نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۲ مطلب با موضوع «محاوره» ثبت شده است

گر نکوبی شیشه‌ی غم را به سنگ

می‌خوام بگم پدر و مادرهای ما این حس امنیت و مراقبت رو حتی وقتی از حالای ما کم‌سن‌تر بودند برایمان ایجاد کردند، پس چیه که من آنقدر میترسم و شک دارم درباره‌ش؟ میگم این انصاف نیست که اونموقع بچه و نفهم بودم و اونها مدیر و عاقل، حالا که بیشتر میتونم درک و همذات‌پنداری کنم و توی موقعیت قرار گرفتم انگار اونها کمتر از داستان سر در میارند. میگم آره اصلا پیری و فرسودگی بخشی از طبیعت زنده بودن هست، لطفی نداره اگر هر روز یک شکل ثابت باشی و هیچی خم به چهره‌ت نیاره، ولی این‌ هم نشد که تو خودت هم تغییر کنی و با سرعت دوبرابر از هم دور بشیم. من شاید نگاه گلم کنم هر روز و بفهمم داره چی بهش میگذره ولی وقتی خودم یک زمان کرم بودم و حالا پروانه شدم دیگه کل تعریفم از گل دگرگون شده، چطور همه‌چیز رو کنار هم جا بدم؟ 

میگم این انصاف نیست که همه دلخوشی شما کنار من بودنه، اونوقت من این سر دنیا نشسته باشم بیخبر از اصل حالتون و بسنده کنم به لبخند توی دوربینهای قشنگ‌انداز. میگم شما که از بچه جمع‌کردن دست برنمیدارید، منم که باید از بچه موندن کناره بگیرم. همینه که میگم مگه چقدر سخته، چطور این کار رو کردین که به نظر من اینقدر بزرگ میاد؟ چرا من نتونم مدیر عاقل احوالات این روزها باشم؟ چی نمی‌دونم که باید بدونم؟ چقدر باید بدونم اصلا؟ مگر مسئله دانستنه؟  ابدا.

میگم واقعیتی که برای هرکس یکجوره چه اصراریه که ثابت کنیم دیدگاه خودمون واقعی‌تره؟ 

چرا بگیم تو همه‌ی عمرت در اشتباه بودی، تو تباه شدی، راهش اینه؟ اشتباه همین ثابت موندنه، در حالیکه سطح زیر پای ما دائم داره می‌چرخه، برای همه‌مون. 

میگم چرا هرچی داری در طبق اخلاص نمی‌ذاری و خلاص؟ چرا دست نکشی از بازی، چون فقط وقتش هست؟ چرا از این حباب ایده‌آل خارج نشی و خاک‌مالی نکنی دست و پا تو؟ مگه چقدر باید میدونستی؟  

۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

به دعوت یک آشنا: مثلا خرده شیطنت‌های من

یک آشنا یک مسابقه‌ از خاطرات شیطنت در دوران مدرسه گذاشته که من از اونجایی که بسیار مودب و غیرفعال بودم همیشه، اصلا کاندید خوبی برای رقابت نیستم. اما میشه مروری داشت و رگه‌های ضعیفی رو در پستوی ذهن پیدا کرد. 

اولینش کلاس دوم دبستان بود که سعی کردم معلمم رو با این سوال بنیادی در حساب شگفتزده کنم که چرا برای تنوع که شده یکبار از سمت چپ اعداد چند رقمی رو زیر هم جمع نزنیم؟ غافل از اینکه معلم ما شوخی سرش نمیشد و حتی با جدیت ما رو توجیه نکرد. در خاطره‌ای دیگر، همراه دوستم که مامانش معلم پایه‌ی قبل مدرسه بود رفتیم سر کلاس مامانش نشستیم. خانم ناظم متوجه شد و بلافاصله پس از اون یک دست من در دست مامان و دیگری در دست خانم ناظم با دو پا روی چارچوب در، کشیده میشدم. از ایشون اصرار که زشته یعنی چی، و از اوشون انکار که بذار بچه بمونه. جالب اینکه با دوستم کاری نداشت و فقط من رو کشوند برد بیرون. در پایه‌ی بعد سر نقاشی که از بس موضوع آزاد داده بودند سوژه‌هام تمام شده بود، تصویر صفحه‌ی اول کتاب رو کشیدم، و خدا شاهده که تمام سعی‌ام رو کردم یک پرتره‌ی حرفه‌ای دربیاد و کاملا شبیه بشه، هیچ شوخی هم نداشتم.. اما معلم کلی دعوایم کرد و داستان به دفتر مدیر کشیده شد و حتی معلم پایه بعد هم یک روز به رویم آورد که دخترم من اینطور شنیدم و خیلی ناراحت شدم و مامانت رو میشناسم و غیره! من تا مدتها نمیفهمیدم منظورش چیه و از چی حرف میزنه! بالاخره در کلاس پنجم بودم که معلمم زنگ هنر به این نتیجه رسیده بود خط درشت من از خط اون بهتره و با کمال سخاوت ندیده مشق من رو بیست میداد، گاهی هم سرمشقها رو من مینوشتم. یک بار دوستم دفترش رو داد من ببرم، معلم هم فهمید یک 18 کله گنده داد و من هم کلی خجالت کشیدم.

توی راهنمایی یک بار از شدت علاقه و تحسینی که برای فن بیان و ذوق ادبیات دوست صمیمیم قائل بودم، اصرار کردم یکی از شعرهاش رو سر کلاس دینی! بخونه، اونم رفت خوند و معلم هم کلا هیچی نفهمید و چند تا نقد کوبنده به شعر بست در حدی که دوستم بغض کرد و باز هم کلی شرمنده شدم از کرده خویش. در کار خیر دیگه‌ای دوتایی داوطلب شدیم بریم کتابخونه مدرسه رو مرتب کنیم، و چون خیلی بهمریخته بود خاکی پاکی و با مقنعه‌های چرخیده و عقب رفته و آویزون، خسته و کوفته از زیرزمین برمی‌گشتیم بالا که مدیر دستگیرمون کرد و توبیخ شدیم برای بدحجابی. 

اما اوج شیطنت من وقتی بود که تصمیم گرفتم مهران مدیری بشم و اخبار و تقویم تاریخ رو توی مدرسه اجرا کنم. یک تیشرت یقه‌دار بنفش داشتم و کلی ذوق برای مجری شدن. تقریبا همه کارها، از جمع کردن بچه‌ها تا نوشتن متن و تقلید صدا رو خودم انجام دادم. برنامه‌مون قسمتهای دیگه‌ای هم داشت اما بخش ساعت خوشش خیلی خوب بود. همه خندیدند، حتی بچه‌های دبیرستانی. یک بار دیگه برای واکسن کزاز احساس ضعف داشتم و منو بردن خوابوندن آب قند درمانی کردند. پشت سرم دو نفر دیگه هم به گروه غش اضافه شد و مدیر با چشم غره گفت: ببین چیکار کردی!

دبیرستان و پیش‌دانشگاهی چیزی توی این مایه‌ها یادم نمیاد، فقط یادمه سیزده آبان پرچم آمریکا رو نقاشی کرده بودن روی زمین، که بچه‌ها موقع رفتن و برگشتن از مدرسه از رویش رد بشن. خود دبیر پرورشی هم ایستاده بود جلوی در. من از روی پرچم پریدم! 


اما فکر میکنم یکی از بهترین معلم زبانهایم توی کیش رو واقعا اذیت کرده باشم. مسئله این بود که میخواستم "An act of kindness" در قبال کسی انجام بدهم، این موضوع یکی از متن‌های کتاب زبان بود و اولین باری بود که جدی درباره‌اش فکر میکردم. تصمیم گرفتم از معلم ترم قبلم تشکر کنم. ازونجایی که بسیار خجالتی بودم هرچه هیجان و احساس داشتم توی یک نامه با خودنویس نوشتم و مراتب تشکرات و غیره رو ابراز کردم و کارت خوشگلی هم ضمیمه کردم و در نهایت، باور کنید یا نه، پاکت را دادم به خدمتکار موسسه. خانم بور و روشنی که بسیار جوان و زیبا بود. گفتم این رو بدید به خانم فلانی، و چون کودکی که زنگ دری رو فشرده در رفتم. و سادگی من تا اینجا که تا چندین سال همان موسسه و همان معلم نازنینم و همان پیاده‌رو که او از جهان کودک میامد به سمت کلاس و من از کلاس میرفتم به سمت حقانی و چشمهایی که هیچوقت به هم دوخته نشد. 

۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱ ۶ نظر
دامنِ گلدار