نوشین آنموقع که در اینستاگرامش داشته پست غافلگیری تولد و حس خوبش را مینوشته قطعا خبری از دل من نداشته. نوشین شاید حتی در خاطرهاش دیگر منی نمانده باشد و اصلا چه لزومی دارد که مانده باشد. گذشتهها هجده سال است که گذشته. اما همین نوشین خبر ندارد که منی که اینستاگرام را دو هفته یکبار چک میکنم و بعد با احتمالی از بین چندین و چند ده بروزرسانی، هر کدام که زودتر بیاید را میبینم و بعد تمام، آنروز پستش را دیدم و مثل گوشماهی خوشگلی که لای شنها دیده باشم، از زمین برداشتم و گذاشتم در طاقچهی فکرهای آشفتهام. مگر چه گفته بود؟ خاطرات برادر بزرگترش از روزی که نوشین به دنیا أمد، و از جابهجا شدن نقشهای پدر و مادر و بچهها، و از بچههای خودش و برادرش، و بعد دعا برای سلامتی مادرش و شادی روح پدرش. و بعد اینکه بگوید خانواده مفهوم قشنگی است. میبینید، خانواده با همهی سختیها و فرسایشهایش باز هم قشنگ است اما من نگاهم را دوختهام بهنیمهی خالی لیوان. البته که گاهی پی میبرم به زیباییاش، اما، خب، این مقدار بسیار ناچیز و قابل چشمپوشی است. همینطور که به گوشماهی نگاه میکردم و سعی میکردم صدای خروش دریا را از لابهلای پیچهای گذشتهی عمرش بشنوم، فکر کردم آیا واقعا کاویدن یک موضوع برای کشف رنجها و بازآفریدن رنجهای بیشتر درست است؟ اگر این سکه دو رو دارد و من از این رو چیزی دستگیرم نمیشود دلیل بر آن نیست که خودم وزن مثلا خط را زیاد کردهام که شیر کمتر بیاید؟ در گذشته ماندن و کاری نکردن، مثل انکار کردن وجود گوشماهی زیر شنها نیست؟ عاقبت شک کردم. چه کرم درختی باشم چه کرم ابریشم دیدهام حصار پیله شکستنی است، حتی اگر اصل هویت خودم، اینجا کرم بودن را، زیر سؤال ببرد. روز بعد از نوشین، نوبت عبدالکریم سروش شد که از گوشی مهرداد حرفهایش را پخش کند در بلندگو و من وسط شستن کاهو و بروکلی و غرولند در اینباره که چرا بین نماز استسقاء و آمدن باران باید رابطهای باشد در حالیکه خود سروش هم نمیداند دقیقا چرا، و باز درحالیکه استدلال کفران نعمت باعث سلب نعمت از یک قوم میشود خیلی کلیشه است، اما من باز هم تحفهای لابهلای شنهای ذهن و زبانم پیدا کردم: یک سنگ صیقلی پهن و رنگی با گوشههای گرد که مرا یاد تمام چیزهایی که از دست دادهام یا فکر میکنم که دارم از دست میدهم، انداخت. آیا قدرشان را ندانسته بودم؟ یا همین حالا استفاده و ارتباط درستی نداشتم که احساس از دست رفتن سراغم آمده است؟ میتواند این باشد، کاملا ممکن است، بله ممکن است.
حالا چکار میشود کرد؟ صدای سروش از توی شرشر شیر آب میآمد که وقتی توبه کردند نعمت به آنها بازگردانده شد. با خودم فکر میکنم که هه، این دیگر آخر کلیشه است. دست جای خوبی گذاشتهای، این بحث نیاز امروز من است اما معلوم است که هرچیزی با توبه برنمیگردد. مهرداد، حالا گیریم راهش توبه است، اصلا توبه یعنی چکار کردن؟ یعنی دیگر حتی فکر نکنی و تمایلی هم به انجام کار نداشته باشی. نمیشود که فکر نکنی، شاید به زور جلوی خودت را بگیری، ها؟ خب مراحلی داره دیگه، وقتی کامله که هیچ میلی نباشه. تو از کجا اینها رو اینقدر مطمئن میگی؟ دفعهی پیش میگفت! یک دلالتی هم داره که در حال زندگی میکنی، توی گذشته نیستی. آفرین آفرین، اصلا برای همین میپرسم. به سنگ صیقلیام نگاه میکنم و دلم نگران میشود که نعمتهای در حال گذر و غور در گذشته و تنیدن تارها به دور خودم را چطور کنار هم جا دهد؟ سهساعتی بعدتر میپرسم توبه به معنی بازگشت نبود؟ بستگی به این داره که بازگشتن از چی؟ از مسیر غلط مثلا. فکرم پی آن میرود که این بازگشتن همان بازگشتن نعمت است یا نه. راحت نیستم که فکر کنم به اشتباه رفتیم و اینها بر سرمان آمد. راحت نیستم که فکر کنم در تجربهی از دست دادن و رنج، تنهاییم یا بیشتر از دیگری در سوز و گدازیم. مهرداد میگوید مسیری که بازمیگردی مسیر دیگری است. اهمیتی نباید داشته باشد بجز اینکه شاید نعمتی هم که بازگردانده میشود نعمت دیگری است متناسب با همان راه جدید. شاید آنوقت به جای راه رفتن در ساحل شنی وسط دریا باشم و پریدن ماهیهای فسقلی و براق را کشف کنم. آنچه ثابت باید بماند قدر نعمت را دانستن است به شیوهای که بازتابی از پشیمانی راه گذشته در آن باشد. مثل صدفی که بار قبل مرواربدش را ناسفته رها کرد و اینبار کوشید و ساخت. از این نظر رشد ما و معنای زندگی در همین موفقیت برای توبه کردن شکل میگیرد، چراکه بدون آن یعنی خبری از خودأگاهی، اندیشه، تمرین، جنگیدن برای ارزشهایم، و مهمتر از همه معنایی برای زندگیم نیست.