نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴۸ مطلب با موضوع «رابطه» ثبت شده است

خلوت دریای خشمگین

کدام مهم‌تر است؟ کیفیتی را درک کردن و گاهی حتی به آن دست یافتن، اما برای بازه‌ای کوتاه، یا برخورداری از کیفیتی پایین‌تر برای مدتی طولانی؟ درخشیدن لحظه‌ای یا سوسویی همیشگی؟ 

آدم اصلا این قابلیت را دارد که با درک لحظه‌ چیزی را درونی کند و تبدیل به هنر کند؟ بفهمد؟ مراقبت کند؟ آدم اصلا توانایی «یکنواخت نگاه‌داشتن همیشگی شرایط» را، دارد؟ اینکه همیشه حدی از امکان را فراهم کند؟ پایش بایستد؟ خاموش نشود؟ 

آدم لابد نه آن‌یکی است، نه این‌یکی. و لابد اگر بخواهد هرکدام این‌ها هم می‌تواند باشد. آدم دائم در گذر بین موج‌هاست، کم‌سو، پُرسو، تاریک، روشن، نشسته، ایستاده..

 

(دو روز بعد)

نشسته‌ام برای منظم‌کردن کردن کارهای فردا فکرهای معلق را بنویسم. یک‌دفعه متوجه می‌شوم هدف و رضایتم در زنده‌ماندن و جریان داشتن این خلوت بامعنا است، خلوتی که معمولا جرئت نمی‌کنم که راحت صدایش کنم «زندگی»،‌ چه برسد به آنکه تعریفی هم برایش داشته باشم. برخورد همه‌سویه‌ و ندانم‌نشناسم‌گونه‌ای با آن دارم که گاهی خودم را هم خسته می‌کند. این گردش و موج و جریانی که از آن صحبت می‌کنم، باز هم به تازگی فهمیده‌ام که می‌تواند خلوتم را فرسایشی و خودخورنده بسازد. می‌تواند غمگینم کند. می‌تواند حسود، بدخواه، و تیره‌دلم کند. می‌تواند مادی‌ام کند و در یک کلام آسودگی‌ام را به فنا ببرد،‌ دیگر چیزی از خودم برای خودم باقی نگذارد و با محرک خارجی مصرفم کند. می‌تواند بی‌ارزش‌ها را برایم ارزشمند کند،‌ حقیر و توجه‌طلبم کند. جای خوشحالی است که می‌دانم این چیز دل‌خواهم نیست.

آن‌چیزی که می‌فهمم این است که اگر در باتلاق کثیفی هم افتاده باشم و چیزی باشد، کاری،‌ جایی، کسی،‌ حالتی، سکوی ایستگاه مدرسه‌ی هری‌پاتری، نمیدانم!‌ هرچیزی باشد که وصلم کند به آن جریان آسوده‌ی معنادار،‌ آنوقت من راضی‌ام. آنوقت نباید غصه و خیال باتلاق را داشته باشم. نباید خودخوری کنم، نباید سیاه ببینم. اما خیال باطل. باتلاق ساکن را جریانی نیست جز فرورفتن.

 

(این نوشته باید با روزنه‌ای به بیرون، باید که با امید تمام شود، پس از چند دقیقه:)

تشخیص اینکه باتلاق فرضی است. تشخیص اینکه خلوت شخصی و خیالی است. تشخیص اینکه تسلط بر فکر نیاز به تمرین و سختی‌کشیدن دارد. تشخیص اینکه تجربه و درک زیبایی حتما الگوی موثری برای رهایی از محدودیت فکرها یا فکرهای زندان‌ساز ایجاد می‌کند.‌ تشخیص اینکه می‌توانم دست و پا نزنم تا دیرتر و کمتر فرو بروم. تشخیص اینکه با انکارِ توانایی خودم در اداره و شکل‌دادن به رخدادها، صدای بیرونی و صدای دیگران را خودبه‌خود در ذهنم بلند کرده‌ام و خلوت موردنظر را درجا کشته‌ام. تشخیص اینکه هر جریانی دارای موج است، دریا همیشه آرام نیست، اگرچه صدای دریای عصبانی هم وقتی‌که با آن خلوت کنی، آرامش‌بخش است. تشخیص اینکه وقتی چیزی قبلا حتی یک‌بار به‌ دست تو آمده است، مثل همین‌خلوت گم‌شده و ایده‌آلت، وقتی که می‌دانی چیست و دنبالش هستی، حتما میدانی کجا پیدایش کنی. درک اینکه اگر به اندازه‌ای نمیشناسی که دیگر یادت رفته خلوت چطور بود، یا کجا پیدا می‌شد، خود عزیز من، از همین سوسوی کم‌نور می‌توانی شناختت را آغاز کنی انگار.

