نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

شاید نمی‌نویسند، اما..

آنها اهل نوشتن نیستند، وبلاگی ندارند، اهل شعر و‌ داستان، بظاهر، نیستند. وقتشان با کارهای دیگر پر است. حرف نمی‌زنند، وارد به اصطلاحات پیچیده نیستند، فرصت نمی‌کنند به خودشان فکر کنند چه برسد به شناختن و اخبار هنرمندان و چهره‌های مشهور را دنبال کردن. نقاشی نمی‌کنند، ساز نمی‌زنند اما باوجود همه‌ی اینها، باز سر آخر هردو گروه حس مشترکی داریم. حسی بر آمده از ترکیب سلول‌ها، اندام‌ها، یک مغز، و قلبی در سینه. قلبی بدون شک شکستنی، هورمونهایی حساس مثل ساعت، یا مثل کاغذ تورنسلی که با هر سن و زمان یکجور رنگ را بپاشد در احوالمان، طیف رنگ خردسالی، نوجوانی، میانسالی، و پیری، چشمهایی که دائم به روی دنیا با خشونت‌ها و پلیدی‌هایش باز است. آنها که نمی‌نویسند، شبیه‌تر از آنند که بتوان حتی تصور کرد. به حکم آفرینش.

پس اگر من بنویسم، او اخبار گوش کند، من بنویسم او غذا بپزد، او خرید کند، او هرکار دیگر کند و در آخر روز من خیره به وبلاگ و در خیال طعم تلخ فکرها و کم‌بودن‌ها باشم و اوی «مطمئن هستم این دغدغه‌ها را ندارد» هم، باز خیره به نقطه‌ای نامعلوم بر زمین باشد، این یعنی ما هر دو با دو درد جدا یک دل مشترک داریم. دلی متعلق به همه‌ی آدمها، چه بنویسند و چه نه.

ما همه آدمهای تنها و نزدیکی هستیم که فکر میکنیم خیلی از هم متفاوتیم. فکر میکنیم افسرده‌ایم و افسردگی را میشناسیم، اما از درک نزدیک‌ترین عزیزانمان عاجزیم، چون آنها هرچند مبتلا به دردی آشنا، اما در بروز آن با ما متفاوتند. اصل نزدیکی شاید در تشخیص همین چیزها باشد، حتی بیشتر از آن در خروج از فضای محدود شخصی و حرکت به‌سوی مقصد دوم. با این آگاهی که آنجا هم‌‌ شهری است با معدنی از افسردگی، در انتظار اکتشاف و استخراج، و برای نزدیک‌شدن راهی نیست جز سفر کردن.

۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۰۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

قابِ صدا

مثل قابِ منظره‌های زیبا و آدم‌های دوست‌داشتنی در عکس و فیلم، من هم دوست دارم صداها را قاب بگیرم. صدای پرنده‌های اینجا، صدای پرنده‌های آنجا، صدای آکاردئون نوازنده‌ی مترو، نی‌انبانِ کنار خیابان، همهمه‌ی آدمها، محو شدن قدم‌ها، گاهی وقتها صدای سازم، لهجه‌ی معلم فرانسه. آنوقت مثل یک آلبوم دور یکی‌یکی مرورشان کنم. 

این نقشی است بر دیواره‌ی احوالات آن چهار نفرِ میخ‌شده در مترو بعلاوه‌ی من.

 

۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۱۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اسباب‌بازی‌های خودمون

بچه‌ باشی و یک نبش خیابان باشد با مغازه‌ای پر از اسباب‌بازی، و اسمش، آخ که اسمش، دنیای کودک! چرا آخ؟ آخر بچه باشی و دنیا برایت کوهی باشد از کلمات ناشناخته، از دامنه شروع کنی و کم‌کم آشنایت بشوند و برای خودت صاحب «درک» شوی، انگار هرچه هست و نیست، درست و غلط، بسته به معنی این کلمه است..خب پس گفتی «دنیا» ی کودک. اوه، چطور مغازه‌ای باید باشد.

بچه باشی و مغازه‌ی نبش خیابان صاحب چاقالوی گران‌فروشی داشته باشد و هرچند چندباری داخلش رفته باشی و پدر و مادر با آقای داخل مغازه که از قضا در آن شهر کوچک خوب می‌شناسندش به گران‌فروشی و کاسبی، خوش و بشی کرده باشند، اما خب باز هم دلیل نمی‌شود که آن دنیای کودک زیاد دنیای شادی‌آفرین و دست‌یافتنی‌ای‌ برای تو باشد! نه، حتی یک اسباب‌بازی، فکرش را هم نکن، فقط یک جور دفترچه‌ی قلبی کوچک بود که نمی‌دانم  آن آقای چاقالو روی چه حسابی داده بود به ما. حدس میزنم غیر از اسباب‌بازی لباس بچه‌ هم میفروخت (شاید اشانتیون روی خرید ما بود)، یا شاید مادر به زایمان خانمش کمک کرده بود، کاملا ممکن است! 

حالا، بزرگ‌ شده باشی و ببینی یک مغازه‌‌ی اسباب‌بازی فروشی هم در اینور دنیا هست که اسمش، آخ که اسمش، Toys "R" us است. خدایا، یعنی چه؟ بعد چندجور خوانده باشی‌اش و هربار توجهت را جلب کرده باشد و هنوز بزرگتر شده باشی و با خودت تکرار کنی «اسباب‌بازیها مال ما هستند!» واه، چه بی‌مزه. و باز هم بزرگتر شده باشی و چهار سال گذشته باشد تا یکبار در اتوبوس نمی‌دانم برای بار چندم تابلویش را دیده باشی. ها، بالاخره آن شعفِ واژه‌‌سازی و کلمه‌بازی سراغت می‌آید و به خودت میگویی «اسباب‌بازی‌های خودمون»، خود خودشه!!

و بالاخره خدا رو شکر، یک کرم مغز آرام‌گرفت. دوباره به یاد آوردم چقدر با عصای‌سفید‍ِ واژه‌ها زندگی میکنم، آنهم عصاهایی دست‌سازِ خودم.

۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

کفر‌آمیز

حرفها و فکرهایی که آنقدر کفر‌آمیز است که نمی‌خواهی زبان را آلوده‌ی آنها یا شکایت از آنها کنی. پس باید چه کرد؟ چطور به نتیجه و راه‌حل رسید اگر حتی نشود بلند‌بلند گفت؟ 

***

در این راه‌رفتن بی‌هدف و پوچم در مترو، به یک گروه چهارنفره دقت کردم. یک نوازنده‌ی بسیار جوان ویولن، که خیلی غمگین و جدی می‌زد. یک مادر جوان سمت چپش، یک مرد جوان بسیار معمولی با افکاری سنگین در صورت سمت راست، و کمی عقب‌تر و چند قدم با فاصله از پدر یک کالسکه، کودک موطلایی و شاید یک‌ساله‌ای صاف نشسته، میخکوب آوای ویولن. همگی مات. دو نفر به موسیقی، دو نفر دیگر به آینده‌ای که انگار در دست آنهاست، یا به ذوقی که انگار کمتر دیده‌باشند، یا درگیر یادآوری آنکه هرچقدر هم پوچ و بی‌هدف و تلخ باشد چیزهایی در این زندگی، باز هم می‌شود که صبر کرد، برای یک آینده‌ی در حال آمدن.

شاید راه زندگی با کفر درون، همین تراشیدن امید از تنه‌ی بی‌قواره‌اش باشد، فعلا، ناشیانه و بی‌سیاست و بی‌مهارت، بیشتر دستم را با چاقو و تیغ و تراشه‌هایش زخمی میکنم، تا کی چیز قابلی از آب درآید.

 

۲۹ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

وای که اگر!

وای که اگر آنچه می‌دیدم آنچه می‌دیدم بود. انتظار نبود، تلخی و شیرینی‌اش همان بود که بود، نه چیزی که ساخته‌ی من باشد. اگر هیچ‌چیز به‌ نامِ من‌، ذهن، حساب، برنامه، مرز، اشتباه و ترس از اشتباهی در میان نبود، تنها یک راه وجود داشت. زندگی را همانجا که می‌دیدم، بغل می‌گرفتم و می‌‌دویدم، فقط می‌دویدم. شاید گاهی هم می‌نشستم تا نفس تازه کنم و باز، می‌دویدم. بدون آنکه در غل و زنجیر مرزها و تعریفها و درست و نادرست‌‌ها دست و پا بزنم، تند و پرشتاب راه می‌رفتم و هروقت که میشد، می‌دویدم. به‌کجا؟ نمیدانم. 

 

وای که اگر آنچه می‌دیدم همان بود که می‌بینم، وای، زنده‌ می‌شدم.

۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

بازیچه، نیاز، یا مدیریت استرس؟

به این فکر میکنم که‌ آیا نوشتن از دغدغه‌ها و مشکلات شخصی‌ام مرا درگیر بازی با واژه‌ها میکند؟ اگر نیازمند آن هستم این یک نیازِ سالم است یا مخدرگونه؟ فقط دارم خودم را مشغول میکنم یا اثری هم در عمل و رفتارم دارد؟ انگار خودم نمیدانم! 

فقط میدانم آن‌چیزی که اتفاق باید بیفتد ضمنِ نوشتن است. دوباره و چندباره خواندنش، حداقل برای من، هیچوقت متوجهِ معنا نیست، بلکه حظِ ذهنی و تفریحی است. البته، اگر قادر باشم به حس و ذهنیت زمان نوشتن برگردم باید همان اثر را داشته باشد. ولی معمولا این‌ها عمری ندارد. 

یکبار بیخبر دستت را گرفتم و شعر شدی روی پرده‌‌ی فکرم. ترسیده بودم که دور شده باشم، دیدم هرچه از تو می‌شناختم به یادم آمد و زنده‌شد. حتی چند ویژگی جدید و ظریف، چند دلیل دیگر برای عاشقی و شکرگزاری، همه در جانم بستن گرفت. همانجا گفتم کاش بشود هر دستی را گرفت و وصل شد به دنیاهایشان.

دست واژه‌ها را هم باید بارها و بارها گرفت. هر بار که بجای کار و نوشتن، به خواندن چندباره‌ی قبلی‌ها بسنده میکنم، لابد سرم گرم به بازی است. هربار آفریدن و هربار نوشتن اصل داستان است، وگرنه کاسه‌ی خالی حتی اگر طلاکاری‌شده‌ هم باشد، به‌دردِ شکمِ گرسنه و لبِ تشنه نمی‌خورد. پس بگو!

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

قلبِ بی‌قرارِ خیس

ابرِ مادر گریست. من زیر چتر روزهایم بودم. چند قطره‌ی اشک، نوک کفشهایم را نم‌دار کرد. دستم را بیرون گرفتم، قطره‌ها دانه‌دانه لغزید و نقش زمین شد. گریه بی‌صدا بود، بی‌حرف، بی‌نشانه. هیچ نفهمیدم.

ابر مادر گریست. پدر نبود، خبر داده بودیم تا برگردد. من جایش خوابیده بودم. ابر من کنار ابر مادر، پیچیده در خود، بی‌صدا می‌گریستیم. آن شب کذایی. آن بیمارستان، آن اتاق عمل. آن انتظار و چشم‌براهی برای صبح. همان شب کذایی.

راستی امروز چندم است؟ بیستم مرداد. کاش هیچ پنجِ شهریوری آنطور پیش نمی‌رفت. کاش هیچ دلی از غصه سوراخ نمیشد تا عاقبت پاره‌پاره‌هایش را بخواهیم از خیسی زمین جمع کنیم. کاش ابرِ مادر دم‌به‌دم و با هر باد بی‌قابلی نمی‌بارید. 

به ابرک نگاه کردم. آسمانش را گم کرده بود. زمینش را نمی‌شناخت. بی‌قرار بود. دلم میخواست باد زیرِ چترم بزند و مرا به ابرک برساند. هیچ نمی‌فهمیدم. قطره‌ها نقش زمین میشد.

چه بی‌صدا، چه‌ بی‌غرور، چه بی‌کس. هیچ نفهمیدم.

ابرک به‌دنبال تعلق است. تعلق برایش آفتابی است که یکسره غروب می‌کند. دنیای بی‌آفتاب سرد و نمناک است. چرا زودتر نفهمیده بودم که  خورشید مدادرنگی‌های من گرما ندارد؟ 

۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خواب‌آلوده

عقربه‌ی بزرگ چرخ‌دنده را به سختی هل داد و روی خط کناری ایستاد. با حسرت به ثانیه شمار نگاه کرد که تند و فرز برای خودش از یک نشانه به بعدی می‌پرید و دور میزد. هنوز خستگی‌اش درنرفته بود که صدای نزدیک شدن ثانیه شمار را از پشت سر شنید. همه‌ی توانش را جمع کرد و چرخ‌دنده را چرخاند تا روی خط جلویی. عقربه‌ی کوچک بهانه گرفت که: حالا بیام منم؟ حوصله‌ام سر رفت خب! بزرگه جواب داد: نه بچه‌جان، همینقدر که صبر  کردی باز هم صبر.. و چون ثانیه‌شمار داشت نزدیک می‌شد نتوانست حرفش را تمام کند. باید باز هم یک خط جلوتر می‌رفت. عقربه‌ی کوچک همانجا زیرچشمی بزرگه را پایید و یک قدم بفهمی‌نفهمی آمد این‌ طرفتر. چه کسی میخواست بفهمد؟ هنوز تا شماره‌ی بعدی  کلی فاصله داشت. راستش کمی هم دلش برای عقربه‌بزرگه سوخت. ثانیه شمار که با کسی کار نداشت و برای خودش خالی‌خالی گشت میزد. عقربه بزرگه هم برای اینکه کوچکه زیاد خسته نشود بیشتر کار را گردن گرفته بود و بدون استراحت چرخ‌دنده را هل می‌داد. عقربه کوچکتر داشت فکر میکرد که با وجود همه‌ی اینها چند وقتی است که بزرگه خیلی خسته می‌شود، شاید به شکلی غیرعادی، بیشتر از همیشه. دلیلش هرچه بود او سر در نمی‌آورد. 

- باورم نمیشه! باید تا الان می‌رسید!

- کی؟ 

- ثانیه‌شمار، نمی‌دونم چند وقته ولی به نظرم طولانی شد، نفسم جا اومد بالاخره! تو می‌بینیش؟ 

- آاااره..پشت سر من ایستاده تکون‌ نمیخوره! ثانیه شمار! آهای!

- جواب نداد؟ 

- نه! حالا چکار کنیم؟ برم جلو؟ یک کوچولو، خواهش میکنم! 

- نه! نمیشه که، اول من باید برم، تا ثانیه شمار هم نباشه من نمی‌دونم کی باید برم.

- خب حالا امتحانی برو دیگه، آخرش چی؟

- بذار ببینم..

عقربه بزرگه شروع کرد به هل دادن، ولی بی‌فایده بود. سنگینی یک‌ کوه را روی پشتش حس میکرد. اندازه تمام عمرش خسته بود. 

- نمیشه! تو امتحان کن!

- عجب! 

عقربه‌کوچکه با ذوق و حرارت شروع کرد به هل دادن چرخ‌دنده. فایده‌ای نداشت. انگار یک مورچه قصد کرده باشد  فیلی را تکان بدهد! 

- نشد، نمیشه! 

و بعد بغض‌کرده پرسید: یعنی تموم شد؟ 

- آره، گمونم همه‌چی تموم شد.

- حالا چکار کنیم؟ 

- نمیدونم، من همین کار رو بلد بودم فقط.

- یعنی تمومِ تمومِ تموم؟ این نامردیه! من دوست ندارم! تازه تو پنج شماره از من جلوتری، حتی کنار هم نیستیم! 

کوچکه شروع کرد به گریه کردن. فکر کرد حالا تنها مانده و سرنوشت نامعلومی در انتظارش است. بزرگه گیج شده بود. از یک طرف ضعف داشت و از طرف دیگر نمی‌دانست تکلیفشان چیست. خودش را لعنت کرد که آنقدر از زندگی  شاکی شده بود. با خودش فکر کرد: ثانیه‌شمار هم حتما خسته بوده و به روی خودش نمی‌آورده، چقدر درباره‌اش اشتباه می‌کردم! باز اما ذهنش نهیب زد: ولی حق نداشت جلوی حرکت ما را بگیرد! چه خودخواه!

برای مدتی هردو‌ سکوت کردند. هیچکدام درکی از  حالا نداشتند. جریان کار، آنطور که می‌شناختند و در آن غرق بودند دیگر از بین رفته بود. اصلا نمی‌شد گفت چه‌چیزی تمام شده و چه‌چیزی باقی‌مانده. اصلا اگر همه‌چیز تمام شده بود پس آنها  "آنجا" چکار می‌کردند؟ 

- داری چکار میکنی؟ 

- فکر، سرم رو می‌خوام بالاتر ببرم ببینم چی دیده میشه، ولی سخته. گردنم درد میگیره چشمهام هم چپ میشه.

- حالا چیزی هم فهمیدی؟

- نه، تو هیچی فهمیدی؟

- منم نه، ولی بذار من از اینجا یک نگاه بندازم، انگار یک خبراییه! اوف، چه سخته، آخ گردنم! 

کوچکه سعی کرد کمی بالاتر از صفحه را ببیند، اما کار سختی بود. تصاویر درهم و از هم گسیخته‌ای جلوی چشمش می‌آمد. چند بار از بیرون صداهایی آمد که تکرار یک کلمه بود: خوابیده، خوابیده. بزرگه از کوچکه‌ پرسید: 

- یعنی کی‌خوابیده؟

- نمی‌دونم، این طرفی که نزدیک‌ میشن میگن "خوابیده."

- من که تا حالا این‌جوری خستگی نگرفته بودم. از همیشه شارژترم.

- منم دارم به بیرون گوش میدم. اصلا خوابم نمیاد. لابد منظورشون ثانیه‌شماره.

- لابد! خیلی خودش رو‌ میگیره! 

همان لحظه زمین تکان خورد و چرخید و بعد با شتاب زیادی به پایین کشیده شد. جلوی چشم عقربه‌ها صفحه‌‌ی دیگری بود پر از خط و نشانه، ولی بدون شماره‌های آشنایشان.  خط‌های بالایی به شکل دو بادام کوچک مقابل هم قرار داشتند. بالای آنها انگار دو عقربه شبیه به ساعت ده دقیقه به سه خوابیده بودند، یک عقربه‌ی ضخیم و بزرگ عمودی از وسطشان و در موقعیت ساعت شش قرار گرفته بود.  دوباره خطوط چین‌دار ظریفی یک بادامِ بزرگتر را زیر عقربه‌ی بزرگ تشکیل میدادند. خط و چین‌های زیادی همینطور در سرتاسر صفحه پراکنده شده بود و اصلا معلوم نبود هر قسمت با چه حساب و سرعتی کار می‌کند. بادامک‌های بالایی چند بار تغییر رنگ دادند، طوری که به نظر می‌آمد خطوط شعاعی دورتادور آنها برای لحظه‌ای روی هم قرار میگیرد و‌ دوباره از هم باز میشود. عقربه‌کوچکه فکر کرد: کاش منم مثل اینها میتونستم فِر بخورم و خٓم بردارم! بزرگه داشت به این فکر میکرد که چطوری این سه تا عقربه ریتم حرکتشان را نگه می‌دارند، وقتی حتی خط‌ها هم دائم در حرکتند. 

- میگم..

و قبل از اینکه هرکدام بتواند حیرتش را برای دیگری توصیف کند ارتعاشی شدید تمام محیط را پر کرد، مثل باز شدن و جمع شدن یک فنر در عمق صفحه‌ درست زیر جایی که عقربه‌ها به هم بسته شده‌بودند. در کسری از زمان و بدون هیچ کنترلی، نیرویی مقاومت‌ناپذیر شروع کرد به کشاندن بزرگه. شبیه آن بود که زندگیش را برعکس و با دور تند جلوی چشمش گذاشته باشند. دلش برای کوچکه سوخت.

- اگه ندیدمت..

که دید کوچکه مثل اسیری که به اسب بسته باشندش دارد کشان‌کشان از پی‌اش میآید. 

- حالم داره بهم میخوره! 

ارتعاش خفیفی در کوچکه پیچید. بالاخره همه‌چیز آرام گرفت. بزرگه بالاخره چشمهایش را باز کرد، اصلا معلوم نبود کجا است. از جای قبلیش اندازه‌ی چهل دقیقه جلو آمده بود. یکدفعه با ثانیه‌شمار چشم‌تو‌چشم شد. 

- یک، یک، یک، یک،..

- تو دیگه چِت شده؟

آخر ثانیه‌شمار دیگر نمی‌توانست راه برود. قصد میکرد یک قدم بیاید جلو، ولی همانجا می‌ماند و درجا میزد. دیگر تمام شدن همه‌چیز قطعی بود. بزرگه هم بغض کرد. صفحه تکان‌های دیگری خورد و بالاخره جایی برای خودش ثابت ماند. حالا دیگر شب میشد و‌ خط‌ها نورشان را کم‌کم می‌انداختند روی صورت مبهوت عقربه‌ها. 

- میگم ما که طوری‌مون نیست، نه؟

- فکر نکنم

- ولی ثانیه‌شمار..

- خب، تا حدودی همه‌مون یکجور دیگه شدیم..

- یادته اون یکی صفحه هه رو؟ چقدر عجیب بود!

- هوم، انگار مدل‌های دیگه اطرافمون زیاد بوده، ما ندیدیم.

- یعنی چی؟ 

- مثلا از اینجا من یک صفحه ‌‌‌‌‌‌‌‌دیگه هم میبینم، ولی این یکی عقربه هم نداره، فقط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌پر از خطه!

- چقدر عجیب! ‌‌‌‌‌‌‌پس تموم نشده.

- نه،  ولی راستش از همه‌ بدتر اون حرکت برعکسه بود! 

- آره، تو همیشه خیلی باوقار و مرتب راه می‌رفتی!  

- آره خب، ریتمیک و باحوصله..

و از خستگی خوابید. کوچکه از فکر عقربه‌های خمیده بیرون نمی‌آمد. باید گوش به زنگ می‌ماند تا دوباره ببیندشان. شاید میشد چند کلامی صحبت کنند، اگر صدایش به بیرون می‌رسید. در این خیال‌ها سِیر میکرد که خواب خیلی آرام و آنطور که نفهمد، گریبانش را گرفت و با خود برد.  

۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خانم ملکه

شاید راه حل آنجا نباشد که داد و فریاد راه بیندازم و بخواهم از خطرهای احتمالی اجتناب کنم. شاید گشودن این گره در اعتماد کردن باشد، و بعد تمام‌قد حاضر بودن و از پس نامعلوم‌ها برآمدن. شاید محافظت راه درستی نباشد. شاید اگر به جای زمین را پاییدن به بالا نگاه کنم، دیوار سنگی جلوی دیدم نباشد، شاید حتی یک شکاف روی دیوار باشد که جهت را از قطب‌نمای ملکه‌خانمِ ذهن بهتر نشان دهد. از تخت فرمانروایی پایین بیا دیگر!  اینهمه ستاره در آسمان هست، باید بتوانم که ببینمشان.

۳۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۰۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

گر نکوبی شیشه‌ی غم را به سنگ

می‌خوام بگم پدر و مادرهای ما این حس امنیت و مراقبت رو حتی وقتی از حالای ما کم‌سن‌تر بودند برایمان ایجاد کردند، پس چیه که من آنقدر میترسم و شک دارم درباره‌ش؟ میگم این انصاف نیست که اونموقع بچه و نفهم بودم و اونها مدیر و عاقل، حالا که بیشتر میتونم درک و همذات‌پنداری کنم و توی موقعیت قرار گرفتم انگار اونها کمتر از داستان سر در میارند. میگم آره اصلا پیری و فرسودگی بخشی از طبیعت زنده بودن هست، لطفی نداره اگر هر روز یک شکل ثابت باشی و هیچی خم به چهره‌ت نیاره، ولی این‌ هم نشد که تو خودت هم تغییر کنی و با سرعت دوبرابر از هم دور بشیم. من شاید نگاه گلم کنم هر روز و بفهمم داره چی بهش میگذره ولی وقتی خودم یک زمان کرم بودم و حالا پروانه شدم دیگه کل تعریفم از گل دگرگون شده، چطور همه‌چیز رو کنار هم جا بدم؟ 

میگم این انصاف نیست که همه دلخوشی شما کنار من بودنه، اونوقت من این سر دنیا نشسته باشم بیخبر از اصل حالتون و بسنده کنم به لبخند توی دوربینهای قشنگ‌انداز. میگم شما که از بچه جمع‌کردن دست برنمیدارید، منم که باید از بچه موندن کناره بگیرم. همینه که میگم مگه چقدر سخته، چطور این کار رو کردین که به نظر من اینقدر بزرگ میاد؟ چرا من نتونم مدیر عاقل احوالات این روزها باشم؟ چی نمی‌دونم که باید بدونم؟ چقدر باید بدونم اصلا؟ مگر مسئله دانستنه؟  ابدا.

میگم واقعیتی که برای هرکس یکجوره چه اصراریه که ثابت کنیم دیدگاه خودمون واقعی‌تره؟ 

چرا بگیم تو همه‌ی عمرت در اشتباه بودی، تو تباه شدی، راهش اینه؟ اشتباه همین ثابت موندنه، در حالیکه سطح زیر پای ما دائم داره می‌چرخه، برای همه‌مون. 

میگم چرا هرچی داری در طبق اخلاص نمی‌ذاری و خلاص؟ چرا دست نکشی از بازی، چون فقط وقتش هست؟ چرا از این حباب ایده‌آل خارج نشی و خاک‌مالی نکنی دست و پا تو؟ مگه چقدر باید میدونستی؟  

۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار