نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیتونه سیاه باشه

دورهمی بود خانه‌ی خاله‌پری و فکر کنم سر ناهار توی پذیرایی جمع بودیم. به عادت همیشه نشسته بودم روی مبل‌های این طرف میز، با بشقاب ناهار در یک دست و لیوان دوغ لابد در دستی دیگر و خطابه می‌کردم: "آخر پایان دنیا نمیشه که به همین هیچ و پوچی باشه، یکجوریه که همه احساس کنن آخرشه، تموم شده کاراشون، بتونن درکش کنن. نه چیزی که از خارج به ما تحمیل بشه و نتونیم ازش نتیجه‌ای بگیریم. یعنی اگر من حتی در اشتباه هم هستم، یا قدر زندگی را هم نمی‌دانم، یا هر خطایی ازم سر زده، یا در مسیر کاری قدم برداشته‌ام و دارم چیزی یاد می‌گیرم، آنقدر باید اجازه و زمان زندگی داشته باشم که بتوانم خودم را و کارهایم را بفهمم، اگر ترسی دارم که برایم همیشه وجود داشته یعنی همین ترس بخشی از زندگی من است، و هر خطا و نقص و البته کار درستی که بتوانم تا زنده‌ام در قبال آن انجام دهم، باز از من سر زده و بخشی از حل این مسئله در زندگی‌ من می‌شود. پس در نهایت، من این حق را باید داشته باشم که تا آخر مسیر خودم بروم،..." و به این ترتیب استدلال می‌کردم چرا دنیا نمی‌تواند در سال 2012 یا 2020 یا 2424 یا هر عدد خوشگل دیگری پودر شود و برود به هوا. خب البته اگر ادامه‌ی درک ما از خودمان و زندگی و مسئله‌ای که با آن در طول عمر گلاویزیم هم همراهمان پس از پودر شدن وجود داشته باشد، در آنصورت قبول است. یعنی زندگی فقط صورتش عوض شده. نمیخواهم بگویم مرگ غیرمنتظره نیست و غافلگیری برای انسان وجود ندارد. میخواهم بگویم آن لحظه، نمی‌تواند بی‌معنی و بی‌حاصل باشد، می‌شود از دید آنهایی که خارج از ما هستند به نظر بیاید که چه ناتمام، و چه ناغافل. ولی برای خود آدم؟ نه نمیشود.

 یاد این خاطره افتادم شاید بدلیل تنها چیزی که فکر کنم از پست مدرن تا حالا فهمیده‌ام، یعنی نسبی بودن. نسبی بودن خیلی چیز عالی‌ای است. خیلی با من هم سازگاری دارد. آزادی می‌دهد به اینکه هر فکر و ایده‌ای را محترم بشماری، البته نمی‌دانم تا چه حد طرفِ اصالت و صحت آن هم حفظ می‌شود در این آزادی و آیا اصلا با معیاری قابل اندازه‌گیری هست یا نه. 

حالا اینکه هرکدام از انسانها با یک مسئله متولد می‌شوند یا در طول زندگی مسئله‌شان را پیدا می‌کنند و میفهمند و با آن کنار می‌آیند، نسبیت را وارد زندگی می‌کند. تصویر ثابتی که هر آدمی متولد می‌شود و از زندگی باید لذت ببرد و در آن موفق باشد و هیچ غم و غصه‌ای نداشته باشد، پاسخگوی همه ما نیست. در زندگی باید معنایی باشد مستقل از این صورتها؛ یعنی دور از خوشیها، سختی‌ها، موقعیت‌ها و جاه‌طلبی‌ها و گاه ناملایماتش، مگر آنکه هریک از اینها تغییری در روح آدم ایجاد کنند. آنموقع روح من ممکن است از چیزی به هیجان درآید و حالش خوب شود و روح شما از چیز دیگری. چیزی که روح من به آن احتیاج دارد آنی نیست که به درد روح شما بخورد و القصه.

پ.ن. عجیب است که بعضی چیزها از کجا در ذهن باقی می‌ماند. یکدفعه یاد یکی از روزهای مدرسه افتادم. فکر کنم کلاسهای آمادگی برای تیزهوشان بود. فکر کنم من سوم راهنمایی بودم. بعد از ظهر بود، بعد از کلاس بچه‌ها داشتند راجع به اینکه جمع تمام رنگها سفید میشه یا سیاه بحث می‌کردند. من فکرم در راه برگشت خیلی مشغول این موضوع بود. تصویر خیلی روشنی دارم حتی از نور عصر شاهرود و پیاده آمدن از سمت چپ خیابان شهربانی رو به بالا در مسیر مستقیمی که می‌رسید به سر کوچه‌مان. 
۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۱ ۴ نظر
دامنِ گلدار

در من جاری

میخواهم فکرم را جمع کنم و چند خطی کنار هم بگذارم، نمی‌شود. فکر میکنم کار از این مهم‌تر هم هست، پس فکرم میرود چندجای دیگر، چند کلیک دیگر و چند دقیقه‌ی دیگر می‌گذرد و دوباره برمی‌گردم همینجا. قرار است همین نوشتن فکرم را مرتب کند. 

دارم مزه‌مزه میکنم چه احساسی باید داشته باشم. ساده‌لوحانه فکر می‌کنم برای آنکه اتفاقی که میخواهم بیفتد لازم است در درونم شرایط پذیرشش ایجاد شود. آنوقت فکر میکنم که همین فکر کردن به موضوع و از آن نوشتن هم، بخودی خود کار مهمی است. منظورم این است که همان جرقه‌هایی که یکدفعه ذوق را در وجود آدم می‌آورد که برود و کار دلخواهش را انجام دهد، همان‌ها را باید جدی گرفت و ادامه داد. در آن صورت فکر میکنم حق مطلب ادا شده. 

مثلا من چند بار است ار فکر اینکه بروم ذوق کرده‌ام. باقی زمانها صبورانه یا یا بی‌صبری انتظار کشیده‌ام. ولی دلم میخواهد حالا که چند بار طعم ذوق و شادیِ رفتن را حس کرده‌ام جلوتر بروم. تصور کنم، تجسم کنم، خیالبافی کنم، و در نهایت برای خودم برنامه بریزم. نه اینکه تابحال اینکار را نکرده باشم، نه، فراوان، فراوان! ولی نوع تجسمش همیشه مثل یک سری کارتن که جایی انباشته شده‌اند، بوده. میخواهم تمرین کنم که از حالا در زندگی‌ام جاری شود. آنقدر تمرین کنم که از فرم یک آرزو و انتظار خسته‌کننده خارج شود. 

استاد راهنمای ارشدم می‌گفت میدانی پروژه کی جواب می‌دهد؟ وقتی که از شدت کار کردن دراز شدی رو به قبله و دیگر توانی و ایده‌ای که عقلت به آن قد بدهد، برایت باقی نمانده. آنوقت میبینی که یک جواب‌هایی داری میگیری! :| :)) این جانی که مانده را باید بگذارم برای جاری شدن.
۱۲ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

انسان فراگیر

از بیکاری و تنبلی گروه تلگرام کلاس ورزش را، که از عمد نوتیفیکیشن‌اش را غیرفعال کرده‌ام، چک میکنم. خوب در 90 درصد زمان روز جلوی چشمم باز است، چه دلیلی دارد که هروقت نیاز بود با صدا خبرم کند؟! دوستی عکس صورت یک میمون با دهان باز و چهره خشمگین را به اشتراک گذاشته از یک کانال تفریحی، زیرش نوشته: عکس روز نشنال جئوگرفیک از میمونی که انگشت کوچیکه پاش خورده به درخت..، و من در حافظه‌ام پرت میشوم وسط یک ویدئوی هشداردهنده که حیوان کوچکی به نام اسلو لوریس را نشان میداد که به پشت به دیوار تکیه داده بود و وقتی صاحبش با انگشت شکم او را غلغلک می‌داد دستهایش را بالای سرش می‌برد. در این حالت می‌شد "شبیه آدمی" که از غلغلک خوشش آمده و دارد کیفش را می‌برد، حیوان به ظاهر آرام بود. توی ویدئو توضیح داده بود غلغلک دادن یکجور شکنجه برای اسلو لوریس است و بالاگرفتن دست نوعی واکنش دفاعی است برای استفاده از غدد سمی‌ای که حیوان در سمت داخلی آرنج خودش دارد. که این حیوان وحشی است، ولی بخاطر ظاهر بانمک و حرکات مفرحی که از دید انسانها انجام می‌دهد، تجارتش بعنوان حیوان خانگی بالا گرفته. گفته بود حتی برای راحتی انسانها رایج است که دندانهای حیوان را بدون بی‌حسی با انبر کوتاه و یا از جا درمی‌آورند. 

فکر کردم چقدر ما انسانها همه‌چیز را از دید خودمان برداشت می‌کنیم. میمون دهانش از فریاد دارد پاره می‌شود چون پایش خورده به درخت و اسلو لوریس دستش را بالا می‌برد چون دلش می‌خواهد همینطور زیر بغلش را غلغلک بدهیم! عادت کرده‌ایم احساسات و ابزارهای دنیای خودمان را به دنیای دیگرانِ پیرامونمان نیز تعمیم دهیم. چه اسلو لوریس بیچاره باشد، چه همکارمان، و چه آدم ناشناسی در خیابان. 

من به قدر کافی جدی هستم و به اینجور ویدئوها و عکس‌ها نمی‌خندم، نگاه هم اغلب نمی‌کنم. ولی من هم کار بیشتری انجام نمی‌دهم. تنها می‌توانم درک کنم اسلو لوریس و میمون هم همان شانسی را در زندگی دارند که من دارم، و خجالت می‌کشم که به عنوان یک انسان هیچ شخصیت، هویت، و احترامی برای حیوانات قائل نباشم. 

بیشتر از آنکه یک رابطه (انسانی-انسانی یا انسانی-حیوانی، یا انسانی-گیاهی، یا انسانی-شیء بی‌جان حتی!) بخواهد مفرح باشد، باید با شناخت همراه باشد. شناخت یعنی انسان با دنیای طرف مقابلش، با دنیای اسلو لوریس‌ها، میمونها، سگ‌های دور‌ه‌گرد، درختها، سنگ‌ها، تابلوهای نقاشی، ساختمان‌ها، و غیره خودش را آشنا کند. بفهمد اگر یک کلاغ عصبانی دائم آدمهای توی کوچه را نشانه‌گیری می‌کند، برای این است که یکی از جوجه‌هایش گم شده و افتاده پایین. بفهمد کلاغ هم همان حس تعلقی را دارد نسبت به فرزندش که او دارد و یک پرنده‌ی سیاه بدردنخور نیست. انسان باید بفهمد که یک درخت تنومند کنار خیابان آنقدر در پاکسازی هوا مؤثر است که هرچقدر هم پول بالای قطع شدنش بدهد تا جلوی در اتوماتیک پارکینگ اتومبیلش خالی باشد، کافی نیست. این انسان فراگیر حق ندارد همه چیز را به چشم محدود و بی‌اطلاع خودش نگاه کند. شاید در دنیای انسانها کسی که حرف نمی‌زند شکایتی ندارد، تقصیر درخت و سنگ و ساختمان چیست؟ حتما باید دست و پا و زبان داشت تا به آنها اجازه‌ی زندگی دهیم؟ 

فراگیری صفت هرچه که باشد مال انسان نیست. آنقدر جا دارد که با دنیای آدمیزاد و غیرآدمیزادش دوستی کند که هرچقدر بدود باز هم کم می‌آورد. یعنی حتی جدیت داشتن و فهمیدنش هم حالا کافی نیست. عمل کردن قدم بعدی اهمیت دادن است، قبل از آنکه رابطه‌هایمان جان بدهند.
۰۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار