نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

منطق‌خراشی

خانم نویسنده از من به دل نگیری، ولی هربار شما باید یک گیری به ما بدی. بله بله، میدونم میدونم، ما در حال نوشتن داستان تازه‌ای هستیم. خب، من هم گفتم حرفه‌ام تراشکاره، چیز بدی گفتم؟ تخصصی بخوام تعیین کرده باشم، منطق‌تراشم. کجایش بد بود که قبول نکردی؟ چه فرق داره منطق‌تراش، یا چوب‌تراش، یا فلز‌تراش؟ مگه قرار نبود نقشم رو خودم بنویسم؟

اول گفته بودی فراموش کن، نه که نکردم یک مدت هم کردم. حالا که می‌خوام از اول شروع کنم میگی با قاعده شخصیت‌پردازی مغایره! قدرت تام میده! باشه همون که گفتی، قدرت مخرب! آخه اگر من نه بیارم تو حرف شما، اونم با دلیل، این تخریبه؟ کجاش شخصی‌سازیه خب؟ چرا انتظار داری مطابق میل شما منطقم رو تراش بدم؟! ببین قربان شکلت، این که نشد باز. از اونطرف میگی تو شخصیتی و برو دنبال داستانت، از اینطرف بر روح و جان ما مسلطی هنوز. و این ادعا که کارم منحصربفرد نیست و تا دلت بخواد میشه امثال دلایلم رو‌ تراشید هم خودش یکجور توهینه! از اون بدتر میگی منطق‌هام تاریخ‌مصرف دارن و بعد مدتی بدرد نمیخورن. والا من که اینهمه وقت مشغولیتم این کار بوده که نفهمیدم همچی چیزی. اگرچه اوضاعم‌ همچین ردیف هم نبوده..خلاصه راهی باقی نگذاشتی غیر از اینکه منطق‌تراشی رو ول کنم. کاری که نمیخوام و می‌دونم نمیشه رو بچسبم و بهت ثابت کنم ته این داستان هیچ‌چیز دست تو رو نمیگیره، اصلا هم بلد نیستی شخصیت‌پردازی!

۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

تعریف نشده، تصادفی، ایستا*

اجازه داده‌ام تعریف شوم، که برداشتم از خودم کارهایی باشد که کرده‌ام، و حرفهایی که شنیده‌ام، و تشویق‌هایی که شده‌ام. و بیشتر، این آخری‌ها، همین چند ساله‌ی اخیر، با هرچه که نشده‌ام. کم خواسته‌ام، پا پس کشیده‌ام، همین کلمات توصیفگر کاهش‌دهنده، اصلا همین کم خواستن یا پا پس کشیدن. اگر تعریف نیست پس چیست؟ 

وقتی تابلوی سبزرنگ گردنه‌ی خوش ییلاق، هشدار میداد که: از سرعت خود بکاهید! من یازده یا دوازده ساله، از صندلی عقب ماشین با خنده و تمسخر داد میزدم: ما کاه نداریم که بکاهیم!! به نظر کودکی بیشتر از آنچه تابلوی زیبای خاطرات شیرین باشد، یک نقشه است برای آنهایی که در بزرگسالی گم شده‌اند. نگاهش کنم و به خاطر بیاورم. قلبم تند بزند که ای وای گم شدم، شمال کجاست و جنوب کجا؟ بعد بروم آن سمتی که بیشتر آدمها می‌روند، لابد در خروج آنجاست. بروم، بروم، و بروم. آنوقت که به خیایان اصلی برسم، تازه بپرسم از اینجا چطور میروند به آنجا (مثلا خانه). و راننده‌ی تاکسی‌ای پیدا شود بگوید باید بری آن طرف میدان، آن پژو را میبینی کجا پیچید؟ با یک کورس هم نمیبرند. باید حتما شارژ گوشی کم باشد، کیف پول همراهت نباشد، و هوا رو به تاریک شدن باشد. گم شدن یعنی این آخر. 

کودکی شیرین است به خاطر ندانم‌هایش. بخاطر مسئولیت نداشتن‌هایش، به خاطر امنیتش. بزرگسالی خیلی بهتر است. اشتباه نکن، شیرینی ملاک بهتر بودن نیست. حتی یک مورچه هم بزرگ می‌شود و دانه می‌کشد. کودکی همان نقشه‌ی گنج گمشده است. خواستنش در بزرگسالی مثل این است که اصلا وجود نداشته باشی. کودکی چیزی نیست غیر از راحتی فناناپذیر، غیر از کیمیا، غیر از جاودانگی. 

چرا دور نمیشوم از تو؟ 

چون من موجود عجیبی هستم. کودک که بودم میخواستم بزرگ باشم و قوی. دنیا را فتح کنم، بهترین و موفق‌ترین. باشد، با تخفیف به خاطر تو آرام‌ترین. بگذارند کتابم را بخوانم. کتابهای جاودان، رویاهای جاودان، بازیهای جاودان. درخت آلبالوی توی حیاط، آب بازی و فراری دادن مارمولک‌ها، جاودان، جاودان، جاودان. اما بزرگ که شدم، مارمولکها، البالوها، کتابها و قصه‌ها، همه رفتند و جاودانه‌های دیگری آمدند. بالای همه چیز، منِ جاودان. منِ جاودان، منِ جاودان. 

باید دست بردارم از این شناختن‌ها. جاودانه وجود ندارد. نه تو تویی، نه من منم. فکر نکن، دوره نکن. 

جاودانگی، اگر هم وجود داشته باشد، صفت انسان نیست. جاودانگی مال شعرهاست، مال موسیقی و نقاشی و داستان‌هاست. آن هم برای مدتی. اثرش مثل آب دست دیگری دادن است. چه به بغل‌دستیت بدهی، چه دست به دست برسد به نفر دهم. همین کافی است. چه لیوان کوچک تاشو داشته باشم، چه قمقمه‌ی دو لیتری، چه فرقی میکند. مهم این است که بالاخره لیوانی از آب پر شود و برسد به دست کسی. همین.

هیچ تعریفی ثابت نیست. آدم اصلا برای آدم بودن به تعریف نیاز ندارد. تعریفها دل‌خوش‌کنک هستند، تا جایی که دست و پا را نمی‌بندند و مانع راه‌رفتنت نیستند. اگر جای یک زنجیر ظریف دور قوزک پا یا یک ساعت یا یک پلاک دور گردن باشند خوب است. اگر یک انگشتر زییا باشد که وسط روز از دیده‌ها دلبری کند، خوب است. اما آمد و شد یک زنجیر با وزنه‌ی سنگینی برای کشیدن. آمد و گردن را خم کرد، دستها را کشید و آویزان کرد. آنوقت چه؟ بند خوب نیست، تعریف خوب نیست. آدم هرچیزی را با خود نمی‌کشد در به در. 

 چون تو به دیگری شبیه‌تر از آنی هستی که فکر میکنی. در سینه‌ی همه قلب تپنده‌ای هست، هزار داستان هست. درد هست، شادی هست. امروز فرزندی و کودکی میکنی، فردا جای پدر یا مادر را میگیری، و پس فردا، باید مثل کودکی خودت از آنها مراقبت کنی. چاره‌ی رهایی از بندها این است که بدانی جاودانه نیستند. که تنها نیستی. که تو آنی نیستی که در فکرت بود. این فکر خراب شده (که از شرطی‌گری و وراجی با خودش رهایی ندارد)، طبیعتش این است که چشم و گوش تو، تمام حواس پنجگانه‌ات، پاهایت که سفر میروند، دستهایت که کتابی را ورق می‌زنند،  چیزهای جدید نشانش بدهد. چیزی که دوباره بتواند بچسبد و از هزارتوهای خط خطی سیاهش بکشاندش بیرون. یک جرعه آب است که آتش دلت را خاموش کند. که تو هم روزی بدهی به دلِ سوخته و تشنه‌ی دیگری.

درهم و برهم میگویی و بیربط. 

ثابتها و تعریفهای دست و پاگیر را بگذار کنار، قول میدهم نظرت عوض شود. 


* عنوان: ما انسانها خیلی شبیه به یک فرآیند تصادفی هستیم چون کارهایی که انجام می‌دهیم در لحظه‌ قابل پیش‌بینی نیست. اما در هر مقطع از زندگی و با گذشت زمان، ویژگی‌های ثابتی داریم (ایستایی)، مثل علاقه به موفقیت، دنبال کردن هدفها، و آرزوها. 
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تاب

کوهنورد نیستم اما هستند لحظه‌هایی که فکر میکنم یا باید سقوط کرد یا ادامه داد. 

این تصویرسازی اولین بار با خواندن روایتی در مجله‌ی نشنال جئوگرافیک از یک کمپ صخره‌نوردها و کوهنوردها بود که برایم شکل گرفت. همه‌ی آن آدمها از روی علاقه‌ی شخصی وقتشان را آنجا می‌گذراندند. جزئیاتش طبق معمول از یادم رفته و تا به حال چند بار دنبال مقاله‌اش گشتم و پیدا نکردم. اما فکر میکنم توی صعودشان یا یافتن راهشان ابزاری کم بود یا ناشناخته‌هایی وجود داشت که این کار را مهیج‌تر و از طرفی ترسناک‌تر میکرد. این حرف یکی از آنها بود، یا باید بالا بروی و یا اگر مقاومت نکنی همانجا زندگی تمام شده. 

سقوط یا صعود، مرگ یا زندگی، برزخ، تعلیق، جایی در میانه، دنبال واژه میگشتم برای این نقاشی تا بالاخره پیدایش کردم: تاب. شاید پیدا کردنش توی تصویر سخت باشد، اما بهرحال سادگی‌اش را دوست دارم.


تاب آوردن و تاب خوردن


کوه و صخره را با الهام از مسیر اطراف دریاچه‌ی لیک لوئیز کشیده‌ام. یک صخره صاف و بلند و لایه‌لایه‌ی رنگی‌رنگی که عده‌ای داشتند آنجا تمرین صخره‌نوردی میکردند. 

وقتی دست به خَلق می‎برید، چند اتفاق حال‌خوب‌کن می‌افتد، حتی اگر در حال نقاشی غمها و ترسهایتان باشید :) اول زمانی که صرف میکنید که چیزی از درون خودتان را به بیرون بازتاب دهید (مثلا من ساعتها فکرم درگیر میشود که شکل تاب چطوری است) آخرش حس خوبی دارید، چرایش را باید امتحان کرد و دید. بعد احتمال زیادی هست که چیزهای جدیدی درباره‌ی خودتان ضمن این فرآیند آفرینش هنری :) یا بیان احساس یاد بگیرید. مثلا من دوباره یادم آمد که چقدر کوه و سنگ را از هرجزء دیگری در طبیعت بیشتر دوست دارم. درصورتیکه در حالت عادی هم درخت، هم ابر و هم آسمان و هرچیز دیگری حکم تنفس را دارد، و خودم نمیتوانم بین اینها یکی را انتخاب کنم. اما سنگ چیزی است که وقتی به هم می‌رسیم هیچ چیز دیگر نیاز نیست، در هم حل میشویم! مثلا من اصلا در رنگ‌آمیزی خوب نیستم، و قبل از طرح اصلی کلمه هیچ وقتی صرف نمیکنم که چطور باید رنگش کرد. اما رنگ کردن این کوه خیلی بداهه و در کمتر از چند ثانیه خودش شروع شد و شکل گرفت و من واقعا با چیزی جدید مواجه شدم که از قبل در ذهنم هم نمی‌گنجید. و سوم اینکه بیان ایده به شکل ساده‌‌ی آن را تمرین می‌کنید. من چند طرح داشتم که از این خیلی پیچیده‌تر بود و اصلا بر دلم ننشست. حالا احساس میکنم سادگی تصویر معنا، تاثیرپذیری، و انگیزه‌ام برای تاب آوردن را بیشتر می‌کند.


۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

به دعوت یک آشنا: مثلا خرده شیطنت‌های من

یک آشنا یک مسابقه‌ از خاطرات شیطنت در دوران مدرسه گذاشته که من از اونجایی که بسیار مودب و غیرفعال بودم همیشه، اصلا کاندید خوبی برای رقابت نیستم. اما میشه مروری داشت و رگه‌های ضعیفی رو در پستوی ذهن پیدا کرد. 

اولینش کلاس دوم دبستان بود که سعی کردم معلمم رو با این سوال بنیادی در حساب شگفتزده کنم که چرا برای تنوع که شده یکبار از سمت چپ اعداد چند رقمی رو زیر هم جمع نزنیم؟ غافل از اینکه معلم ما شوخی سرش نمیشد و حتی با جدیت ما رو توجیه نکرد. در خاطره‌ای دیگر، همراه دوستم که مامانش معلم پایه‌ی قبل مدرسه بود رفتیم سر کلاس مامانش نشستیم. خانم ناظم متوجه شد و بلافاصله پس از اون یک دست من در دست مامان و دیگری در دست خانم ناظم با دو پا روی چارچوب در، کشیده میشدم. از ایشون اصرار که زشته یعنی چی، و از اوشون انکار که بذار بچه بمونه. جالب اینکه با دوستم کاری نداشت و فقط من رو کشوند برد بیرون. در پایه‌ی بعد سر نقاشی که از بس موضوع آزاد داده بودند سوژه‌هام تمام شده بود، تصویر صفحه‌ی اول کتاب رو کشیدم، و خدا شاهده که تمام سعی‌ام رو کردم یک پرتره‌ی حرفه‌ای دربیاد و کاملا شبیه بشه، هیچ شوخی هم نداشتم.. اما معلم کلی دعوایم کرد و داستان به دفتر مدیر کشیده شد و حتی معلم پایه بعد هم یک روز به رویم آورد که دخترم من اینطور شنیدم و خیلی ناراحت شدم و مامانت رو میشناسم و غیره! من تا مدتها نمیفهمیدم منظورش چیه و از چی حرف میزنه! بالاخره در کلاس پنجم بودم که معلمم زنگ هنر به این نتیجه رسیده بود خط درشت من از خط اون بهتره و با کمال سخاوت ندیده مشق من رو بیست میداد، گاهی هم سرمشقها رو من مینوشتم. یک بار دوستم دفترش رو داد من ببرم، معلم هم فهمید یک 18 کله گنده داد و من هم کلی خجالت کشیدم.

توی راهنمایی یک بار از شدت علاقه و تحسینی که برای فن بیان و ذوق ادبیات دوست صمیمیم قائل بودم، اصرار کردم یکی از شعرهاش رو سر کلاس دینی! بخونه، اونم رفت خوند و معلم هم کلا هیچی نفهمید و چند تا نقد کوبنده به شعر بست در حدی که دوستم بغض کرد و باز هم کلی شرمنده شدم از کرده خویش. در کار خیر دیگه‌ای دوتایی داوطلب شدیم بریم کتابخونه مدرسه رو مرتب کنیم، و چون خیلی بهمریخته بود خاکی پاکی و با مقنعه‌های چرخیده و عقب رفته و آویزون، خسته و کوفته از زیرزمین برمی‌گشتیم بالا که مدیر دستگیرمون کرد و توبیخ شدیم برای بدحجابی. 

اما اوج شیطنت من وقتی بود که تصمیم گرفتم مهران مدیری بشم و اخبار و تقویم تاریخ رو توی مدرسه اجرا کنم. یک تیشرت یقه‌دار بنفش داشتم و کلی ذوق برای مجری شدن. تقریبا همه کارها، از جمع کردن بچه‌ها تا نوشتن متن و تقلید صدا رو خودم انجام دادم. برنامه‌مون قسمتهای دیگه‌ای هم داشت اما بخش ساعت خوشش خیلی خوب بود. همه خندیدند، حتی بچه‌های دبیرستانی. یک بار دیگه برای واکسن کزاز احساس ضعف داشتم و منو بردن خوابوندن آب قند درمانی کردند. پشت سرم دو نفر دیگه هم به گروه غش اضافه شد و مدیر با چشم غره گفت: ببین چیکار کردی!

دبیرستان و پیش‌دانشگاهی چیزی توی این مایه‌ها یادم نمیاد، فقط یادمه سیزده آبان پرچم آمریکا رو نقاشی کرده بودن روی زمین، که بچه‌ها موقع رفتن و برگشتن از مدرسه از رویش رد بشن. خود دبیر پرورشی هم ایستاده بود جلوی در. من از روی پرچم پریدم! 


اما فکر میکنم یکی از بهترین معلم زبانهایم توی کیش رو واقعا اذیت کرده باشم. مسئله این بود که میخواستم "An act of kindness" در قبال کسی انجام بدهم، این موضوع یکی از متن‌های کتاب زبان بود و اولین باری بود که جدی درباره‌اش فکر میکردم. تصمیم گرفتم از معلم ترم قبلم تشکر کنم. ازونجایی که بسیار خجالتی بودم هرچه هیجان و احساس داشتم توی یک نامه با خودنویس نوشتم و مراتب تشکرات و غیره رو ابراز کردم و کارت خوشگلی هم ضمیمه کردم و در نهایت، باور کنید یا نه، پاکت را دادم به خدمتکار موسسه. خانم بور و روشنی که بسیار جوان و زیبا بود. گفتم این رو بدید به خانم فلانی، و چون کودکی که زنگ دری رو فشرده در رفتم. و سادگی من تا اینجا که تا چندین سال همان موسسه و همان معلم نازنینم و همان پیاده‌رو که او از جهان کودک میامد به سمت کلاس و من از کلاس میرفتم به سمت حقانی و چشمهایی که هیچوقت به هم دوخته نشد. 

۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱ ۶ نظر
دامنِ گلدار

کارگران مشغول کارند

آمدیم بیانی شویم ولی مهاجرت فکر کنم شانزده تا پست را از هزارتوی وبلاگ قبلی‌مان ریخته بیرون. همیشه قدیمی‌ها یک حال بهتری دارند برایم. کارگران با بیحوصلگی میخواهند کار کنند!

۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۴:۵۲ ۷ نظر
دامنِ گلدار

این کیه؟

خودم این نقاشی رو دوست داشتم. اول که داستان لرز رو میخوندم و نمیفهمیدم، رسیدم به مرحله‌ای که لازم بود هر ذره‌ای که از داستان دستگیرم شده رو بذارم کنار هم و از مجموعشون یک معنی استخراج کنم. نتیجه شد این تصویر. بعدها، یعنی در طول یک ماهی که مشغول به نوشتن و درک کردن و تغییر دادن نظراتم و انتقاداتم! به داستان بودم، هیچوقت این نقاشی زیر سوال نرفت. 


در واقع بعد از این کار من کلی نظریه‌های پست مدرن رو مطالعه کردم تا بتونم اشکالهای درست از داستان بگیرم، یا جایی که واقعا عالی کار شده تحسین کنم. متن و موضوع و همه‌چیز تغییر اساسی داشت، اما این نقاشی ثابت موند. فقط تصمیم گرفتم برای تطبیق بیشترش یکی از دستهای آدمک رو با ن های قرمز بپوشونم. همین :) 


میشود دو نتیجه گرفت از این اتفاق: شخصیت‌پردازی و تصویرسازی‌های داستان خیلی خوب بود که واقعا هم همینطور هست. و دوم اینکه درک تصویری بسیار جلوتر از درک معنایی اتفاق می‌افته. یعنی حداقل من ممکنه ندونم فلان چیز یعنی چی، ولی میتونم نقاشی‌اش رو بکشم و احساس و درکم رو از طریق تصویری که درمیارم بیان کنم. 



نقد لرز


دنیا بدون نظریه‌ها هم راهش را خواهد رفت


کتابی که از رویش پست‌مدرن رو می‌خونم اسمش داستان‌ کوتاه در ایران، جلد سوم: داستانهای پسامدرن نوشته دکتر حسین پاینده است. نظریه‌ها رو فصل به فصل معرفی کرده و بعنوان مثال از بین داستانهای کوتاه ایرانی برای هرکدوم دو داستان رو نقل کرده (حدود 10 صفحه از کل داستان). و بعد توضیح داده چرا این داستان از زاویه نظریه‌ی مورد بحث قابل تحلیل هست. کتاب عالی هست و از خوندنش خیلی لذت میبرم. فقط در تعدادی از نمونه‌ها به نظرم میرسید که قالب داستان کلا از روی نظریه نوشته شده‌اند در حالیکه باید برعکس باشه. یعنی مثلا نظریه مرگ مؤلف که میگه این نویسنده نیست که شخصیت‌ها رو کنترل میکنه و شخصیتها برای خودشون هویت مستقل دارن و تصمیم می‌گیرن که سرنوشتشون چطور باشه. خب این یک نظریه است که میتونه قطعیت داستان رو زیرسوال ببره و به خواننده نشون بده که همه چیز یک سمت ندارد و نویسنده خدای داستان نیست و منطقی که میچینه برای ماجراها واقعیت کل لزوما نیست. بعد منِ نویسنده بیایم داستانی بنویسم که شخصیت از داخلش درمیاد و قصد جان نویسنده رو میکنه و اون وسطها توی جر و بحث مولف و شخصیتش، به صورت آموزشی خواننده هم با نظریه مرگ مؤلف آشنا بشه!


در صورتیکه درست این هست که من داستانی رو بخونم، و اون داستان روایتی باشه نزدیک به من یا چیزی که به نوعی تفسیری از دنیاست، و من اگرچه از نظریه‌های ادبی‌ای که ریشه‌های شکل‌گیری چنین سبک داستانهایی رو توضیح میدهند بیخبرم، اما مایه و مفهوم داستان رو با گوشت و خونم میتونم احساس کنم. از این نظر باز هم داستان لرز داستان خوبی بود، و آفرین.


۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار