نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آینه» ثبت شده است

اعترافات یک ذهن پُرصدا

معمولا آدم غیرانعطاف‌پذیری هستم. نسبت به بعضی موضوع‌ها نرم‌تر و فکری بازتر دارم. نسبت به بعضی دیگر سرسخت‌تر و غیرقابل‌نقوذترم. در نتیجه از دید خودم همیشه هم غیرمنعطف نیستم چون آن مثال‌های دسته‌ی اول در ذهنم می‌آیند.

نوشتن از درونیات و چیزهایی که مدت طولانی در ذهنم معلق می‌مانند، یکی از نمونه‌هایی است که ثابت می‌پندارمشان. چیزهایی که به آنها هویت می‌بخشم. مداوم معنا استخراج می‌کنم،‌ و این‌طور زندگی می‌گذرانم. تا می‌رسم به یک‌جا که آنجا خسته می‌شوم و دلم می‌خواهد جور دیگری بودم. تقریبا همیشه نقطه‌ی عبور من از چنین «جا»هایی نوشتن است که در انتهای آن با پذیرش و فکر بیشتر موفق می‌شوم به موقعیت لحظه‌ی حال نگاه جدیدتری داشته باشم و دوباره راه بیافتم. خیلی خوب، خیلی زیبا.

 

۱
از آنجا که کتاب زیاد نمی‌خوانم، یا بهتر است بگویم حرف‌های کتاب‌ها را زیاد به کله‌ام راه نمی‌دهم چون معمولا مشابهشان را شنیده‌ام، می‌شود حدس زد یکی دیگر از چیزهایی که در برابرش انعطاف‌پذیری ندارم ترندهای روز و یافته‌های جدید است. کلا منبع یادگیری و رشد خودم را سنت و حکمت قدیم می‌دانم. از نظر من هیچ‌چیزی نیست که کشف نشده باشد و همین حالا با مشاهده و نگاه در طبیعت نشود درک و دریافتش کرد. حالا خواندن نظریات و اعتقادات خودم ضمن نوشتنشان برایم خنده‌دار است. اشکالی ندارد، می‌خواهم با این نسخه‌ی ساده‌لوح خودم بیشتر آشنا شوم.

دقت کنید که من بی‌جهت نمی‌گویم اشکالی ندارد. اگر آدمی باشد که شیفته‌ی دانش نو و تکنولوژی جدید است و خلاف این عمل کند، خلاف مسیر طبیعی رشته‌های ذهنی‌اش، می‌شود نگرانش شد و به او ایراد گرفت. ولی نه،‌ من در این زندگی تا بحال هیچ وفت دوست چیزهای جدید و متن روز نشدم، حالا بخاطر چیزی که از اول غیب بوده چرا خودم را اذیت کنم؟‌!
البته که تغییر در راه است..!‌ با گروه کتابخوانی روانشناسی کتاب «نشخوار ذهنی» یا «Chatter» از ایتان کراس را می‌خوانم. این جور کتاب‌ها زمانی اشباعم کرده بودند و برای همین هیچ‌چیز جدیدی درشان پیدا نمی‌کردم. موضوع این کتاب هم (که ممکن است نشخوار ترجمه‌ی خیلی خیلی دقیقی برای چتر نباشد) بسیار آشنا بود. چتر در واقع صدای ذهن ماست که بخصوص وقتی درگیر احساسات منفی می‌شویم برای خودش می‌تازد. در ذهنمان شروع می‌کنیم به محاکمه و مکالمه با خودمان و دیگران. اغلب موارد این صدا آنقدر بلند می‌شود که مانع جریان عادی زندگی است. انگار یک دنیای دیگر در درون و مستقل از ظاهر بیرونی به زندگی خودش ادامه دهد. در نتیجه مضطرب و عصبی می‌شویم و خودمان را زیر سوال می‌بریم و گاه به‌نظر می‌رسد که همه چیز از کنترل خارج شده.
من و خیلی از ما در چنین مواردی می‌نویسیم. نوشتن کمک بزرگی است که از صدای این موجود حراف را پایین بیاوریم و به حالت روحی و ذهنی بهتری برسیم. تا به اینجا که ما پنج فصل از کتاب را خوانده‌ایم،‌ نویسنده به اینکه چتر چطور کیفیت زندگی را تحت تاثیر قرار می‌دهد پرداخته و در فصل‌های ۳ تا ۵ هم راهکارهایی برای کنترل آن پیشنهاد می‌کند. از آنجا که دارم حاشیه می‌روم و زودتر می‌خواهم به اصل مطلب برسم بیایید این نتیجه‌گیری‌های من را ببینیم:

 

اغلب وقتی با حال بد در وبلاگ شروع به نوشتن می‌کنیم با خودمان صحبت می‌کنیم.

خیلی از صحبت‌هایی که با خودمان می‌کنیم صحبت‌هایی است که به صورت کنترل نشده در ذهن شناور است و ظاهرا این همان مکالمه‌های چتر است. ما در این مکالمه‌ها غرق می‌شویم و نوشتن‌شان اولین قدم است برای دیدن خودمان از خارج و در نتیجه رهایی از غرق‌شدگی. به همین دلیل است که معمولا چنین نوشته‌هایی خیلی برای نویسنده مفیدند و کمک می‌کنند که در پایان کمی شفافیت و روشنایی به صورت مسئله اضافه، یا راه‌حل یا نیرویی تازه برای ادامه‌ی راه پیدا شود.

خیلی دیگر از وقت‌ها، ما در جایگاه نویسنده شروع می‌کنیم خودمان را خطاب کردن،‌ با خودمان به عنوان یک مخاطب صحبت می‌کنیم. گاهی حتی مکالمه تشکیل می‌دهیم. در کتاب بحث شده که اینها ظرفیت‌های زبانی ما هستند که کمک می‌کند باز از خودمان فاصله بگیریم. نتیجه‌ی اینکه خودمان را به جای «من»، «تو» خطاب کنیم این است که اولا فشار روانی کمتری حس می‌کنیم و بعد موفق می‌شویم عقلانی‌تر با مشکلات برخورد کنیم.

روش‌های کاربردی دیگری هم از فاصله‌گیری و غرق‌نشدن با چتر در کتاب هست. فکر می‌کنم یک نمونه دیگر عادی‌سازی است. وقتی بدانیم که یک مشکل تنها مختص ما نیست و برای هر انسان دیگری ممکن است اتفاق بیفتد و دردسرساز شود. این هم کمک می‌کند که ما از خودمان بیرون بیاییم و شرایط را مثل ناظر خارجی و از بعد عقلانی ببینیم. در ضمن یک مثال از استفاده‌ی زبان با این کاربرد وقتی است که با راوی جمعی حرف می‌زنیم. مثل وقتی که می‌نویسم:‌ «رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی.»

قسمت غافلگیرکننده‌ی مطالب این بخش کتاب آنجاست که می‌گوید برخلاف صدا کردن اسم خودمان یا نوشتن،‌ دیگران کمک چندانی نمی‌توانند برای خاموش کردن صدای چتر در ذهن ما کنند. آنها ممکن است که حمایت روحی از ما داشته باشند و این موقتا احساس خوب و دلگرم‌کننده‌ای برای ما ایجاد کند. اما چنین کمک‌هایی لزوما منجر به کنترل صدای درونی ذهن نخواهد شد. مثالی که در کتاب ذکر شده عکس‌العمل و آزمایشی است که روی دو گروه دانشجو پس از وقوع یک حادثه‌ی تیراندازی و کشتار در محیط دانشگاه انجام گرفته است. دانشجویان برای هم‌دردی شروع به صحبت در فضای اینترنت و گروه‌های حمایتی کرده‌اند و در واقع از تجربه و احساساتشان پس از حادثه با هم گفتگو کرده‌اند. روشن است این منجر به هم‌دردی و درک بهتر آنها و شاید حس هم‌بستگی و شریک بودن در تجربه و به ویژه تنها نبودن در این شرایط سخت می‌شود. اما نتیجه چند ماه بعد نشان داد که علیرغم این حمایت و گفتگو،‌ شرایط روحی و چالش‌های این دانسجویان با افسردگی پس از حادثه نشانی از بهبود نداشت.

به عنوان آدمی که بیشتر خودم را کامنت‌گذار فرض می‌کنم و خواننده،‌ از این موضوع آگاهم که میل بیشتری دارم به خواندن متن‌هایی که تجربه‌ی نزدیک‌تری با شرایط روحی خودم دارند. به نظرم رسید گاهی همه‌ی ما در یک چتر جمعی با هم غرق می‌شویم!‌ در واقع به‌جای کمک واقعی تنها به دلسوری و حمایت‌های موقتی عاطفی بسنده می‌کنیم یا شاید هم شرایط خودمان اجازه‌ی کمک بیشتری نمی‌دهد، البته نه همیشه.

 

مضمون این بخش از کتاب در انتها به این نکته می‌رسد که ما وقتی از دریای پرتلاطم و پرصدای ذهنی خارج میشویم یا به اصطلاح موفق می‌شویم از خودمان در آن حالت فاصله بگیریم،‌ می‌توانیم شرایط را تحلیل کنیم و ببینیم چه کمک‌هایی از سمت چه افرادی برای ما مفید بوده است. کدام‌ها به جز هم‌دردی و دلسوزی عاطفی و احتمالا غرق شدن در چتر جمعی، کمک کرده ما به وضعیت عقلانی‌تری برسیم. به گفته‌ی کتاب،‌ هرچه در کمک گرفتن از افراد بهتر و بیشتر و متنوع‌تری بهره بجوییم بهتر قادر به کنترل صدای مزاحم ذهنی و احساسات منفی خود خواهیم بود. تقریبا سوالی که برای همه‌ی ما ضمن خواندن این گفته‌ها پیش آمده بود این است که کمک گرفتن از دیگران شرط و قید دارد و همیشه مفید نیست. چیزی که من متوجه شدم و باز در کتاب هم به آن اشاره شده این است که آدم زمان می‌خواهد برای همان سر و صدای مزاحم و دوست‌نداشتنی هم. طول زمانی که احتیاج به هم‌صحبت و بازگویی احساساتت داری و یا مشغول نقد کردن خودت و نوشتن افکارت هستی داری با آن یکی موجود حراف درونت می‌جنگی. ایتان کراس نوشته همیشه ما آمادگی این را نداریم که از وضعیت آسیب‌پذیری روحی به یک حالت عقلانی شیفت پیدا کنیم. من یاد زمانی می‌افتم که انسان‌ها برای سوگواری نیاز دارند. همان حالتی که در انکار هستند. همان وقتی که من دوست دارم برای خاله‌پری بنویسم،‌ تلخی‌های آن سال‌ها را مرور کنم، و بعد وقتی به واسطه‌ی کار یا زمان یا موقعیت‌های جدید انکار فاصله‌ام با رنج و درد بیشتر می‌شود، عقل مجال می‌یابد تا کنترل اوضاع را دستش بگیرد و از دوباره بسازد. روزهای جدید و کارهای جدید و دوستان جدید. فاصله‌گیری رمز پیروزی است بر خوره‌ی ذهن.

 

۲

سازم را دوباره کوک کرده‌ام. از روی جدول فرکانس‌های کتاب هفت دستگاه آقای کیانی. زمانی که کلاس مجازی می‌رفتم  چندین بار استاد با گوش‌های بسیار حساسش از لابه‌لای آن همه فیلتر صوتی اسکایپ و میکروفن معمولی لپ تاپ و دوربین کوکم را اصلاح کرد. بعد یک جایی گفت «سازت از نظر نسبت‌ها و فاصله نغمه‌ها کوکه ولی کوکش یک مقدار از ساز من پایین‌تره..» که به نظر مشکل بزرگی نبود. همایون هنوز همایون بود و ابوعطا به‌شدت خوب می‌خواند (یا من خوب صدایش را در می‌آوردم؟) و درآمد اول سرجایش بود و کرشمه‌ی ماهور هم. اما من یادم هست که استاد چرا حساسیت دارد روی نغمه‌ها.. همین ساز می‌تواند با نشاط‌تر و درخشنده‌تر باشد، نسبت به وقتی که انگار داری به یک آسمان آبی مات نگاه می‌کنی یا یک آسمان آبی زمستانی که از درخشش و انعکاس و تمیزی برف‌ها انتهایش معلوم نیست. این بار سعی کردم دقیق دقیق با همان نت‌ها ساز را کوک کنم. گوشه‌ها و قطعه‌ها حرکت‌های موسیقایی رو به بالا دارند که در تصاد با غمگینی و سرخوردگی‌اند و نمی‌گذارند دچار تخدیر و انزوا و خماری بشوی. می‌خواهم بیشتر گوش بدهم. با همین ساز می‌شود قطعه‌هایی نواخت با حرکت‌های رو به پایین و آنوقت مثل غرق‌شدگی در چتر شاید هیچوقت نتوانی از بند رخوت و غصه خلاص شوی و بالا بروی.

 

۳

دیگر تشخیص اینکه چتر کیست و من کیستم برایم مشکل است. از سمتی فکر می‌کنم این صدای درونی مزاحم همان ندای درونی روحم است!‌ از سمتی وقتی بحث به جاهای باریک مثل کم‌ارزشی و کمال‌گرایی می‌کشد و به‌وضوح می‌بینم که مارپیچ پایین‌رونده‌ چنین مکالماتی چقدر می‌تواند آدم را از یک زندگی سالم و انگیزه‌بخش دور کند، مطمئن می‌شوم که نقشم در قبال این صدا بیشتر از یک شنونده و یا مشاهده‌گر است. شاید مشاهده قسمت اول آن است. قدم بعدی آن است که آدم تشخیص بدهد در حال غرق شدن است. بعد اینکه تصمیم بگیرد خودش را نجات دهد. اینجا مجبور است قبول نکند که او آدمی است در حال غرق شدن. مجبور است تمام میل به «در گذشته ماندن» و تحلیل اینکه از کجا به اینجا رسیده را کنار بگذارد. اینها صرفا موضوعاتیند که خوراک برای چتر بیشتر ایجاد می‌کنند. آدم در چنین وضعیتی تقریبا می‌تواند ادعای خالق بودن داشته باشد و به خودش بگوید که می‌تواند با کمی فاصله گرفتن از دهانه‌ی این جریان سریع آب،‌ در کل آدم توپ‌تر و خوش‌حالتر و رو به بالاتری از آب درآید.

۰۶ دی ۰۰ ، ۰۵:۱۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

برای پاییزی که زمستانش دیر بود

نوشتن شاید دلیلی می‌خواهد؛ چه برای چیزی که در ذهن جان‌گرفته و بی‌تاب است که بیرون بریزد، چه برای یادبود و یادآوری انسانی عزیز و یا برای فهمیدن آنچه زیر خروارها جریان و انفاق روزانه خفه شده و دیگر اثری از آن نیست. امروز مزه‌ی سال تحویلی می‌دهد که می‌دانی باید آرزو و هدف و برنامه‌ای برای سال جدید داشته باشی اما باز حس یک روز معمولی را داری. تولدی که می‌دانی یک سال گذشته اما باور اینکه یک لحظه در سی و هشت سال پیش ممکن است تفاوتی را بین دیروز و فردایت ایجاد کند،‌ کمی سخت است.

من باز هم راه‌حلی تخیلی برای دوری‌مان انتخاب کردم خاله‌پری عزیزم. من هیچوقت نخواستم به نبودن فکر کنم، به بعد از تو. هرچه داشتم را مثل دخترکی که واقعا فکر می‌کند عروسکش می‌بیند و می‌خوابد و حرف می‌زند، تجسم بخشیدم. تحمل دوری از تو نه من که سارا را خسته می‌کند؛ یک خستگی از جنس غصه‌دارترین و دل‌تنگی‌آورترینش.  رابطه‌ی ما خاطره خوش بغل‌های سفت و گرم بود و‌ کتاب خواندن‌ها. محبت تو رودخانه‌ای خروشان‌ بود که صدایش و خنکی و زلال بودنش همه‌چیز ما را صفا می‌بخشید. من آن را با خیالات کیمیاگری به حس و شعر و بغض تبدیل کردم. به بازی اینکه تو چطور جواب تلفن می‌دادی، چطور قربان‌صدقه‌ی بچه‌ها می‌رفتی، و از این دست. من خواستم به‌راستی تو را برای خودم جاودانه کنم. می‌دانی؟ تا جایی فکر میکنم درست بود. کمکم کرد. حالا دیگر کافی نیست. می‌گویم آب پرخروش وجودت چرخ زندگی بچه‌ها را می‌چرخاند، مگرنه؟ هوای خواهر کوچکترت را داشت، نبض احوال‌پرسی فامیلی بود و تحمل سختی‌ها  را برای «همه» آسان‌‌تر می‌کرد.

در این کیمیای دوزاری من، هیچ خیر همگانی نیست هنوز.

 

دارم سعی می‌کنم منطقی‌تر فکر کنم. واقع‌گرایانه‌تر و خب، از کوزه همان.. بگذریم. قرار است اول عصبانی شوم. مقدار زیادی غرولند کنم. احتمالا آدم‌های نزدیک و دوست‌داشتنی اطرافم را با بحث و کل‌کل برنجانم. بعد فکر کنم که این خشم بی‌حاصل تا کی، و به این فکر کنم که راه‌حلی که وجود دارد چیست. از بین ابرهای مه‌آلود ذهن و آشفتگی‌ها به‌طرز عجیبی با کمی جستجو جواب سوالم  را مثل افسون‌نگاه‌های مجله‌ی «دانستنیها» ببینم که از زمینه جدا می‌شود، حتی برای لحظه‌ای. آخر کار مثل موجی که ریخته بر موج‌های دیگر و حالا فقط کفش بر آب مانده آرام بگیرم و فکر کنم که «خوب، مشکل را فهمیدم، جواب هم وجود دارد و پیش دستم است» و باز کشیده شوم به دل دریا. ماسه‌ها از رد موج خیس و من کم‌کم و با فاصله‌ چیزهایی می‌فهمم و بزرگ می‌شوم. جای تمام مکالمه‌هایی که می‌شد داشته باشیم خالی است، خاله‌پری من.

 

یکی از این تلاطم‌ها سر زبان کاری و حرفه‌ای است. به‌شکل عجیبی کوچک و بی‌تجربه و غیرحرفه‌ای‌ام. فاصله‌ی آدم‌ها را درک نمی‌کنم. درستی فرمول‌ها را به نمایش بهتر به مشتری‌ها ترجیح می‌دهم. در یک کلام با تیم فروش و بازرگانی هم‌دلی کافی ندارم و مقاومت هم می‌کنم. می‌دانی،‌ من نصف این راه را که خودم باید بیایم. یادت هست از دایناسور شدن کارولینا گفته بودم؟‌ حالا دری برایم باز شده با تابلوی مسیری به دایناسورشوندگی، و من دارم فکر می‌کنم که چطور دایناسوری باید شد.

چیزی که بیشتر در ذهنم بود همین ماجرای کاری و غرق شدن در گیر و گدارهای شخصی است. دارم توجیه می‌کنم که چرا به فکر تو و دیگران نیستم به‌قدر کافی. می‌خواهم بدانی کله‌ام پر است از این جور ماجراها. شاید شبیه به آن‌هایی که سعید را خسته می‌کرد و دلت می‌سوخت که چقدر کار می‌کند. و چقدر بیشتر هنوز هم کار می‌کند. بارها گفته‌ام ای کاش شماها هم کمی به فکر خودتان بودید. کمی خودخواهی داشتید، کمی زمان شخصی. کاش شرط خوشحالی تو و مامان و بابا و عزیزجون خوشحالی ما نبود. این است که من حال و هوای الکی مشغول و نامتناسبی داشتم. می‌خواستم دلتنگی کنم، اشک بریزم، تمام این حرف‌ها را به‌جای یواشکی نوشتن اینجا با مامان و سارا و همه شریک شوم و دسته‌جمعی آنقدر حرف بزنیم تا خالی شویم. به‌جایش تنهایم. می‌نویسم چون این سهم توست. فکر من حق توست. فکر کردن به تو مرا بازمی‌گرداند به خالص‌ترین روزهای زندگی. مثل نماز خواندن است. حالا اما دو روز است روزی سه خط می‌نویسم. انسجام ندارد حرفهایم و از دست خودم شاکی‌ام که چرا شلختگی می‌کنم. آیین و تقویمم کجاست.

شرمگینم. از اینکه بعد از تو اینقدر ترسو شده‌ایم. ترس از اینکه هر اتفاق کوچکی تبدیل به یک اتفاق بزرگ بد شود. نه فقط من. همه. همه. اما از ترسیدن خودم بیشتر از ترسیدن دیگران حرص می‌خورم. من که می‌دانم، حق ندارم بترسم. من باید بت‌ها را بشکنم و راه ایمان را باز کنم.

 

این خانه دو درخت افرا دارد. یکی سبز، یکی بنفش تیره. برگ‌های درخت‌ سبز سرِ وقت زرد می‌شود و بعد به‌زحمت نارنجی و در این میانه حتما باد و طوفان و هوای سردی در روزهای معتدل نوامبر هست که باعث شود قبل از نارنجی و قرمز شدن، تمام این زردهای یک‌دست بریزند. افرای سبزمان حالا لُختِ لُخت است. افرای بنفش را هنوز در پاییزی شدنش دقت نکرده‌ام. به‌نظر می‌رسد کمی فقط نارنجی و قرمزِ رو به قهوه‌ای را بشود در آن دید. برگ‌هایی که کمتر آفتاب می‌خورند سبز خیلی تیره‌اند. خلاصه‌اش اینکه افرای بنفش تا وقت آمدن برف‌ها هم برگ‌های تیره‌اش را نگه می‌دارد. با زمستان کمی زمان می‌گذراند و نمی‌دانم کِی بالاخره رضایت می‌دهد که برگ‌هایش بریزند. امروز داشتم فکر می‌کردم تمام این اتفاق‌هایی که افتاد و چهار سال رنج و سختی برایت داشت مثل پاییز کردن افرای بنفش بود. پاییزی که دیر زمستان کرد.

این هم شعری دیگر خاله‌پری عزیزم. برایم آرزو می‌کنی که از دامن خیال بیرون بیایم؟

۲۳ آبان ۰۰ ، ۰۸:۵۴ ۴ نظر
دامنِ گلدار

رهایی

ما از ترس‌هایمان گذر می‌کردیم، اما نمی‌دانستیم. ما در ترس‌هایمان غرق می‌شدیم، اما باز هر مرتبه نیمه‌جان به ساحل افتاده و به‌هوش می‌آمدیم. ما زیر سایه‌ی ترس‌هایمان زندگی می‌گذراندیم، اما آه! ما کِی خبر داشتیم که چشم‌هایمان بسته است؟ ما در تاریکی ترس‌هایمان راست است که آدم‌های دیگری بودیم. 

ما ترس‌هایمان را صاف و تانخورده در جایی امن نگاه داشتیم. هرجا که پیش آمد برویم مثل جواهری قیمتی همراه خودمان ترس‌هایمان را هم بردیم. 

ما حتی آن روز که ترس لباس‌هایش را کند و باطن کریهش را نشانمان داد، آغوش باز کردیم و گفتیم «تو از من جدا نیستی»! حتی آن‌وقتی که فهمیدیم یا ترس را باید نگه داشت یا نفس راحت و جست و خیز شادانه، باز هم طوری که ترس‌هایمان نفهمند شادی را روانه کردیم چترش را جای دیگری باز کند. حتی حتی حالا هم که ترس‌هایمان بی‌خجالت و تعارف پایشان را جلوی همه دراز می‌کنند و به چشم ما زل می‌زنند، ما باز دود ترس را فرو می‌بلعیم و به این نشئگی ادامه می‌دهیم. 

ما حالا که چند دور خوب خوب بازی‌های ترس را دیده‌ایم و بینی‌مان به خاک‌مالیده شده، تازه می‌دانیم چرا و چه‌چیزی بد است! تازه فهمیده‌ایم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم و مثل آن روباه کلکی که خودش را به خواب زده تا کشته نشود اما به‌جایش زنده‌زنده دندان و دم و پوستش را کندند (آه اگر داستان‌های کودکی آدم را تغییر می‌داد) بالاخره وقتش رسیده با هرچه در توان داریم بدویم. 

ما اما کمتر پشیمان می‌شویم، چون بدون آنچه گذشت آن آدم دوره‌ی ترس‌هایمان بزرگ‌ نمی‌شد و عبور نمی‌کرد. حالا تمام اجزایش در این موجود غریب و مهیبی که دورمان می‌‌چرخد و می‌ترساندمان هضم شده. می‌پرسید ما وارث چه هستیم؟ یک‌ فکر و یک سؤال: «رهایی چگونه؟»

۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

بی‌چهره

رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی. انسان‌هایی بی‌چهره و بی‌توصیف و بی‌کلام. تاریخچه‌هایی سفید و بی‌ذره‌ای شکایت و تماما ایده‌آل. خواسته‌ای شدنی و مقصدی یافتنی. امیدی چه واهی چه واجب، بهرحال موجب زندگی و گذر دقایق. پرنده‌هایی که از بی‌حوصلگی تو بی‌حوصله‌اند، صداهایی که از سکوت تو ساکت‌ترند. 

انسان‌های بی‌چهره‌ی درونم ساخته‌ی منند، هیچکس محرم این تنهایی نیست. 

 

 

۱۰ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار

تجربه‌ی عصبانیت

دست بی‌وقفه روی صورت کشیده‌ می‌شود. قلب انگار تا جایی پشت قفسه سینه تو می‌رود و به زحمت و نصفه‌نیمه برمی‌گردد داخل، به‌جایش آن فاصله‌ پر شده از چیزی سنگین و ناشناخته که سرما تولید می‌کند و میفرستد به نوک انگشتان دست و پا. لب‌ها برگشته و اخم‌ها در هم کشیده و یک نقطه پشت کمر نزدیک پهلو برای خودش تیر می‌کشد. پشت زانویی که روی لبه‌ی صندلی است دارد خواب می‌رود. خون انگار از زانو پایینتر نمی‌چرخد یا شاید هم سرب شده و ایستاده. مغز تلاش می‌کند به یکپارچگی برسد که بی‌فایده است. ماهیچه ها شروع می‌کنند به پریدن و لرزیدن. صدای نفس‌ها عمیق‌تر و قابل شنیدن شده. اگرچه که اتفاقی نیفتاده، اگرچه که انگار اتفاقی افتاده، و اگرچه انگار خیلی چیزها هست که ممکن است هنوز اتفاق بیفتد و این مواجهه با چیزهایی که غافلگیرانه  عصبانیت را ایجاد می‌کنند در حالیکه نمی‌بایست کنند، صاحب هر بدن یخ‌زده و لرزان و خشمگینی را از خودش می‌ترساند. 

 

۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

بارِ دیگر گل‌دار

به خواب احتیاج دارم ولی در تعقیب و گریز با چند فکر فراری‌ام. دستگیرشان کنم؟ 

بعضی سریال‌هایی که می‌بینم دارند کلیشه می‌شوند. یعنی هنوز درست و صادقند ولی تم تکراری دارند. شیطنت و دوستی آدم‌های بیست و چندساله با دغدغه‌های پیش‌ از سی‌سالگی. اینها برای من خستگی در کردن و تمرین مکالمه و همینطور دقت در روابط و چالش‌های اجتماعی است، هرچند که با خل‌بازی همراه باشد. تازه معمولا خنده‌دار هم هست، پس کمی هم شبیه زنگ‌تفریح می‌شود. اما هرچه که باشد ماجرا بیشتر اوقات شبیه من نیست.‌ امروز اتفاق عجیبی افتاد و متوجه شدم دارم به یک سکانس نگاه می‌کنم و خودم را گذاشته‌ام جای شخصیتی فرعی (معمولا اینطور است که من احساس شخصیت‌ها را در خودم حس می‌کنم، نه موقعیتشان) و یادم می‌افتد که سال‌ها پیش در چنین شرایطی چقدر حسادت می‌کردم. شخصیت‌های اصلی دور هم در بیابانی دور به اجبارِ گم‌شدن کلید ماشین، نشسته بودند به مرور خاطرات شیرین گذشته و در این بین انگار داشتند به رفیقشان می‌فهماندند که تصمیم درستی نگرفته که به رابطه‌اش با دوست‌دختر قدیمی و کنترل‌گرش ادامه دهد و با او هم‌خانه شود. این بخش تکراری داستان. برداشت من اینکه خب معلوم است که این دوستان عزیز همه خالص و مخلص و بی‌غل و غش بودند و به نفع و ضرر هیچکدام نبود که شرایط تغییر کند، بجز دل‌تنگی و وابستگی به گروه. اما من فقط به این فکر کردم که آن دوست‌دختر کنترل‌گر و سواستفاده‌گر به این اوقاتی که شریکش با دوستان فابریکش می‌گذراند حسادت خواهد کرد. و خب می‌بینید که با نگاه خوش‌بینانه و خیرخواهانه‌ی رفقا، هیچ دلیلی برای حسادت نمی‌ماند و تازه، شخصیت‌ها بسیار عاقلانه و بزرگسال و فهیم هم رفتار می‌کنند و دوستشان را ناخودآگاه به یک درون‌بینی و نتیجه‌گیری «درست» می‌رسانند. عجیب اینکه با وجود درستی و مثبت بودن این سکانس، هنوز دختر شخصیت منفی داستان حق دارد به این تکه حسادت کند، و هنوز حسود بودن در چنین موقعیتی بسیار «درست» است. مشکل اینجاست که مخاطب قرار است با شخصیت اصلی هم‌دلی کند نه با شخصیت منفی فرعی، و دَرد این سکانس حمایت یک گروه از هم، و در مقابل، منزوی و خارج بودن یک نفر از جمع آنهاست. بیایید قبول نکنیم انسان‌ها ذاتا بد هستند. بیایید در چرخاندن دوربین و نمایش تمام گوشه‌های زندگی خساست نورزیم. 

و بله. این مشکل از آنجا ناشی شد که سعی کردیم خوبی را در همه ببینیم. پس خوبی و درستی نسبی، و گوناگون، و فردی است و برای رسیدن به یک «ثابت» خیلی خیلی باید ریشه‌های دل و ذهن انسان‌ها را شناخت. من این مشکلات را دوست دارم. 

فکر دوم فرار کرد. [یواش! فکر میکنم همین‌جا باید باشد. ایست!] 

نمی‌دانم هویت ساختن خوب است یا نه. اصلا بی‌خیال خوب و بد می‌شوم و تنها به این فکر می‌کنم که هر سازه‌ای را میشود خراب یا تکمیل کرد و در خرابه‌ها هم انگار نمی‌شود زیست. منظور اینکه اشکالی نمی‌بینم که امروز هویتی را کنار بگذارم و باز بعد از مدتی در اختیارش بگیرم. چند سال پیش که خودم را روی طیف شناسایی کردم، یک هویت خیلی جدید داشتم. زندگی‌اش کردم، آرام گرفتم، بعد در جایی دیگر نمی‌دانستم با آن چه کنم؛ آنقدر که دور و کهنه و انگار با‌من‌صیقل‌‌خورده‌ بود، و حالا دوباره احساس می‌کنم به‌جای صحبت از نگرانی و کمبود تمرکز و حس غرق‌شدن در زندگی عادی و کارها و نقش‌ها، انگار دوباره باید یک هویت جدید پیدا کنم. خوبی‌اش این است که این، قالب یا تعریفِ نخ‌نما و دست‌و‌پاگیری نیست که مثل پیله دورت ببافی. این پله‌ای است برای درک شرایط حال، فهمیدن اینکه تنها نیستی، فهمیدن اینکه مشکلاتت قابل حلند، و خلاصه پیراهن نویی است از گل بر تن شاخ سبز.

 

۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۱:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مسئله‌ی توانستن

می‌توانم بگویم از مرحله‌ی حرص خوردن و شاکی بودن از خودم عبور کرده‌ام، یا شاید یاد گرفته‌ام (حالا با هر کلکی) گه‌گاهی در آن موفق شوم. امروز هم‌ پیروز بودم و عجیب اینکه حس تازه‌ای را در خودم پیدا کردم که چه باشد؟ احترام، خیرخواهی، و حیف آمدن نسبت به خودم! برای اولین‌بار متوجه شدم باید بجنگم و خودم را نشان دهم، چون حیف است. تلاش میکنم که بیشتر اظهارنظر کنم، و حاضر به بازی کردنم. در گذشته دنیا فقط یک سمت داشت و این‌طور بود که اصولاً وارد بازی شدن جذابیتی برای من نداشت. پس رویکرد منفعلی را پیش می‌گرفتم و جدا از دیگران سرگرم چیزی می‌شدم. حالا فکر میکنم حیف است تلاش من نادیده بماند، کار بی‌من جلو برود و حرف‌هایی بدیهی را از دیگران بشنوم و تنها تایید و تشویق‌شان کنم. 

مدت مدیدی است زیر سایه‌ی ترسِ از دست دادنم. یک رفتار ناسالم. کوه غم و نگرانیش را پیموده و هنوز می‌پیمایم تا بهتر و از جایگاه بالاتری معادلات زندگی‌ام را درک کنم. اما از دست دادن زمان و نیرو و در یک کلام تجربه‌ی بردگی‌ام باید تمام شود. 

- چه می‌دهی تا آزادش کنم؟

[سه روز می‌گذرد. برای این جوابی ندارم. یک‌بار می‌نویسم «چه دارم؟ هیچ‌چیز. چیزی که امروز باشد فردا نخواهد بود و آنچه فردا خواهم داشت امروز ندارم.» باز می‌دانم گنگ است. از خودم نمی‌پذیرم. در این سه روز بدتر هم بودم. حرف زدنش راحت است. عمل کردنش نه. سهل و ممتنع. انگار هروقت بخواهم می‌توانم آزاد باشم و باز انگار نمی‌خواهم. به دوستان جوان‌ترم: «نوشتن عین‌ تحول است. هیچ اشکالی ندارد که من زار بزنم و نقشه بریزم و به خودم قول بدهم و سه روز هیچ نشود. هیچ نکنم. تمام تلاش ما همین است که عمری با حال دل خوب بگذرانیم. نوشتن این‌ها برای همین است. حتی اگر حال خوب و امیدواریش مال همین ده دقیقه‌ی نوشتن باشد.» همه‌چیز بخاطر زیاده جدی گرفتن است. مال بی‌اعتمادی است. مال تجربه‌ی همین از دست دادن‌هاست. هرچیزی هم خوب است و هم بد. از سد بازی نکردن و گوشه گرفتن که بگذری حالت باز هم گرفته می‌شود. بارها. ولی ادامه باید داد. آنقدر باید ادامه‌ داد و هویت ساخت تا بالاخره یکی از این ساخته‌ها میله و دیوار زندان نداشته باشد حتی اگر حالا دارد. حتی اگر این زندان بزرگ و راحت باشد و آن حیاط بسیار نقلی.]

 

مسئله‌ی توانستن، مسئله‌ی جاودانگی است. زمان بی‌نهایت، یا توان بی‌نهایت، یا امید بی‌اندازه، یا عشق بی‌کرانه، یا شما نام ببرید. مسئله‌ی توانستن بی‌خیال محدود شدن‌ها و محدود بودن‌هاست. تاب آوردن و نیفتادن و بلکه ادامه دادن، حتی پس از افتادن.

۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۵:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

از خودخواهی‌هایم

همین بس که ایراد دیگران را می‌بینم و به‌طلب خودم می‌انگارم! تحمل و حساسیتم آنقدر پایین آمده که انتظار دارم و محلی نمی‌گذارم. کرکره را پایین کشیده‌ام، می‌دانم شاید که مدل دیگری چطور است و چون برای خودم دوست ندارم و انگار برایم مهم شده که نباید اینگونه باشد، از این غافل می‌مانم که نیم دیگر داستان هم آن است که من هم حال و هوای دلخواه دیگری را برایش ندارم. بعضی ارتباط‌ها را نمی‌شود نادیده گرفت و شاید در همه‌چیز نباید دوست داشتن یا لذت بردن یا به هیجان آمدن و دل‌نشینی و هزار صفت زیبای دیگر را جست. بعضی ارتباط‌ها را همین‌طور باید پذیرفت چون خلاف آن شایسته نیست، بگویم اخلاقی نیست و فعلا اثر پسماندش خودم را می‌خورد. اما من این نوع از «خود خواهی» را به آن «خودخواهی» اول ترجیح می‌دهم انگار. دوست دارم این‌طور باشد. 

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۲۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار

بی‌تکلف

قرار بود چه بنویسم؟ 

جایی هستم که کمتر در خودم کشف کرده‌ام.

حالا که وقتم با خودم کمتر شده و با جهان بیرون بیشتر، برایم سخت است که به درونم نگاه کنم. خیلی کارها را ترک کرده‌ام، مثل همین نوشتن، کتاب خواندن، موسیقی شنیدن و نواختن.

فهمیدم که ترجیحم این است یک مسئله برای نگران شدن پیدا کنم. مثل امروز که مهرداد می‌گوید ایران و آمریکا دارند به توافق می‌رسند و من کوچکترین عکس‌العملی نشان نمی‌دهم، زیرا به‌درستی این خبر به هیچ کجایم نیست، اما اگر عکس همین مورد را می‌شنیدم قطعا نگران می‌شدم، با آنکه باز هم کاری از دستم برنمی‌آمد. 

پیرو تحلیل بالا، به‌راحتی در موقعیت‌های مختلف ذهنم هدفش را می‌گذارد «حالا نگران چه بشوم؟» و گاهی بازی نگرانیش آنقدر طولانی می‌شود که کل روز به هیچ چیز دیگری نمی‌شود فکر کرد. درست مثل اینکه آنقدر چشم‌هایت به تلویزیون دوخته شده‌باشند که دیگر نشود برای یک خط کتاب باز نگاهشان داشت. بعد من از نگرانی نگران بودنم نگران می‌شوم و این سیگنال آنقدر لایه‌لایه بالا می‌آید و زندگی را پر می‌کند که آخرش نتیجه‌گیری می‌کنم: «مهرداد، من دیوانه شده‌ام؟ من خیلی داغونم؟». 

جایی هستم که کمتر کشف کرده‌ام. سختی‌ها و شیرینی‌های خودش را دارد . از سمتی رشد کردن خودت را می‌بینی و از سمت دیگر مبتدی بودنت توی ذوق می‌زند. نه فقط از جنبه‌ی وسواس کامل بودن، بلکه برای دیگران هم ملموس است، ترسیدنت، کمبود اعتماد به نفست، اضطرابت، محافظه‌کاری‌هایت، اینها دیده میشوند. من نمی‌خواهم دوباره ذهن گرانقدر را متوجه دیده شدن اینها کنم. عزیز جان، دیده شدی! اتفاق افتاد و تمام شد. وارد فریم بعد شدیم.

خیلی چیزها را ترک کرده‌ام، چیزهای خوبی را. حس مومنی را دارم که دیگر نماز نمی‌خواند. کسی که ناخواسته دارد به آیین دیگری نزدیک می‌شود. البته خدای این گوشه‌ی کشف نشده‌ام را هم پیدا می‌کنم. 

شرم! این مدت تو را در خودم و خانواده‌ام دیدم، ما همه با تو مسموم شده‌ایم. سمیه یک حرفی در جلسه‌ی کتاب‌خوانی زد که در ذهنم مانده است، گفت این شرم (از چیزهایی که بخاطر دیگران انجام نمی‌دهیم، مثل خجالت کشیدن از اینکه دوچرخه‌سواری بلد نیستیم یا شاید زمین بخوریم) باعث میشود که فرد رشد نکند، هیچوقت کارهایی را تجربه نکند. این خود منم.

این مدت همین‌طور بیشتر و پررنگ‌تر اتفاق افتاد که خاطرات روشنم را به‌یاد آورم، خاطراتی که پیش‌تر فقط رنج‌های خاله‌پری را به‌دوش می‌کشیدند، حالا طعم دندان‌موشی‌های آبی روشن روز دستمال سفید و سفره‌هایی که روی زمین برای مهمانی می‌انداختیم، پنج‌شنبه‌شب‌هایی که من از وسط سر و صدا سخنرانی قمشه‌ای را میخواستم نگاه کنم، و سوال‌های موازنه شیمی که با هم حل می‌کردیم را گرفته‌است.

من با هیاهوی بیرون دارم موفق میشوم خیلی چیزها را از خاطر ببرم، آن‌هم غیرارادی، و این برایم یک تولد است. اما هیچوقت و هیچوقت از گذر زمان نمی‌توانم بگذرم، حیرانم. هنوز هم فقط هستم، بدون مسیر یا برنامه‌ای.

امشب خواستم کمی موسیقی گوش بدهم. رسمم شده که حافظه‌ام درخواستی کند و من برایش پخش کنم و با دقت گوش و گاهی نگاه کنم. باز مدتی است سیمابینا می‌گذارم. دوتار کرمانجی و ترانه‌های خراسانیش، گاهی درس سحر ناظری و این اواخر ژاله خون شد. امشب با تیتراژ سریال شهریار و حیدر بابا شروع کردم، ترکی نمی‌فهمم فقط لحنش را دوست دارم. عاشق ترکیب عکس و شعر و خوش‌‌نویسیش بوده‌ام همیشه. بعد رفتم سراغ سیمابینا، آهنگ‌های دیگرش هم جسته‌گریخته مرور کردم، گاهی‌ چندبار آنها که دوست داشتم را گوش دادم، بیشتر دوتار. رسیدم به آی بانو. خودش دایره می‌زد و یک هنرمند دیگر هم دف. یاد مامان سرور افتادم. خیلی‌وقت‌ها با اینجور ترانه‌ها همان نشسته می‌رقصید و دایره می‌زد. باباحاجی کلی نوار سیمابینا داشت. چندتایی هم من برایش ضبط کرده بودم. من یک ذائقه‌ی موسیقی‌ام کشیده به باباحاجی. بابا هم همین‌طور است، موسیقی‌های محلی را دوست داریم. دل‌تنگ که میشوم سیمابینا گوش می‌دهم. حالا نه باباحاجی‌ای هست و نه مامان سروری که دایره بزند. خوب به متنش گوش‌ دادم، او هم از یارش دور بود. این شد که یک آهنگ شاد اشک مرا در آورد. 

یک چیز دیگر که مدتی است هوس کرده‌ام چاشت کشک است! حداقل چهار سالی باید باشد که این غذای محلی خانوادگی را نخورده‌ام. احساس می‌کنم این پست فقط بخاطر همین یادآوری به چشمم خورده. 

۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۲۰ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ساز و گوی و شنو

یک داستان را پیش از تولد بارها و بارها باید تکرار کرد، تعریف کرد، گفت و شنید و باز تکرار کرد. یک داستان اگر یک روزی قابل بازگو کردن نباشد، اگر قصه‌گویی روایتش نکند، اگر هیچ محل اسرارآمیزی در آن نمانده باشد و اگر یک گردالوی گرد گرد باشد که از هر طرفی بچرخانی قبلا گفته شده باشد، یا اگر آنقدر پخته شده باشد که راهش را بگیرد و از دست و نوک زبان آدمیزاد برود برای خودش، آنوقت باید از همین تکرار نشدنش داستانی دیگر ساخت و باز گفت و باز شنید. 

پس ساز و گوی و شنو. 

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار