عقربهی بزرگ چرخدنده را به سختی هل داد و روی خط کناری ایستاد. با حسرت به ثانیه شمار نگاه کرد که تند و فرز برای خودش از یک نشانه به بعدی میپرید و دور میزد. هنوز خستگیاش درنرفته بود که صدای نزدیک شدن ثانیه شمار را از پشت سر شنید. همهی توانش را جمع کرد و چرخدنده را چرخاند تا روی خط جلویی. عقربهی کوچک بهانه گرفت که: حالا بیام منم؟ حوصلهام سر رفت خب! بزرگه جواب داد: نه بچهجان، همینقدر که صبر کردی باز هم صبر.. و چون ثانیهشمار داشت نزدیک میشد نتوانست حرفش را تمام کند. باید باز هم یک خط جلوتر میرفت. عقربهی کوچک همانجا زیرچشمی بزرگه را پایید و یک قدم بفهمینفهمی آمد این طرفتر. چه کسی میخواست بفهمد؟ هنوز تا شمارهی بعدی کلی فاصله داشت. راستش کمی هم دلش برای عقربهبزرگه سوخت. ثانیه شمار که با کسی کار نداشت و برای خودش خالیخالی گشت میزد. عقربه بزرگه هم برای اینکه کوچکه زیاد خسته نشود بیشتر کار را گردن گرفته بود و بدون استراحت چرخدنده را هل میداد. عقربه کوچکتر داشت فکر میکرد که با وجود همهی اینها چند وقتی است که بزرگه خیلی خسته میشود، شاید به شکلی غیرعادی، بیشتر از همیشه. دلیلش هرچه بود او سر در نمیآورد.
- باورم نمیشه! باید تا الان میرسید!
- کی؟
- ثانیهشمار، نمیدونم چند وقته ولی به نظرم طولانی شد، نفسم جا اومد بالاخره! تو میبینیش؟
- آاااره..پشت سر من ایستاده تکون نمیخوره! ثانیه شمار! آهای!
- جواب نداد؟
- نه! حالا چکار کنیم؟ برم جلو؟ یک کوچولو، خواهش میکنم!
- نه! نمیشه که، اول من باید برم، تا ثانیه شمار هم نباشه من نمیدونم کی باید برم.
- خب حالا امتحانی برو دیگه، آخرش چی؟
- بذار ببینم..
عقربه بزرگه شروع کرد به هل دادن، ولی بیفایده بود. سنگینی یک کوه را روی پشتش حس میکرد. اندازه تمام عمرش خسته بود.
- نمیشه! تو امتحان کن!
- عجب!
عقربهکوچکه با ذوق و حرارت شروع کرد به هل دادن چرخدنده. فایدهای نداشت. انگار یک مورچه قصد کرده باشد فیلی را تکان بدهد!
- نشد، نمیشه!
و بعد بغضکرده پرسید: یعنی تموم شد؟
- آره، گمونم همهچی تموم شد.
- حالا چکار کنیم؟
- نمیدونم، من همین کار رو بلد بودم فقط.
- یعنی تمومِ تمومِ تموم؟ این نامردیه! من دوست ندارم! تازه تو پنج شماره از من جلوتری، حتی کنار هم نیستیم!
کوچکه شروع کرد به گریه کردن. فکر کرد حالا تنها مانده و سرنوشت نامعلومی در انتظارش است. بزرگه گیج شده بود. از یک طرف ضعف داشت و از طرف دیگر نمیدانست تکلیفشان چیست. خودش را لعنت کرد که آنقدر از زندگی شاکی شده بود. با خودش فکر کرد: ثانیهشمار هم حتما خسته بوده و به روی خودش نمیآورده، چقدر دربارهاش اشتباه میکردم! باز اما ذهنش نهیب زد: ولی حق نداشت جلوی حرکت ما را بگیرد! چه خودخواه!
برای مدتی هردو سکوت کردند. هیچکدام درکی از حالا نداشتند. جریان کار، آنطور که میشناختند و در آن غرق بودند دیگر از بین رفته بود. اصلا نمیشد گفت چهچیزی تمام شده و چهچیزی باقیمانده. اصلا اگر همهچیز تمام شده بود پس آنها "آنجا" چکار میکردند؟
- داری چکار میکنی؟
- فکر، سرم رو میخوام بالاتر ببرم ببینم چی دیده میشه، ولی سخته. گردنم درد میگیره چشمهام هم چپ میشه.
- حالا چیزی هم فهمیدی؟
- نه، تو هیچی فهمیدی؟
- منم نه، ولی بذار من از اینجا یک نگاه بندازم، انگار یک خبراییه! اوف، چه سخته، آخ گردنم!
کوچکه سعی کرد کمی بالاتر از صفحه را ببیند، اما کار سختی بود. تصاویر درهم و از هم گسیختهای جلوی چشمش میآمد. چند بار از بیرون صداهایی آمد که تکرار یک کلمه بود: خوابیده، خوابیده. بزرگه از کوچکه پرسید:
- یعنی کیخوابیده؟
- نمیدونم، این طرفی که نزدیک میشن میگن "خوابیده."
- من که تا حالا اینجوری خستگی نگرفته بودم. از همیشه شارژترم.
- منم دارم به بیرون گوش میدم. اصلا خوابم نمیاد. لابد منظورشون ثانیهشماره.
- لابد! خیلی خودش رو میگیره!
همان لحظه زمین تکان خورد و چرخید و بعد با شتاب زیادی به پایین کشیده شد. جلوی چشم عقربهها صفحهی دیگری بود پر از خط و نشانه، ولی بدون شمارههای آشنایشان. خطهای بالایی به شکل دو بادام کوچک مقابل هم قرار داشتند. بالای آنها انگار دو عقربه شبیه به ساعت ده دقیقه به سه خوابیده بودند، یک عقربهی ضخیم و بزرگ عمودی از وسطشان و در موقعیت ساعت شش قرار گرفته بود. دوباره خطوط چیندار ظریفی یک بادامِ بزرگتر را زیر عقربهی بزرگ تشکیل میدادند. خط و چینهای زیادی همینطور در سرتاسر صفحه پراکنده شده بود و اصلا معلوم نبود هر قسمت با چه حساب و سرعتی کار میکند. بادامکهای بالایی چند بار تغییر رنگ دادند، طوری که به نظر میآمد خطوط شعاعی دورتادور آنها برای لحظهای روی هم قرار میگیرد و دوباره از هم باز میشود. عقربهکوچکه فکر کرد: کاش منم مثل اینها میتونستم فِر بخورم و خٓم بردارم! بزرگه داشت به این فکر میکرد که چطوری این سه تا عقربه ریتم حرکتشان را نگه میدارند، وقتی حتی خطها هم دائم در حرکتند.
- میگم..
و قبل از اینکه هرکدام بتواند حیرتش را برای دیگری توصیف کند ارتعاشی شدید تمام محیط را پر کرد، مثل باز شدن و جمع شدن یک فنر در عمق صفحه درست زیر جایی که عقربهها به هم بسته شدهبودند. در کسری از زمان و بدون هیچ کنترلی، نیرویی مقاومتناپذیر شروع کرد به کشاندن بزرگه. شبیه آن بود که زندگیش را برعکس و با دور تند جلوی چشمش گذاشته باشند. دلش برای کوچکه سوخت.
- اگه ندیدمت..
که دید کوچکه مثل اسیری که به اسب بسته باشندش دارد کشانکشان از پیاش میآید.
- حالم داره بهم میخوره!
ارتعاش خفیفی در کوچکه پیچید. بالاخره همهچیز آرام گرفت. بزرگه بالاخره چشمهایش را باز کرد، اصلا معلوم نبود کجا است. از جای قبلیش اندازهی چهل دقیقه جلو آمده بود. یکدفعه با ثانیهشمار چشمتوچشم شد.
- یک، یک، یک، یک،..
- تو دیگه چِت شده؟
آخر ثانیهشمار دیگر نمیتوانست راه برود. قصد میکرد یک قدم بیاید جلو، ولی همانجا میماند و درجا میزد. دیگر تمام شدن همهچیز قطعی بود. بزرگه هم بغض کرد. صفحه تکانهای دیگری خورد و بالاخره جایی برای خودش ثابت ماند. حالا دیگر شب میشد و خطها نورشان را کمکم میانداختند روی صورت مبهوت عقربهها.
- میگم ما که طوریمون نیست، نه؟
- فکر نکنم
- ولی ثانیهشمار..
- خب، تا حدودی همهمون یکجور دیگه شدیم..
- یادته اون یکی صفحه هه رو؟ چقدر عجیب بود!
- هوم، انگار مدلهای دیگه اطرافمون زیاد بوده، ما ندیدیم.
- یعنی چی؟
- مثلا از اینجا من یک صفحه دیگه هم میبینم، ولی این یکی عقربه هم نداره، فقط پر از خطه!
- چقدر عجیب! پس تموم نشده.
- نه، ولی راستش از همه بدتر اون حرکت برعکسه بود!
- آره، تو همیشه خیلی باوقار و مرتب راه میرفتی!
- آره خب، ریتمیک و باحوصله..
و از خستگی خوابید. کوچکه از فکر عقربههای خمیده بیرون نمیآمد. باید گوش به زنگ میماند تا دوباره ببیندشان. شاید میشد چند کلامی صحبت کنند، اگر صدایش به بیرون میرسید. در این خیالها سِیر میکرد که خواب خیلی آرام و آنطور که نفهمد، گریبانش را گرفت و با خود برد.