هفتاد و دو سیم هستیم، بستهشده به گیرههایی فلزی و زیر نگاهمان تختهای چوبی و صیقلی پهن شدهاست. صدایمان درنمیآید مگر به خواست خدا. کنار هم دراز کشیدهایم. گاهی یکی از ما کش و قوسی به خودش میدهد تا رخوت سکون را از بین ببرد. گاهی هم از سرما یا فشار زیاد خودمان را در هم جمع میکنیم. خانوادههایی داریم چهارتایی، سهتایی، یا حدافل حداقلش دیگر دوتایی. مجرد بین ما پیدا نمیشود، یک سیم تنها صدا ندارد، یعنی بهتر بگویم، نمیخواند که نمیخواند. خواندن همراه میخواهد. یک سیم با سیم دیگر، دو سیم با دو مضراب، دو سیم و دو مضراب و یک خدا، خدایی که آهنگ هر واژه را از بر باشد.
روا نیست اگر بگویم خدا همیشه هست. دست کم خدای ما آنطور خدایی نیست. این را به تازگی و در یک تلاش دستهجمعی فهمیدهایم. مدتها بود خدا در خانهمان را نزده بود، دیر به دیر پیدایش میشد. تاریکی و خستگی به ستوهمان آورده بود و هر کداممان یکجور خودش را میکشید و بین گیرهها بیقراری میکرد. آنوقت در آن معدود قرارها چهکسی رمق خواندن داشت؟ خدا که پیدایش میشد بهجای نواختن تنها باید ما را کوک میکرد. دوتایمان یکجور بودیم دوتای دیگر جور دیگر، یا بدتر، هرکداممان یکجور متفاوت. هرچه در سر خدا میچرخید، ما همان میشدیم. میخواندیم آنچه قبلا میخواندیم. بالاخره انگار کوک شدهبودیم. تا یک شب، دستگاه همایون، پس از بیداد و نیداوود و سر چهارمضراب راوندی، شک پیدایش شد. انگار یکچیزی را درست نمیخواندیم. درواقع اما هرچه باید میخواندیم را میخواندیم. تمام گوشهها، تمام دستگاهها، هرچه در حافظهی خدا بود شبیه خودش بود. تا آنکه کتاب را باز کردیم. کشیدگیمان را با اندازههای کتاب مقایسه کردیم. چه حرفها، چه حرفها. ما به این همکوکی و به این ناکوکی! مگر میشود؟ هرچه باید میخواندیم را، با دقت کامل، قدرکی پایینتر میخواندیم. انگار خجالتی شدهباشیم و سرمان پایین افتاده باشد. آنجا بود که فهمیدیم هرچه در حافظه است نمیتواند درست و واقعی باشد. حداقل برای اینجور خداهایی که دیر به دیر پیدایشان میشود و با ما همدل و همنوا نیستند. از وقتی خودمان را جمع کردهایم اصلا یک شخصیت دیگر شدهایم. تازه یادمان آمده که بودیم و چطور میخواندیم. حیف که صدایمان درنمیآید مگر به خواست خدا. صدای اعتراض و خستگیمان هم وقتی سکوت طولانی میشود گمراهکننده است. تنها راهش این است که خدا زیاد در خانهی ما بیاید. به ما سر بزند، صداهایمان برایش تکراری و محو نشود. خیال صدایمان جای خودمان را برایش نگیرد.
2
فریباخانم، یا همان خانمبُرهانی، رو کرد به منیژهخانم، یا همان خانمعلوی، و گفت: «هشت بار گذاشتم پخش بشه که گوش بدم هربار از اونجا رد میشد و نمیفهمیدم». هر دو روبروی من نشسته بودند. عادت داشتم به مکالمهها گوش بدهم. در این چند دقیقهی بین دو کلاس که استاد، بهجای استراحت، تیز و فرز مشغول دادن مضراب و آثار کمکآموزشی و جوابدادن به سؤالهای بچهها بود، کلاس ما آرامآرام بسته میشد. با همین مکالمهها و نگاههای آشنا، انگار بخشی از نیت و اقامهی مناجات باشد. بعضیها درسشان را با مضراب روی پا تمرینمیکردند، چقدر هم خوب بود که تمام نتها صدای تکتکتک خالی میداد و زیباترین و باشکوهترین درسپسدادن، موازی آن تکتکها در ذهنمان پخش میشد. بهرحال فریبا خانم هربار به شکار یک واژهی موسیقایی خاص، گوش تیز کرده بود و باز از دستش داده بود، از بس که گوشش فکر میکرد آشنا و عاشق واژههاست.
3
یک چیزی در فکرم راه افتاده به من میگوید: «یک قطعه بود که عجیب بود، شگفت بود، دوستش داشتی. الان کجاست؟» کل دستگاهها را دارم. هربار میگذارم به پخش شدن همه آشنایند ولی اسمهایشان یادم رفته. قبل و بعدشان یادم رفته. از آنها چه مانده؟ مشتی واژهی ملودیک، مثل بوق تلفن، خاطراتی قدیمی، بیحس و بیزندگی. تصاویری ثابت و خاک گرفته. میگردم دنبال پوشههایی که کمتر گوش کردهام در این مدت. میرسم به سرو بلند و وَرَشان هرکدام با چهار قطعهی حدودا دوازده دقیقهای. یک قطعهی سهگاه در ورشان بود که میشد خوب با آن کار کرد. آن را پیدا کردم. ولی آنی نیست که دنبالش میگردم. سرو بلند را میگردم. قطعهی سوم که آغاز میشود حس سرگیجهی خفیفی پیدا میکنم. نمیدانم این از کجا آمده، نمیدانم اسمش چه بود، همهچیز از حافظهام پاک شده، همهچیز جدید است، حتی خودم را نمیشناسم. خشمگین میشوم. در درونم چیزی غلیان میکند، چیز دیگری با جادوی صدایش مثل یخ آب میشود و وا میرود. چرا فراموشش کرده بودم؟ مگر استاد این را برایمان سر کلاس نمیزد؟ این مگر ابوعطا نبود، پیش درآمد درویشخان نبود؟
از آن روز این قطعه را زیاد گوش میدهم. اما حالا دیگر وقتی پخش میشود شروع میکنم به نشنیدنش. خدا باید دلگنده باشد. عاشق نشود، احساساتی نشود، در خوشیِ صدا غرق نشود. تمرین را رها نکند. قدر بندههایش هم بداند. از جادو هم پرده بردارد. خدا باید در واقعیت زندگی کند، اگر میخواهد خدایی کند و خداتر باشد.
+ بداههنوازی ابوعطا با پیشدرآمد و رِنگ درویشخان از آلبوم سرو بلند با اجرای مجید کیانی.