 

باید ساز زد، کتاب خواند، گوش به طبیعت سپرد. باید بیشتر خلوت کرد و بیشتر معنوی شد، به‌رغم تمام تعلقات.

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

چیزها و میزها

میزها وسیله‌هایی صبورند، آنجایند که چیزها را رویشان بگذارم. «چیزها» قاطی دارند، اضافه و بی‌خود دارند. بعضی‌شان را می‌شود دوست داشت و بعضی‌ را دائم میخواهی بگذاری زیر «میز» یا هرچیز دیگر که فقط جلوی چشم نباشد. آدم دورش با چیزها شلوغ می‌شود، اعصابش خط‌‌خطی. تا جایی که یادش می‌رود یک «میز» داشت برای کاری. 

چیزهای روی میز هیچوقت پا به دنیای چهارپایه‌ی میز نمی‌گذارند. آنها یا روی میزند، یا کنارش، یا زیرش. آنها همیشه فقط جایی را اشغال کرده‌اند، نه اینکه بایستند و شانه‌های عریضشان را برای «چیز»های ناشناخته باز کنند.

 

امروز که به میزها فکر می‌کنم به‌نظرم می‌آید باید رازی بین آنها باشد تا به‌خاطر چیزهایی که دوستشان ندارند یا جلوه‌ای به دنیایشان نمی‌دهند، همه‌ی چهارستون دنیا را از دست ندهند. راستش دوست داشتم به شرط «چیز»ی جور خاصی نباشم یا کیفیت اخلاقی یا رفتاری معینی را بدست نیاورم. فکر می‌کنم خیلی از چنین چیزهایی زائدند و میز بودن نباید چندان وابسته به چیزهای رویش باشد. آدم یک میز داشت برای کاری. 

۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۲۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

تجربه‌ی عصبانیت

دست بی‌وقفه روی صورت کشیده‌ می‌شود. قلب انگار تا جایی پشت قفسه سینه تو می‌رود و به زحمت و نصفه‌نیمه برمی‌گردد داخل، به‌جایش آن فاصله‌ پر شده از چیزی سنگین و ناشناخته که سرما تولید می‌کند و میفرستد به نوک انگشتان دست و پا. لب‌ها برگشته و اخم‌ها در هم کشیده و یک نقطه پشت کمر نزدیک پهلو برای خودش تیر می‌کشد. پشت زانویی که روی لبه‌ی صندلی است دارد خواب می‌رود. خون انگار از زانو پایینتر نمی‌چرخد یا شاید هم سرب شده و ایستاده. مغز تلاش می‌کند به یکپارچگی برسد که بی‌فایده است. ماهیچه ها شروع می‌کنند به پریدن و لرزیدن. صدای نفس‌ها عمیق‌تر و قابل شنیدن شده. اگرچه که اتفاقی نیفتاده، اگرچه که انگار اتفاقی افتاده، و اگرچه انگار خیلی چیزها هست که ممکن است هنوز اتفاق بیفتد و این مواجهه با چیزهایی که غافلگیرانه  عصبانیت را ایجاد می‌کنند در حالیکه نمی‌بایست کنند، صاحب هر بدن یخ‌زده و لرزان و خشمگینی را از خودش می‌ترساند. 

 

۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

بارِ دیگر گل‌دار

به خواب احتیاج دارم ولی در تعقیب و گریز با چند فکر فراری‌ام. دستگیرشان کنم؟ 

بعضی سریال‌هایی که می‌بینم دارند کلیشه می‌شوند. یعنی هنوز درست و صادقند ولی تم تکراری دارند. شیطنت و دوستی آدم‌های بیست و چندساله با دغدغه‌های پیش‌ از سی‌سالگی. اینها برای من خستگی در کردن و تمرین مکالمه و همینطور دقت در روابط و چالش‌های اجتماعی است، هرچند که با خل‌بازی همراه باشد. تازه معمولا خنده‌دار هم هست، پس کمی هم شبیه زنگ‌تفریح می‌شود. اما هرچه که باشد ماجرا بیشتر اوقات شبیه من نیست.‌ امروز اتفاق عجیبی افتاد و متوجه شدم دارم به یک سکانس نگاه می‌کنم و خودم را گذاشته‌ام جای شخصیتی فرعی (معمولا اینطور است که من احساس شخصیت‌ها را در خودم حس می‌کنم، نه موقعیتشان) و یادم می‌افتد که سال‌ها پیش در چنین شرایطی چقدر حسادت می‌کردم. شخصیت‌های اصلی دور هم در بیابانی دور به اجبارِ گم‌شدن کلید ماشین، نشسته بودند به مرور خاطرات شیرین گذشته و در این بین انگار داشتند به رفیقشان می‌فهماندند که تصمیم درستی نگرفته که به رابطه‌اش با دوست‌دختر قدیمی و کنترل‌گرش ادامه دهد و با او هم‌خانه شود. این بخش تکراری داستان. برداشت من اینکه خب معلوم است که این دوستان عزیز همه خالص و مخلص و بی‌غل و غش بودند و به نفع و ضرر هیچکدام نبود که شرایط تغییر کند، بجز دل‌تنگی و وابستگی به گروه. اما من فقط به این فکر کردم که آن دوست‌دختر کنترل‌گر و سواستفاده‌گر به این اوقاتی که شریکش با دوستان فابریکش می‌گذراند حسادت خواهد کرد. و خب می‌بینید که با نگاه خوش‌بینانه و خیرخواهانه‌ی رفقا، هیچ دلیلی برای حسادت نمی‌ماند و تازه، شخصیت‌ها بسیار عاقلانه و بزرگسال و فهیم هم رفتار می‌کنند و دوستشان را ناخودآگاه به یک درون‌بینی و نتیجه‌گیری «درست» می‌رسانند. عجیب اینکه با وجود درستی و مثبت بودن این سکانس، هنوز دختر شخصیت منفی داستان حق دارد به این تکه حسادت کند، و هنوز حسود بودن در چنین موقعیتی بسیار «درست» است. مشکل اینجاست که مخاطب قرار است با شخصیت اصلی هم‌دلی کند نه با شخصیت منفی فرعی، و دَرد این سکانس حمایت یک گروه از هم، و در مقابل، منزوی و خارج بودن یک نفر از جمع آنهاست. بیایید قبول نکنیم انسان‌ها ذاتا بد هستند. بیایید در چرخاندن دوربین و نمایش تمام گوشه‌های زندگی خساست نورزیم. 

و بله. این مشکل از آنجا ناشی شد که سعی کردیم خوبی را در همه ببینیم. پس خوبی و درستی نسبی، و گوناگون، و فردی است و برای رسیدن به یک «ثابت» خیلی خیلی باید ریشه‌های دل و ذهن انسان‌ها را شناخت. من این مشکلات را دوست دارم. 

فکر دوم فرار کرد. [یواش! فکر میکنم همین‌جا باید باشد. ایست!] 

نمی‌دانم هویت ساختن خوب است یا نه. اصلا بی‌خیال خوب و بد می‌شوم و تنها به این فکر می‌کنم که هر سازه‌ای را میشود خراب یا تکمیل کرد و در خرابه‌ها هم انگار نمی‌شود زیست. منظور اینکه اشکالی نمی‌بینم که امروز هویتی را کنار بگذارم و باز بعد از مدتی در اختیارش بگیرم. چند سال پیش که خودم را روی طیف شناسایی کردم، یک هویت خیلی جدید داشتم. زندگی‌اش کردم، آرام گرفتم، بعد در جایی دیگر نمی‌دانستم با آن چه کنم؛ آنقدر که دور و کهنه و انگار با‌من‌صیقل‌‌خورده‌ بود، و حالا دوباره احساس می‌کنم به‌جای صحبت از نگرانی و کمبود تمرکز و حس غرق‌شدن در زندگی عادی و کارها و نقش‌ها، انگار دوباره باید یک هویت جدید پیدا کنم. خوبی‌اش این است که این، قالب یا تعریفِ نخ‌نما و دست‌و‌پاگیری نیست که مثل پیله دورت ببافی. این پله‌ای است برای درک شرایط حال، فهمیدن اینکه تنها نیستی، فهمیدن اینکه مشکلاتت قابل حلند، و خلاصه پیراهن نویی است از گل بر تن شاخ سبز.

 

۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۱:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

از خودخواهی‌هایم

همین بس که ایراد دیگران را می‌بینم و به‌طلب خودم می‌انگارم! تحمل و حساسیتم آنقدر پایین آمده که انتظار دارم و محلی نمی‌گذارم. کرکره را پایین کشیده‌ام، می‌دانم شاید که مدل دیگری چطور است و چون برای خودم دوست ندارم و انگار برایم مهم شده که نباید اینگونه باشد، از این غافل می‌مانم که نیم دیگر داستان هم آن است که من هم حال و هوای دلخواه دیگری را برایش ندارم. بعضی ارتباط‌ها را نمی‌شود نادیده گرفت و شاید در همه‌چیز نباید دوست داشتن یا لذت بردن یا به هیجان آمدن و دل‌نشینی و هزار صفت زیبای دیگر را جست. بعضی ارتباط‌ها را همین‌طور باید پذیرفت چون خلاف آن شایسته نیست، بگویم اخلاقی نیست و فعلا اثر پسماندش خودم را می‌خورد. اما من این نوع از «خود خواهی» را به آن «خودخواهی» اول ترجیح می‌دهم انگار. دوست دارم این‌طور باشد. 

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۲۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار

فهیمه

کجایی فهیمه؟ 

یادم میاید با هم توی یک میز بودیم. تو و راحله و من. تو و راحله دوست صمیمی بودید. ردیف نیمکت‌های سمت چپ،‌ کنار پنجره،‌ کلاس نمی‌دانم چندم راهنمایی. هیچ‌چیز دیگری یادم نیست جز اسم و فامیلتان،‌ صدایتان،‌ کمی لکنت در صحبت‌هایت،‌ بالاخره این گفتگویت با راحله «انقده دلم برای مامانم میسوزه» و تصویر محوی که راحله از بیماری پدرت برایم گفته‌بود. فهیمه!‌ به فکر من،‌ تو شبیه یک گوله‌برفی سفید بودی. یادم هست که یک‌بار جای نیش پشه‌ی بزرگی روی دستت بود. برای راحله گفتی خواهرت نیش‌ها را میشکافد تا زهرش بیرون بیاید و خوب شود. من حرفت را باور کردم،‌ باور کن راست می‌گویم. اما من هیچ‌وقت مثل تو یا راحله زندگی را با سوزن و شکافتن و زهر و درد و رنج خانواده تجربه نکرده بودم. حداقل تا آن سال‌ها و تا همان تعداد سال بعد از آن روز هم. شاید تا همین روزها اصلا که یادت سراغم میاید و با صدای بم و مخملی به راحله می‌گویی که چقدر دلت برای مادرت می‌سوزد. 

کجایی فهیمه؟‌ اسمت را هزار بار گشته‌ام. تو روی اینترنت پیدا نمی‌شوی. بیا برایم بگو چه کردی آن روزها؟‌

۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۱۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار

در شکار هویت

هویت آشنایش را از دست داده بود، برنامه‌ی صبح‌ها، ظهر‌ها، غروب‌ها و شب‌ها همه درهم و قاطی. کسی نبود کاری به کارش داشته باشد، اخمی کند، سؤالی بپرسد، صبح بخیری بدهد یا بگوید خانم، آقا، خرت به چند؟ و او که همیشه‌ی خدا یا یک کوزه‌ی پر ناله می‌نمود یا گلویی غمبادگرفته، همین کسی که دوست داشت کسی کاری به کارش نداشته باشد و دیگران برای یک دم تنهایش بگذارند، حالا می‌خواست که بازخواست شود، همکاری کند، در واقع هر کاری کند و هر فرمی بگیرد، ولی روزهایش، لطفا، خواهشا، استدعا دارم، برای خودش نگذرد. می‌دانید ایشان مدت زیادی است ارتباطشان قطع شده، آنقدر که دیگر دارد خطرناک می‌شود. همین بی‌هویتی را می‌گویم، آدمی که پوکیده و روی زمین ‌ولو است نیاز به جامعه‌ای دارد که دورش را بگیرند و بگویند «تو از ما هستی». حتی شده موقتا جوجه‌اردک زشت باشد. آخر از کوزه‌ای که شکسته چه انتظاری می‌توان داشت؟ همان صدای ناله‌اش هم دیگر در نمی‌آید چه رسد به آواز شادمانیش.

البته در این هویت از دست‌رفته خیریت‌هایی هم نهفته بود. مشکل خود کار هم نیست، بلکه گسترده‌شدنش در تمام ذهن است که هم چشم و هم دل را کور می‌کند. مسخره‌تر اینکه بیکاری هم همین اثر را دارد و همانطور که گفتم مشکل به‌هیچ‌وجه خود کار نیست. به‌هرحال‌ در تغییر و تحول‌ از یک وضعیت به وضعیتی دیگر، و قبل از أنکه ذهن دچار خمودگی و رکود شرایط جاری شود و به تسخیر انواع و اقسام هویت‌های راست و دروغ درآید، ایشان توانست حساب و کتاب‌هایی معقول انجام‌دهد که بسیار مایه‌ی دلگرمی شد. مثلا توانست بیشتر حال والدینش را، تنهایی و بی‌حوصلگی و گذرِ کُند و خمیازه‌خیز دقایق و تکرار صبح-شب-شب-صبح را درک کند. توانست بیشتر به فیلم‌ها، بازی‌ها، آشپزی‌ها، و کتاب‌ها بپردازد. حتی توانست بیشتر به چهره‌ی خودش در آینه نگاه کند، با اینکه غمناک بود، چون موهای سفید سرش هیچ منطقه‌ای را ایمن نگذاشته بود و چون هر ماه وزنش تفاوت محسوسی در جهت کاهش نشان می‌داد. توانست خوب خوب در همین خرده‌هویت‌ها غرق شود تا جایی که دیگر تبدیل شد به یک انتظارکِشنده‌ی صرف.

و ایشان حالا قدر اینکه کاری کند که به جامعه‌ای وصل باشد را می‌داند. قدر اینکه چیزی را خوبِ خوب بلد باشد تا بیرون هم خواهان داشته باشد، نه فقط برای خودش، را می‌داند. قدر پرداختن به چیزهای متنوع و تمرین روی تمرکز داشتن را هم می‌داند.

ایشان تنها این را نمی‌داند که با این‌همه قدرشناسی چرا احساس حقارت می‌کند و چرا منتظر است نجات‌دهنده‌ای پیدا شود تا به عنوان یک سرخ‌پوست لایق بالاخره یک اسم سرخ‌پوستی درخور  به او عطا کند. به نظر ایشان‌ بدیهی است که آخر آخرش این حقارت است که انسان را پیش از وقتش خواهد کشت و برای همین درک می‌کند که چرا بی‌هویتی، آن هم وقتی جادوی «برای خودم انجام میدهم» ریخته باشد، چه کار سختی است. من به ایشان می‌گویم وقتی چیزی نیست، یعنی نیست. یک‌ذره‌اش خیلی است و نداشتنش مصیبتی. حالا وقت طلب کردن تمام و کمال نیست، آدم باید دمی با راست سر کند و دمی با دروغ و گاهی بپذیرد که خودش برای خودش کافی است اگر هدفش جایی دورتر باشد و نگاهی به دیگران داشته باشد. حتی فکر می‌کنم همین نگاه به هزار رنگ جهان ایشان را بی‌تاب و ناآرام کرده باشد. می‌خواهد بی‌هویت باشد اما جانش بی‌قرار نباشد. می‌خواهم سفت در آغوشش بگیرم و بگویم‌ آخ اگر بدانی که خودم به تنهایی همراهت هستم.

۱۰ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جهان خصوصی

برای آرام کردن فکرها و همینطور برای آنکه کمی بهتر برای کلاس آنلاین یکشنبه آماده شوم، نشستم به تمرین شهرآشوب. شهرآشوب قطعاتی پیوسته و شبیه ترجیع‌بند است متشکل از دوازده قسمت متفاوت اما در عین‌حال شبیه به هم، و آن پایه‌ی ضربی پس از هر قسمت تکرار می‌شود. چیزی شبیه حلقه‌های زنجیر، و می‌شود دائم این قطعه‌ها را از پی هم‌ نواخت، به حکم همین پیوند زنجیره‌ای.

در طی این چندسال و با این تمرین‌های نامرتب و علاقه‌ای که بیشتر به آوازها می‌رود تا قطعات ضربی، مدتها بود که گذر من به این‌ شهر دوازده‌منزل نیفتاده بود که گم‌شدن در آن‌ بسیار هم راحت است. حالا تصور کنید پس از بیست‌سال به شهر قدیمی‌تان‌ برگشته‌اید و تمام آنچه که یادتان مانده این است که فلان خیابان به سمت بالا به فلان‌ میدان می‌رسد و بهمان‌ خیابان‌ موازی آن یکی است، که تمامش هم‌ درست است. اما اگر کسی نگاهتان‌ کند زود متوجه آزمون و خطاها و بالا پایین رفتن‌ها و دور خود گشتن‌هایتان خواهد شد، به زبانی ساده شما شهر را نمی‌گردید بلکه سعی میکنید گم‌ نشوید و اگر بدشانسی سراغتان آمد، به‌شکلی راه را پیدا کنید! حالا باز تصور کنید کسی هست که ‌نه‌تنها نگاهتان می‌کند، بلکه همراه شماست و میخواهید این شهر نوستالژیک پرخاطره را نشانش دهید! آخ که اوضاعی است!

حالت اول تمرین است، حالت دوم گیر کردن در اجراست، و حالت سوم اجرا در حضور مخاطب است. 

بخاطر کرونا کلاس‌های استاد غیرحضوری و اینترنتی شده و من در کمال خوشبختی می‌توانم‌ هفته‌ای یک‌بار انرژی مثبتش را برای روزهایم ذخیره کنم. این کلاس خیلی زیاد اما با کلاس دسته‌‌جمعی ما تفاوت دارد و این تفاوت هم شاید بیشتر برای من باشد تا استاد (نه، راستش این است که ماهیت غیر رسمی این نوع ارتباط برای استاد هم ابتدا مشکل بود). کلاس آنطور که قبل‌‌ترها بود، تمرکز بر رفع اشکال ما داشت و هر هنرجو کارش را در جمع ارائه می‌داد، استاد اشکال‌ها را راهنمایی میکرد گاهی راهنمایی‌های کلی‌تر، گاهی صحبت‌هایی شیرین و همراه با چاشنی طنز از احوال روز با مثال‌هایی از ادبیات و اشاره‌هایی به اخلاق نیکو و صفای دل. از اینها بیشتر همان راهنمایی‌ها مانده اما به‌جایش توجهی که سابق معطوف به جمع بود، حالا بسیار خصوصی و متمرکز بر یک هنرجوی معین است. در این ارتباط من و استاد شهروندهایی از یک جهان خصوصی می‌شویم و استاد تنها مخاطب من. این دنیای تمام خصوصی می‌طلبد که من برنامه داشته باشم که روی چه‌چیزی قرار است وقت بگذارم و چون حداقل نیمی از وقت و علت وجود این ارتباط بخاطر من است، نمی‌توانم در سیاهی‌لشکر کلاس سابق محو شوم. نمی‌توانم فقط درس پس بدهم و بعد از اجرای سایر دوستانم، استاد، و صحبتهای عارفانه‌اش لذت ببرم و بی‌صدا فکر کنم. در این جهان خصوصی که گفتگو نغمه‌ی ساز و مضراب است، به معنای واقعی کلمه باید اجرا کنم. باید احوال مخاطبم را درک کنم، اگر یک لحظه با من همراه شده‌باشد و گیر کنم، رشته‌ی تمام فکرهایش را پاره کرده‌ام. 

استاد مخاطبی بی‌نظیر است. وقتی گند میزنم می‌خواهد که دوباره از اول بزنم. بعد سفارش میکند هربار از اول قطعه‌ی اول. را تا جای درس بزنم. مثل اینکه همراهتان هیچوقت از اینکه یک کوچه را اشتباه بروید خسته نشود و باز بیاید تا شهرتان را نشانش دهید. و بعد وقتی دست‌پاچگی مرا میبیند، توصیه می‌کند که باید خودم به واژه‌واژه‌ی شهرآشوب گوش بدهم، از آن لذت ببرم، کورمال‌کورمال و سراسیمه به‌دنبال راه خروج‌ نگردم، آرام‌‌تر اجرا کنم تا به دلم بنشیند. اینطور است که بهتر می‌توانم‌ شهر را روایت کنم و خستگی‌های مخاطب را از تن در. 

تنها چیزی که استاد شاید نمی‌داند این است که من خیلی وقت‌ها شهر را گشته‌ام و گم‌نشده‌ام. زمان اجرا اما، حال آن ساعت اما، فکرهای پریشان ذهن اما، شهری که قرار است آرامم کند اما، هجرت از تک‌گویی و حضور در جهانی با مخاطب اما. اما، اما، اما، فراموش می‌کنم آوارگی را با روایت شهر برایتان، وقتی حضور دارید.

۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

چرا واقعیت وجود ندارد اما عصا چرا!

(توی پرانتز: از‌ اکتشافات پیوسته‌ی کودکی تا جوانی من این بود که می‌فهمیدم ‌که میفهم، یعنی به فرآیند شکل‌گیری فکرها، فرض‌ها، و نتیجه‌گیری‌ها آگاه بودم. بنابراین پس از مدتی که درباره‌ی موضوع خاصی فکر میکردم، اصولی بدست می‌آمد که برایم مثل ریزه‌طلای درآمده از ریگ و ماسه‌های رودخانه‌ می‌مانست، همان‌قدر باارزش و مقدس. این اصول عصای دستم بود و دلم را قرص می‌کرد و زندگی‌ام را نور می‌بخشید. اصل‌هایم تا وقتی که درکم بنابر موقعیتی جدید به سطح بالاتری نمی‌رسید، باقی می‌ماند اما هیچگاه از جایگاه عصا بیشتر قوت نمی‌گرفت. لذت فهمیدن یعنی بازنویسی یا اضافه‌کردن اصلی جدید. 

به‌نظر می‌رسد جایی من چیز مهمی را فراموش کرده‌ام، چون در همین لحظه‌ی حال و بلکه در بسیاری سالها و دقایق گذشته، اصلا اینطور نبوده که من ذهنی مرتب و منطقی با کلکسیون اصولم‌ روی طبقات گردگیری‌شده‌ی مغزم داشته‌یاشم. اوه، برعکس، همه‌چیز خیلی شلخته روی هم ریخته شده و ‌د‌لیل این هم که برای رسیدن به دوکلمه حرف حسابی باید پای چند پاراگراف را به یک پست بکشانم، لابد همین است. به‌خودم قول داده‌ام که این اصلا هم چیز بدی نیست، دست‌کم‌ بدتر از نرسیدن‌ به جان کلام نیست.

باری، به‌نظرمی‌آید که برای مدتی طولانی، عصا را با هویتم اشتباه گرفته‌ام. گویا دلیل این اتفاق هم این است که بعد از مدتی دیگر کشف اصول کند یا متوقف شد و من با همان دنده‌ای که داشتم رفتم، و دیگر خبری نگرفتم که‌ آخر آدم درست و حسابی, حالت چطور است؟ 

مسلم است که خبر می‌گرفتم، اما احوالپرسی‌های من اینطور بود: «چه عصای قشنگی! بیا برایت تمیزش کنم، میخواهی قدش را بلند کنم؟ کوتاه چطور؟ دست چپ بگیری راحتتر نیست؟ اینجا را می‌توانی با عصا بروی؟ شاید بهتر باشد این یکی راه را انتخاب کنی، ها؟ چه خوب، این عصا جان میدهد برای راه‌رفتن در زمستان..»

و خب، مواردی هم‌ هست که أنقدر عصاداشتن طبیعی است که دنبالش می‌گردم درحالیکه دستم‌‌ است. و باز، انصاف نیست اگر نگویم بعضی وقتها آنقدر متوجه سنگینیش هستم که آرزو میکنم کاش عصایی در دستم‌ نبود.

(شاید همین پاراگراف‌ها کافی باشد تا من چیزی که دنبالش هستم را از قفسه‌های ذهن پیدا کنم.) من عصا نیستم، من عصا نیستم، من عصا نیستم.. بله، خودش است‌. همین‌را‌ میخواستم بگویم. نتیجه‌ی تمام اینها شده آگاهی. آگاهی‌ به‌ تصویری از واقعیت که در این لحظه پیرامون من است. اما این آگاهی دیگر بیات شده، چون همین‌ چند جمله پیش فاش کردم: من‌ عصا نیستم! این آگاهی جدید‌ من است و اینطور که پیداست آگاهی اصولا واژه‌ی قابل‌اعتمادی برای زندگی امروز من‌‌ نیست. شما نمی‌دانید اما من خیلی راحت روزی را میبینم که همین آگاهی نوپا شده‌است‌ کلاهی برای سر من، و آنوقت یکی بیاید دوباره مرا آگاه کند که من کلاه نیستم. درست؟)

آنچیزی که حالا به آن احتیاج دارم‌ حرکت است، آن هم رو به بیرون. برای مدتها فکر کرده‌ام که ارتباط شفاهی و اجتماعی برایم مشکل است، یا فکر کرده‌ام که در کارها کند هستم چون طرف مقابلم سریع نتیجه‌گیری می‌کرده، یا مستقیم بوده، و غیره. آنوقت من‌ ریخته‌ام درونم، که شاید من با اینها فرق دارم، شاکی شده‌ام‌ ‌که چرا برای من اینقدر سخت و برای او چنین آسان؟ بعد دست و پا زده‌ام، با همین عصای مذکور در دست، و به‌جایی که قرار گذاشته‌ام‌‌ نرسیده‌ام. بعد ناامید شده و با همان‌‌ عصا به دور‌ خودم چرخیده‌ام. حتی اگر موفق شده‌ام دوباره با همان عصا و تکان دادنش در هوا رقصیده‌ام! پس میبینیم که‌ ‌مسئله‌ی‌ عصا بسیار هم جدی است. اما واقعیت. واقعیت همان پیرزن عشوه‌گر دهر است که متاسفانه در عقد بسی داماد است. یکروز نشستم‌ به‌دنبال‌ درسی‌‌ آنلاین برای تقویت ارتباط و‌‌ صحبتم به انگلیسی گشتم. شاید بیست دقیقه بیشتر نگاه نکرده‌بودم‌ که واقعیت رنگ باخت: «در انگلیسی مکالمه دارای ریتم مشخص است، پس اگر جاهایی که باید بلندتر و‌قوی‌تر باشند ضعیف تلفظ شوند، هم دیگران در فهم منظور شما مشکل پیدا میکنند و هم شما، چون‌ گوشتان جای درستی دنبال اطلاعات گوینده نمی‌گردد، نمی‌توانید کامل منظور او را بفهمید.» و بعد درس آنلاین دیگری پیدا کردم درباره‌ی business communication، و باز هم واقعیتی دیگر در همان چند دقیقه‌ی اول درس اول: «برای ارتباط چهار نوع تیپ داریم که بسته به‌اینکه شما از چه تیپ‌‌ باشید و طرف مقابلتان از چه تیپ، راهکارهایی هست که باید درنظر بگیرید و از قبل خودتان را آماده کنید که نتیجه مناسبی از ارتباط حاصل شود.» به‌همین‌ سادگی، یعنی مثلا اگر شما حرص میخورید‌ که چرا مدیرتان گوش نمی‌دهد و دائم می‌خواهد کار را جمع کند بدهد بیرون، دلیلش این است که چنین تیپی دنبال نتیجه است، باید با او‌ مستقیم‌ باشید، آماده باشید و توضیح‌‌ شفافی از چند و چون ماجرا به‌او بدهید. این است که آدم خودش را نمی‌کشد چون فهمیده که بله، فلان‌‌ تجربه دلیلی دارد و چیزی نیست کد شده‌ ‌درون جان آدم.

همین،‌ واقعیت‌های اطرافِ حداقل من واقعی و مهم نیستند. من عصا نیستم، و پرنده‌های سحری در دنیا آواز می‌خوانند.

 

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

طعم شیرین یک رمان

پس از سالها لذت داستان خواندن و در آن زیستن را دوباره تجربه کردم. چیزی شبیه کودکی‌هایم. این یعنی در هر دو قدم از داستان از آقای نویسنده می‌پرسیدم که «تو آخر از کجا میدانی؟»، «اینکه خود منم!» و بعلاوه‌ «چطور این چیزها را توانستی جوری بنویسی که انگار خود منم؟!». 

«هویت» اولین کتابی است که از میلان کوندرا می‌خوانم. کتابهای معروف زیادی دارد و شاید بارها قبل از این اسم خودش و بار هستی را شنیده‌باشم. اما خب، خوب یا بد، شهرت باعث نمی‌شود من بر تنبلی و اینرسی جاودانه‌ام غلبه کنم، در زمانه‌ای زندگی میکنیم که شهرت آسان بدست می‌آید. در مقدمه‌ی کتاب نوشته زبان کوندرا شاعرانه است.. که من نفهمیده بودم یعنی چه. کتاب را که شروع کردم، دیدم روایت ساده و از زبان دانای کل است، پیش خودم گفتم: یک کتاب قدیمی، و با بی‌خیالی تصور کردم که چه قرار است مثلا اتفاق بیفتد؟ بعد متوجه شدم روایت این ویژگی بی‌نظیر را دارد که یک رخداد را از ذهن هردو شخصیت بازگو می‌کند. اعتمادم به نویسنده اینجا جلب شد، قدردان رعایت نسبیت در داستان شدم. بعد به نظرم آمد چقدر جنس ارتباط، عشق، و دوست داشتن شخصیت‌ها برایم آشنا و واقعی است. داستان می‌توانست درباره‌ی من باشد، درباره‌ی هردونفری که به هم، و یا هرکسی که به خودش در ارتباط با دیگران فکر می‌کند، باشد. با وجود آنکه هیچ توصیف عاشقانه و برهنه‌ای در کتاب نیست، اما عمق تعلق داشتنشان به یکدیگر و احساسات رقیقشان کاملا مشهود است. بجز این لطافت‌های شاعرانه، کتاب و پایان‌بندی آن خواننده را با یک سؤال جالب تنها می‌گذارد: تغییر کی رخ می‌دهد؟ از کی و کجا ما دیگر آدم قبلی نیستیم، اگر البته آن نسخه‌ی قبلی خودش محصول تغییر از نقطه‌ی قبلتری نبوده؟

و در آخر و در مقایسه با کتابِ از نظرِ داستانی ضعیفِ «وقتی که نیچه گریست»، در این کتاب چقدر اصالت و انسانیت واضح و آشکار است. چقدر بدون قضاوت شخصیت‌ها معرفی میشوند و جان می‌گیرند. حرفهایشان بدون آنکه طبقه‌بندی خاصی از نظر روانی، جامعه‌شناسی، یا فلسفی و غیره داشته باشند، مثل دو آدم خیلی‌خیلی معمولی، مثل خود خواننده، در جریان داستان عرضه شده و عمق قلب و احساس و فکرشان لمس شده تا احساس مشابهی را برای ما هم ایجاد کند، و به‌این شکل، هم میزبان عاشقانه دوست‌داشتن‌ها باشیم و هم ترس و تاریکیِ شک و توهم را در خودمان بیافرینیم. 

و حرف آخر، داستان شاید کمی در انتها اوج می‌گیرد و قطعا در انتها فرم فراواقعیت و خیالی‌تری هم به‌خود میگیرد، درحالیکه تا اواسط بیشتر درگیر صحنه‌های کوتاه و روایت‌های موازی دو شخصیت است. اما برایم جالب است که بی‌هیچ زحمتی از داستان در برابر نویسنده فاکتور میگیرم. در واقع نمی‌توانم فکر کردن درباره‌ی توانایی نویسنده را رها کنم. اینجا هنرِ او که چطور اینقدر خالص و با شناختِ دقیق از انسان‌ها نوشته، بسیار مهمتر از کل داستان و حتی خواندن تمام داستان‌های دیگر اوست.

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۲۶ ۱ نظر
دامنِ گلدار