نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

از تأملات یک عدد جامعه‌نشناس

خبر حمله‌ به پارلمان انگلیس را دیروز می‌شنیدم و اینکه می‌گفت فلان گروه تروریستی مسئولیتش را بعهده گرفته است. آنقدر جنگ و خونریزی و اخبار انفجار و کشتار انتحاری پخش شده و شده که دیگر حساسیت همه‌مان را گرفته، انگار معمولی است اتفاق افتادنشان. بعد نخست‌وزیر انگلیس را نشان داد که می‌گفت در بعضی از دورترین نقاط جهان آوازه‌ی دموکراسی لندن پیچیده و ما همیشه قوی و استوار در برابر چنین حمله‌هایی می‌ایستیم. و واقعیت این است که رئیس‌جمهور آمریکا و فرانسه و آلمان و ترکیه و خیلی دیگر از کشورهایی که در این چند سال هدف داعش و دیگر گروه‌های افراطی بودند هم حرفهایی می‌زنند مشابه همین حرفها. 

و آنوقت ما به فکر و غم فرو می‌رویم که چرا دنیا اینطور شد یکدفعه؟ چرا بعضی‌ها نمی‌خواهند دنیا در آرامش باشد؟ 

و از طرفی هم رؤسای کشورها فکر می‌کنند اگر چنگ و دندانشان را برای هم تیزتر کنند، موقع ورود شهروندان به کشورشان هزارجور انگشت‌نگاری و عکس‌برداری و سابقه جمع‌آوری کنند، دوربین‌های مخفی در همه‌جا کار بگذارند، نیروهای امنیتی را چند برابر کنند، شکنجه‌ها را سخت‌تر و زندانها را وحشتناک‌تر و پرتعدادتر کنند، جلوی تروریست ایستاده‌اند. 

نه دیگر، نشد. یعنی اینها ایستادگی خودشان را می‌کنند، آنها هم کار خودشان را. 

درست من را یاد روش‌های تربیتی کودکان می‌اندازد. فکر نمی‌‌کنم الان کسی شک داشته باشد که تنبیه بدنی کارساز نیست، داد کشیدن سر کودک ناسازگار فقط اوضاع را خرابترو لجبازی را بیشتر می‌کند و غیره. اما چرا در عرصه‌ی سیاست اینقدر دید انسانی و تغییرات فرهنگی و عمقی و آموزشی و حتی علمی، جایش خالی است؟ نمی‌دانم.

شما قدرنمندان عزیز در کل دنیا بهتر نیست پیدا کنید ریشه‌ی پیوستن یک شهروند به فلان گروه تروریستی از کجاست؟ با چه انگیزه‌ای، یا چه ایده‌ای جذبش می‌شوند؟ چه آموزشی می‌بینند که حاضر می‌شوند از جان خودشان بگذرند و جان آدمهای بیگناه را مثل آب خوردن بگیرند؟ فکر نمی‌کنید این همه برنامه و اهداف چندساله را اگر صرف شناخت تنوع و قشرهای مختلف جامعه کنید آثار و آسیبهای روانی و اجتماعی کمتری به دنیا تحمیل می‌شود؟ 

خواهید گفت که "تو نمیدانی، اینها شستشوی مغزی است. آموزش انحرافی است، که از بچه‌ها سواستفاده می‌شود که در این راه بروند و برسند به جایی که دیگر در زندگی چیزی ندارند که بخاطرش بمانند غیر از یک ایدئولوژی افراطی." ولی این باز هم از مسئولیت من و شمای به زعم خودمان فهمیده کم نمی‌کند. این دلیل نمی‌شود که اگر فلان مدرسه آموزش کشتار و حمله‌ی انتحاری می‌دهد، ما فقط تشخیص بدهیم که چطور این حمله را خنثی کنیم. چرا نباید این بچه‌ها، نوجوانها، و جوانها جذب مدرسه‌های ما و بخش سالم جامعه شوند؟ چرا باید خودشان را آنقدر جدا و منفصل از جامعه ببینند که فکر کنند ارزشی، اعتبار، و هویتی برایشان هست در پیوستن به یک گروه تروریستی؟ چرا مشکل را از ریشه نمی‌خواهید درمان کنید؟ تا کی پز فرهنگ و دموکراسی را بدهیم و بخواهیم از آن محافظت کنیم در حالیکه آدمهایی که هرکدام بالقوه بوجود آورنده‌ی این معانی پرزرق و برق هستند با نفرت از ما فاصله می‌گیرند و گول آموزش‌های ضدانسانی این گروه‌ها را می‌خورند؟ تا کی می‌خواهید از ریشه و نسب و قومیت و کشور محل تولد بعنوان معیار خوب و بدتان استفاده کنید؟ چرا نمی‌پذیرید این اولین اصل دموکراسی که همه از بدو تولد با هم به یک اندازه محترم هستند و حق زندگی دارند؟ چرا احساس مسئولیت نمی‌کنید که آدمی که گیرم بیست سال در کشور شما زندگی کرده به اینجا رسیده؟ نه اینکه همه مسئولیت به عهده شما باشد، نه. ولی چرا مسئله را از دید کمک و اصلاح و آموزش حل نمی‌کنید؟ چرا اینقدر خصمانه، اینقدر سرد و بدون ذره‌ای دلسوزی برای این آدمها، و بدون اندکی احساس شرمساری از خودتان؟ که نکند پر قبای دموکراسی‌تان لکه‌دار شود؟ به نظر من خیلی وقت است هیچ‌جا دموکراسی پیدا نمی‌شود. چون بخشی از دموکراسی اعتراف به اشتباه شما یا پذیرفتن مؤثرتر بودن نظر دیگری است، آنوقت عقیده‌ی شما پایین می‌آید و آدمهای مقابلتان بالا می‌روند. 

