نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

مشق ۳: همه آدمیم

سلام بهار! ممنونم که عطر و بویت را در این روزهای دم نوروز فارسی تا شهر سرد ما فرستادی. حالا چمن‌های یخ‌زده و سبز و سیاه همه‌جا پیداست و روزها بسیار بلند و هوا بی‌سوز و آواز پرنده‌ها از افق صبح‌ تا پس از تاریکی قابل شنیدن. لابد تمام این‌ها به یک دندان نه‌چندان سفید من می‌ارزید. زمستان که رفت، دندانم‌ را هم با خودش برد. شاید هم زمستان دوست نداشت برود و شما دوتا تو رودربایستی گیر کردید و این وسط قرار شد زمستان را مهمان دندان‌هایم کنی. نمی‌دانم. 

می‌دانی، تحمل زیادی دارم. هم می‌ترسم و هم نمی‌ترسم. روشن نیست چرا و از چه. فکر میکنم دردهای زیادی را تحمل می‌کنم و یک جور مازوخیست‌گونه‌ای پذیرفتم که باید تحمل‌شان کنم، از روی میل! این هم بگذریم. 

بهار عزیز! آدم‌ها را نمی‌شود جدی گرفت. بسیار متغیرند. بسیار متغیریم. هرکس را که‌ جدی گرفته‌ام پشیمان شده‌ام. از خودم گرفته تا دوست‌ها، تا غریبه‌ها. آدم‌ها اصلا احتیاج به کاویدن درون‌شان نیست. خب که چه؟ خیلی ساده‌باورانه است که بخواهی یا تصور کنی از چنین هستی‌ای سردربیاوری. ما حداکثر کارمان فقط تمرکز روی نیازهای هم است لابد. آن هم به ارتباط شفاف و موثر و رک و راست نیازمند است. 

ببین بهار، در همین صِفرصِفر امسال اندازه‌ی هجده‌هزار شیشه سمّ در خودم ذخیره دارم. آنقدر بدبین، و شکاکم که‌ می‌توانم از هر آدمی سم استخراج کنم و فکر کنم با من مشکلی دارد. خیلی خسته‌ام. بسیاربسیار خسته. اگر باران می‌بارید و سم‌ها را می‌شست و حل می‌کرد و می‌برد و من فقط می‌ایستادم تا پاک شوم؛ مثل یک‌ نقاشیِ‌مدادی با پاک‌کن جنس خوب. نه مثل خط‌خطی‌های خودکاری! که دائم همه‌جای صفحه جوهر پس بدهد. آخ بهار، دندانم‌ را گرفتی، سم‌هایم را هم ببر.

 

سال نو مبارک!

۰۱ فروردين ۰۱ ، ۰۶:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۲: راه‌حل‌های کلی و مسئله‌های جزئی

دارم یکی از آفت‌های فکری را درک می‌کنم انگار. اسمش را خودم آفت گذاشته‌ام و می‌دانم که بسیار در آن مستعد هستم. این آفت «کلی‌دیدن» است. حالت پیش‌فرض ذهنم است. وقتی که به مشکلی می‌رسم و دنبال راه‌حل هستم ابعاد مختلف و حالت‌های گوناگون مطرح می‌شوند و در نتیجه‌ی این امر راه‌حلی که پاسخگوی تمام آن‌ها باشد یا وجود ندارد یا بسیار پیچیده‌است. باهوش‌ها چنین مواردی را ساده می‌کنند. یعنی راهی انتخاب می‌کنند که پاسخگوی بخشی از نیاز ضروری است و مجهولات مسئله خودبه‌خود کاهش پیدا می‌کند. سخت‌کوش‌ها احتمالا از همه‌چیز می‌گذرند و تعمیم‌یافته‌ترین راه‌حل ممکن را پیدا می‌کنند. دسته‌ای هم سرگردان باقی می‌مانند. فکر می‌کنند این‌ مسئله جواب ندارد. این آدم‌ها نه‌اینکه گیج و عجیب‌غریب باشند. برعکس، ممکن است خیلی نجیب، یا ساده، یا اهل هنر باشند. خودشان را تسلیم پیچیدگی‌ها ببینند، چون خودمانیم، بعضی پیچیدگی‌ها آدم را حسابی مشغول می‌کنند. خلاصه نخواهند مالکِ چیزی باشند. زندگی برای این آدم‌ها پر است از سوال‌های بی‌جواب و حل‌تشده. پر از ابهام، ایهام، و کشف. ولی یک‌وقتی و یک‌جایی، مثل حبابی که بی‌هوا بترکد، یک آدمِ سرگردان هم مستقیم می‌رود در دیوار واقعیت.

امروز می‌خواهم به‌عنوان یک راه‌حل‌ِ جزئی به او بگویم که حتما گاهی می‌تواند دیوارها را خراب کند. و حتما با این‌کار برای همیشه یک آدمِ «دیوار‌خراب‌کن» باقی نمی‌ماند. منظورم نسبی‌بودن اخلاق یا چیزی در این طیف‌ها نیست. یک کتاب جدید روانشناسی می‌خوانیم که اصطلاحا یازده «تله‌ی‌ زندگی» را بررسی می‌کند. اعصاب من را به‌هم‌ریخته. عادت کرده‌ام که به فردیت آدم‌ها و بُعد انسانیِ خلقیاتشان احترام گذاشته‌ شود. طبیعی است که وقتی بیایند بگویند «در بچگی احساس متفاوت بودن داشتی و حالا هم جذب موقعیت‌هایی می‌شوی که با جمع سازگار نباشی،» یا «فکر می‌کنی همه از دایره‌ی جمع‌شان تو را بیرون می‌گذارند و همیشه از گروه حذف می‌شوی،» آزاردهنده است. این کاهش‌دادن ابعاد وجود انسان به شرایط محیطی و ساده‌انگاری بیش‌از‌حد است. اینکه قبول‌ کنی که همه می‌توانند کیفیت‌های روحی و رفتاری یکسانی را بدست آورند. و اینکه تمام قصه‌های از این دست که هرکسی در نوع خودش منحصر بفرد است، ببخشید، کشک است. بله، حق دارم که عصبانی باشم.

اما موضوعی که آدم را قلقلک می‌دهد این است که چنین تفسیر ضدارزشی می‌تواند برای بعضی موقعیت‌ها درست باشد. در واقع من حرص می‌خورم چون آن را کافی و جامع نمی‌دانم. به‌محض آنکه بتوانم شبیه یک راه‌حل جزئی با آن رفتار کنم، دیگر تناقضی وجود نخواهد داشت. وقتی راه‌حل کلی وجود ندارد، آدم سرگردان می‌تواند مسئله را جزئی ببیند و از دیوار رد شود. وگرنه تا قیامت یک دیوار آجری وسط دنیای نجیب و ساده و هنری‌اش دهن‌کجی می‌کند و جاتنگی. 

۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۲۲ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱: زبان؛ کوتاه و بلند

قبل از ایام غارنشینی‌درخانه و در اولین ماه‌های آمدنم به مونترال خیلی زیاد در موقعیت‌های اجتماعی سخت و عجیب قرار می‌گرفتم. این مسئله البته بخاطر لنگیدن مکالمه‌ی انگلیسی‌ام بود، اما زبان بدن گمراه‌کننده، صدای یواش، استفاده از عبارت‌های کتابی و کمتر رایج، و اضطراب و وسواس هم نقش دوچندانی در ایجاد این دردسرها بازی‌می‌کردند. یکی از خاطره‌های تحقیرآمیزم مربوط به دفتر پست‌ است. دفترپستی معمولا در همه‌ی داروخانه‌های زنجیره‌ای شهر هست. همیشه دو کارمند مهربان و داوطلب کمک را می‌توانید پشت کانتر پیدا کنید و هر راهنمایی که بخواهید ازشان بگیرید. همیشه، ولی نه در آن روز! چهارراه‌بالایی آپارتمان ما یک داروخانه، و أن داروخانه نزدیک‌ترین دفترپستی به ما را داشت. همه‌ی کاغذها، مدارک مورد نیاز پرونده، عکسِ پشت‌نویسی‌شده، یک پاکتِ سایز فلان برای ارسال، و یک پاکت سایز بهمان برای آنها که جواب برگشت را بفرستند، خریده‌ام. همه‌چیز باید آماده‌ باشد. دختر جوانی که پشت کانتر است چندان خوش‌اخلاق نیست. به‌طرز مشهودی حتی ناراحت هم هست. بعید است که خاطره‌ای از دفعات قبل مراجعه‌ام داشته‌باشد، بااین‌حال من مضطربم، کلی شک و سوال دارم و سعی می‌کنم مطمئن شوم پاکت‌ها و نوع پست را درست انتخاب‌ کرده‌ام. پاسخی که می‌گیرم اما مختصر است. راضیم‌ نمی‌کند. دختر بی‌حوصله‌ است و من گمان‌ می‌برم این نشانه‌ای از روتین‌ بودن کار من‌ است. فکرهایم باز هجوم‌ می‌آورند که دختر کارمند پست دقیقا می‌داند مدارک پرونده چیست و باز تلاش‌ می‌کنم ارتباط گویایی برقرار‌ کنم. او حالا رسیده به‌مرحله‌ی کشیدن دایره دورِ کدِ‌ رهگیری، و کار من تمام‌شده ظاهراً. رسیدِ پرداخت را دستم‌ می‌دهد ولی نگاهم‌ نمی‌کند. هنوز سرش پایین‌ است. دهانم باز‌می‌شود و سوال بی‌معنای دیگری از آن بیرون‌ می‌آید و تمام. دختر دیگر جوش‌ می‌آورد، مستقیم نگاهم‌ می‌کند و با‌کلافگی می‌گوید «برات‌ نوشتم‌! اینجا!» و شماره‌ی رهگیریِ هایلایت‌شده را نشانم‌ می‌دهد. سرم را می‌اندازم‌ پایین، آهسته دور‌ می‌شوم. می‌دانم نفر پشت من یک شهروندِ باکلاس و باظرافت و مسلط بر‌ زبان‌ است و خوب‌ می‌تواند برای التیام تجربه‌ی مشتری‌ زمخت و بی‌زبانی چون من با دختر هم‌دردی‌ کند. با خودم تصمیم‌ می‌گیرم دیگر هیچ‌وقت به پستِ نزدیکِ خانه سر نزنم.

توی همان‌داروخانه یا داروخانه‌ای دیگر، روزی دیگر، خانم ایرانی جافتاده‌ای با لحنی دلسوز می‌پرسد: «دخترم می‌خوام براش شامپویی که شوره نزنه بگیرم، این درسته؟» نه درست‌ نیست، چقدر سخت که آدم یا بی‌زبانی بخواهد مادری هم کند. به‌وقتِ آن‌موقع، چند‌ماه بیشتر نیست که‌ آمده‌ام و هرچیزی غمگین و دلتنگم می‌کند. سه‌سال بعدش یک‌صندوق‌دار فروشگاه زنجیره‌ایِ دیگری قرار‌ است والدینم را حسابی غمگین و شرمنده‌ی صداقتشان کند. من دیگر چهره‌‌ی دختر اداره‌ی‌پست را فراموش‌کرده‌ام، کاش آنها هم زودتر این‌خاطره را به‌دست باد بدهند.

من گوش‌‌می‌دهم. در سریال‌ها، در جلسه‌ها، همیشه به‌زبانتان گوش‌می‌دهم، در سرودهای‌کودکانه حتی. شاید بیشتر از موضوع بحث‌ها، حتی. می‌خواهم یاد‌ بگیرم در چه‌ موقعیتی چه‌ می‌گویید، و نتیجه چطور از آب‌درمی‌آید. جای خوشبختی‌ است که حجم زیادی از پیام‌‌های‌نوشتنی در شرایط کار از خانه رد و بدل می‌شود و من‌ می‌توانم به‌ طومار سوال‌وجواب‌های مردم‌ عادی، همکار، رییس و مدیر، رسمی، شوخی و هرچیزی نگاه‌ کنم و دستگیرم‌‌ شود که خیلی‌وقت‌ها برای موافقت می‌شود گفت «sounds good» و «cool cool» ! و همین تقلید، بارِ سنگینِ دیده‌شدن به‌شکل یک آدم‌فضاییِ آنتن‌دار که به جای صحبت بیپ‌ییپ می‌کند را از روی دوشت برمی‌دارد. 

۰۳ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۴۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

آرزوده ۵۵ کیلومتر

در بچگی و در سفر، خیلی وقت‌ها چشم به راه تابلوهای سبز چند کیلومتر مانده به شهر بعدی می‌ماندیم. دیگر به ۶۵ کیلومتری که می‌رسیدیم،‌ می‌شد لحظه‌شماری کرد که می‌رسیم،‌ می‌رسیم، خیلی زود می‌رسیم. به آن چراغ‌ها که برسیم می‌رسیم!‌ اما وای از فاصله‌های طولانی در ابتدای راه. هرچیزی نزدیک ۴۰۰ کیلومتر طولانی و اگر هفتصد و خرده‌ای به بالا بود معادل بی‌نهایت می‌شد!‌ 

راستش می‌خواهم فقط بنویسم برای نوشتن. چتد تا خبرنامه عضو هستم که گاهی به نکته‌های نویسندگی هم می‌پردازند. امروز صبح صندوق جادویی جیمیل با این نکته سراغم آمد:‌ «نوشتن خود را عزیز ندارید» که هنوز نخواندمش چرا. ولی منظورش را می‌توانم حدس بزنم. وقتی چیزی خیلی نازپرورده و خیال‌انگیز شود دیگر نمی‌شود خیلی با آن خاکی شد. تصنعی و دور از دسترس می‌شود. در حالیکه من میخواستم بنویسم برای آزادی فکرم، سبک شدن روحم و البته لذت ارتباط‌های نوشتنی. به‌جایش الان کله‌ام شبیه یک کیسه کاغذ مچاله‌شده است و نوشتن یک بازی برای حدس زدن اینکه توی آن کاغذ مچاله چیست؟ و بیشتر وقت‌ها حداکثر پیشرفتی که دارم در باز کردن این کاغذها در حد عنوان یا ایده‌‌ای است برای نوشتنش. 

مشکل دیگر اینکه با نگاهی به تاریخچه این نوشته‌ها فکر می‌کنم همه‌ی چیزی که بوده نوشته‌ام، و همه‌ی چیزی که نوشته‌ام همیشه بوده، و خب، دیدم اینکه چیزی اینقدر ثابت و استوار و مستمر باشد هم ترسناک است و هم قابل توجه. صادقانه بگویم، خوشحال نیستم که تغییری نداشته. واقع‌بینانه بخواهم درکش کنم، آیا این مهر تاییدی نیست که خیلی زودتر از اینها بسته‌ی کامل دامن گلداری را باید می‌پذیرفتم؟ چرا نفهمیدم و نمی‌فهمیدم که با آن کنار نیامده بودم؟ الان فهمیده‌ام؟ پذیرفته‌ام؟ چند کیلومتری هستیم واقعا؟ آن چراغ‌ها چراغ‌های کدام شهرند؟ 

تحفه‌ی این مسیر، خیال کنید از نانوایی بین راه یک نان محلی خریده‌ام، این شد که اینجا فعلا محل مشق نوشتن باشد. نه از من، از جامعه. محل نظر دادن و جهت‌گیری «منِ بی‌نظر» و «منِ بی‌طرف»، و «منِ روشن‌فکر» و «منِ اندیشمند» و «منِ هم‌درد و هم‌دل». شاید وسط راه بگویم نان شور یا خمیری بود و خورده نشد. شاید هم رسیدم به مقصد و باری دیگر به قصد پیدا کردن همین نانوایی کل جاده را گشتم و پیدا نکردم که نکردم. بهرحال، یادتان باشد که «نوشتن خود را عزیز ندارید.» 

 

 

+ تکلیف مخاطب چه می‌شود این وسط؟ از یک آدم بی‌دوست بی‌کلام چه انتظاری دارید خب؟ من ممکن است دوست خودتان یا دوست نوشته‌هایتان باشم، فکر می‌کنم غیر از این دنبال کردن معنایی ندارد. اینجا موضوع یا محتوایی ندارد جز روایت‌هایی از تکرارهای من. دنبال کننده‌ی زیادی ندارد ولی خیلی راحت‌تر بود اگر اصلا دنبال‌کننده نداشت :)) 

۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یک حس خبیث و یک نقطه‌ی بی‌گناه

خبیث و شاید هم حسود بود. از آن حس‌هایی که چوب لای چرخ کارها می‌گذارند، انگار نه انگار که نفع و ضررش برای من است و نه کسی دیگر. شاید هم خیلی خوب می‌فهمد و دعوایمان سر این است که کی زورش به دیگری می‌رسد. آره، یک زورآزمایی بی‌نتیجه. نباید اصلا وارد بازی کثیفش شد. معلوم است که با یک حریف خبیث برنده‌شدنی هم در کار نیست. 

این وسط یک نقطه هم بود، تقریبا همه‌جا. برای خودش زیبایی‌هایی داشت، مثل اینکه می‌توانست از دور شبیه ستاره‌ها بدرخشد و چشمک بزند. با این حال نقطه‌ مثل هر موجود عاقلی از این وجود خبیث می‌ترسید و فرار می‌کرد. هرچه او نزدیکتر حس می‌شد، نقطه دورتر می‌رفت. گاهی آنقدر دور که چشمک‌هایش هم محو می‌شد.

این حس برایتان آشناست. همان است که وسط کار شک به وجود آدم می‌اندازد که چیزی اشتباه است، یا ناقص، یا ناکافی، یا زمانش گذشته، یا کم‌اهمیت است، یا باید جور دیگری می‌بود، و از این قبیل. در حالیکه نقطه‌ی بی‌گناه و ضعیفی یک گوشه‌ی همین کار کز کرده و سو‌سو می‌زند. نقطه‌ای که انگیزه‌بخش و دلیل ادامه است. جای یادگرفتن و فهمیدن اینکه بعد دنبال چه باید رفت. نقطه‌ای که اگر نزدیک‌تر بیاید شاید ببینیم یک پله است. رویش بایستیم و بالاخره منظره‌ی مقابل چشمانمان را تغییر دهیم.

۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

رهایی از زشت، رهاتر از زیبایی

اینکه آدم درک یا انتظار خاصی از بعضی تصمیم‌ها و اتفاقات زندگیش دارد، اجتناب‌ناپذیر است. اما اینکه تشخیص بدهد به این داستان ثابت وابسته است موضوع دیگری است. و زمانی‌که تشخیص داده و باز خودش را سنجاق می‌کند به همان داستان قدیمی، دیگر بغرنج‌تر. داستان خواهی نخواهی تو را قورت می‌دهد و در آن تاریکی شکمش باید مثل پدر ژپتو سال‌ها از اینکه چطور اسیر این سیاهی عظیم‌الجثه شدیم، بنویسیم.

داستان از ما بزرگ‌تر و جلوتر می‌رود. گاهی زشتی‌هایش را با خودش می‌برد. مثل از دست دادن خاله‌پری، مهاجرت، و از دست دادن کار سال گذشته. و حتما گاهی هم زیبایی‌هایش را، مثل عاشقانه‌ها، بی‌خیالی‌ها، و تنها نبودن‌ها.

اینها البته تمام تمام چیزی است که در خودمان سراغ داریم، پس دودستی به آن می‌‌چسبیم و رها نمی‌کنیم. گذشتن از زیبایی‌ها کار سخت‌تری است. آدم هیچ‌وقت نمی‌‌داند چه می‌دهد تا چه بدست آورد. اگر قوه‌ی داستان‌سرایی در کار نبود می‌گفتم این مدل رهایی شبیه قطع تمام گیرنده‌های عصبی بدن و معادل  سر شدن است. آدم خاکی همچون زندگی بی‌حسی را می‌خواهد چکار؟ 

صحبت فقط رهایی از قدیمی‌ترین  هاست، حالا چه زشت باشند و چه زیبا

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

پیدایش می‌کنم

یک کلیپ چند دقیقه‌ای روی اینستاگرام. برای من در حد جادوگری. لباس‌های زرق و برقی و کفش پاشنه‌بلند روی تخت. دوتا دست زیبا و یک کپه موس کف یکی‌شان. بعد سشوار روشن و صاف و لخت شدن یک عالم موی آبشار طلایی خیس و بهم چسبیده. بعد چند قلم کرم و کرم پودر. سفید و شفاف و بی‌نقص‌تر شدن از قرص ماه. حرکت شیطنت‌آمیز دست روی صورت و دور چشم‌ها. از نوشتنش هم خسته‌ می‌شوم. باد زدن و طراوت‌بخشی تا حدی نمایشی صورت با دست‌ها و ناخن‌های لاک‌زده. در عین حال نشان از کارگردانی موفق کلیپ. غافل‌گیری و نقطه‌ی اوج آمدن یک چهره‌ی مردانه با همان کیفیت سفید و شفاف و بی‌نقص قرص ماه توی کادر. آیا با لب‌هایی تا حدی رژآلود؟ پایان کلیپ با لبخندی هماهنگ و جمله‌ی «بریم آماده بشیم برای اولین سالگرد ازدواج». الان متوجه شدم مثل همیشه این را هم «بی‌صدا» تماشا کردم. فکر می‌کنید موسیقی زمینه و لحن این جمله چطور باشد؟

من اگرچه هیچوقت اهمیت لازم را به آراستگی ظاهری نمی‌دهم و آدم‌هایی متفاوت از خودم را راحت قضاوت می‌کنم، ولی باز هم می‌دانم که چیزهایی ذوق و استعداد خودشان را می‌طلبد. پس با علم به‌‌اینکه آشنای عزیزم در این کلیپ استعدادی دارد ویژه و من هم استعدادهای ویژه‌ی دیگر، مشکل حسادتم را حل می‌کنم.

چیزی که سخت حل شود این است که آشنای عزیز یک کوچه بالاتر از والدین‌تان (بخوانید عزیزانم) صاحب خانه باشد و شما کیلومترها دورتر. غصه بخورید که چرا در حلقه‌ی معاشرتشان نیستید و چرا واکسن استرازنکا را به‌جای شما آشنا باید برایشان جور کند. با قدرشناسی مظلومانه‌ای پیامی برای تشکر در همان اینستاگرام به آشنا می‌دهید و حس می‌کنید بدهکار هستید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آنقدر که حتی وقتی می‌فهمید آشنا هم برنامه‌ی مهاجرت به همینجا را دارد، باز هم چاله‌ی کمبودتان پر نمی‌شود. یادتان می‌آید پارسال جشن عروسی آشنا وسط روزهای کرونا و دعوت و اصرارش بر آمدن خانواده‌تان چه کابوسی برایتان شده بود. به‌خود می‌گویید لابد این من هستم که از کاه کوه می‌سازم، زندگی یعنی این. شما خیال ببافید، دل‌تنگی کنید، و تازه بفهمید که یک مسیر زندگی ممکن بود از جایی یک کوچه بالاتر از خانه‌ی پدری بگذرد. ممکن بود بعدازظهر سر بزنید به هم و ممکن بود به‌جای «سلام من جلسه‌ام، فردا ایشالا حتما صحبت می‌کنیم» و «قربونت به کارت برس مرسی خبر دادی همین تکست هم کافیه» صحبت‌های متنوع‌تری برای هم داشته باشید.

ممکن است هنوز مسیرهایی باقی باشد و ممکن نیست با حسرت و حسادت آنها را کشف کرد. معامله تمام و قراردادی بسته شده.

«بِن»، رییس گروهمان از من می‌خواهد مثل یک کارشناس نظر بدهم. می‌گوید: «هیچ‌کس در توانایی تو شک ندارد. با اطلاعات اضافه که بخواهی ثابت کنی روشت درست است دیگران را گمراه نکن.» پس باید به هویت این راه و موقعیت شک نکنم. آنوقت است که گمشده‌ام بازمی‌گردد، یا حتی درک می‌کنم که در این مدت هم هیچوقت چیزی گم نشده بود.

۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

برنامه‌ای برای معمولی‌ترین روزها

معلوم است که این روزها معمولی نیستند. اصلا معلوم نیست «معمولی» نسبت به چه چیزی یا چه وقتی؟ شاید روزهای خیلی بدی هم باشند از قضا. ولی من حداقل آگاهانه نمی‌خواهم زیر بار تهمت ناشکری بروم. مطمئن هستم و می‌بینم چیزهایی در این روزها هست که نسبت به خیلی روزهای قبل‌تر بهترشان می‌کند. برای همین باید گفت این روزها حداکثر و حداقل بهتر است معمولی باشند.

من آن‌قدرها هم حالم بد نیست، یعنی‌که امیدوارم این‌طور باشد. بد هم باشد نتیجه‌ی کارهایی است که می‌توانم انجام بدهم ولی نمی‌دهم. مدیر شلخته‌ای در درونم صاحب قدرت شده و هیچ‌چیزی سرجایش نیست. بگذار فکر کنم. درست است. اصلا برای همین اینجا هستیم مونا. آمده‌ایم یک برنامه‌ای بریزیم برای اجباری انجام‌دادن همین کارها. مرتب و منظم کردن محیط اطراف و موضوعاتی که بلاتکلیفند.

نمی‌دانم چرا باید این‌قدر زیادی حساس و پای‌بند به اصول و اخم و تخم‌آلود باشد یک نفر. اصلا به خودم مربوط است،‌ دوست داری میکروفنت را قطع کنم؟! خب یعنی چه انتطاری از زندگی داشتی،‌ اصلا چرا انتظار داشتی؟ درست است که اول‌ها به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم ولی می‌بینی که حالا همه‌چیز تغییر کرده. می‌بینی که سوار پله‌برقی شده‌ام. می‌بینی خلاف میلم بالا می‌رود و شاید پایین می‌آید و نمی‌دانم،‌ انگار این پله‌ها آن‌قدر عریض باشند که بشود هر کاری بخواهی رویش انجام دهی ولی باید این را هم بدانی که من هنوز به طی عرض پله وقتی که موتور بالا یا پایین می‌رود عادت نکرده‌ام. چه بسا این فقط یک فرضیه باشد. باشد!‌ اما آخر حرف من این است که چرا رها نمی‌کنی؟ شاید می‌کنم و باز برمی‌گردد؟

همیشه این‌طور نیست که آدم از نقطه‌ی الف،‌ گیرم که ته چاه، با یک وسیله‌ای قرار باشد برسد به بیرون چاه یا همان نقطه‌ی ب. بعضی وقتی‌ها در نقطه‌ی ج چشم باز می‌کنی که نه شباهتی به الف دارد و نه ب و تازه باید جستجو کنی که شرق و غرب ج به کجا می‌رسد.  زندگی با ایده‌آل‌ها باید خیلی خوب باشد.  زندگی بدون ایده‌آل‌ها بستگی دارد تجربه‌ی ایده‌آل را داشته باشی یا نه، ولی با علامت سؤال‌های زیادی همراه می‌شود. 

اما من دیگر زیر بار این حرف که کلید در درون من است نمی‌روم. این بار نه. حداقل در این روزهای معمولی می‌خواهم برای یک‌بار هم که هست کلید را بیرون خودم جستجو کنم. من لایق اعتماد خودم هستم.

من باز هم نفهمیدم چه می‌خواهی.

آمده‌ایم یک برنامه بریزیم برای این روزهای معمولی. بی خون و خونریزی. بدون اینکه موشکافی کنیم، دوره کنیم،‌ تو نخ چیزها برویم. بدون اینکه فکر کنیم،‌ حتی دل بگذاریم،‌ حتی عاشقی کنیم. آمده‌ایم که فقط از معمولی بودن این روزها کمی کم کنیم.

۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یک تلخیِ خستگی‌آور

ده دی چند خط نوشته‌ام: 

پست قبل قرار بود به یک نکته‌ی مهم برسم، یک‌ کلید اساسی که تقریبا هربار به خودم و زندگی‌ فکر کردم، یک چراغ کوچک بالای سرم روشن کرد. تفاوت غرق‌شدگی در چَتِر با فاصله گرفتن از آن (که در این فصل کتاب با استفاده از کاربرد نام‌مان و یا ضمیر تو به جای ضمیر من حاصل شده بود) اینجاست:

ما در حالت اول با تهدید مواجهیم. 

در حالت دوم امر تهدیدآمیز به چالش حل‌پذیر و چاره‌بردار (اگر این‌ کلمه را در فارسی داشته باشیم) تبدیل می‌شود.

دلیل این تغییر وضعیت همان بدست آوردن دید منطقی و‌ نگاه عقلانی‌ به صورت مسئله است. حالا می‌روم سر اصل مطلب. من یک فراری تحت تعقیب و تهدیدم. بخصوص در مورد آینده. روزها حتی از فکر‌کردن‌ به کارهایی که باید انجام دهم طفره‌ می‌روم. چیزی نمی‌تواند خوشحالم کند. اصولاً الان اینها را می‌نویسم که جرأت پیدا کنم و فرار نکنم.

اینجا که رسیده‌ام دیگر نتوانسته‌ام ادامه‌دهم. هنوز هم هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند. در این فاصله یک مسابقه برنده شدم. یک پروژه را تحویل دادم، بخاطرش تشویق شدم. از چند نفر آدم مهم سر کار فیدبک مثبت گرفتم، اما بیشتر از خوشحالی فقط به شک و توهمم اضافه شد. یک احساس مزخرف، یک کابوس عوضی؛ اینکه دلیل خوش‌رفتاری‌ها این است که چیزی سرجایش نیست. اینکه این عادی نیست: «شاید این همان آبی است که به گوسفند قربانی پیش از ذبح می‌دهند؟! شاید می‌خواهند بگویند خداحافظ نیروی کار خرکار کُند، و سرشار از استرس و مشکلات شخصی و کمالگرایی غیرضروری!»

موقعیت خنده‌داری برای خودم، خود سابق و سالم‌ترم، خلق کرده‌ام. از آن خنده‌های تلخ و سیاه. می‌پرسم از خودم: «بنویسم که تلخیش دامن دیگران را هم بگیرد؟ که چه؟» باور کنید راهی نیست. ننوشتن و بیرون نریختنش جانی است مضاعف در پیکر تمام این وهم و خیال‌های تیره و  تاریک. همین غرهای بی‌اهمیت معیار واقعیتی است که من از کف داده‌ام. 

سرم به تصرف ابرها و صاعقه‌ها درآمده. زمستان در قلبم خانه کرده و یک زامبی حسابی شده‌ام. فقط یک روتین مشخص می‌خواهم برای گذراندن امور. درست است، حتی ظرف‌ها را هم خیال ندارم بشویم. دنبال هیچ ریشه و منطق و استدلالی هم نیستم دیگر. روانشناسی که خبر می‌دهد (آن‌هم صادقانه) که من افسرده‌ام، شاید فهمید که مایه‌ی تعجبم نشده، شاید هم نه. حتی صحبت کردن خوشحالم نمی‌کند. نمی‌دانم کل این دنیا کِی و چطور خاموش شد. فقط می‌دانم هنوز خواندن تجربه‌های مشترک آرامم می‌کند، همین.

۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اعترافات یک ذهن پُرصدا

معمولا آدم غیرانعطاف‌پذیری هستم. نسبت به بعضی موضوع‌ها نرم‌تر و فکری بازتر دارم. نسبت به بعضی دیگر سرسخت‌تر و غیرقابل‌نقوذترم. در نتیجه از دید خودم همیشه هم غیرمنعطف نیستم چون آن مثال‌های دسته‌ی اول در ذهنم می‌آیند.

نوشتن از درونیات و چیزهایی که مدت طولانی در ذهنم معلق می‌مانند، یکی از نمونه‌هایی است که ثابت می‌پندارمشان. چیزهایی که به آنها هویت می‌بخشم. مداوم معنا استخراج می‌کنم،‌ و این‌طور زندگی می‌گذرانم. تا می‌رسم به یک‌جا که آنجا خسته می‌شوم و دلم می‌خواهد جور دیگری بودم. تقریبا همیشه نقطه‌ی عبور من از چنین «جا»هایی نوشتن است که در انتهای آن با پذیرش و فکر بیشتر موفق می‌شوم به موقعیت لحظه‌ی حال نگاه جدیدتری داشته باشم و دوباره راه بیافتم. خیلی خوب، خیلی زیبا.

 

۱
از آنجا که کتاب زیاد نمی‌خوانم، یا بهتر است بگویم حرف‌های کتاب‌ها را زیاد به کله‌ام راه نمی‌دهم چون معمولا مشابهشان را شنیده‌ام، می‌شود حدس زد یکی دیگر از چیزهایی که در برابرش انعطاف‌پذیری ندارم ترندهای روز و یافته‌های جدید است. کلا منبع یادگیری و رشد خودم را سنت و حکمت قدیم می‌دانم. از نظر من هیچ‌چیزی نیست که کشف نشده باشد و همین حالا با مشاهده و نگاه در طبیعت نشود درک و دریافتش کرد. حالا خواندن نظریات و اعتقادات خودم ضمن نوشتنشان برایم خنده‌دار است. اشکالی ندارد، می‌خواهم با این نسخه‌ی ساده‌لوح خودم بیشتر آشنا شوم.

دقت کنید که من بی‌جهت نمی‌گویم اشکالی ندارد. اگر آدمی باشد که شیفته‌ی دانش نو و تکنولوژی جدید است و خلاف این عمل کند، خلاف مسیر طبیعی رشته‌های ذهنی‌اش، می‌شود نگرانش شد و به او ایراد گرفت. ولی نه،‌ من در این زندگی تا بحال هیچ وفت دوست چیزهای جدید و متن روز نشدم، حالا بخاطر چیزی که از اول غیب بوده چرا خودم را اذیت کنم؟‌!
البته که تغییر در راه است..!‌ با گروه کتابخوانی روانشناسی کتاب «نشخوار ذهنی» یا «Chatter» از ایتان کراس را می‌خوانم. این جور کتاب‌ها زمانی اشباعم کرده بودند و برای همین هیچ‌چیز جدیدی درشان پیدا نمی‌کردم. موضوع این کتاب هم (که ممکن است نشخوار ترجمه‌ی خیلی خیلی دقیقی برای چتر نباشد) بسیار آشنا بود. چتر در واقع صدای ذهن ماست که بخصوص وقتی درگیر احساسات منفی می‌شویم برای خودش می‌تازد. در ذهنمان شروع می‌کنیم به محاکمه و مکالمه با خودمان و دیگران. اغلب موارد این صدا آنقدر بلند می‌شود که مانع جریان عادی زندگی است. انگار یک دنیای دیگر در درون و مستقل از ظاهر بیرونی به زندگی خودش ادامه دهد. در نتیجه مضطرب و عصبی می‌شویم و خودمان را زیر سوال می‌بریم و گاه به‌نظر می‌رسد که همه چیز از کنترل خارج شده.
من و خیلی از ما در چنین مواردی می‌نویسیم. نوشتن کمک بزرگی است که از صدای این موجود حراف را پایین بیاوریم و به حالت روحی و ذهنی بهتری برسیم. تا به اینجا که ما پنج فصل از کتاب را خوانده‌ایم،‌ نویسنده به اینکه چتر چطور کیفیت زندگی را تحت تاثیر قرار می‌دهد پرداخته و در فصل‌های ۳ تا ۵ هم راهکارهایی برای کنترل آن پیشنهاد می‌کند. از آنجا که دارم حاشیه می‌روم و زودتر می‌خواهم به اصل مطلب برسم بیایید این نتیجه‌گیری‌های من را ببینیم:

 

اغلب وقتی با حال بد در وبلاگ شروع به نوشتن می‌کنیم با خودمان صحبت می‌کنیم.

خیلی از صحبت‌هایی که با خودمان می‌کنیم صحبت‌هایی است که به صورت کنترل نشده در ذهن شناور است و ظاهرا این همان مکالمه‌های چتر است. ما در این مکالمه‌ها غرق می‌شویم و نوشتن‌شان اولین قدم است برای دیدن خودمان از خارج و در نتیجه رهایی از غرق‌شدگی. به همین دلیل است که معمولا چنین نوشته‌هایی خیلی برای نویسنده مفیدند و کمک می‌کنند که در پایان کمی شفافیت و روشنایی به صورت مسئله اضافه، یا راه‌حل یا نیرویی تازه برای ادامه‌ی راه پیدا شود.

خیلی دیگر از وقت‌ها، ما در جایگاه نویسنده شروع می‌کنیم خودمان را خطاب کردن،‌ با خودمان به عنوان یک مخاطب صحبت می‌کنیم. گاهی حتی مکالمه تشکیل می‌دهیم. در کتاب بحث شده که اینها ظرفیت‌های زبانی ما هستند که کمک می‌کند باز از خودمان فاصله بگیریم. نتیجه‌ی اینکه خودمان را به جای «من»، «تو» خطاب کنیم این است که اولا فشار روانی کمتری حس می‌کنیم و بعد موفق می‌شویم عقلانی‌تر با مشکلات برخورد کنیم.

روش‌های کاربردی دیگری هم از فاصله‌گیری و غرق‌نشدن با چتر در کتاب هست. فکر می‌کنم یک نمونه دیگر عادی‌سازی است. وقتی بدانیم که یک مشکل تنها مختص ما نیست و برای هر انسان دیگری ممکن است اتفاق بیفتد و دردسرساز شود. این هم کمک می‌کند که ما از خودمان بیرون بیاییم و شرایط را مثل ناظر خارجی و از بعد عقلانی ببینیم. در ضمن یک مثال از استفاده‌ی زبان با این کاربرد وقتی است که با راوی جمعی حرف می‌زنیم. مثل وقتی که می‌نویسم:‌ «رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی.»

قسمت غافلگیرکننده‌ی مطالب این بخش کتاب آنجاست که می‌گوید برخلاف صدا کردن اسم خودمان یا نوشتن،‌ دیگران کمک چندانی نمی‌توانند برای خاموش کردن صدای چتر در ذهن ما کنند. آنها ممکن است که حمایت روحی از ما داشته باشند و این موقتا احساس خوب و دلگرم‌کننده‌ای برای ما ایجاد کند. اما چنین کمک‌هایی لزوما منجر به کنترل صدای درونی ذهن نخواهد شد. مثالی که در کتاب ذکر شده عکس‌العمل و آزمایشی است که روی دو گروه دانشجو پس از وقوع یک حادثه‌ی تیراندازی و کشتار در محیط دانشگاه انجام گرفته است. دانشجویان برای هم‌دردی شروع به صحبت در فضای اینترنت و گروه‌های حمایتی کرده‌اند و در واقع از تجربه و احساساتشان پس از حادثه با هم گفتگو کرده‌اند. روشن است این منجر به هم‌دردی و درک بهتر آنها و شاید حس هم‌بستگی و شریک بودن در تجربه و به ویژه تنها نبودن در این شرایط سخت می‌شود. اما نتیجه چند ماه بعد نشان داد که علیرغم این حمایت و گفتگو،‌ شرایط روحی و چالش‌های این دانسجویان با افسردگی پس از حادثه نشانی از بهبود نداشت.

به عنوان آدمی که بیشتر خودم را کامنت‌گذار فرض می‌کنم و خواننده،‌ از این موضوع آگاهم که میل بیشتری دارم به خواندن متن‌هایی که تجربه‌ی نزدیک‌تری با شرایط روحی خودم دارند. به نظرم رسید گاهی همه‌ی ما در یک چتر جمعی با هم غرق می‌شویم!‌ در واقع به‌جای کمک واقعی تنها به دلسوری و حمایت‌های موقتی عاطفی بسنده می‌کنیم یا شاید هم شرایط خودمان اجازه‌ی کمک بیشتری نمی‌دهد، البته نه همیشه.

 

مضمون این بخش از کتاب در انتها به این نکته می‌رسد که ما وقتی از دریای پرتلاطم و پرصدای ذهنی خارج میشویم یا به اصطلاح موفق می‌شویم از خودمان در آن حالت فاصله بگیریم،‌ می‌توانیم شرایط را تحلیل کنیم و ببینیم چه کمک‌هایی از سمت چه افرادی برای ما مفید بوده است. کدام‌ها به جز هم‌دردی و دلسوزی عاطفی و احتمالا غرق شدن در چتر جمعی، کمک کرده ما به وضعیت عقلانی‌تری برسیم. به گفته‌ی کتاب،‌ هرچه در کمک گرفتن از افراد بهتر و بیشتر و متنوع‌تری بهره بجوییم بهتر قادر به کنترل صدای مزاحم ذهنی و احساسات منفی خود خواهیم بود. تقریبا سوالی که برای همه‌ی ما ضمن خواندن این گفته‌ها پیش آمده بود این است که کمک گرفتن از دیگران شرط و قید دارد و همیشه مفید نیست. چیزی که من متوجه شدم و باز در کتاب هم به آن اشاره شده این است که آدم زمان می‌خواهد برای همان سر و صدای مزاحم و دوست‌نداشتنی هم. طول زمانی که احتیاج به هم‌صحبت و بازگویی احساساتت داری و یا مشغول نقد کردن خودت و نوشتن افکارت هستی داری با آن یکی موجود حراف درونت می‌جنگی. ایتان کراس نوشته همیشه ما آمادگی این را نداریم که از وضعیت آسیب‌پذیری روحی به یک حالت عقلانی شیفت پیدا کنیم. من یاد زمانی می‌افتم که انسان‌ها برای سوگواری نیاز دارند. همان حالتی که در انکار هستند. همان وقتی که من دوست دارم برای خاله‌پری بنویسم،‌ تلخی‌های آن سال‌ها را مرور کنم، و بعد وقتی به واسطه‌ی کار یا زمان یا موقعیت‌های جدید انکار فاصله‌ام با رنج و درد بیشتر می‌شود، عقل مجال می‌یابد تا کنترل اوضاع را دستش بگیرد و از دوباره بسازد. روزهای جدید و کارهای جدید و دوستان جدید. فاصله‌گیری رمز پیروزی است بر خوره‌ی ذهن.

 

۲

سازم را دوباره کوک کرده‌ام. از روی جدول فرکانس‌های کتاب هفت دستگاه آقای کیانی. زمانی که کلاس مجازی می‌رفتم  چندین بار استاد با گوش‌های بسیار حساسش از لابه‌لای آن همه فیلتر صوتی اسکایپ و میکروفن معمولی لپ تاپ و دوربین کوکم را اصلاح کرد. بعد یک جایی گفت «سازت از نظر نسبت‌ها و فاصله نغمه‌ها کوکه ولی کوکش یک مقدار از ساز من پایین‌تره..» که به نظر مشکل بزرگی نبود. همایون هنوز همایون بود و ابوعطا به‌شدت خوب می‌خواند (یا من خوب صدایش را در می‌آوردم؟) و درآمد اول سرجایش بود و کرشمه‌ی ماهور هم. اما من یادم هست که استاد چرا حساسیت دارد روی نغمه‌ها.. همین ساز می‌تواند با نشاط‌تر و درخشنده‌تر باشد، نسبت به وقتی که انگار داری به یک آسمان آبی مات نگاه می‌کنی یا یک آسمان آبی زمستانی که از درخشش و انعکاس و تمیزی برف‌ها انتهایش معلوم نیست. این بار سعی کردم دقیق دقیق با همان نت‌ها ساز را کوک کنم. گوشه‌ها و قطعه‌ها حرکت‌های موسیقایی رو به بالا دارند که در تصاد با غمگینی و سرخوردگی‌اند و نمی‌گذارند دچار تخدیر و انزوا و خماری بشوی. می‌خواهم بیشتر گوش بدهم. با همین ساز می‌شود قطعه‌هایی نواخت با حرکت‌های رو به پایین و آنوقت مثل غرق‌شدگی در چتر شاید هیچوقت نتوانی از بند رخوت و غصه خلاص شوی و بالا بروی.

 

۳

دیگر تشخیص اینکه چتر کیست و من کیستم برایم مشکل است. از سمتی فکر می‌کنم این صدای درونی مزاحم همان ندای درونی روحم است!‌ از سمتی وقتی بحث به جاهای باریک مثل کم‌ارزشی و کمال‌گرایی می‌کشد و به‌وضوح می‌بینم که مارپیچ پایین‌رونده‌ چنین مکالماتی چقدر می‌تواند آدم را از یک زندگی سالم و انگیزه‌بخش دور کند، مطمئن می‌شوم که نقشم در قبال این صدا بیشتر از یک شنونده و یا مشاهده‌گر است. شاید مشاهده قسمت اول آن است. قدم بعدی آن است که آدم تشخیص بدهد در حال غرق شدن است. بعد اینکه تصمیم بگیرد خودش را نجات دهد. اینجا مجبور است قبول نکند که او آدمی است در حال غرق شدن. مجبور است تمام میل به «در گذشته ماندن» و تحلیل اینکه از کجا به اینجا رسیده را کنار بگذارد. اینها صرفا موضوعاتیند که خوراک برای چتر بیشتر ایجاد می‌کنند. آدم در چنین وضعیتی تقریبا می‌تواند ادعای خالق بودن داشته باشد و به خودش بگوید که می‌تواند با کمی فاصله گرفتن از دهانه‌ی این جریان سریع آب،‌ در کل آدم توپ‌تر و خوش‌حالتر و رو به بالاتری از آب درآید.

۰۶ دی ۰۰ ، ۰۵:۱۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار