرار دادن چند قطعه الکترونیکی، بدون علم و اطلاع، کامپیوتر بسازیم. تعجبی ندارد اگر کامپیوتر نگون‌بخت کار نکند، و یا حتی روشن نشود. موسیقی طوطیواری نیز همین‌طور است: نه جان دارد، و نه حرکت. هرکس که با آن آشنا باشد، می‌تواند تشخیص دهد که این یک موسیقی بیروح است یا پرمحتوا.

گوش دادن به این نوع  موسیقی البته کار آسانی نیست. چون او با زبان خودش با شما صحبت می‌کند. اما اگر با کمی تأمل و صبر واژه‌ها را تشخیص دهیم و به مکث‌های بین جمله‌ها دقت کنیم، خیلی راحت می‌توانیم ابتدا ارتباط برقرار کنیم، و سپس از شنیدن آن لذت ببریم. همان‌طور که وقتی خواندن دیوان حافظ را شروع کردیم با اشاره‌ها و استعاره‌های حافظ کمتر آشنا بودیم و رفته رفته با زبان او انس گرفتیم. حال اگر در بیتی یک کلمه جدید هم باشد، چندان از درک کلی ما از شعر و پیام آن کاسته نخواهد شد. در موسیقی ما، و هر موسیقی دیگری که برپایه زبان شکل گرفته باشد هم، اگر به یک واژه جدید برسیم خیلی زود گوشمان با آن آشنا می‌شود، یا تشخیص می‌دهد که ترکیب جدیدی است از واژه‌هایی که قبلا می‌دانستیم.

به مناسبت روز سعدی می‌خواهد تصنیفی از بین شعرهای او برایمان بخواند و اجرا کند. به شکلی نمایش‌گون. "اتفاقاً بسیاری از اشعاری که برای تصنیف‌ها و آوازها انتخاب شده است، از شعرهای سعدی است و این خیلی برای من جالب بود." حکایت شمع و پروانه را می‌خواند از صفحه خانم پروانه با حبیب سماعی. می‌گوید سعدی استاد رمان‌نویسی بوده است البته به سبک ایجاز. "سعدی گویی شبی به خواب نرفته و در نور شمع مشغول به مطالعه بوده است. در قدیم هم شمع‌ها اینطور نبودند که اشکشان توی خودش بریزد و کوچک نشوند. همینکه شمع را روشن می‌کردی گریه و زاری ای راه می‌انداخت که بیا و ببین. زود می‌سوخت و تمام می‌شد. شمع سعدی هم از آن شمع‌ها بوده. او می‌شنود که پروانه از سوختن شمع تعجب کرده و می‌گوید "" من که پرهایم در شعله می‌سوزدعاشق هستم، تو چرا در سوز و گداز هستی؟ "" و شمع می‌گوید "" اگر تو دائم تا کمی پیش یک شعله ضعیف داغ می‌شوی پر می‌زنی و از اینسمت به آن سمت می‌روی، من اینجا ایستاده‌ام تا از سر تا پا بسوزم و تمام شوم."" ."  می‌گوید این نمایش را بهتر می‌تواند با ضرب اجرا کند تا سنتور. تمبک را از زیر برمی‌دارد و شروع می‌کند. آرام و متین. دام دام  دا دا دام   دام دا دا دام  دام دام دام ...
شبی یاد و دارم که چشمم نخفت     

شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست      

تو را گریه و سوز  باری چراست؟

"حالا شمع جوابش را می‌دهد:"

تو بگریزی از پیـــش یک شعله خام    

من اســـتاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت     

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

"شاید سعدی می‌خواهد بگوید که فقط عاشق نیست که رنج و سختی را متحمل می‌شود. بلکه معشوق حتی به نسبت بیشتر از آتش این عشق شعله‌ور است."

نمایش تمام می‌شود و ما پر از لبخند، از کلاس بیرون می‌رویم. این چند دقیقه اجرا حاصل عمری تحقیق و تمرین شیوه و علم ردیف است. هم سخت به نظر می‌آید و هم آسان. به همان راحتی که اینترنت و موبایل های هوشمند کار می‌کنند، و به همان سختی که پایه‌ها و الگوریتم‌های ریاضی را باید بکار گرفت تا تکنولوژی پیدایش شود.


----------------------------------------
*
این نوشته برداشت آزادی است از چند جلسه صحبتهای آقای کیانی استاد ردیف و نوازنده سنتور. هدف نقل مضمون بوده و در بعضی قسمت ها توضیحاتی اضافه کرده‌ام.

شرح و تفسیر تصویری :)  ->  دلبر که جان فرسود از او/ کام دلم نگشود از او/ نومید نتوان بود از او/ باشد که دلداری کند
* دلدار = دل دارنده، از اسماء معشوق، محبوب (فرهنگ دهخدا)

۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار