نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

مشق ۱۳: چرا حرف نمی‌زنم؟

عادت و تمایلی قدیمی است. در جمع حرف نمی‌زنم. نه همیشه، بلکه در مقاطعی. اظهارنظر برایم بی‌فایده می‌شود. خسته‌تر از آنم که بخواهم حرفی را به کسی بفهمانم و حس «که چه شود؟» سراغم می‌آید. آن‌هم بیشتر وقتی که شخصیتی در جمع باشد که خیلی قاطع و مطمئن صحبت کند. کلا خاموش می‌شوم. ابروها در هم گره می‌خورند. زبان به کام می‌چسبد، دل برای خودش می‌جوشد، نگاه‌ها اگر به زمین نیفتند شیشه‌ای و متوجه نقطه‌ای در دوردستند، و فکر، فکر به هزار جا می‌رود و شاید پنجاه‌ بار خودش را لعنت می‌کند که چرا حرف نمی‌زند، و یا حرف بزند که چه. 

ارتباط برقرار کردن با آدم‌های قاطع برایم به‌همین سختی است. کلا در را قفل می‌کنم و راهشان نمی‌دهم. یک‌جور فرار است اما نه از روی ترس تنها. از عصبانیت لبریزم می‌کند. انگار می‌خواهم همیشه احتمالات و بخش‌های خاکستری زندگی را حفظ کنم. خیلی‌ها معتقدند طفره می‌روم و از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کنم. همان‌طور که از این توصیفات برمی‌آید، من حتی نمی‌توانم با قاطعیت این ادعای ایشان را رد (یا قبول!) کنم. 

تا قبل از نوشتن اینجا نفهمیده بودم بین این خاموشی و حضور افراد قاطع رابطه‌ای هست. بسیار خوب.

چند روز است که از کار خسته می‌شوم. درست‌تر این است که بگویم چند روز است که می‌خواهم از کار خستگی بگیرم. یک دلیلش شاید لذت بردن از فعالیت‌های دیگر است. دلیل اصلی این است که این چند هفته نوع کارم کمتر تحقیقی بوده. برای تحقیق نمی‌شود حد و مرز و شروع و پایان گذاشت. برای کاری که باید تحویل داده شود روتین معین است. اطلاعاتی را باید بدست آوری یا بعبارتی پرس‌و‌جو کنی، مراحل از پیش‌تعیین‌شده را انجام دهی، نتایج را گزارش دهی، ارایه کنی، فیدبک‌ها را جمع و اعمال کنی‌ و غیره. در تحقیق سوال را خودت می‌پرسی، فرضیه را شکل می‌دهی، جواب فرضی را طراحی می‌کنی، تست می‌کنی، تکرار می‌کنی، تکرار می‌کنی، تکرار می‌کنی. هیچ‌وقت همه‌چیز را نمی‌دانی، برای همین تکرار می‌کنی. 

به‌اندازه‌ی نیم‌ساعت در روز خوشحالم چون یاد گرفتم که پدال بزنم. چهار تا بیست دقیقه یا حداکثر دو ساعت وقت لازم داشت. فرق بین امتحان کردن و نکردن همین‌قدر است. خیلی دوست داشتم امتحان کنم. تقریبا می‌شود گفت هرچیزی که نیست را می‌شود فرض کرد هست و بعد تکرار کرد، تکرار، و تکرار. در تکرار می‌شود با یک‌چیز زندگی کرد، زندگی و زندگی. 

به‌اندازه‌ی نیم ساعت (متوسط) در شب‌های هفته ساز می‌زنم. سه‌گاه، با گریزی به نوا و شور و هوس اصفهان در سر. یادم رفته؛ نه وحشتناک، ولی خیلی زیاد. جالب اینکه هیچ عجله‌ای ندارم. همه‌ی گوشه‌هایی که اسم و ملودی‌ و حالت‌هایشان از دستم رفته، درست مثل کتاب قدیمی‌ای که ورق بزنی و به هیجانت بیاورد، برایم‌ تازه است. به خودم آفرین گفتم! می‌دانم که حفظ‌کردنی نبوده، حتی اگر جدول‌ضرب هم باشد قاعده‌ای داشته و من خیلی‌خوب در سال‌های دور گذشته آن قاعده‌های نانوشته را درک کرده‌ام. خوشحالم و شکرگزار که آنقدر فارغ و خوش‌اقبال بودم و زمانم را با عشق‌ و خوبی گذراندم. این‌چیزی است بسیار خواستنی و آرزوکردنی برای همه‌ی دنیا. نه بخاطر ماهیت موسیقی، بخاطر هدیه‌ی کشف و خلوت، گنجی که هرزمان که بخواهی در سینه‌ پیدایش خواهی‌کرد. یک نقش‌ برجسته، یک‌ عمارت، یک یافته‌ی زیبای نامرئی، یک راز. 

دارم اعتمادبه‌نفس پیدا می‌کنم که من هم تمرین‌هایم را به‌قصد اجرا بیشتر کنم، ضبط، و احتمالا در یوتیوب منتشر کنم. از فکر فراتر نرفته ولی می‌دانم که انجامش خواهم داد. حرف می‌زنم، حتی اگر با ساز باشد. حتی اگر رودررو نباشد، و قطعا اگر هنوز قاطعانه هم نباشد!!

۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۲: غم، خشم، دوچرخه

قبلاً هم گفته‌ام که آدم‌ها این روزها ناراحتم می‌کنند. آدم‌هایی که زمانی می‌توانستند به وجدم بیاورند، به‌خاطر هوش، دانش، بیان، یا تسلطشان بر چیزی خاص. شاید نشانه‌ایست از پیر شدنم. هه، من همیشه حتی آن‌موقع هم که جهت خاصی نداشتم و آغوشم به کل جهان گشوده بود از سنم پیرتر بودم. پس پیری چندان سرنخ شاخصی برای امروز نیست. زمانی بود هیچ آدم بدی در دنیایم نبود، هیچ غرض و حسد و کینه‌ای هم. هیچ خواسته‌ی نافرجامی هم. دلتنگی؟ اصلا برای چه و که؟ بله، غم بود، کم نبود، ولی صورت نداشت. حس رمزآلودی بود که نمی‌شد فهمید از کجا آمده. دلیل نداشت. خوب هم بود که بی‌دلیل بود.

اما ممکن است این اقتضای نگاه به گذشته باشد. ممکن هم هست که واقعا گذشته انسان خوش‌بین‌تری از امروز را در خودش داشته، کسی کمتر مقید، کمتر آگاه، و از هر لحاظ سبک‌تر.

بیا رها کنیم. بندها و کیسه‌ها و وزنه‌ها مجبور نیستند همراهمان بیایند. می‌دانم، همیشه شاید نتیجه‌اش بالا رفتن خرامان یک بالن رنگی در آسمان نباشد. گاهی سقوط در یک منظره‌ی بی‌انتهای جنگلی‌ است از بالای صخره‌ای مرتفع. بهرحال بیا رها کنیم. من با آدم‌های این دنیا چه کنم؟ نه نزدیکشان می‌شود شد نه دور از آنها می‌شود ماند. 

نمی‌شود که وسط باشی و در حاشیه‌ی امن. یک پیوند اجتماعی به‌همراه خودش پیوندهای دیگر، قواعد، و ارزش‌های جدیدی را به‌همراه می‌آورد. در این جامعه‌ی جدید می‌شود به شکوفایی فکر کرد که ایده‌آل است. اما پیش‌شرطی غیربدیهی وجود دارد و آن دوام آوردن است. من در این مرحله در حال فرسایشم. فعلا بر اثر تکامل روحیه‌ای شکاک و بدبین پیدا کرده‌ام. از طرفی چیزهایی هست که دوست دارم قبل از ترک زندگی انجامشان دهم، مثل یاد گرفتن دوچرخه‌سواری و رانندگی. اینکه از آدمی رها با ذهنی سفید و تابنده رسیده‌ام به همان دایناسوری که برای بقا می‌جنگد و خشمگین و گرسنه و بدبین است و سعی دارد حداقل‌هایی را که آن‌موقع با بزرگ‌منشی و بی‌نیازی ازشان گذشته بدست آورد، همزمان تلخ و شیرین است. مثل کشتی‌گیری است که خاک می‌شود و تازه می‌فهمد چه فنی روزگار رویش پیاده‌ کرده. درد دارد، زمین می‌خوری و می‌فهمی از آدم دلخواهت خیلی فاصله داری. این تقصیر دیگران است؟ لابد نه. مربوط به یک آدم خاص نیست. چیزی که خاص نیست پس کلی است.. من فقط از فرسودگی غمگینم.

یک دلیل برای خوشحالی هم‌ هست و آن تاتی کردن با دوچرخه است. دایناسورِ خشمگین، عصرها پیش از آنکه شبِ غمگین فرا برسد مرحله‌ی حفظ تعادل را می‌گذراند با گوشه‌چشمی به پدال زدن.

۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۱: اتفاق‌های نانوشتنی

اگر ننویسم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. وقت‌هایی که اتفاقی افتاده، باز هم ممکن است که ننویسم. در کل نوشتن من، لحظه، و اتفاق تناسب چندانی با هم ندارند، غیر از تنها یک حس قلقلک‌آور. به‌آن هم که نمی‌شود گفت تناسب!

وقت‌هایی که می‌نویسم با خودم تنهایم، خلوت می‌کنم، بازی واژه‌ها را جشن می‌گیرم و آنقدر در دلم می‌خندم که قلقلک تمام شود. زمانی که نمی‌نویسم هم با خودم تنهایم، اما خودی که ناشناخته است، کمی رهاشده و شاید شبیه‌تر به آدمی که برای خودش ول می‌گردد. البته نه‌همیشه. خیلی‌وقت‌ها بیشتر با آن خودم که وقتی می‌نویسم زبان باز می‌کند تنهاییم و آن بخش دیگر شبیه بارانی که شک داری دارد می‌بارد یا نه قطره‌قطره پیدایش می‌شود. من را گیج می‌کند و تصمیم می‌گیرم بیشتر پیشش بمانم تا سر از کارش درآورم. 

وقت‌هایی که نمی‌نویسم نگاه می‌کنم، گوش می‌کنم، راه می‌روم، با ترس‌های خفته در ساعت و روز و شب کلنجار می‌روم، گاهی کابوس می‌بینم، گاهی خود غمگینم را که دارد می‌خندد، گاهی دل شادم را که بی‌دلیل می‌گیرد، گاهی تخیل می‌کنم. گاهی و فقط گاهی می‌فهمم که وقت در حال گذشتن است. تنها کاری که در این جزر و مد زمان به‌وقوع ‌پیوسته این است که خود ناشناخته را به نوشتن کشانده‌ام.

۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۰۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۰: «ک» مثل یک‌ قاشق ماست

امروز اتفاق و اکتشاف عجیبی افتاده‌است. در عین حال اتفاقی که اهمیت چندانی بر هیچ‌ بخشی از گذشته نمی‌تواند داشته باشد اما هرطوری که نگاهش می‌کنم یک تغییر اساسی از شناخت و دریافت من است از جهان اطراف!

داستان از خرید یک ظرف ماست أغاز می‌شود.

«میم» مثل ماست، مزه، و مهاجرت. همین سه کلمه‌ی میم‌دار ناقابل به ایرانی نوعی خارج از وطن انگیزه می‌دهد تا دنبال محصولی بگردد شبیه‌ آنچه در وطن داشت، که یعنی ماستی که حداقل طعم شکر و اسانس میوه یا وانیل نداشته باشد، چیزی که باب دل بسیاری از مردم آمریکای شمالی است!‌ و ما یافتیم. ماست دو درصد ساده‌ی آسترو چنین گزینه‌ای است (و الان گزینه‌های دیگری هم هست). عادت داشتیم این ماست را از یک سوپر عربی بخریم که تعدادی اجناس ایرانی یا مطابق سلیقه‌ی ایرانی هم میاورد. همیشه توجهم جلب یک حرف «ک» می‌شد که انگار با ماژیک مشکیِ  رنگ و رورفته‌ای روی ظرفش نوشته شده بود. صندوق‌دارها هم معمولا ایرانی بودند و در تصور من، کامیون ِبارها که برای فروشگاه می‌رسید یک نفر روی این سطل ماست‌ها به نشانه‌ی خاصی یا برای انبارداری یا هرچه، یک «ک» می‌نوشت. وقتی محله‌مان را عوض کردیم و به‌جای سوپر کوچک از مغازه‌ی عربی بزرگتری خرید کردیم، باز هم متوجه این «ک»های ماژیکی بودم. حتی وقتیکه از سوپرهای غیر عربی و متفرقه هم خرید می‌کردیم آنجا بودند، درست همان جای خاص،‌ با همان ماژیک مشکی کم‌رنگ!‌ ماژیک با دست و آب و شستن هم نمی‌رفت و باز هم در منطق من خدشه‌ای وارد نمی‌شد چون مگر نمی‌شد که ماژیک ضدآب باشد؟ شاید یک انبار مرکزی بود و این علامت را قبل از توزیع روی همه‌ی سطل‌های ماست می‌گذاشت؟ اگر ربطی به ایرانی/عربی بودن و معناداشتن این حرف «ک» و ساده بودن ماست نداشت و اگر لوگو و طرح چاپ شرکت آسترو بود پس چرا ماست‌های میوه‌ای و طعم‌دار نداشتندش؟‌!‌

کم‌کم حس وطنی ماست ساده به موضوع مرموز و عجیبی داشت تبدیل می‌شد. اگر «ک» نبود پس آن سرکش و قوس رنگ و رورفته‌ی زیرش چی ممکن بود باشد مثلا؟

 

بله اگر شرکت محترم کمی گرافیک روی ظرف را پررنگ‌تر و با کنتراست بهتر چاپ کرده بود،‌ شاید زودتر می‌فهمیدم «ک» فارسی من قاشقی پر از ماست است. حالا من و ماستِ وطن‌آشنای آسترو چپ‌چپ به هم نگاه می‌کنیم و از کنار هم رد می‌شویم. خیلی بی‌مزه و سرد. حالا خیلی سریع همه‌جا قاشق روی ظرف ماست را می‌بینم. نه اینکه آگاهی چیز بدی باشد، بلکه بی‌مزگی و ترسناک‌ بودنش بیشتر اینجاست که می‌شود به‌خیلی چیزها به این شیوه شک کرد. همیشه عینکی از خیال به چشم هست که دلت را خوش می‌کند به ریشه‌هایت و وقتی برگ‌های جدید درمی‌آوری تازه می‌فهمی آن ریشه‌های قدیمی هرگز جایی جز در گذشته وجود نداشته‌اند.

۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۵:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۹: پادشاه دوش می‌گیرد

دوش آب گرم یعنی معجزه، ثروتمندی، نماد رفاه و آسایش. چنین امکان نه‌چندان پیش‌پاافتاده‌ای هم خستگی فکری را از بین می‌برد و هم دردهای جسمانی. آب و فشار جمعی قطره‌ها از بیرون با سلول‌ها و عصب‌های درون صحبت می‌کند. ارتباط قوی و شیرینی است! بعد کم‌کم آدم خسته‌ی اولی سبک می‌شود؛ حتی اگر زیر دوش گریه نکرده باشد. دوش آب گرم نعمت ویژه‌ای است چون لذت آن مثل غذای سنگین و شکلات و شیرینی نیست. مثل لذت آموزش و یادگیری است. به تو جان دوباره می‌دهد. خستگی‌هایت را می‌شوید و پنج‌دقیقه‌ی بعد از داشتنش خسته و پشیمان نمی‌شوی.

هربار که می‌بینم یک دوش آب گرم بیست و چهار ساعته‌ی اختصاصی دارم حس می‌کنم پادشاه زمینم!

۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۳۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۸: تلاشی که می‌کنیم

من یک گل می‌چینم، یا نه. اگر ما تنهای تنها باشیم و فقط گل باشد و من شاید نتوانم از ساقه جدایش کنم. اما فرض کن حواسم دلبسته‌ی چیزی یا کسی است و کاملا بی‌هوا و با هیجانی که کمتر در خودم سراغ دارم گل را می‌چینم. آن را می‌دهم به تو یا می‌گذارم در جیب بیرونی کوله‌ام. شاید اصلا به این فکر نکنم که گل را از زندگی بازداشتم. گل برای من کیفیتی است که حتی اگر شی‌ء نباشد و سرشار از معنویت و نمادین هم باشد، باز در دنیای من نمی‌تواند زندگی نخستین و اصیلش را ادامه‌دهد. من هیچوقت قادر به درک گل بودن نمی‌شوم. نه تنها بخاطر خشکی ریاضیات و علوم. بلکه شاعرانگی ادبیات هم باز پیوند خورده‌است به نیازهای دنیای من که با گل نامأنوس است. این رابطه‌ای است که حتی هر یک از ما حاضر به رسیدن به یک نقطه‌ی میانی مشترک هم نیستیم. تنها نقطه‌ی مشترک ما قبل از همان لحظه‌ای است که دارم گل را می‌چینم. پس دست نگه می‌دارم و این کار را نمی‌کنم. این حداقل کاری است که باید انجام دهم. تصوری که ما از دنیایی دیگر می‌سازیم واقعی نیست. هیچ راهی نداریم که به‌درستی تجربه‌ی یک گل یا پروانه یا سنجاب‌ را درک کنیم. آدم‌های دیگر هم همین‌طور. خیلی‌وقت‌ها آدم‌ها هم شبیه گل‌هایند. حرف نمی‌زنند، حرفهایی که راز دل‌شان را بگوید. کمترین کارمان این است که اجازه دهیم که باشند. بعضی وقت‌ها هم انگار مورد تهدیدیم. کسی گلبرگ یا ساقه‌مان را می‌خراشد که خوب، به‌عنوان آدم‌گل، گل‌های مقاومی هستیم! اما موضوع اینجاست که هرقدر روانشناسی و طبقه‌بندی و شناخت از جزئیات به‌خرج بدهیم باز هم کیفیت یگانه‌ی مجموعه را نمی‌توانیم بفهمیم. عجله نکنیم. به غنچگی‌ و زبان‌بستگی آدم‌ها احترام‌ بگذاریم. اگر تلاش کردند و روزی باز شدند، حرفهایشان را باید شنید. هر رازی را فقط از زبان خودشان باید شنید، نه دیده‌ها و یافته‌ها و ویژگی‌های معمول نوع و گونه‌ی آنها. می‌دانم، این تظاهرات جمعی دید زیادی به ما می‌دهد! کمک می‌کند الگوها و تکرارها را کشف کنیم. همه‌ی گل‌ها این، همه‌ی گل‌ها آن. من از این مشاهده لذت می‌برم ولی چه می‌شود کرد که گل‌هایم یک‌روز سرکش شدند. دیگر نمی‌شد مطمئن بود که همه یک جور می‌بالند و بزرگ می‌شوند.‌ یک چیز نامساوی بینشان به‌وجود آمده بود و آنوقت من خواستم که از خودشان بشنوم چه بر سر آنها که کم‌اقبال‌تر بودند می‌آید و راز شکفتگی دیگری چیست. من نگران بودم و در عین نگرانی، یک روز فهمیدم که شاید نگاهم آلوده به گناه است چون به چشمم بعضی گل‌ها نافرجام و شکست‌خورده می‌آمدند. پس فکر کردم که کمال باید در چیز دیگری باشد جز این ظاهری که من شاهدم و هنوز فکر می‌کنم که نیمی از این کمال سرگذشت این گل‌هاست. سرگذشتی که یکسان بودنش خود موجب ضرر این شکوه و کمال نادیده است پس چه بهتر که گوناگون باشد. نیمه‌ی دیگر کمال بالقوه بر دوش و در دست من بود و شاید هنوز برای فهمیدنش دیر نیست. نیمه‌ی نیمه‌ی آن پایه‌ی داستانی است که برایتان باید بنویسم اگر فکر کنید که فرجامم خوش نبود و آن دیگر در دست شماست تا رنگ دلخواهتان را بر پرده‌ی دنیا بیافشانید تا شاید مشاهده‌گری خواست نیمه‌ی نیمه‌ی نیمه‌ی دیگر را..

۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۷:‌ دنیایم چه کوچک است

در کار ذوب شده‌ام، نه چون کار مهم است (که هست)‌،‌ بلکه چون ذوب شدن، غرق شدن مهم است، دنیای من است.

حواسم هم پرت شده، بر خلاف میلم. ابتدا تحویل سال را به‌جای یکشنبه با دوشنبه داشتم اشتباه می‌کردم. بعد همین جمعه داشتم به صفحه‌ی کامپیوتر نگاه می‌کردم و تاریخ ایجاد فایل‌ها که ببینم بروز شده‌اند یا نسخه‌ی قدیمیند. نوشته بود ۷ آوریل. با تعجب نگاه می‌کردم و گیج که چرا کدی که اجرا کردم اینها را بروز نکرده. ده دقیقه بیشتر طول کشید تا فهمیدم آنروز جمعه ۸ آوریل است و به‌واقع اینها دیروز مطابق انتظارم پس از اجرای کد بروز شده‌اند. امروز هم که صبج با تهران صحبت می‌کردم تولد مامان را فراموش کردم. حالم افتضاح شد. دوست داشتم بمیرم.

دیشب عکس ساز را گرفتم. دنیای من خیلی کوچک شده. شاید من خیلی کوچک شده‌ام. ذوب شده‌ام و آب می‌شوم و بهتر است که زودتر بروم توی زمین. این ساز می‌تواند دنیای من باشد. خانواده می‌تواند دنیای من باشد. کار می‌تواند دنیای من باشد. طبیعت و درخت و پرنده می‌تواند دنیای من باشد. شنیدن آهنگ خواندن واژه‌ها می‌تواند دنیای من باشد. خواندن داستان‌ها هم می‌تواند دنیای من باشد. اما همه‌ی اینها با هم نمی‌تواند دنیای من باشد انگار.

 

سنتور خان

۲۲ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۳۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۶: شاد چون سپیده‌دم

ساز را گذاشتم روی مبل دو نفره. با تنبلی و حواس‌پرتی صندلی ناهار‌خوری را می‌گذارم جلویش. این قبلاً ست‌آپ کلاس مجازی ردیفم بود که استاد را هفتگی می‌دیدم. ساز با غریبگی و تردید نگاهم می‌کند. می‌خواهم صدایش را در بیاورم ولی دستم جرات ندارد و خوب نمی‌چرخد. ساز از روی بی‌میلی چند غر ناکوک می‌زند. این غرغرها اما برای بیشتر از شش‌ماه بی‌توجهی خیلی هم کم است! آنقدر از مرحله پرتم که حتی یادم نیست همه‌ی فایل‌های درس تصویری روی کامپیوتر قدیمم هستند. ارتباط عجیبمان کش می‌آید. مغزم انگار پوسیده، تصمیم می‌گیرم  دی‌وی‌دی ۲ را تمرین کنم. می‌دانم با ابوعطا و رامکلی شروع می‌شود اما مطابق حس الان نیست. افشاری و چند آواز دیگر هم رد می‌کنم. سه‌گاه می‌شنوم. حس برگشت به خانه دارد. این چهارمضرابش است که من همیشه در آن لنگ می‌زنم. خوب، الان وقت مناسبی است که با ترس‌هایم روبرو شوم. گوش و دست می‌شوم. نه نیمکره‌ی چپی فعال است نه دانش و پیش‌آگهی‌ای پشت ذهنم وول‌وول می‌کند! وقتی که صدای ساز به گوشم خوب نیست، شبیه نیست، دستم می‌ایستد. از شنیدن سه‌گاه شادم و از نواختنش شادتر. یادم می‌آید تشبیه شده به سحرگاه. بهرحال این گفتگو در شب دیروقت بود و نه سحر. هم من و هم ساز گیر و گورهایمان را وا کردیم و کمی شادتر شده‌ایم. دوباره یادم آمد در علم موسیقی کوتاهی کرده‌ام و بیشتر پی حالت رفته‌ام. یعنی این حرف ساز هم هست. خیلی‌های دیگر هم گفته‌اند و من از بیشتر درک کردن این موضوع به اندازه‌ی خود سه‌گاه شادم.

۱۱ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۵: اجتماع خانگی

یک برداشت ما از اجتماع این است که یک «من» وارد یک «جمعیت» می‌شود. یعنی جامعه را ثابت فرض می‌کنیم و سعی می‌کنیم رفتارهای کلان و الگوهای متوسط را با خود فردی‌مان مقایسه کنیم. البته نه مقایسه‌ی صرف، بلکه از این تفاوت‌ها یا شباهت‌ها به شناخت می‌رسیم، ممکن است استراتژی‌هایی تعریف کنیم، مهارت‌هایی بیاموزیم و خلاصه اینکه جای خودمان را در این پوش جمعی پیدا کنیم.

برداشت دیگر این است که ما به حلقه‌ی اجتماع برای حضور یا وجود داشتن وارد می‌شویم. در واقع در تکاپو و تلاش اجتماعی هستیم چون از طریق چنین ارتباطی دیده می‌شویم و تاثیر می‌گذاریم. 

برداشت اول فرد را در مجموعه‌‌ای بزرگتر محو می‌کند. برداشت دوم دلالت بر این دارد که گروه‌های متنوع، افرادِ متناسب با ارزش‌های مشترکِ زیرمجموعه را مورد حمایت قرار می‌دهند. پس نقش افراد، تازه در اجتماع پررنگ‌تر دیده می‌شود.

من با طرز فکر برداشت اول همیشه از جامعه و متوسط‌گرفتن همه‌ی طیف‌ها با هم فرار کرده‌ام. حالا به نظرم فعالیت اجتماعی خیلی هم لازم است و نگاهم به سمتِ برداشتِ دوم تغییر کرده. متوجه می‌شوم که قبلاً هم از وجود زیرمجموعه‌هایی متنوع در قالب اجتماع واحد أگاه بودم، اما انگار از اینکه گروهی هم‌سو با خودم پیدا شود ناامید بودم. در حال حاضر مثل هر آدم آدمی می‌خواهم که دیده شوم،‌ نه در ذهنم برای خودم. نه نوشته‌ و نقاشی‌هایی در کشوی خودم. نه. فهمیده‌ام بخشی از ریسک دیده شدن جذب طیف‌هایی است که ازشان فراری‌ام. اما دیگر مثل قبل از یافتن آدم‌های همراه و دلخواه ناامید نیستم. احتیاج به کمی معماری دارم که زندگی اجتماعی را برای خودم آسان‌تر کنم.

۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۴: کنار هم بودن

بدم می‌آید! بدم می‌آید که یک عده کباده‌ی ادب و زبان فارسی به‌دوش می‌کشند ولی حرف‌های رکیک و زشت دیگران را بازنشر می‌کنند بدم می‌آید که یک بت را می‌شکنند فقط برای پرستیدن بتی دیگر. که صبر می‌کنند براهنی‌ای از دنیا برود تا بعدش بحث و کل‌کل خوب بود، نبود راه بیندازند. انگار نه انگار تا دیروز یا زنده‌ی این آدم می‌شد حرف زد.

بدم می‌آید، دلم می‌شکند.‌ می‌شکند که عزیزی که رفته را جایگزین کرده‌ای و عیددیدنی خانه‌ی مادرش می‌روی. بدم می‍اید، هنوز هم منزجرکننده است مرد گنده‌ای که عرضه‌ی سیر کردن شکم و هوسش را نداشته باشد. که با این همه توانایی جسمی باز هم ناتوان باشد. از تصور اینکه یک‌ روح پاک و روشن در جسمی ناتوان گیر کند و آنوقت آدمی مثل تو یه همه‌چیز قادر و باز هم تا این حد حیوان و محتاج.اژ تصور اینکه باز هم باید قربانی داد، که ژخم‌های این باقی خانواده هم با دیدن عید به عید تو دائم سر باز کند.‌ بدم می‌آید! از این نجابت‌های خانمان‌سوز بدم می‌آید. از خودم اگر شبیه این رفتار کنم بدم می‌آید.

از خودم، اگر گریه کنم هم، بدم می‌آید. از جنگ‌های بی‌سرانجام فرسایشی بدم می‌آید. از اینکه تن به خواهش‌های حیوانی هم بدهیم بدم می‌آید و از اینکه سر دیگر ماجرا تن‌ندادن، سوختن، رنجیدن، و آخر از دست رفتن است قلبم تیر می‌کشد.

خانه‌ی مادربزرگم یک تلفن با شماره‌گیر انگشتی داشت. از آن قدیمی‌ها که هر یک شماره را که می‌گرفتی یک دور می‌چرخید و برمی‌گشت جای اول. وسط شماره‌گیر یک عکس از بچگی من بود. سیاه و سفید، پرسنلی، با لپ‌های تپل، نگاه خیره و حالت متعجب. تصویر چرخیدن این عکس از ابتدای متن توی ذهنم افتاده. کمی قبل‌تر روح گریانی آمد و اشک‌هایش را ریخت و رفت. با خودش آن یکی روحی که می‌گفت خسته‌ام، خسته‌ام، چه بنویسم را هم برد. حالا روح دیگری دارد آرامم می‌کند ولی یادم می‌آید که نمی‌توانم و دلم نمی‌آید که آدم‌های تنها و غمگینم را با نمایش خوشحال بودنم بیش از این تنها کنم. هیچوقت نخواستم آدمها را تنها بگذارم. طبقه‌ی زیر همان‌جا که تلفنش عکس نوه‌ی‌حاجی را دارد، اتاق توی پارکینگ، لب طاقچه، سال‌ها قبل کتاب دیوید کاپرفیلد جا ماند. رفته بودم با دختر خدمتکار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بازی کنم چون هیچکس تحویلش نمی‌گرفت. 

بدم می‌آید،‌ از سادگی‌مان، از فکر خودخواه‌بودن، و همین‌طور از تماشاچی و مشاهده‌گر صرف بودن. از اشباع‌شدن حس‌ها، از جنگیدن و نجنگیدن. خندیدن و اشک ریختن. از همه چیز بدم می‌آید غیر از، شاید، اگر می‌شد، کنار هم بودن. آخر و هدف همه‌ی زنده بودنم شده کنارتان‌ بودن. گریه.

۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۰۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار