بیاعتمادترین آدمم به خودم.
بی تو دیوانهای هستم که حتی نوشتن هم آرامش نمیکند. من این درد را کجا ببرم. مهری که بر جانم پیچیدهای و تا مغز استخوان ریشه دادهاست را چطور حالا بدون باغبانیت تحمل کنم؟ خوب است اشک میوه دهم؟ نه، سبک نخواهم شد. این بار آنقدر سنگین است که بشکنم. شکستن از دل، در روح، در تمام آن لحظههای ناب تنهایی، مثل لیوان لبنازکی که با یک اشاره نفهمی چطور خرد شد. من این درد را همانجا رها کردم و رفتم سراغ زندگی خودم. به خیالم که تو خوبی، و من امیدوارترینم. من این درد را هیچوقت آنطور که باید درک نکردم، قدمی برنداشتم با تو، تنها مشتی نظر و حرف بیخود. چه بگویم؟
مثل ستارههایی که در گنبد آسمان پخشاند و از هم دور، تنها شدهایم. اما انگار کسی روی زمینی دیگر گفت: آن ستارهها را میبینی؟ آنها که «کنار هماند» و بالایشان آن یکی ستارهی کمنورتر هست اسمش.. نمیدانم فرقی ندارد چه اسمی رویمان گذاشت. مهم این است که خوشهخوشه به هم وصل شدهایم و از دید آن یکی زمینیها، خیلی نزدیکیم.
لابد نور ما اگر تا زمین میرسد تا ستارههای دیگر هم میتواند سفر کند. باید بسوزیم، بتابیم، آسمان نورمان را به حرکت وا دارد و آن میانههای راه جایی دلمان آرام شود که بالاخره فهمیدیم و حس کردیم گرمی نور یک ستارهی دیگر را. سوختن راه چاره است، هم برای ستاره، هم برای پروانه، هم برای شمع.
پ.ن. پیداست از نجوم هیچ نمیدانم؟ یحتمل.
ساز میزدم، دستگاه نوا، تا آمادهی خلوت و نوشتن شوم، تا بفهمم در فکرم چهها هست. کلافه و گیج و گم. شاکی از خوب نبودن و کم بودن. اتلاف عمر و زمان. در این میان خبری را به اشتراک میگذارم، نوا: نگرشی بر غم در موسیقی ایرانی، کنسرت پژوهشی مجید کیانی 25 مهر موزهی موسیقی ایران. من این آلبوم از استاد را داشتم؟ به یاد نمیآورم. لابد داشتهام. خیلی وقت است که کنسرتهای پژوهشیاش را ندیدهام. با رجوعی به حافظه اما میدانم که استاد یک پژوهش داشته دربارهی محرم و امام حسین و نوحهها که دربارهی غم مثبت صحبت میکند. غمی که موجب خمودگی و حالات تخدیری نمیشود. که دائم بر سر خودت بزنی و شکایت کنی و دنیا را تیره و تاریک ببینی و فکر کنی همهچیز به آخرش رسیده. غم مثبت یعنی حرکتی رو به بالا، یعنی معراج، دردی که باعث شود پی درمان بگردی، فکر کنی، از جا بلند شوی و در خودت نپیچی. آنجا استاد یک مثال هم دارد دربارهی اشارههای لحن، اشارهی رو به بالا و اشارههای رو به پایین. اشاره یعنی آوای آخر کلمه را چطور تمام میکنی، میخوری و محو میگویی یا یا هیجان و نتی از همان درجه یا بالاتر از آنچه کلمهات را شروع کردی؟ اینطور تصور کن که بخواهی بگویی خستهام. میتوانی محکم ولی آنطور که در پس چینهای چشمت و گرهی ابروانت خوانده شود بگویی خستهام. میتوانی جنگجویی را تصور کنی که همزمان با "ام" نیزهاش را محکم میکوبد به زمین. خستگی با قدرت، شکایت همزمان با آمادگی برای حمله. میتوانی هم برعکس، یکجور بگویی خستهام که همراه ناله باشد، ضعیف و کمحجم و فروخورده. اولی غم مثبت و سازنده است و دومی غمی مخدر و منفی و سطحی.
داشتم میگفتم، مثال اشارههای بالا و پایین.. استاد یک نوحه پخش میکند که نوحهخوان اشارهاش رو به پایین است، و بعد مردم بخش تکرار نوحه را درست میخوانند، با اشارهی رو به بالا، و میگوید این نشانهی خرد جمعی است، حتی اگر یک نفر هم اشتباه کند، گروه درست میخواند. بعد یادم اقتاد از جلسات کلاسمان، که کسی تلفنی هماهنگ کرده بود و قرار بود بیاید چند آلبوم از موسسه را خریداری کند. رسیده بود و در مجتمع که همیشه باز بود (اما به ظاهر بسته) مچلش کرده بود. زنگ آیفون را زد، استاد خودش گفت بالا بیاید، باز هم دوزاریاش نیفتاده بود و همانجا مانده بود و دست از پا درازتر برگشته بود و دوباره تلفن زد که درتان بسته بود. استاد کلافه شده بود و نگفت ای وای ببخشید شرمنده شدم چه و چه. بهجایش یک چیزی در مایهی آدم کلهاش را هم باید گاهی کار بیندازد بعد از تلفن خطاب به ما گفت و همه خندیدیم. تواضع و فروتنی و تعارف، همانقدر نکوهیده است که غرور و خودبینی.
و اینجا فکر کردم که یک آدمی که خجالتی باشد و برایش بازی به هرجهتی معادل جهت دیگر باشد، فکر کند که هیچچیزی نیست و شک کند که حتی در موسسه هم به رویش بسته است و شش طبقه با چند آلبوم که به خاطرش دویده تا این سر شهر فاصله داشته باشد و دست خالی برگردد، تا همیشه دست خالی خواهد ماند. متوجه شدم که این غمی که بر ما چنبره زده همان مخدری است که به ته چاه نشانیده مرا و میگوید راهی نیست. بعد فکر کردم که آن خرد جمعی، وسط این روزها و احوال من کجاست؟ این حرف ایدهآل و حکیمانهی استاد که پر است از اعتماد به جهان و نیکی و همبستگی، کجاست. غیر از این است که باز دور از گروه افتادهام؟ غیر از این است که حتی جدا از بهانهی موجودی اجتماعی خلق شدن، بهخاطر آن حرکت رو به بالا، حمایت جمعی، خردورزی، و از دست ندادن نقطهی اتصالم به دنیای خارج، باید در گروهی فعال باشم؟
نه، این تشنگی بیخود نیست. چنین نوایی غمگسار است و راهگشا. هرچند که من ندانم کنسرت پژوهشی استاد دربارهی سهگاه و چهارگاه و محرم و تعزیه است یا دستگاه نوا. استاد همیشه در برابر تمایل هنرجوها برای آغاز از دستگاه نوا مقاومت میکند: نوا درکش سخت است، بهتر است از شور شروع کنی. شاید همین غم نواست که گولزنک است و استاد نمیخواهد حواس ما به جای واژهچینی و ادای درست جملات، برود پی حالات لطیف آن. آنطور که در دستگاه شور هم شادی بر کف زمین نریخته و نغمه نمیرقصد.
شاید خواستید شرکت کنید. بلیط مثل همیشه باید در محل و در روز اجرا موجود باشد.
آدرس: میدان تجریش، خیابان شهید ابراهیم دربندی (مقصودبیک سابق)، بعد از سه راه تختی – خیابان موزه- نبش کوچه نیلوفر – پلاک 9.
حیفش نیست که خاطرات تو، تنها غبار غمناکی شود بر رخ ما؟ حیفش نیست که فقط افسوس بخوریم و گیج و منگ بمانیم؟ و باز هرگاه که بهظاهر در جریان و حرکتیم، حیف نیست از خاطر بردن یاد تو؟ لابد نیست، چطور بگویم، غصه بد است خب، بهر دلیلی.
هر بار که صدای حلقهام به تصادف یا عمدی از برخورد با دیوارهی استکانی یا لبهی میز یا هرچیز دیگر درمیآید، انگار بالای تخت اتاقت ظاهر شده باشم و تو نشانم بدهی که چطور پرستار را که لازم داری با آن تکنیک بازیگوشانه خبر میکنی. میدانی، هیچ حلقهای آنزمانها بر دستم نبود. حالا آمدهام بگویم که صدای حلقهام را از تو دارم، اما بار غمش را نمیخواهم. فکر میکنم کاستن از توست غصه خوردن برایت. بعلاوه دیدهام بزرگتر از این بار را بر دوش دیگران، تحمل دیدنش هم سخت است. میخواهم صدای حلقه از حالا یادآور روشنایی باشد. زنگ بزنم، صحبت کنم، هر کاری که شاید نگذارد بیصدا به فکر فرو بروم و بعد هیچ نمانده باشد جز یک آه خالی.
باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمههای تاریک وجود ما تعیینکنندهی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد میتابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همهچیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت، درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرضها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حلنشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنهی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادلهی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، بهجای فرار از غولها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی میگذریم.
فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول میتواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را میتوان از هرجا شروع کرد، هیجانزده میشوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان میشود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرضهایی متفاوت، و باز راهحل هیچوقت تکراری و قابل پیشبینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرضهای غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بنبست میرسد، درحالیکه میتوانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدسهای بهتر بزنم، و بهجای ماندن پشت بنبستها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بینهایت درجهی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجرهی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راههای خروج بسیار متنوع و بیشمارند.
راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو میروم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحلهی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهولها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرضها و مجهولهای حلشده یا تازه تعریفشده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.
باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.
یا بشویم.
مثل قابِ منظرههای زیبا و آدمهای دوستداشتنی در عکس و فیلم، من هم دوست دارم صداها را قاب بگیرم. صدای پرندههای اینجا، صدای پرندههای آنجا، صدای آکاردئون نوازندهی مترو، نیانبانِ کنار خیابان، همهمهی آدمها، محو شدن قدمها، گاهی وقتها صدای سازم، لهجهی معلم فرانسه. آنوقت مثل یک آلبوم دور یکییکی مرورشان کنم.
این نقشی است بر دیوارهی احوالات آن چهار نفرِ میخشده در مترو بعلاوهی من.
حرفها و فکرهایی که آنقدر کفرآمیز است که نمیخواهی زبان را آلودهی آنها یا شکایت از آنها کنی. پس باید چه کرد؟ چطور به نتیجه و راهحل رسید اگر حتی نشود بلندبلند گفت؟
***
در این راهرفتن بیهدف و پوچم در مترو، به یک گروه چهارنفره دقت کردم. یک نوازندهی بسیار جوان ویولن، که خیلی غمگین و جدی میزد. یک مادر جوان سمت چپش، یک مرد جوان بسیار معمولی با افکاری سنگین در صورت سمت راست، و کمی عقبتر و چند قدم با فاصله از پدر یک کالسکه، کودک موطلایی و شاید یکسالهای صاف نشسته، میخکوب آوای ویولن. همگی مات. دو نفر به موسیقی، دو نفر دیگر به آیندهای که انگار در دست آنهاست، یا به ذوقی که انگار کمتر دیدهباشند، یا درگیر یادآوری آنکه هرچقدر هم پوچ و بیهدف و تلخ باشد چیزهایی در این زندگی، باز هم میشود که صبر کرد، برای یک آیندهی در حال آمدن.
شاید راه زندگی با کفر درون، همین تراشیدن امید از تنهی بیقوارهاش باشد، فعلا، ناشیانه و بیسیاست و بیمهارت، بیشتر دستم را با چاقو و تیغ و تراشههایش زخمی میکنم، تا کی چیز قابلی از آب درآید.
ابرِ مادر گریست. من زیر چتر روزهایم بودم. چند قطرهی اشک، نوک کفشهایم را نمدار کرد. دستم را بیرون گرفتم، قطرهها دانهدانه لغزید و نقش زمین شد. گریه بیصدا بود، بیحرف، بینشانه. هیچ نفهمیدم.
ابر مادر گریست. پدر نبود، خبر داده بودیم تا برگردد. من جایش خوابیده بودم. ابر من کنار ابر مادر، پیچیده در خود، بیصدا میگریستیم. آن شب کذایی. آن بیمارستان، آن اتاق عمل. آن انتظار و چشمبراهی برای صبح. همان شب کذایی.
راستی امروز چندم است؟ بیستم مرداد. کاش هیچ پنجِ شهریوری آنطور پیش نمیرفت. کاش هیچ دلی از غصه سوراخ نمیشد تا عاقبت پارهپارههایش را بخواهیم از خیسی زمین جمع کنیم. کاش ابرِ مادر دمبهدم و با هر باد بیقابلی نمیبارید.
به ابرک نگاه کردم. آسمانش را گم کرده بود. زمینش را نمیشناخت. بیقرار بود. دلم میخواست باد زیرِ چترم بزند و مرا به ابرک برساند. هیچ نمیفهمیدم. قطرهها نقش زمین میشد.
چه بیصدا، چه بیغرور، چه بیکس. هیچ نفهمیدم.
ابرک بهدنبال تعلق است. تعلق برایش آفتابی است که یکسره غروب میکند. دنیای بیآفتاب سرد و نمناک است. چرا زودتر نفهمیده بودم که خورشید مدادرنگیهای من گرما ندارد؟
شاید راه حل آنجا نباشد که داد و فریاد راه بیندازم و بخواهم از خطرهای احتمالی اجتناب کنم. شاید گشودن این گره در اعتماد کردن باشد، و بعد تمامقد حاضر بودن و از پس نامعلومها برآمدن. شاید محافظت راه درستی نباشد. شاید اگر به جای زمین را پاییدن به بالا نگاه کنم، دیوار سنگی جلوی دیدم نباشد، شاید حتی یک شکاف روی دیوار باشد که جهت را از قطبنمای ملکهخانمِ ذهن بهتر نشان دهد. از تخت فرمانروایی پایین بیا دیگر! اینهمه ستاره در آسمان هست، باید بتوانم که ببینمشان.