حالا به انگشت‌نگاری ادامه بدهید. حالا به دیدگاه‌های نژادزده‌تان و فاصله انداختن بین آدمها ادامه بدهید. حتما اگر اینبار تروریست اهل کشور ایکس بوده بقیه‌ی اهالی ایکس هم حمله‌های تروریستی بعدی را انجام خواهند داد. هوش سرشارتان را می‌ستایم. حتما هم راه مبارزه با تروریست را به این ترتیب پیدا می‌کنید، فقط نه این تروریستی که ما به معنی می‌شناسیم، بلکه تروریستی که یک اسباب‌بازی است در دست و بر زبانتان.

پانوشت 1: به خاطر همین حرفها معتقدم فلسفه معلمی و آموزش بهترین و زیباترین روش زندگی کردن در دنیا است.
پانوشت 2: شاملو اگر منظورش این باشد که در دل من هست می‌گوید: مرگ من سفری نیست/هجرتی است/ از سرزمینی که دوست نمیداشتم/بخاطر نامردمانش./خود آیا از چه هنگام اینچنین آیین مردمی از دست بنهاده‌اید؟ فقط من اینقدر ناامید نیستم.
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار

کیفیت رضایت

رضایت داشتن، بی‌ارتباط با قوی بودن و تاب تحمل داشتن نیست. بالاخره آدم یک لحظه در زندگی بجایی می‌رسد که -به فکرش، نظرش، یا احساسش اینطور می‌آید- دیگر هیچ راه چاره‌ای برایش باقی نمانده است. چیزی را میخواهی و بدست نمی‌آید. آن لحظه می‌تواند برای سالهای سال طول بکشد. محکومیتی دائمی به بیچارگی و شکایت و توی سر زدن. 

اما شاید هم برای چند ثانیه‌ای توی آینه نگاه کردی و فهمیدی که "آرامش/امیدواری/خوشبختی/هر چیز دلخواه دیگری اگر در این نیست پس در صورتی دیگر حتما باید باشد!" و مطمئن شدی که هرچه بشود معنایی باید باشد که هیچوقت نابودشدنی نیست و همانجا همیشه برای تو می‌ماند تا بالاخره بروی و پیدایش کنی. اینطور است که بجای کشیدن حبس ابد در پستوی تاریک ذهن،  فقط چند لحظه زندان را با تمام وجود احساس کرده‌ای و دریافته‌ای که مجبور نیستی ناراضی باشی؛ که آرامش/امیدواری/خوشبختی/هر چیز دلخواهد دیگری حتما در شکلی دیگر هست و برای رسیدنت چشم براه است، جایی که هنوز نمیدانی کجاست. 

به این آگاهانه قدم به زندان بیچارگی نگذاشتن، و این ذهن را باز گذاشتن به فرمهای بیشمار دلخوشی (حتی اگر شده بقول حافظ با خون جگر* حاصل شود)، می‌گویم کیفیت رضایت داشتن. 

فاصله‌ی این دلخوشی تا ناخوشی همین یک دم است، و رضایت از هر لحظه‌ی زندگی (به نوعی شکرگزار بودن) بخاطر سپردن این واقعیت است که می‌شود در هر دمی یک دلخوشی پیدا کرد که ناخوشی‌ها را بشورد ببرد گم و گور کند. 

*: اشاره به بیت شعر "گویند سنگ لعل شود در مقام صبر   آری شود و لیک به خون جگر شود"

۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار