نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دل خجسته، صورت عبوس

1
 
من بی‌ایمانم. تقریبا نسبت به هرچیزی. درست است یک سری اعتقادات و روابط خوب با طبیعت و نظام هستی دارم، و غیر از خدا کسی را ندارم، آن هم در تنهایی؛ که بیشتر زندگی من را تشکیل داده است. اما همین آدم خوشبین به همه‌چیز اگر پای زندگی خودش در میان باشد بی‌ایمان است، شکست خورده، و انگیزه‌هایش بر باد رفته. با وجود این دیروز در کلاس ردیف آقای کیانی حرف زیبایی شنیدم:  
".هر فکر و ایده خوبی که به ذهن ما میرسد از جانب خداست"
از سمت دیگرش هر کاری که به ذهن ما میرسد که انجام دهیم میشود یک ثانیه فکر کرد به دلایل پشتش، و اینکه واقعا دوست داریم آن ایده را یا نه، کمکی به کسی میکند یا نه؟ دلمان را آرام میکند یا نه؟...
نمیدانم چرا احساس میکنم این همان ایمان است، اینکه هرچیز خوبی هدیه‌ای است از خدای این دنیا، به دلیلی در دست ما، چه قدرتی! 
 
همیشه احساسم در طول این 8 ماه که روی اختلالات طیف آتیسم و سندرم اسپرگر تحقیق میکردم همراه با عذاب وجدان بود. فکر میکردم کار درستی نیست که وقتی همه آدمهای دور و اطرافم زندگی را با چنگ و دندان چسبیده‌اند و برای خودشان هدف دارند، من اینجا دائم این فرضیه را برای خودم مطرح کنم که چیزی هست، و بگردم و بگردم، کلمات کلیدی مباحث را پیدا کنم، مفاهیم را به هم ربط دهم، تستها را بزنم، شک کنم، بیوگرافی آدمهای مشابه را بخوانم، دنبال سرنخ بگردم و بگردم..تا سر آخر احساس کنم که بله، این همان عبارتی است که اینجای زندگی من را توضیح میدهد! سندرم اسپرگر، افسردگی، ترس از در معرض بودن، و بالاخره تا هفته پیش کشف گرایش جنسی: غیرجنسی (asexuality).
 
2
 
تقریبا چند روز است کارم این شده که شبها روی اینترنت دنبال روشهای برقراری و بهبود کیفیت ارتباط بگردم. چند تا وبلاگ هم پیدا کرده‌ام که از روابطشان مینویسند. خیلی برایم تازگی دارد، من واقعا هیچ تجربه‌ای از یک رابطه عاطفی یا عاشقانه نداشته‌ام.  شاید اصلا نیازش را نفهمیده‌ام. بارها شده به خودم برگردم و بپرسم: یعنی حواس من کجاست وقتی مثل هر آدم دیگر بزرگ میشوم و مراحل زندگی را میگذرانم؟ واقعا در خواب زمستانی‌ام؟! 
 
آنشب دیگر طاقتم تمام شده بود، گیج و مبهوت مانده بودم، تمام جستجوها را کرده بودم ولی هنوز آرام نداشتم. به انگلیسی تایپ کردم مشاوره آنلاین، و زنگ خطر در گوشم به صدا درآمد که: وقت تلف کردنت کم بود، حالا میخواهی گوگل مشاوره هم بهت بدهد؟! خیالش را راحت کردم که حواسم هست، هرحرفی که شنیدم بدون فکر رویم تاثیر ندارد. خلاصه  اینجا همه حرفهای دلم را با چت برای یکی از شنونده‌های آنور خط نوشتم. از راهنمایی‌هایش معلوم بود آدم حسابی است، کلی خیالم راحت شد. قرار شد من درباره تمام گرایش‌های جنسی از جمله غیرجنسی بودن (asexuality) تحقیق کنم. روز بعد، با ناباوری فروم AVEN را میخواندم و هرلحظه آرامشم بیشتر میشد. سرم پیش وجدانم بلند بود که قبل از این پیش‌فرض ذهنی‌ای نسبت به غیرجنسی بودن نداشتم. تمام حرفهایی که روی چت با راهنما زده بودم همه نشانه داشت. من بخش دیگری را از خودم پیدا کرده بودم. 
 
 
یک مدل فال حافظ گرفتن مخصوص هست که خیلی کیف دارد. لای کتاب را باز میکنی، بعد میبینی ای دل غافل! این همان شعری است که بار قبل آمده، اصلا اینجای کتاب خودش دوست دارد هی بیاید و بیاید! بعد با اجازه حافظ هی ورق میزنی و هی میخوانی، کمی فکر میکنی و دوباره ورق میزنی، تاجایی که بالاخره این وسطها یک شعری میاید مثل آب روی آتش، دلت را آرام میکند و تو آسوده میشوی. به حافظ میگویی قربانت بروم دیگر وقت رفتن است، کلی خوشحال شدم از همصحبتی.
 
4
 
شاید 4 جلسه باشد که من سر کلاس استاد گوشه خجسته و ملک حسین  دستگاه نوا را میزنم. اصلا به دل خودم نمینشیند. مضرابهایش را بلدم و ملودی‌اش هم همین‌طور، ولی هربار که میزنم برای استاد گیر دارم. آنوقت استاد برایم میخواند..و من میفهمم که هنوز درکش نکرده‌ام. میگوید تو هم باید برای خودت بخوانی تا در سرت جا بگیرد. فکر میکنم بعضی حالتهای ردیف آشناترند و برخی غریبه‌تر. خجسته به طور مرموزی غریبه است، و با اینکه طرب و نشاط آشکاری در آن نیست اما شاید بشود گفت پر است از ایمان و امید. دائم تکرار میکند حرفش را، هربار یک دلیل کوچک دیگر می‌آورد و بعد انگار دستت را بکشد که پاشو، پاشو، غصه بس است. فکر میکنم دل خجسته چطوری است؟ لابد آرام و راضی است. حرف دایی یادم میاید: دایی جون تو هنوز داری بدو بدو میکنی؟ در راه آمدنی تصمیم میگیرم که آرام باشم، غصه نخورم، امیدوار باشم و قوی، تصمیم میگیرم موقع اجرای خجسته فکرم پاک باشد، حتی اگر صورتم عبوس است.

حالا راضی‌ترم، حرفهای استاد آرامم کرده، حرفهایش بوی خدا میدهد. 
 
 
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشکلات ورود به حلقه دوستی و واکنش انزوا

یک غروب بهاری شاید سه سال پیش که هوا هنوز اینقدر خشک نبود که خبری از رگبار نباشد، از دانشگاه برمیگشتم که باران گرفت. سیل‌آسا می‌بارید و تمام چاله‌های خیابان را آب گرفته بود. در هوای تاریک رو به شب، تقاطع ولیعصر/طالقانی دست کمی از یک دریاچه گل‌آلود کوچک نداشت. من کنار خیابان منتظر تاکسی بودم. میدانستم با این حجم باران ترافیک چند برابر روز عادی می‌شود و خبری از اتوبوس سپاه نیست. فکر کردم "اگر زود نجنبم حتی ممکن است به اتوبوس‌های رسالت هم نرسم." همانطور خیس آب ایستاده بودم که یک ماشین شخصی برایم نگه داشت. یک خانم و آقای جوان بودند. دروغ است اگر بگویم که  از ابتدا متوجه نیت خیرشان نشدم. قصد آنها این بود که به عابرهایی که گرفتار باران و ترافیک شده‌اند کمک کنند. خوشحال شدم، در ماشین را باز کردم، سرم آمد تو با لبخندی بر لب، ولی در عرض نیم ثانیه منصرف شدم و در را بستم. پسر با تعجب نگاه میکرد، و دختر با مهربانی تعارف میکرد که بنشینم تا مرا تا مترو برسانند. من نگاهم را پایین انداخته بودم، سرم را به علامت منفی تکان دادم و ازماشین فاصله گرفتم. آنها پس از چند ثانیه مکث، رفتند. 

آن فضا خیلی خصوصی بود. بیشتر از آنکه من بتوانم درک کنم. بیشتر از آنکه جرات داشته باشم وارد حریمش شوم. 

معمولا تشخیص دوری و نزدیکی فاصله با آدمها برای من خیلی مشکل است. خیلی وقتها برایم مهم نیست که حرفهایم را به یک غریبه بزنم. خیلی وقتهای دیگر از آشناها فراری‌ام. بیشتر وقتها اجازه ورود به جمع‌های آشنای بیش از یک نفر را به خودم نمیدهم چون اعتقاد دارم که باعث شکسته شدن حریم افراد گروه میشود. از این نگاه من همیشه بیرون حلقه هستم و این نجوشیدن فقط به خاطر این تفکر ساختگی است: من مزاحم ارتباط گروهی آنها میشوم اگر خیلی نزدیکشان شوم. به همین دلیل ساده من انزوا را برای خودم خریده‌ام، براحتی حل نمیشوم در جمع، باور کرده‌ام که فرق دارم با بیشتر آدمها، و شاید به این استنباط دامن زده باشم که سرد و غیرصمیمی هستم. فقط به این دلیل که درکی از چگونگی نگاه داشتن فاصله و حریم شخصی بین خودم و سایرین ندارم، و احتمالا بیشتر موارد محافظه‌کارانه عمل میکنم و بهرحال با جمع قاطی نمیشوم. بعنوان مثال، فرض کنیم من خانم یا آقای توی ماشین را جایی تنها میدیدم. آنوقت شاید خیلی راحت سر صحبت را باز کرده بودم، درمورد یک موضوع مورد علاقه‌ام اظهار نظر کرده بودم، و اگر او از خودش و مشکلاتش گفته بود راهنمایی‌اش کرده بودم. اما همین آدم اگر جایی با دوست دیگرش ایستاده بود، امکان نداشت سناریوی قبل تکرار شود. انگار این آشنا و ناآشنا بودن آدمها نیست که جسارت و جرأت قاطی شدن را به من میدهد، بلکه موقعیتی است که من در رابطه با آنها دارم. انگار بخواهم مطمئن شوم که این آدم در این لحظه سرتاپایش برای من حاضر است! انگار وقتی یک نفر می‌شود 2، 3، یا 5 نفر من دیگر جایی بینشان برای خودم نمیبینم. مثل اینکه همه شان با هم رفته باشند توی یک اتاق و در را هم قفل کرده باشند!! 

این رفتار را کمی می‌شود در کودکان روی طیف آتیسم دید. وقتی مطمئن می‌شوند که کودک دیگر همه وقتش را با آنها می‌گذراند همکاری‌ گروهی‌شان بیشتر و اخلاقشان ملایم‌تر می‌شود. در حالیکه تعامل در یک گروه بزرگتر خیلی برایشان چالش‌برانگیزتر است. برای من که یک دختر هستم واکنش تهاجمی نیست، بلکه انزوا است، شاید فقط به خاطر یک برداشت غلط از رفتارهای اجتماعی در گروه همسالان. 


۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار