نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

همراهی بی‌بهانه

وسط حرفهایمان یکباره میرسم به همان سوال بنیادی بودن یا نبودن. از خودم میپرسم چقدر برایم مهم است که جایگاه اجتماعی‌ام چه باشد؟ میپرسم حسودی‌ات می‌شود اگر او بیشتر و سریعتر از تو پیشرفت کند؟ جواب می‌شنوم نه. من چه شباهتی دارم که انتظار داشته باشم بی‌زحمت همان نقطه‌ای باشم که او هست یا می‌تواند برسد؟ می‌پرسم ولی اگر همیشه همینطوری درجا بزنی چه؟ اصلا از کجا معلوم برای او مهم نباشد جایگاه شغلی و اجتماعی تو چیست؟ صدا می‌گوید خب دیگر! میپرسم یعنی چه؟ خب شاید تو رتبه‌ات پایین‌تر باشد اما بتوانی جور دیگری همراهی‌اش کنی. مگر این اصل داستانتان نبود؟ میگویم چرا. 

میگویم باید خجالت بکشم که به این چیزها توجهم جلب میشود، کودکانه است نه؟ میگوید همین که خودت میدانی کافی است. می‌گویم تا من اینقدر دل نگران خودم هستم هیچ وقت قدمهای بزرگتری برنمی‌دارم. می‌گوید خب گیرم اینطور است. دست من که نیست خودت باید خودت را فراموش کنی. می‌گویم خب قبول، فقط میخواستم بدانی که میدانم که دست کم گرفتن خودم هم نوعی غرور و خودبینی است. آدم اگر آدم باشد توی خودش دنبال بهانه نمی‌گردد، فقط سرش را می‌اندازد پایین و کاری که دلش میخواهد را انجام می‌دهد. بی‌شکایت و بی‌بهانه. می‌گوید خب من میدانم، تو هم میدانی. دانستنت بدون عمل هیچ فایده‌ای ندارد. 

میگوید از اینها بگذریم. تو او را دوست داری یا شبیه او بودن را؟ میگویم این که سوال ندارد، خودش را. می‌گوید پس تمام است. میگویم دوست داشتنش درباره‌ی اوست، مثل او شدنم درباره‌ی من. میگوید به این خوبی فهمیده‌ای و باز هم  تکرار می‌خواهد. سری تکان میدهم برای تأیید و می‌گویم هرچیزی تکرار می‌خواهد، اصلا مأموریت شک و ترس و اینجور حس‌ها همین است که انسان را وادار به مرور و تکرار کند. میگوید دستش هم گل و میرود. 
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اشکِ خمیازه

اینجا اتاق انتظار کلاس آقای کیانی است :) کله‌ام را انداخته‌ام پایین شاید دارم صدای ساز بچه‌ها را می‌شنوم که وسطش نیلوفر به ماهرو میگوید عروس راه دور میشی ها! نگاه میکنم. قیافه ماهرو کسل است. نیلوفر با شیطنتی که خیلی وقت است ازو ندیده‌ام رو به من می‌پرسد تو خمیازه میکشی اشکت در میاد؟ مبهوت نگاهش میکنم و بعد از کمی فکر با لبخند بیخیالی می‌گویم آره فکر کنم اگر خیلی عمیق باشه اشکم هم دربیاد :)) جواب میشنوم که واسه همینه عروس راه دور شدی دیگه! :))) 

و ما خشنود از یادگرفتن یک ضرب‌المثل متناسب با موقعیت سر تکان می‌دهیم. 
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

متخصص انگشت سبابه

دلم میخواست یک جایی بود وارد میشدم و به من صاف و ساده میگفت چه جاهایی‌ام سالم است و چه جایی بیمار. چه کارهایی کنم که بهتر شوم. یک آدمی حکیم مانند. 

حالا با این همه فلوشیپ و بورد تخصصی، اول آدم باید خودش تشخیص بدهد پیش کدام نوع دکتر برود. این قسمتش آنقدرها هم بد و مشکل نیست. مسئله اصلی این است که در مطب آن دکتر فرضی و متخصص هم فقط معایناتی در محدوده‌ی همان تخصص انگشت سبابه روی تو انجام می‌شود. اگر انگشت سبابه و انگشت کوچکه با هم درد بگیرند، متخصص شما فقط می‌تواند آزمایش بدهد و دارو برای اینکه انگشت سبابه‌تان  خوب شود، برای انگشت کوچکه بفرمایید متخصص انگشت کوچک را ببینید. البته صبر کنید، صبر کنید، ما توی این کلینیک متخصص هردویش را داریم، کافی است یک وقت دیگر بگیرید، به همین سادگی. خبر خوب اینکه انگشت سبابه‌تان هیچ مشکلی نداشت. سالم سالم است.

پ.ن. 1: از آقای کیانی شنیده‌ام که در گذشته  رسم بوده که وقتی به دیدار بزرگی یا حکیمی می‌رسیدند، از او خواهش میکردند که: "من را نصیحت کنید،" و همان برایشان حکم تحفه و یادگاری داشت که در زندگی به کار ببندند. حالا وسط این تشخیصهایی که حداقل دو پزشک داده‌اند که مشکلات جسمی من (سردرد و درد عضلات و از خواب پریدن) ریشه در استرس و شرایط ذهنی دارد، اینجا جای یک عالم و حکیم را خالی کردم که بروم ببینمش و یک راهنمایی، فقط یک راهنمایی کند من دلم آرام بشه.

پ.ن. 2: به فرض هیچ حکیمی دم دست نباشد، آدم همیشه می‌تواند برود سعدی و حافظ و مولانا بخواند، کتاب خوب بخواند، با آدمهای خوب هم‌صحبت شود، به طبیعت برود، و خلاصه دنبال حرفهای خدا بگردد از زبان آفریده‌هایش.

پ.ن. 3: همیشه کلید و راه حل همه چیز توی دل است، اصلا یک چیزی است این دل نمیدانم چطور چیزی.
۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

وقت بگذار به پایش

در درونم ترسی شاید مضحک می‌آید و می‌پاید، با این مضمون که اگر اشتباه کرده باشم چطور، و اگر دوست‌داشتنی نمانم چطور، و اگر اشتباه کرده باشد چطور، و اگر کسی بهتر پیدایش شود چطور، و همینطور چطور و چطور و چطورها، تا جایی که ضمیری عاقل‌اندیش بیدار شود و به من یادآوری کند اثر گذر زمان، عادت کردن، دوستی، و محبت را. اثر تعلق و مالکیت را، آنطور که اگر کتابی داشته باشم با یادداشت‌های شخصی در حاشیه‌اش، هیچوقت با 4999 نسخه‌ی دیگری که همزمان  با هم چاپ و وارد بازار نشر شدند، برابر نیست. حالا اگر مثل یک کتاب نو میگذاشتمش توی کتابخانه، هیچوقت بخشی از وجود هم نمی‌شدیم، هیچ فرقی با دیگران برایم نداشت، برایش نداشتم. 

این است که دلم آرام می‌گیرد و مطمئن میشوم باغچه‌ی خانه‌ی خودم بهترین زمین دنیاست اگر بخواهم همنشینی گل‌ها را کنم. حافظ بی‌شک از من بهتر این حرف را می‌داند:

                    صبحدم مرغ چمن با گل نوخاســــته گفت    ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
                    گل بخـنـدید که از راســــت نرنجیم ولــی    هیچ عاشـــــق سخن سخت به معشـــوق نگفت 
                    گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل    ای بســــا در که به نوک مژه‌ات باید سُـــفـــت
                    تا ابـــد بوی محــبت به مشـــامش نرســـد    هرکه خاک در میــخانه به رخســــاره نرفـــت 

عجیب آرامشی هست در فکر کردن، نوشتن، و شعر خواندن: دلی مطمئن و ترسی فراری. 
۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار