نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سوزِ سردِ باد

باد از دیشب تا حالا که شب بعد آغاز شده با عصبانیتِ مارپیچ‌گونه‌اش به دورِ خانه‌ها می‌گردد و نفسِ سردِ اژدهاییش را بیرون می‌دمد. آنقدر دویده که درخت‌ها از دنبال کردنش خسته‌اند. نمی‌آید ساده و صمیمی و با متانت حرفش را بزند. هوای نوجوانی برش داشته، بچه شده و میخواهد که ما درکش‌کنیم. حالیکه درها را بسته‌ و گوشهای خسته‌مان را از فریادهایش محکم گرفته‌ایم. چطور می‌شود حرفِ بادی خشمگین را ورای خرابکاری‌ها ، اسباب‌شکستن‌ها، و در کوفتن‌هایش، خواند؟ تو با این سوز و ناله ‌از من چه می‌خواهی آخر، بادِ زمین‌پیما؟ با تو با چه زبانی سخن باید گفت؟

۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۷:۵۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

بازگشت از پشیمانی

نوشین آنموقع که در اینستاگرامش داشته پست غافلگیری تولد و حس خوبش‌ را می‌نوشته قطعا خبری از دل من نداشته. نوشین شاید حتی در خاطره‌اش دیگر منی نمانده باشد و اصلا چه لزومی دارد که مانده باشد. گذشته‌ها هجده سال است که گذشته. اما همین نوشین خبر ندارد که منی که اینستاگرام را دو هفته‌ یکبار چک میکنم و بعد با احتمالی از بین چندین و چند ده بروزرسانی، هر کدام که زودتر بیاید را می‌بینم و بعد تمام، آنروز پستش را دیدم و مثل گوش‌ماهی خوشگلی که لای شن‌ها دیده باشم، از زمین برداشتم و گذاشتم در طاقچه‌ی فکرهای آشفته‌ام.‌ مگر چه گفته بود؟ خاطرات برادر بزرگ‌ترش از روزی که نوشین به دنیا أمد، و از جابه‌جا شدن نقش‌های پدر و مادر و بچه‌ها، و از بچه‌های خودش و برادرش، و بعد دعا برای سلامتی مادرش و شادی روح پدرش. و بعد اینکه بگوید خانواده مفهوم قشنگی است. می‌بینید، خانواده با همه‌ی سختی‌ها و فرسایشهایش باز هم قشنگ است اما من نگاهم را دوخته‌ام به‌نیمه‌ی خالی لیوان. البته که گاهی پی میبرم به زیبایی‌اش، اما، خب، این ‌‌مقدار‌ بسیار ناچیز و قابل چشم‌پوشی است.  همینطور که به گوش‌ماهی نگاه میکردم و‌ سعی میکردم صدای خروش دریا را از لابه‌لای پیچ‌های گذشته‌ی عمرش بشنوم، فکر کردم آیا واقعا کاویدن یک موضوع برای کشف رنج‌ها و بازآفریدن رنج‌های بیشتر درست است؟ اگر این سکه دو رو دارد و من از این رو چیزی دستگیرم نمیشود دلیل بر آن نیست که خودم وزن مثلا خط را زیاد کرده‌ام که شیر کمتر بیاید؟ در گذشته ماندن و کاری نکردن، مثل انکار کردن وجود گوش‌ماهی زیر شن‌ها نیست؟ عاقبت شک کردم. چه کرم درختی باشم چه کرم ابریشم دیده‌ام حصار پیله شکستنی است، حتی اگر اصل هویت خودم، اینجا کرم بودن را، زیر سؤال ببرد. روز بعد از نوشین، نوبت عبدالکریم سروش شد که از گوشی مهرداد حرفهایش را پخش کند در بلندگو و من وسط شستن کاهو و بروکلی و غرولند در این‌باره که چرا بین نماز استسقاء و آمدن باران باید رابطه‌ای باشد در حالیکه خود سروش هم نمی‌داند دقیقا چرا، و باز درحالیکه استدلال‌‌ کفران نعمت باعث سلب نعمت از یک قوم میشود خیلی کلیشه است، اما من باز هم تحفه‌ای لابه‌لای شن‌های ذهن و زبانم پیدا کردم: یک سنگ صیقلی‌ پهن و رنگی با گوشه‌های گرد که مرا یاد تمام چیزهایی که از دست داده‌ام یا فکر میکنم که دارم از دست می‌دهم، انداخت. آیا قدرشان را ندانسته بودم؟ یا همین حالا استفاده و ارتباط درستی نداشتم که احساس از دست رفتن سراغم آمده است؟ می‌تواند این باشد، کاملا ممکن است، بله ممکن است.

حالا چکار می‌شود کرد؟ صدای سروش از توی شرشر شیر آب می‌آمد که وقتی توبه کردند نعمت به آنها بازگردانده شد. با خودم فکر میکنم که هه، این دیگر آخر کلیشه است. دست جای خوبی گذاشته‌ای، این بحث نیاز امروز من است اما معلوم است که هرچیزی با توبه برنمی‌گردد. مهرداد، حالا گیریم راهش توبه است، اصلا توبه یعنی چکار کردن؟ یعنی دیگر حتی فکر نکنی و تمایلی هم به انجام کار نداشته باشی. نمیشود که فکر نکنی، شاید به زور جلوی خودت را بگیری، ها؟ خب مراحلی داره دیگه، وقتی کامله که هیچ میلی نباشه. تو از کجا اینها رو اینقدر مطمئن میگی؟ دفعه‌ی پیش می‌گفت!  یک دلالتی هم داره که در حال زندگی میکنی، توی گذشته نیستی. آفرین آفرین، اصلا برای همین می‌پرسم. به سنگ صیقلی‌‌ام نگاه میکنم و دلم نگران می‌شود که نعمتهای در حال گذر و غور در گذشته و تنیدن تارها به دور خودم را چطور کنار هم جا دهد؟ سه‌ساعتی بعدتر می‌پرسم توبه به معنی بازگشت نبود؟ بستگی به این داره که بازگشتن از چی؟ از مسیر غلط مثلا. فکرم پی آن میرود که این بازگشتن همان بازگشتن نعمت است یا نه. راحت نیستم که فکر کنم به اشتباه رفتیم و اینها بر سرمان آمد. راحت نیستم که فکر کنم در تجربه‌ی از دست دادن و رنج، تنهاییم یا بیشتر از دیگری در سوز و گدازیم. مهرداد میگوید مسیری که بازمی‌گردی مسیر دیگری است. اهمیتی نباید داشته باشد بجز اینکه شاید نعمتی هم که بازگردانده می‌شود نعمت دیگری است متناسب با همان راه جدید. شاید آنوقت به جای راه رفتن در ساحل شنی وسط دریا باشم و پریدن ماهی‌های فسقلی و براق را کشف کنم. آنچه ثابت باید بماند قدر نعمت را دانستن است به شیوه‌ای که بازتابی از پشیمانی راه گذشته در آن باشد. مثل صدفی که بار قبل مرواربدش را ناسفته رها کرد و این‌بار کوشید و ساخت. از این نظر رشد ما و معنای زندگی در همین موفقیت برای توبه کردن شکل میگیرد، چراکه بدون آن یعنی خبری از خودأگاهی، اندیشه، تمرین، جنگیدن برای ارزشهایم، و مهمتر از همه معنایی برای زندگیم نیست.

۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۰:۴۳ ۱ نظر
دامنِ گلدار

دیوانه‌ای ساده‌لوح

بی تو دیوانه‌ای هستم که حتی نوشتن هم آرامش نمی‌کند. من این درد را کجا ببرم. مهری که بر جانم پیچیده‌ای و تا مغز استخوان ریشه داده‌است را چطور حالا بدون باغبانیت تحمل کنم؟ خوب است اشک میوه‌ دهم؟ نه، سبک نخواهم شد. این بار آنقدر سنگین است که بشکنم. شکستن از دل، در روح، در تمام آن لحظه‌های ناب تنهایی، مثل لیوان لب‌نازکی که با یک اشاره نفهمی چطور خرد شد. من این درد را همانجا رها کردم و رفتم سراغ زندگی خودم. به خیالم که تو خوبی، و من امیدوارترینم. من این درد را هیچوقت آنطور که باید درک نکردم، قدمی برنداشتم با تو، تنها مشتی نظر و حرف بیخود. چه بگویم؟

۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

ایست، تاریکی، سفر

ایست، آسیب، کوشش./ ایست، آسیب، اشک، سکون./ ایست، آسیب، آسیب، آسیب./ ایست، سکون، کوشش، بلع./ ایست، آسیب، کوشش، گام./ ایست، اشک، کم، سکون./ ایست، کمک، سکون، جدایی./ ایست، کمک، نیاز، ترس./ ایست، دوری، کم، غریب./ ایست، سکون، تاریکی، اشک./ ایست، سکون، کوشش، جرقه./ ایست، جرقه، بلع./ ایست، جرقه، گام./ ایست، جرقه، سکون./ ایست، جرقه، جرقه، ایست./ ایست، کوشش، کوشش./ کوشش، کوشش، کوشش, کوشش.

 

 

ایست، آسیب، کوشش

۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۹:۴۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

یک آسمان شمع سوزان

مثل ستاره‌هایی که در گنبد آسمان پخش‌اند و از هم دور، تنها شده‌ایم. اما انگار‌ کسی روی زمینی دیگر گفت: آن ستاره‌ها را می‌بینی؟ آنها که «کنار هم‌اند» و بالایشان آن یکی ستاره‌ی کم‌نورتر هست اسمش.. نمیدانم فرقی ندارد چه اسمی رویمان گذاشت. مهم این است که خوشه‌خوشه به هم وصل شده‌ایم و از دید آن یکی زمینی‌ها، خیلی نزدیکیم.

لابد نور ما اگر تا زمین می‌رسد تا ستاره‌های دیگر هم می‌تواند سفر کند. باید بسوزیم، بتابیم، آسمان نورمان را به حرکت وا دارد و آن میانه‌های راه جایی دلمان آرام شود که بالاخره فهمیدیم و حس کردیم گرمی نور یک ستاره‌ی دیگر را. سوختن راه چاره است، هم برای ستاره، هم برای پروانه، هم برای شمع. 

 

پ.ن. پیداست از نجوم هیچ نمیدانم؟ یحتمل.

۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دردها و همدردها

فکرم مشغول این سوال شذه که چه راهی جز کشیدن درد برای همراهی با دیگری که در رنج است، داریم؟ هیچ راهی. هر تلاشی یک تجربه‌ی شخصی از آب درمیاید. در تمام روابطی که داریم، اگر یک پای قضیه در رنج باشد باید گفت هیچکاری از دست ما برنمیاید. من نمی‌توانم تنهایی والدینم را پر کنم. من حتی ننهایی خودم را هم گاهی نمی‌توانم پر کنم. من نمی‌توانم از درد برادر، مادر، فرزند، و همسر خاله‌پری کم کنم. من که جایم گرم است و فعلا مشکلی ندارم غیر از شخصی‌جات و باز هم هر لحظه نگرانم که نکند روزی کارم را از دست بدهم و هزار ترس دیگر، من که بزرگترین هدفم رها شدن از زندان شخصی‌ام است، به چه درد دنیا و جامعه می‌خورم؟ البته آنها باشد پیشکش. همانطور که گفتم برای درد آدمهای اساسی و آنهایی که روزی از خودشان برایم مایه گذاشته‌اند هم چاره ندارم. حالا چه کنم؟ بله اگر بیست سال پیش بود، میگفتم میخواهم دکتر شوم تا جان آدمها را نجات دهم. میخواهم فلان کار را کنم، و بهمان کار.  حالا که دیگر زمان این حرفها نیست، کار را باید به‌خاطر درآمدش نگاه داشت و شاهد پیرشدن اطرافیان بود و خبری از رویاهای ایده‌آل نوحوانی و کودکی هم نیست. خبری از جذب در دنیا نیست، انگار که پیش‌فرض همه‌چیز باید همینطور باشد و بگذرد. کنجکاوی نیست، تلاش نیست، زحمت و عرق‌ریختن نیست، هرچه هست همه‌اش توی این کله است. فرسایش و فرسودگی و نگرانی‌ها و فلجی‌ها. نشسته‌ام که بمیرم. 

داشتم فکر میکردم راهش چیست؟ فایده‌ی آن چیست که بدانی کسی رنج می‌کشد؟ لابد باید کمکی کرد، راهی قابل انجام، طرحی درست. گاهی دوست دارم سرم را جدا کنم بگذارم روی زمین و به راهم ادامه دهم. دوست دارم بدانم از من بدون آن کله‌ی پر مشغله چه می‌ماند. دوست دارم هرچه اتصال آنجا شکل گرفته را قطع کنم. دوست دارم بدانم این چیست درونم، روح است یا عادت. این سرکنجبینِ فکر که دائم صفرا می‌آفریند چیست. آیا یک واحد ژن شجاعت دارم که پا بگذارم روی هرچه فکر میکنم؟ چطور فرای این ذهن دچار به دیده‌ها و شناخته‌ها بروم. آیا خواهم فهمید که همدردی چطور است؟ درد کشیدن کافی است؟ برای من شاید. لابد بیمارم. اگر سالم بودم که به این بسنده نمی‌کردم و نمی‌نشستم. رنج بکشم برای همدردی که چه شود؟ برای او چه فایده دارد؟ تنها من میفهمم، خوب است، من باید بفهمم. اما بعد، بعد چه؟ بعد ندارد، من بعد ندارم. و این خوب نیست. 

همدردی ممکن است به آدم اول کمک کند تا دوران درد را بگذراند. بعد هم لابد آن آدم تنهاست تا دوران پس از درد را بگذراند. دوران پس از درد می‌تواند بدون درد باشد، اما می‌تواند دوران درد جدیدی باشد که من هنوز درک نکرده‌ام و همدردش نشده‌ام. دردهایی ضعیف‌تر و قوی‌تر. دوست دارم جای بنی‌آدم اعضای یکدیگرندِ سعدی را با خیام عوض کنم و عاقبت این رباعی بر دلم می‌نشیند:

بر شاخ امید اگر بری یافتمی، هم رشته‌ی خویش را سری یافتمی، تا چند ز تنگنای زندان وجود، ای کاش سوی عدم دری یافتمی. 

 

فکر میکنم همدردی چیزی است که همزمان ودر یک مقظع باید اتفاق بیفتد و زخم دوم اگر واقعی نباشد و هر دو نفر یا تمام اعضای گروه با هم تلاش به خوب شدن نداشته باشند، همدردی خیلی معنایی ندارد و یک ترحم بی‌فایده و احمقانه است. 

۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۷:۵۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

بزرگِ سیاه

قرمزِ کوچک کِش آمد و همینطور بزرگ و بزرگتر شد. توی آن تاریکی که هیچکس سرخی را از سیاهی تشخیص نمی‌دهد، همه‌چیز پشت دیوارهای بسته است. قرمزِ حالا دیگر بزرگ، با آن ظاهر شبح‌وار خاکستری راه افتاده و نمی‌گذارد صدا از چیزی به بیرون‌ نشت کند یا از بیرون پیامی برسد. چه افتضاحی، چه نمک گندیده‌ای، چه دنیای سرگردان و دستپاچه‌ای. قرمز بزرگه دست‌ پیوند‌ها را از هم جدا و نفس‌شان را خفه می‌کرد و برای خودش می‌تازید، ساعت‌ها، ساعت‌ها. از من بپرسید می‌گویم آخر آن بیگناه‌ها در خانه‌ی امن‌ و نفوذنا‌پذیرشان حبس بودند، راه فراری نبود، افتضاح همین است. جایی که مدتها از گزند و آسیب دورشان کرده‌‌ حالا شده بلای جان.

از من بپرسید بسیار شگفتی بین آن دستهای گره‌خورده در هم اتفاق افتاده بود، بسیار ستاره درخشیده بود، نقاشی ریخته بود، صدا پیچیده بود، فکر تنیده بود، هان، فکر، فکر، و فکر. دیواره‌ی‌ آنجا نقش‌ِ تصمیم و یاد و خاطره داشت. آن همه سلول خاکستری، مثل مغز شیرین گردو در پوسته‌ی چوبینش آرمیده بود که سر و کله‌ی قرمزها پیدا شد. تاختند، ساعت‌ها، و ساعت‌ها. بعد دستی از بیرون پیدا شد. خانه را شکافتند، قرمزها را بیرون انداختند و خانه را بستند. صاحبخانه‌ که نباشد، چه کار دیگری می‌شود کرد؟ در تاریکی بعد از جنگ، جای خاکستری‌های حساس و ظریف، یک حجم سیاهِ بزرگ و خالی ماند. آواز و ستاره و خاطره در هم آمیخت و هویت جدیدی پیدا کرد. خاکستری‌ها خوابیدند.

 

قرمز کوچکه

 

+ چون فکرم اینجاست و لازم بود بنویسم.

++ از  اسم قرمز کوچکه سوء‌استفاده کردم. هر قرمزی مهاجم نیست.

۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۵۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار