نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

برای پاییزی که زمستانش دیر بود

نوشتن شاید دلیلی می‌خواهد؛ چه برای چیزی که در ذهن جان‌گرفته و بی‌تاب است که بیرون بریزد، چه برای یادبود و یادآوری انسانی عزیز و یا برای فهمیدن آنچه زیر خروارها جریان و انفاق روزانه خفه شده و دیگر اثری از آن نیست. امروز مزه‌ی سال تحویلی می‌دهد که می‌دانی باید آرزو و هدف و برنامه‌ای برای سال جدید داشته باشی اما باز حس یک روز معمولی را داری. تولدی که می‌دانی یک سال گذشته اما باور اینکه یک لحظه در سی و هشت سال پیش ممکن است تفاوتی را بین دیروز و فردایت ایجاد کند،‌ کمی سخت است.

من باز هم راه‌حلی تخیلی برای دوری‌مان انتخاب کردم خاله‌پری عزیزم. من هیچوقت نخواستم به نبودن فکر کنم، به بعد از تو. هرچه داشتم را مثل دخترکی که واقعا فکر می‌کند عروسکش می‌بیند و می‌خوابد و حرف می‌زند، تجسم بخشیدم. تحمل دوری از تو نه من که سارا را خسته می‌کند؛ یک خستگی از جنس غصه‌دارترین و دل‌تنگی‌آورترینش.  رابطه‌ی ما خاطره خوش بغل‌های سفت و گرم بود و‌ کتاب خواندن‌ها. محبت تو رودخانه‌ای خروشان‌ بود که صدایش و خنکی و زلال بودنش همه‌چیز ما را صفا می‌بخشید. من آن را با خیالات کیمیاگری به حس و شعر و بغض تبدیل کردم. به بازی اینکه تو چطور جواب تلفن می‌دادی، چطور قربان‌صدقه‌ی بچه‌ها می‌رفتی، و از این دست. من خواستم به‌راستی تو را برای خودم جاودانه کنم. می‌دانی؟ تا جایی فکر میکنم درست بود. کمکم کرد. حالا دیگر کافی نیست. می‌گویم آب پرخروش وجودت چرخ زندگی بچه‌ها را می‌چرخاند، مگرنه؟ هوای خواهر کوچکترت را داشت، نبض احوال‌پرسی فامیلی بود و تحمل سختی‌ها  را برای «همه» آسان‌‌تر می‌کرد.

در این کیمیای دوزاری من، هیچ خیر همگانی نیست هنوز.

 

دارم سعی می‌کنم منطقی‌تر فکر کنم. واقع‌گرایانه‌تر و خب، از کوزه همان.. بگذریم. قرار است اول عصبانی شوم. مقدار زیادی غرولند کنم. احتمالا آدم‌های نزدیک و دوست‌داشتنی اطرافم را با بحث و کل‌کل برنجانم. بعد فکر کنم که این خشم بی‌حاصل تا کی، و به این فکر کنم که راه‌حلی که وجود دارد چیست. از بین ابرهای مه‌آلود ذهن و آشفتگی‌ها به‌طرز عجیبی با کمی جستجو جواب سوالم  را مثل افسون‌نگاه‌های مجله‌ی «دانستنیها» ببینم که از زمینه جدا می‌شود، حتی برای لحظه‌ای. آخر کار مثل موجی که ریخته بر موج‌های دیگر و حالا فقط کفش بر آب مانده آرام بگیرم و فکر کنم که «خوب، مشکل را فهمیدم، جواب هم وجود دارد و پیش دستم است» و باز کشیده شوم به دل دریا. ماسه‌ها از رد موج خیس و من کم‌کم و با فاصله‌ چیزهایی می‌فهمم و بزرگ می‌شوم. جای تمام مکالمه‌هایی که می‌شد داشته باشیم خالی است، خاله‌پری من.

 

یکی از این تلاطم‌ها سر زبان کاری و حرفه‌ای است. به‌شکل عجیبی کوچک و بی‌تجربه و غیرحرفه‌ای‌ام. فاصله‌ی آدم‌ها را درک نمی‌کنم. درستی فرمول‌ها را به نمایش بهتر به مشتری‌ها ترجیح می‌دهم. در یک کلام با تیم فروش و بازرگانی هم‌دلی کافی ندارم و مقاومت هم می‌کنم. می‌دانی،‌ من نصف این راه را که خودم باید بیایم. یادت هست از دایناسور شدن کارولینا گفته بودم؟‌ حالا دری برایم باز شده با تابلوی مسیری به دایناسورشوندگی، و من دارم فکر می‌کنم که چطور دایناسوری باید شد.

چیزی که بیشتر در ذهنم بود همین ماجرای کاری و غرق شدن در گیر و گدارهای شخصی است. دارم توجیه می‌کنم که چرا به فکر تو و دیگران نیستم به‌قدر کافی. می‌خواهم بدانی کله‌ام پر است از این جور ماجراها. شاید شبیه به آن‌هایی که سعید را خسته می‌کرد و دلت می‌سوخت که چقدر کار می‌کند. و چقدر بیشتر هنوز هم کار می‌کند. بارها گفته‌ام ای کاش شماها هم کمی به فکر خودتان بودید. کمی خودخواهی داشتید، کمی زمان شخصی. کاش شرط خوشحالی تو و مامان و بابا و عزیزجون خوشحالی ما نبود. این است که من حال و هوای الکی مشغول و نامتناسبی داشتم. می‌خواستم دلتنگی کنم، اشک بریزم، تمام این حرف‌ها را به‌جای یواشکی نوشتن اینجا با مامان و سارا و همه شریک شوم و دسته‌جمعی آنقدر حرف بزنیم تا خالی شویم. به‌جایش تنهایم. می‌نویسم چون این سهم توست. فکر من حق توست. فکر کردن به تو مرا بازمی‌گرداند به خالص‌ترین روزهای زندگی. مثل نماز خواندن است. حالا اما دو روز است روزی سه خط می‌نویسم. انسجام ندارد حرفهایم و از دست خودم شاکی‌ام که چرا شلختگی می‌کنم. آیین و تقویمم کجاست.

شرمگینم. از اینکه بعد از تو اینقدر ترسو شده‌ایم. ترس از اینکه هر اتفاق کوچکی تبدیل به یک اتفاق بزرگ بد شود. نه فقط من. همه. همه. اما از ترسیدن خودم بیشتر از ترسیدن دیگران حرص می‌خورم. من که می‌دانم، حق ندارم بترسم. من باید بت‌ها را بشکنم و راه ایمان را باز کنم.

 

این خانه دو درخت افرا دارد. یکی سبز، یکی بنفش تیره. برگ‌های درخت‌ سبز سرِ وقت زرد می‌شود و بعد به‌زحمت نارنجی و در این میانه حتما باد و طوفان و هوای سردی در روزهای معتدل نوامبر هست که باعث شود قبل از نارنجی و قرمز شدن، تمام این زردهای یک‌دست بریزند. افرای سبزمان حالا لُختِ لُخت است. افرای بنفش را هنوز در پاییزی شدنش دقت نکرده‌ام. به‌نظر می‌رسد کمی فقط نارنجی و قرمزِ رو به قهوه‌ای را بشود در آن دید. برگ‌هایی که کمتر آفتاب می‌خورند سبز خیلی تیره‌اند. خلاصه‌اش اینکه افرای بنفش تا وقت آمدن برف‌ها هم برگ‌های تیره‌اش را نگه می‌دارد. با زمستان کمی زمان می‌گذراند و نمی‌دانم کِی بالاخره رضایت می‌دهد که برگ‌هایش بریزند. امروز داشتم فکر می‌کردم تمام این اتفاق‌هایی که افتاد و چهار سال رنج و سختی برایت داشت مثل پاییز کردن افرای بنفش بود. پاییزی که دیر زمستان کرد.

این هم شعری دیگر خاله‌پری عزیزم. برایم آرزو می‌کنی که از دامن خیال بیرون بیایم؟

۲۳ آبان ۰۰ ، ۰۸:۵۴ ۴ نظر
دامنِ گلدار

قسم به داستان

کتاب «صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها:‌ تاریخ تحلیلی پنچ‌هزار سال ادبیات داستانی ایران» به قلم نادر ابراهیمی، یکی از دل‌خوشی‌های این روزهای من است. حکایت دارد،‌ نقد و شرح جامعه‌شناختی،‌ روان‌شناختی، تحلیلی، زبانی،‌ شخصیت‌شناسی و شاید ابعاد دیگر دارد و در کنار تمام این‌ها ایمان دارد. ایمانی که داستان باید به آدم ببخشد، شعله‌ی امیدی که نباید گذاشت خاموش شود و چه‌چیز از این زیباتر که این امید از دل منفی‌ترینِ شخصیت‌ها، یعنی خود شیطان آفریده شود؟ خیلی حرف‌ها داشتم و خیلی هیجان‌ داشتم برای این حکایت و تحلیل. بیشتر به این خاطر که گناه برایم خیلی بزرگ شده است. ترس نوعی گناه شده و کافی نبودن و موفق نشدن یک کابوس همیشه حاضر در بیداری. اما وقتی یکی پیدا شود و برای شیطانِ شیطان‌ها شفقت به‌خرج دهد و بفهمد که مثل بچه‌ای که هم تنبیه می‌شود و هم پناهی جز مادر ندارد شیطان و بدی‌های جهان هم آفریده‌ی همین خداوند بخشنده‌اند،‌ آدم راحت‌تر با خودش کنار نمی‌آید؟‌ خیالش راحت نمی‌شود که تا صداقت دارد و روحش را به کسی نفروخته هیچ اشتباهی از شأن و ارزشش کم نمی‌کند؟‌

اصلا چرا من توضیح بدهم،‌ باید خود حکایت و تحلیل ناب نویسنده‌اش را اینجا گذاشت و دیگر تمام.

 

حکایت «آرزوی دیدن شیطان»

از جنید می‌آید که گفت:‌ وقتی آرزو خواستم که ابلیس را ببینم. روزی بر درِ مسجد استاده بودم پیری می‌آمد از دورْ روی به من آورده. چون وی را بدیدم وحشتی اندر دلم اثر کرد. چون به نزدیک من آمد گفتم:‌ تو کیستی ای پیر،‌ که چشمم طاقتِ روی تو نمی‌دارد از وحشت، و دلْ طاقتِ اندیشه‌ی تو نمی‌دارد از هیبت؟

گفت:‌ من آنم که تو را آرزوی روی من است.

گفتم:‌ ای ملعون! چه چیز تو  را از سجده کردنْ باز داشت مرْ‌ آدم  را؟

گفت:‌ یا جنید! تو را چه صورت بندد که من غیرِ حق  را سجده کنم؟

جنید گفت من متحیر شدم اندر سخن وی. به سرّم ندا آمد:‌ یا جنید!‌ بگو وی را که دروغ می‌گویی، که اگر تو بنده بودی، از امر خدا بیرون نیامدی و به نَهْیش تقرب نکردی.

ابلیس آن ندا  را از سِرِّ من بشنید و بانگی بکرد و گفت: «بسوختی مرا باللّه یا جنید!» و ناپیدا شد.

 

صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها، منتخب حکایات کشف‌المحجوب هجویری، ص۱۶۸،‌

نادر ابراهیمی

 

و این هم بخشی از تحلیل شخصیت‌شناسی مربوط به این حکایت است از همان کتاب صفحه‌ی ۱۷۲.

 

 

۱۷ آبان ۰۰ ، ۰۵:۲۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشکل فلسفی توپ‌های بلندپرواز

درخت‌ها دیگر با من حرف نمی‌زنند، سنجاب‌ها و پرنده‌ها و ابرها نیز. پاییز برگ‌های پنج‌پر و آفتابی بر شانه‌های بلند افرا هم.

صبح صبر می‌کند تا بخوابم و بعد بیرون می‌زند، شب بی‌صدا می‌آید و در نمی‌زند. این وسط نمی‌دانم روزهای تقویم چطور آمد و شد می‌کنند. لابد خط اتوبوس ویژه‌ای برایشان کشیده‌اند. 

گاهی خاطره‌هایم زنده می‌شوند و می‌گویند همین‌حالا، یا حالا یا هیچوقت. باز سادگی لحظه را کشف می‌کنم و می‌گویم حالا برای همیشه کافی است. باز به مغزم فشار می‌آورم بفهمد چه‌چیز کم است. حساب و کتابی هست، درست. می‌گوید کارهای نیمه تمام، نظم. سعی میکنم با نظم در بی‌نظمی گولش بزنم، که بی‌فایده است. وعده می‌دهم به آینده، باز هم اثری ندارد. یا حالا یا هیچوقت. «حالا» دیگر بوی ماندگی گرفته؛ حکم توپی را دارم که میخواست خودش را شوت کند! آنجا زیر آفتاب و باران و گل و لای ماند، پوسید، تکان نخورد. چه‌کسی می‌تواند بگوید که توپ بی‌خود پایش را در کفش آدم‌ها کرده؟! که لذت پرتاب شدن را با هوس پرواز کردن اشتباهی گرفته؟

می‌گویم حالا چیزهای بیشتری معلوم است، قیمت این حالای مانده همین حساب چندچندِ توپِ قصه است با خودش، زمین، و با آدم‌ها. اگر شوت شود سرش پیش بقیه بلند است و اگر نشود دلش به آرزوی قدیمیش خوش.

۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

پیاده، بی‌چوبدست | اوتیسم | بهداشت روان

این متن ترجمه‌ای است از مقاله‌ی اصلی به نام معلولیت‌های نامرئی،  که در تاریخ ۲۰ ژوئیه ۲۰۲۰ به قلم اندرو سولومون در مجله نیویورک‌تایمز منتشر شده‌است. عنوان پست وبلاگ به عنوان مقاله‌ی اصلی بی‌ارتباط است.

ترجمه با هدف حداکثر درستی و صحت در انتقال مطلب انجام شده و ممکن است از سایر جنبه‌ها دقیق نباشد. 

 

من افسردگی و اضطراب دارم. این شرایط اغلب اوقات تحت کنترل هستند اما وقتی که در سرازیری هستم و تحمل آن به‌شکل قابل ملاحظه‌ای سخت می‌شود، هیچ‌کس هیچ‌چیز را برایم راحت‌تر نمی‌کند مگرآنکه توضیحش بدهم- تلاشی نامطبوع در بهترین حالت و خارج از تصورم در بدترین حالت. وقتی قارچ‌های افسردگیم می‌رویند،‌ دیگر آفتابی نمی‌شوم؛ در پیاده‌رو آنقدر نردیک به ساختمان‌ها راه می‌روم که شانه‌ام کثیف می‌شود. چون معلولیت ناییوسته‌ام نامرئی است،‌ وقتی که وخامت پیدا میکند بیشتر تمایل دارم که خودم را نامرئی کنم. من نه انتظار شفقت از مردم دارم و نه آن را دریاقت میکنم.
این کرختی اجتماعی در زندگی افراد با معلولیت دائمی اما نامرئی، شایع است و بر روال روزانه‌ی آن تاثیر می‌گذارد. افرادی که با احتمال زیاد از یافتن نماد و نشانه برای بروز شرایطشان به بیرون به ستوه آمده‌اند.
واژه‌ی معلولیت به صورت خودکار تصویر سطوح شیب‌دار،‌ دستشویی‌های مخصوص، میله‌های کمکی و سایر امکانات موجود در فضای شهری را به‌خاطر می‌آورد. اما تعداد ناگفته‌ای از مردم معلولیت‌هایی دارند - از adhd تا اختلال اعتیاد تا لوپوس - که لزوما با جای پارک مخصوص نمی‌توان کمکی به آنها کرد. کسی که می‌لنگد اما هیچ عصا یا کمک فیزیکی ندارد ممکن است در خیابان مثل هرآدم دیگری تنه بخورد. فردی با آتیسم یا بیماری روحی روانی، به‌سبب رفتار غیراجتماعی و یا عجیب و غریبش، معمولا برخورد محترمانه‌ای نمی‌بیند و یا حتی مورد حمله واقع می‌شود.
معلولیت‌های نامرئی از بسیاری جهات می‌توانند ساده‌تر از اشکال فیزیکی و واضح باشند،‌ اما به همان اندازه هم می‌توانند بسیار دشوارتر باشند. آنها برخوردار از مزایا و معایب محرمانگی هستند.
قانون آمریکایی‌های دارای معلولیت A.D.A،‌ که سی‌امین سالگرد خود را در این ماه دارد،‌ الزام می‌دارد که کارفرماها،‌ شرکت‌ها،‌ مراکز خدمات عمومی،‌ حمل و نقل، و ارتباطات سیار برای فردی با معلولیت که آسیب‌های فیزیکی و ذهنی او با یک یا بیشتر از یکی از فعالیت‌های اصلی زندگی تداخل ایجاد می‌کند،‌ شرایط ویژه فراهم کنند. با وجودیکه قانون شرط حمایت از افراد با معلولیت نامرئی را اجباری کرده،‌ اما چیزی که تعریف و ساختار روشنی از معلولیت ارائه دهد روشن نیست،‌ و به همین ترتیب چیزی که معنی روشنی از شرایط حمایت از این گروه ارائه کند نیز مبهم است. برای بسیاری از افراد،‌ A.D.A ابزاری گسترده و بی‌اثر است که همیشه پاسخگوی نیازهای بخصوص آنها نیست.
مرکز حقوق معلولیت C.D.R لیست زیر از معلولیت‌های نامرئی را منتشر کرده است: «تفاوت در یادگیری،‌ ناشنوایی، آتیسم، پروتز (اندام جایگزین)، ضایعه مغزی شدید (TBI)، معلولیت بهداشت روانی، سندرم اشر، اختلال دوقطبی، دیابت، A.D.D و ADHD، فیبرومیالگیا، آرتروز،‌ آلزایمر، اضطراب، اختلال خواب،‌ بیماری کرون، و بسیاری دیگر». اضطراب و استرس پس از حادثه (تروما)‌، صرع، ام‌اس، و سیستیک فیبروسیس از انواع دیگر معلولیت‌های نامرئی هستند. مرکز C.D.R هشدار می‌دهد که:‌ «مگر آنکه به صورت عمومی درباره‌ی آن صحبت شده باشد،‌ نمی‌توانیم درباره‌ی اینکه کسی دارای معلولیت نامرئی هست یا خیر مطمئن باشیم.»
بخاطر مسئله‌ی ناگفته‌ماندن و عدم اعلام عمومی، هیچ راهی برای جمع‌آوری و دنبال کردن تعداد افراد با چنین معلولیت‌هایی وجود ندارد. تخمین‌های تقریبی از تعداد کسانی که برای مثال مبتلا به لوپوس، یا سیستیک فیبروسیس هستند وجود دارد، اما بعضی از این افراد ممکن است خودشان را بسیار معلول بدانند در حالیکه بعضی دیگر نه. برطبق یک تخمین از اداره بهداشت جهانی، حدود یک بیلیون نفر در سراسر جهان دارای معلولیت‌اند. از ۶۱ میلیون بزرگسال دارای معلولیت در آمریکا، بر اساس یک گزارش آماری، تنها حدود ۶درصد از عصا یا صندلی چرخ‌دار و یا وسیله‌ی کمکی دیگری که قابل دیدن است،‌ استفاده می‌کنند. تحقیقات منبع آنلاین دنیای معلول پیشنهاد می‌کند که ۱۰درصد از آمریکایی‌ها دارای نوعی از معلولیت نامرئی‌اند، که شامل افرادی با شرایط پزشکی و بیماری‌های مزمن هم هست.
در دوره‌ی کووید ۱۹، این ارقام قطعا رو به رشد خواهد بود زیرا مردم بیشتری با مشکلات افزاینده‌ی فیزیکی و روحی/روانی دست به گریبانند.
عکس‌العمل‌های اجتماعی به معلولیت‌های پنهان می‌تواند تند و بی‌رحمانه بوده و موجب رنجش شود. بعضی والدین کودکان آتیستیک می‌گویند تجربه‌ی بودن در جمع با کودکی که به‌ظاهر مشکلی نداشته اما یک‌باره براثر فوران حسی و تحریک‌های محیطی سرریز می‌کند، ناخوشایند است. مردم می‌ایستند و خیره می‌شوند، راهکارهای ناخواسته پیشنهاد می‌دهند، و یا والدین را بخاطر سواستفاده یا بی‌تفاوتی در برابر رفتار خشم‌آلود کودک متهم می‌کنند. اختراع گوشی همراه و هدفون افراد دارای اسکیزوفرنی را کمی از احساس تحقیر و رسوایی نجات داده است:‌ تشخیص اینکه چه کسی در خیابان با آدم‌های خیالی مکالمه می‌کند سخت شده‌است. با وجود اینکه افراد دارای ناهنجاری‌های روان که تحت معالجه قرار نگرفته‌اند به‌ندرت خطرناک هستند، رفتار آنها می‌تواند متغیر و غیرمنتظره باشد، و از آنجا که همیشه در پیش‌زمینه‌ی شرایط بهداشت روانی سنجیده نمی‌شود،‌ معمولا موجب برخورد ناخوشایند و حتی خشونت‌آمیز می‌گردد.
ما از کسانی که دارای مشکلات شدید حرکتی هستند نمی‌خواهیم که در راهرو بدوند و در را باز کنند. ما از کسانی با چوب‌ زیر بغل راه می‌روند نمی‌خواهیم که در رقص شرکت کنند (اگرچه بعضی از آنها می‌توانند که برقصند). اما نظر ما درباره‌ی کسی که نمی‌تواند در معرض استرس شدید باشد چون خستگی و نگرانی در او موجب بروز حمله‌ی تشنج صرعی می‌شود چه خواهد بود؟ با کسی که افسردگی او مانع بهره‌وری کاری در روزهای بد می‌شود چه می‌کنیم؟
دانش‌آموزانی که برای تکمیل امتحان به آنها وقت اضافه داده شده با انکار هم‌کلاس‌هایشان مواجه می‌شوند؛ بعضی ممکن است از حق خود در برخورداری از تسهیلات موجود صرفنظر کنند چراکه از انگ و بدنامی پس از آن هراس دارند. نیروی کاری که که نیازمند شرایط محیطی خاص است - برای مثال افراد با آتیسم ممکن است به فضایی بدون لامپ مهتابی نیاز داشته باشند - شک و حتی تمسخر دیگران را برمی‌انگیزد.
واین کانل، موسسه معلولیت‌های نامرئی را در سال ۱۹۹۶ پس از آنکه بیماری ام‌اس و سپس لیم پیشرفته (late Lyme desease) در همسرش تشخیص داده شد، پایه‌گذاری کرد. او از اینکه در باور عموم درکی از شرایط محدودکننده زنش وجود نداشت درمانده بود.
افراد دارای معلولیت نامرئی که جوان یا سالم هستند معمولا توسط دیگران متهم به ظاهرسازی و ساختگی‌بودن و بهانه‌تراشی،‌ و یا سواستفاده از مزایای سیستم می‌شوند و باید برای اثبات دشواری‌هایشان بجنگند. بنابر گزارش بعضی زنان، به آنها گفته شده که «بیش از اندازه جذاب یا زیبا هستند که دارای معلولیتی باشند»‌.
افراد دارای معلولیت‌های پنهان ممکن است درد فیزیکی یا روانی قابل ملاحظه‌ای را تجربه کنند که برای دیگران اعتباری ندارد. آن دیویس، اخلاق‌شناس، معتقد است «دلیلی وجود ندارد که باور کنیم که نامرئی بودن یک معلولیت لزوما معادل با کاهش تاثیرات آن و یا کمتر جدی بودن آن است.» معلولیت، چنانچه او توضیح می‌دهد، «یک امر مستند بر حقیقت نیست،» اما همیشه در حال تعریف و بازتعریف نسبت به معماری و هنجارهای اجتماعی است. آنطور که یک گروه از محققان آن را بیان می‌کنند، «تصویب قانون به معنای اندازه بودن یک سایز برای همه است- معلولیت نامرئی این‌گونه نیست.»
در دوران ویکتوریایی، مردم عزادار روبانی مشکی دور بازوی خود می‌بستند یا لباس مشکی به تن می‌کردند که به «تن‌پوش بیوه» معروف بود. از این طریق سایرین می‌فهمیدند که آنها نیازمند رفتار مهرآمیز و محترمانه هستند. چنین نشانه‌هایی از سوگواری عمیق مدت‌هاست که کنار گذاشته شده‌اند. این سوگ، در عمل یک معلولیت موقتی است. روز پس از فوت مادرم، وقتی در راه برگشت از مراسم عزاداری به خانه بودم، هیچ‌کس از کسانی که در بیرون دیدم ایده‌ای از شدت رنج روحی من نداشتند،‌ و بی‌اطلاعی آنها بر این رنج می‌افزود. در بسیاری از موارد، محرمانگی یک بدهی است نه یک مزیت.
همچنان که عمر ما طولانی‌تر می‌شود، همچنان که معیارهای تشخیصی گسترده‌تر می‌شود و همچنانکه پیشرفت‌های پزشکی جان مردمی که یک روز بر اثر مشکل مشابهی ممکن بود بمیرند را نجات می‌دهد، نسبت مردم دارای معلولیت اما رو به افزایش است. با وجود این در سیاست‌گذاری‌ها و قانون‌گذاری‌های محیط کاری این مسئله کمتر به طور خاص مورد تصدیق قرار می‌گیرد.
بعضی مردم سعی کرده‌اند که موقعیت خود را حتی از اعضای خانواده، پنهان کنند. آنها که در خانه پذیرفته شده‌اند عزت نفس بیشتری نشان می‌دهند و با افشای شرایط خودشان در محیط کاری راحت‌ترند. اما تضمینی هم وجود ندارد که این افشا شرایط را برای آنها بهتر کند. اعلام عمومی بیشتر به یک استثنا تبدیل شده تا یک قاعده‌ی کلی. آنطور که محقق نروژی سوزان لینگ‌سوم با دقت مشاهده کرده است:‌‌ «قراردادهای اجتماعی از سکوت حمایت می‌کنند.»
باور عمومی که نیازِ جدی‌گرفته‌شدن معلولیت‌ها را یک امر بدیهی می‌داند، اغلب تنها تبدیل به یک دغدغه‌ در پستوی روح و ذهن کسانی می‌شود که در این زمینه اقبال زیادی نیافته‌اند و در موقعیت‌های پیش‌آمده، رویارویی با عکس‌العمل دیگران را پس از آشکار ساختن شرایط خود دشوار یافته‌اند.
معلولیت‌های نامرئی ممکن است حتی برای مردمی که درگیر آن هستند، ناشناخته باشد. رُی ریچارد گرینکر، استاد انسان‌شناسی، روابط بین‌الملل و علوم انسانی در دانشگاه جرج واشینگتن، به‌تازگی شرحی از یک دانشجو ارائه کرد که تا قبل از ورود به کالج همواره احساس بی‌کفایتی داشت. او به استادش و هم‌کلاسهایش گفته بود «تشخیص ADHD برای من یکی از بهترین روزهای سال اولم را رقم زد، چون بالاخره کسی پیدا شد که بفهمد خنگ یا تنبل نیستم،‌ من فقط باید معالجه می‌شدم.»
همه‌گیری ویروس کرونا روی مسائل ویژه‌ای که افراد با معلولیت‌ نامرئی با آن مواجهند، سایه انداخته‌است. مردم بسیاری که در خانه‌های تحت پوشش خدماتی بودند،‌ این مکان‌ها را به خاطر ریسک واگیری و ابتلا ترک کرده‌اند و حالا یا خودشان و یا فردی از خانواده باید مراقبت از آنها را به‌عهده بگیرد. وقتی کسی که از واکر استفاده می‌کند جمع حمایتی‌اش را ترک می‌کند، واکر نه دورانداخته میشود و نه مصادره می‌شود. اما درمورد افرادی که معلولیتشان به اشکال ریزبینانه‌تری جلوه می‌کند، این خود سیستم مراقبت است که در نقش پروتز (اندام جایگزین)‌ عمل می‌کرد و حالا از این افراد ربوده شده‌است.
بسیاری از آنان که از کووید ۱۹ «بهبودی» یافته‌اند،‌ در باقی عمر خود با مشکلات بهداشتی قابل ملاحظه‌ای مواجه خواهند شد. در موقعیت‌هایی چون دوران رکود اقتصادی و افزایش بیکاری، افراد دارای معلولیت مستعد چالش‌های بیشتر در یافتن کار هستند؛ وقتی بنابر نتایج یک مطالعه نزدیک به یک سوم آمریکایی‌ها از شکلی از فشار روحی روانی (نظیر افسردگی و اضطراب) در رنج‌اند، یافتن داوطلب شغلی که از سلامت کامل یرخوردار باشد سخت است.
همه‌گیری ممکن است به تعداد معلولان اضافه کند. پس از این دوره‌ی رنج، مردم بسیاری خواهند خواست که به هنجارهای اجتماعی صوری (و خیالی)‌ از مفهوم «توانایی» و رفاه و تندرستی آن دوره که اکنون نفوذناپذیر به‌نظر می‌آید بازگردند. ما اکنون از بیماری و معلولیت بیشتر از هر زمان دیگری می‌ترسیم. تعجب‌آور نخواهد بود که مردم تصمیم بگیرند محدودیت‌های تازه‌به‌وجودآمده‌شان را لو ندهند و در عوض زحمت مخفی‌کردن و محرمانه‌ نگاه داشتن آن را متحمل شوند. تابو و انگ در طی مدتی که در قرنطینه بوده‌ایم از بین نرفته‌است. شکی نمی‌توان داشت که جای دادن معلولیت و افراد دارای معلولیت و تطبیق جامعه و ساختارهایش با آنان، هزینه‌بر است. نادیده‌گرفتن افراد دارای معلولیت هم هزینه‌بر است؛ وقتی معلولیت نامرئی است اغلب از توجه دور می‌ماند، چه با وجود A.D.A و چه بدون آن. تحقیقات نشان داده که افرادی که رازهای شخصی چشم‌گیری دارند، شیفته و دربند آن شده، زندگی خود را در یک جهنم خصوصی گذرانده، و انرژی‌شان را صرف پرده‌پوشی و پنهان‌سازی می‌کنند.
این‌چنین استراتژی پرده‌پوشی شخصی هیچ سودی به‌همراه ندارد:‌ نه برای فرد درگیر، نه برای کارفرما و نه برای جامعه‌‌ی خالی از دست‌آورد‌های حقیقیِ افرادِ با معلولیت نامرئی، اگر پنهان نمی‌شدند.

اندرو سولومون (@Andrew_Solomon) استاد روانشناسی بالینی در مرکز پزشکی دانشگاه کولومبیا و نویسنده‌ی کتاب «دور از درخت،» که مستندی از آن ساخته شده، و کتاب‌های «شیطان نیم‌روز» و «خیلی دور» است. 

۲۰ مهر ۰۰ ، ۰۶:۵۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

خلوت دریای خشمگین

کدام مهم‌تر است؟ کیفیتی را درک کردن و گاهی حتی به آن دست یافتن، اما برای بازه‌ای کوتاه، یا برخورداری از کیفیتی پایین‌تر برای مدتی طولانی؟ درخشیدن لحظه‌ای یا سوسویی همیشگی؟ 

آدم اصلا این قابلیت را دارد که با درک لحظه‌ چیزی را درونی کند و تبدیل به هنر کند؟ بفهمد؟ مراقبت کند؟ آدم اصلا توانایی «یکنواخت نگاه‌داشتن همیشگی شرایط» را، دارد؟ اینکه همیشه حدی از امکان را فراهم کند؟ پایش بایستد؟ خاموش نشود؟ 

آدم لابد نه آن‌یکی است، نه این‌یکی. و لابد اگر بخواهد هرکدام این‌ها هم می‌تواند باشد. آدم دائم در گذر بین موج‌هاست، کم‌سو، پُرسو، تاریک، روشن، نشسته، ایستاده..

 

(دو روز بعد)

نشسته‌ام برای منظم‌کردن کردن کارهای فردا فکرهای معلق را بنویسم. یک‌دفعه متوجه می‌شوم هدف و رضایتم در زنده‌ماندن و جریان داشتن این خلوت بامعنا است، خلوتی که معمولا جرئت نمی‌کنم که راحت صدایش کنم «زندگی»،‌ چه برسد به آنکه تعریفی هم برایش داشته باشم. برخورد همه‌سویه‌ و ندانم‌نشناسم‌گونه‌ای با آن دارم که گاهی خودم را هم خسته می‌کند. این گردش و موج و جریانی که از آن صحبت می‌کنم، باز هم به تازگی فهمیده‌ام که می‌تواند خلوتم را فرسایشی و خودخورنده بسازد. می‌تواند غمگینم کند. می‌تواند حسود، بدخواه، و تیره‌دلم کند. می‌تواند مادی‌ام کند و در یک کلام آسودگی‌ام را به فنا ببرد،‌ دیگر چیزی از خودم برای خودم باقی نگذارد و با محرک خارجی مصرفم کند. می‌تواند بی‌ارزش‌ها را برایم ارزشمند کند،‌ حقیر و توجه‌طلبم کند. جای خوشحالی است که می‌دانم این چیز دل‌خواهم نیست.

آن‌چیزی که می‌فهمم این است که اگر در باتلاق کثیفی هم افتاده باشم و چیزی باشد، کاری،‌ جایی، کسی،‌ حالتی، سکوی ایستگاه مدرسه‌ی هری‌پاتری، نمیدانم!‌ هرچیزی باشد که وصلم کند به آن جریان آسوده‌ی معنادار،‌ آنوقت من راضی‌ام. آنوقت نباید غصه و خیال باتلاق را داشته باشم. نباید خودخوری کنم، نباید سیاه ببینم. اما خیال باطل. باتلاق ساکن را جریانی نیست جز فرورفتن.

 

(این نوشته باید با روزنه‌ای به بیرون، باید که با امید تمام شود، پس از چند دقیقه:)

تشخیص اینکه باتلاق فرضی است. تشخیص اینکه خلوت شخصی و خیالی است. تشخیص اینکه تسلط بر فکر نیاز به تمرین و سختی‌کشیدن دارد. تشخیص اینکه تجربه و درک زیبایی حتما الگوی موثری برای رهایی از محدودیت فکرها یا فکرهای زندان‌ساز ایجاد می‌کند.‌ تشخیص اینکه می‌توانم دست و پا نزنم تا دیرتر و کمتر فرو بروم. تشخیص اینکه با انکارِ توانایی خودم در اداره و شکل‌دادن به رخدادها، صدای بیرونی و صدای دیگران را خودبه‌خود در ذهنم بلند کرده‌ام و خلوت موردنظر را درجا کشته‌ام. تشخیص اینکه هر جریانی دارای موج است، دریا همیشه آرام نیست، اگرچه صدای دریای عصبانی هم وقتی‌که با آن خلوت کنی، آرامش‌بخش است. تشخیص اینکه وقتی چیزی قبلا حتی یک‌بار به‌ دست تو آمده است، مثل همین‌خلوت گم‌شده و ایده‌آلت، وقتی که می‌دانی چیست و دنبالش هستی، حتما میدانی کجا پیدایش کنی. درک اینکه اگر به اندازه‌ای نمیشناسی که دیگر یادت رفته خلوت چطور بود، یا کجا پیدا می‌شد، خود عزیز من، از همین سوسوی کم‌نور می‌توانی شناختت را آغاز کنی انگار.

 

باید ساز زد، کتاب خواند، گوش به طبیعت سپرد. باید بیشتر خلوت کرد و بیشتر معنوی شد، به‌رغم تمام تعلقات.

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سنگ‌ها به تماشا

یک‌بار با الهام از یک ویژگی خودکار در ویرایشگرهای پایتون، سعی کردم یک پاراگراف بنویسم با هنرنمایی شش تخته‌سنگ لجوج.

دیروز توی پارکی قدم میزدم، شاید برای بار سوم یا چهارم، و یک‌دفعه ردیفی از همان تخته‌سنگ‌های لجوج و بهم‌چسبیده را دیدم. گذشتیم. باز در مسیر برگشت و در کمال تعجب متوجه شدم یک‌درمیان در سمت راست و چپ راهی که رفتیم، ردیف‌های تخته‌سنگی ایستاده‌اند. در واقع من در شهر این سنگ‌های شش‌گانه بودم. چیزی به هم نگفتیم و چیزی هم به رویشان نیاوردم. دل‌چسب بود که وسط خیالم بودم. مشکوک بود که شاید قبل از تخیل و در دفعات قبل پیاده‌روی دیده بودمشان و نمی‌دانستم.

تخته‌سنگ رپید پارک

۱۲ مهر ۰۰ ، ۰۵:۵۶ ۱ نظر
دامنِ گلدار

باشد، قبول

من انگار عاقل نبوده‌ام، چون فکر می‌کردم خدایم را یافته‌ام، بزرگترین بخش زندگی‌ام که دست‌کم وام‌دار آن عشق شدید و سوزانِ والد و فرزندی نبوده، که ساخت دست خودم است؛ بزرگترین و رقیق‌ترین و بی‌هواترینِشان! چه می‌خواستم بگویم؟ ببین که هنوز هم صحبت اینها حواسم را پرت می‌کند؟! 

اگر نخواهم در تاریکی‌ فرو‌ بروم باید قبول کنم چیزی هست بزرگ‌تر از تو، فراتر، بیرون از تو. باید قبول کنم در سفرم، مهاجرم، نه از روی بی‌چارگی! بلکه چون چیزی هست بزرگ‌تر از تو.

۰۸ مهر ۰۰ ، ۱۱:۱۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

رهایی

ما از ترس‌هایمان گذر می‌کردیم، اما نمی‌دانستیم. ما در ترس‌هایمان غرق می‌شدیم، اما باز هر مرتبه نیمه‌جان به ساحل افتاده و به‌هوش می‌آمدیم. ما زیر سایه‌ی ترس‌هایمان زندگی می‌گذراندیم، اما آه! ما کِی خبر داشتیم که چشم‌هایمان بسته است؟ ما در تاریکی ترس‌هایمان راست است که آدم‌های دیگری بودیم. 

ما ترس‌هایمان را صاف و تانخورده در جایی امن نگاه داشتیم. هرجا که پیش آمد برویم مثل جواهری قیمتی همراه خودمان ترس‌هایمان را هم بردیم. 

ما حتی آن روز که ترس لباس‌هایش را کند و باطن کریهش را نشانمان داد، آغوش باز کردیم و گفتیم «تو از من جدا نیستی»! حتی آن‌وقتی که فهمیدیم یا ترس را باید نگه داشت یا نفس راحت و جست و خیز شادانه، باز هم طوری که ترس‌هایمان نفهمند شادی را روانه کردیم چترش را جای دیگری باز کند. حتی حتی حالا هم که ترس‌هایمان بی‌خجالت و تعارف پایشان را جلوی همه دراز می‌کنند و به چشم ما زل می‌زنند، ما باز دود ترس را فرو می‌بلعیم و به این نشئگی ادامه می‌دهیم. 

ما حالا که چند دور خوب خوب بازی‌های ترس را دیده‌ایم و بینی‌مان به خاک‌مالیده شده، تازه می‌دانیم چرا و چه‌چیزی بد است! تازه فهمیده‌ایم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم و مثل آن روباه کلکی که خودش را به خواب زده تا کشته نشود اما به‌جایش زنده‌زنده دندان و دم و پوستش را کندند (آه اگر داستان‌های کودکی آدم را تغییر می‌داد) بالاخره وقتش رسیده با هرچه در توان داریم بدویم. 

ما اما کمتر پشیمان می‌شویم، چون بدون آنچه گذشت آن آدم دوره‌ی ترس‌هایمان بزرگ‌ نمی‌شد و عبور نمی‌کرد. حالا تمام اجزایش در این موجود غریب و مهیبی که دورمان می‌‌چرخد و می‌ترساندمان هضم شده. می‌پرسید ما وارث چه هستیم؟ یک‌ فکر و یک سؤال: «رهایی چگونه؟»

۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

چیزها و میزها

میزها وسیله‌هایی صبورند، آنجایند که چیزها را رویشان بگذارم. «چیزها» قاطی دارند، اضافه و بی‌خود دارند. بعضی‌شان را می‌شود دوست داشت و بعضی‌ را دائم میخواهی بگذاری زیر «میز» یا هرچیز دیگر که فقط جلوی چشم نباشد. آدم دورش با چیزها شلوغ می‌شود، اعصابش خط‌‌خطی. تا جایی که یادش می‌رود یک «میز» داشت برای کاری. 

چیزهای روی میز هیچوقت پا به دنیای چهارپایه‌ی میز نمی‌گذارند. آنها یا روی میزند، یا کنارش، یا زیرش. آنها همیشه فقط جایی را اشغال کرده‌اند، نه اینکه بایستند و شانه‌های عریضشان را برای «چیز»های ناشناخته باز کنند.

 

امروز که به میزها فکر می‌کنم به‌نظرم می‌آید باید رازی بین آنها باشد تا به‌خاطر چیزهایی که دوستشان ندارند یا جلوه‌ای به دنیایشان نمی‌دهند، همه‌ی چهارستون دنیا را از دست ندهند. راستش دوست داشتم به شرط «چیز»ی جور خاصی نباشم یا کیفیت اخلاقی یا رفتاری معینی را بدست نیاورم. فکر می‌کنم خیلی از چنین چیزهایی زائدند و میز بودن نباید چندان وابسته به چیزهای رویش باشد. آدم یک میز داشت برای کاری. 

۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۲۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

بی‌چهره

رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی. انسان‌هایی بی‌چهره و بی‌توصیف و بی‌کلام. تاریخچه‌هایی سفید و بی‌ذره‌ای شکایت و تماما ایده‌آل. خواسته‌ای شدنی و مقصدی یافتنی. امیدی چه واهی چه واجب، بهرحال موجب زندگی و گذر دقایق. پرنده‌هایی که از بی‌حوصلگی تو بی‌حوصله‌اند، صداهایی که از سکوت تو ساکت‌ترند. 

انسان‌های بی‌چهره‌ی درونم ساخته‌ی منند، هیچکس محرم این تنهایی نیست. 

 

 

۱۰ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار