نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

گاهِ باختن

سر کلاس نشسته بودم، انگار خیلی‌ها آشنا بودند و انگار مدتها بود اینجا را میشناسم. یکدفعه از خودم پرسیدم چه مدت از ترم گذشته؟ آخرین امتحانی که دادم کی بود؟ یادم نمیامد. وسط ترم بودیم یا آخرش؟ نمی‌دانم. چه اتفاقی افتاده که من اینقدر برنامه و زمان از دستم خارج شده؟ معلوم نیست. چند درس هست که تا بحال شروع به خواندنشان نکرده‌ام؟ خیلی، خیلی زیاد. هیچکدام را نمی‌فهمم. مدتهاست نگاهشان نکرده‌ام. حالا چه می‌شود؟ با من چه میکنند؟ 

و این خوابی است که شاید حداقل سه‌بار تکرار شده‌است. نمی‌توانم به آن فکر نکنم. در یکی از نسخه‌ها وسط امتحان جلسه را ترک کردم و بعد که برگشتم فرصت تمام شده بود. اصلا نمی‌فهمیدم چرا باید چنین کاری را در یک شرایط جدی انجام دهم. 

بله، نمی‌توانم به آن فکر نکنم. این صدا از جایی است پشت پرده‌ی ذهن، و من باید برای راحتی خیال آن نقطه از ذهنم که شده فکری برای مسئولیت‌پذیری و نظم شخصی‌ام بردارم. نگرانم. 

مسئولیت‌ را باید در قالبهای ملموس و شدنی بریزم. باید فکرهای دور و دراز و آنچه در کنترل من نیست را از ذهنم دور کنم. باید هرچه در دست دارم تمام کنم. جدی بودن به خشک بودن یا تفریح نداشتن نیست. خوابها نشانه‌اند تا حواسم را بیشتر جمع کنم. فرصتها کم هستند و هزینه‌ها سنگین. 

مسئولیت را نمیفهمم. اولویتها را گم میکنم. برای بدست آوردن بیشترین شناخت، اول باید کاری را انجام دهم که بیشتر از آن میترسم. ترس یعنی به باد دادن اعتقادات گذشته؛ پیش به سوی باورپذیری! یعنی مواجه شدن با چیزی که مانع از ادامه مسیر بود، و حالا که از روبرو کورسوی امیدی پیدا شده تو به گذشته باخته‌ای. به تصوراتت، به زمانهایی که تلف شد به دور خود چرخیدن و لرزیدن و مانع‌تراشی. به گذشته باخته‌ای اما حالت بهتر می‌شود و باز آینده ترسی است نو در پیش‌ رو. 

۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۳ ۵ نظر
دامنِ گلدار

ترس‌های زیرزمینی

نزدیک بود یک پست بسیار بلند و بالا بنویسم درباره‌ی اینکه چرا بیشتر تمرکز و توجه ذهنی‌ام معطوف به مسائلی است که در طبقه‌ی بی‌اهمیت قرار می‌گیرند. بعد درگیر شدم با مفهوم اهمیت، و به این نتیجه رسیدم که هرکدام از آن غیرضروری‌ها در زمان و به فراخور شرایط نسبت به دیگران اهمیت پیدا می‌کنند. بعد مواجه شدم با طیف وسیع و متعددی از فعالیتهایی که همه هم ضروری بودند و هم غیرضروری، بسته به اینکه در چه حالی باشم، چه زمانی باشد، چه کسانی اطرافم باشند، و در چه قالب اجتماعی بیرونی قرار گرفته باشم. داشتم به حال این پراکندگی فکری میکردم که متوجه شدم هنوز چیزهای دیگری هست که باید وارد برنامه شود! یا در آینده دور و نزدیک خواهد شد. 

بله، و خوشبختانه پس از ساعتی چند یاد یک وبلاگ این‌کاره افتادم و آخرین پستش که خیلی طولانی بود. این‌بار رسیدم به قسمت تحلیل اختاپوسی‌اش که عجیب آشنا و بدردبخور بود و برای همین لینکش را اینجا می‌گذارم تا اگر کسی خواست خودش بخواند. اصل موضوع درباره‌ی انتخاب شغل است، اما خیلی تحلیلی است و راهکاری که ارائه کرده برای خیلی مسائل دیگر هم قابل استفاده است. اگر لینک را باز کردید، برای شرح مفصل آنچه اینجا فقط مرور کرده‌ام دنبال عکس هشت‌پا بگردید! :)


براساس این تحلیل، هرکدام از ما آدمها یک هشت‌پای آرزوها و خواسته‌ها داریم. برای پیدا کردن این هشت‌پا، باید سری به زیرزمین خانه‌ی ذهنمان بزنیم و پیدا کنیم چه چیزهایی برای ما مهم است و در جستجوی چه هستیم. هرپای این جانور نماینده‌ی یکی از ابعاد زندگی است. مثلا یکی محور زندگی شخصی است، یکی محور از پس مخارج و ضروریات زندگی مادی برآمدن، یکی رعایت اخلاق و شایسته رفتار کردن، یکی مقبولیت اجتماعی، و چه و چه. مثلا خواسته‌های محور اجتماعی چیست؟ مشهور شدن، قدرت زیاد بدست آوردن، مورد تحسین قرار گرفتن، تأیید شدن، یا کسب احترام زیاد. خواسته‌های محور شخصی چیست؟ دنبال علاقه رفتن، استعدادهایمان را شکوفا کردن، اعتماد به نفس بالا و رضایت از خود داشتن، و غیره. صحبت این است که خواسته‌های ما روی هرکدام از این محورها ممکن است با خواسته‌های محور دیگری در تناقض باشد. و درست به همین دلیل، هیچکس نمی‌تواند هشت‌پای آرزوهایش را راضی کند! 

اما ما آدمهایی نیستیم که هرکدام با خوشحالی و با تمام سرعت و ترس از به اتمام رسیدن زمان، یکی یکی به خواسته‌ها تحقق ببخشیم. خیلی وقتها موفق به نظر می‌آییم ولی احساس عمیق رضایت نداریم. اینجاست که نویسنده پست مذکور، شما را دعوت میکند سری به زیرزمینِ زیرزمین، یعنی ناخودآگاه ناخودآگاهتان! بزنید، و توضیح می‌دهد که چطور هر کدام از چیزهایی که فکر میکنید به دنبالش هستید و برایتان مهم است را بازجویی کنید تا بفهمید از درون دل خودتان بیرون آمده یا کس دیگری در کاسه‌تان گذاشته. 

بعد که با خواسته‌های حقیقی تنها شدید، شما را دعوت میکند به زیرزمینِ زیرزمینِ زیرزمین بروید، و آنجا کشف کنید چه علاقه‌هایی داشتید که سرکوب شدند یا به دلایل دیگر مدت زیادی است که نتوانسته‌اند راهی به ذهن شما پیدا کنند. این کار برای این است که جای خالی خواسته‌های قلابی که در مرحله‌ی قبل حذف کردید را در هشت‌پا پر کنید. معلوم است که وقتی ذهنتان را از چیزهای دیگر پاک کنید، جا برای موضوعات بیشتری باز می‌شود. 

و اما بالاخره پس از این کشف و اکتشاف در تاریکی، کلید اساسی معما در طبقه‌بندی خواسته‌هاست. راه‌حل نویسنده‌ی پست آن است که خواسته‌ها را به پنج دسته تقسیم کنید، شبیه به یک قفسه یا کمد. مثلا یک کشوی سه‌تایی در نظر بگیرید که کشوی آخر از همه بزرگتر، بعد وسطی، و باریکتر از همه کشوی بالا است. روی کمد یک کاسه‌ی کوچک هست و کنار کمد یک سطل پلاستیکی برای کاغذهای باطله. خواسته‌هایی که اصلا دوست ندارید شکست بخورید، و برایتان مهمند، که تعدادشان باید کم هم باشد را می‌گذارید در کشوی بالا. آنهایی که مدتهاست بخشی از ما هستند و نمی‌شود باز هم رهایشان کرد، جایشان در کشوی وسط است. درباره‌ی من مثلا خرید لباس، یا رسیدن به مو! یا شاید فعالیتهای اجتماعی و دورهمی، چیزی است که استعداد خاصی برایش ندارم، اما باز هم نمی‌شود چنین کارهایی را به امان خدا رها کرد. و بالاخره در کشوی پایین چیزهایی که واقعا مهم نیستند و کنار بقیه جایی ندارند، می‌گذاریم. اگر وقت بود و امکاناتش هم بود، ممکن است بیایند کشوی وسطی یا بالایی، وگرنه که هیچ. 

اینجا سطل زباله هم هست برای رهایی از عادات و اخلاق‌های بد، یا هرچیزی که خود واقعی ما با عقل و منطق نمی‌خواهد داشته باشد. و آن کاسه‌ی کوچولو، بالای کمد، برای کارهایی است که به هرقیمتی آدم بخواهد انجامشان بدهد. بدیهی است که نمی‌توان از یک یا دو مورد بیشتر اینجا نگه داشت چون آنوقت خود به خود ویژگی اولویت‌بالایی تاثیرش را از دست می‌دهد. و همینطور فراموش نکنید که به هر قیمتی شامل روابط، خانواده، سلامتی و هرچیزی از این نوع هم هست. نویسنده‌ی پست نوشته خیلی از آدمهای مشهور تاریخ این مسیر را رفته‌اند، به قیمت همین‌ها. آدم البته مختار است که چه بخواهد، ولی من فکر کنم با سر و سامان دادن به همان کشوی باریک بالایی هم خوشحال باشم. 


پی‌نوشت 1. خواندن اصل پست به شدت توصیه می‌شود.

پی‌نوشت 2. آنقدر دوست دارم من هم پستهایم را با تصاویری مثل آنها که نویسنده گذاشته در وبلاگش تکمیل کنم، که حساب ندارد.

۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

تا آخر شهریور پست ثابت: کمپین کوله‌پشتی مهر

کوله‌پشتی


هیچ لذتی از داشتن کتاب و دفتر نو و مدادهای رنگی در ابتدای سال تحصیلی بالاتر نیست. و اگر سالها باشد که از مدرسه بیرون آمده باشی و پاییز را با نشستن سر کلاس شروع نکنی، چه می‌شود کرد جز اینکه از تماشای ذوق مدرسه‌ای‌ها به ذوق آمد؟

 کمپین کوله‌پشتی مهر دستش در این کار خیر است و یک مسابقه‌ی عکاسی هم که عوایدش صرف همین کار می‌شود، در وبلاگ دکتر میم در جریان است. 


بشتابیم و بشتابید :) 

۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خیالِ آزادی

بارها اتفاق افتاده به این نتیجه برسم که فلان مورد که برای خودم یک مانع فرض میکردم، اصلا مانع نیست. این یعنی من تجربه‌ام از دنیایم و درونم چیزی است به مراتب محدودتر و زندان‌گونه‌تر از آنچه می‌توانست باشد.

این شاید همان نظریه‌ی دنیاهای موازی است که همین‌جایی که مونا بر سر خود می‌زند که پروژه چه و گواهینامه‌‌ی رانندگی چه، دنیای موازی‌ای وجود دارد که همین آدم هم پروژه‌اش را انجام داده و هم رانندگی می‌کند! 

این همان حرف گاندی است که گفته برای هر کاری بگویید و فکر کنید "می‌توانم،" چون در آنصورت است که مقدمات انجامش در شما ایجاد می‌شود. 

این یعنی تقلب از دست تئاتری‌ها برای آنکه موقتاً نقشی را قبول کنم و ماهرانه بازی کنم که مال شخصیتی دیگر است. 

این یعنی داستان بهتری برای خودم تعریف کردن. یعنی حتی وقتی از خودم ایراد می‌گیرم که چرا در یک دنیای خیالی زندگی میکنم، چرا بالاخره توی آب نمی‌پرم، و چرا از حاشیه سراغ متن نمی‌روم.. آخر چرا؟


این یعنی نمی‌دانم خیالی بودن را باید پذیرفت یا خیالی نبودن را خواست و از خود رنجید. اما رنجیدن عاقبت ندارد و راهی به آزادی هم نمی‌برد. یک آدم خیالی باید به شیوه‌ی خودش آزاد شود.

۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

در باب نسبیت

قدیم‌ها که بچه بودیم و کرم کتاب، توصیه بزرگترها توی کتابفروشی همیشه این بود: از روی جلدش انتخاب نکنی ها!

ولی مگر به گوش ما می‌رفت؟ باز هم یک جلد خوشگل و رنگی یا معماگونه و مرموز پیدا میکردم و به خاطر جلدش، دوست داشتم همان کتاب را بخوانم. بزرگتر شدن این مشکل را حل نکرد، نچ! زهی خیال باطل.

به شکلی موازی، از همان قدیمها متن خیلی از آهنگها را غلط می‌خواندم، یا واژه‌های هم‌قافیه و هم‌وزنش را به جای اصلی می‌خواندم. بعد پیشرفت کردم و دیدم اصلا دوست دارم آهنگ خارجی گوش بدهم. میگفتند برای زبانت خوبه!! اما متن آنها را هم دور زدم و به حفظ کردن ریتمشان ادامه دادم. در ادامه‌ی این روند به گوش دادن آهنگهایی به زبانهایی که اصلا نمیشناختم، علاقه‌مند شدم. خیلی هم بهتر بود، چون حتی اگر متنش آبگوشتی بود حداقل از آهنگش لذت میبردم. بالاخره  فهمیدم من آهنگ خالی رو دوست دارم، و چسبیدم به آهنگ و بعد در پی یک اتفاق عجیب با ردیف موسیقی دستگاهی آشنا شدم. تازه که کلاس ردیف رفتم متوجه شدم که آواز چقدر دلنشین است، چقدر دلم میخواهد بدون هیچ سر و صدایی فقط یک صدا باشد و با لحن آشنایی شعرها را بخواند. فهمیدم اینجاست که شعر سوار آهنگ می‌شود و زیبا می‌شود. 


امروز که یاد اینها افتادم، میتوانم بفهمم چرا. چون لحن و موسیقی را دوست دارم و عاشق نقاشی و طرحهای گرافیکی‌ام. توصیه من به هرکسی این است، حتی اگر گول جلد کتاب را می‌خورید، دلیل خوبی هست، عشقی هست، مثل عشق به طراحی، عشق به رنگ، و عشق به آهنگ.

۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۳ ۵ نظر
دامنِ گلدار

نردبانی برای گوشه‌ی اتاق

1
یک روز دفتر را باز کردم و عکس خودم را کشیدم، پای تخته در حال توضیح و حل مسئله. دانشجوها را هم کشیدم. هشت ماه بعدش پای تخته بودم. دانشجوها روبرویم. روز دیگری که آنموقع تاریک و کم‌نور بنظر می‌آمد، دفتر را باز کردم خودم را شبیه یک موجود بی‌فرم سیاه و خط‌خطی کشیدم و گفتم: فبول کن، این تو هستی با همه‌ی کم و زیادهایت! با جانور ژولیده‌ی درونم زندگی کردم، گریه کردم، موسیقی گوش دادم، طیف همفکرهایم را پیدا کردم، درسم را تمام کردم، تا دوران تاریکی‌ها هم تمام شد. نقاشی‌های رنگی کشیدم، تجربه‌های جدید کردم، وقتی که جانور آرام بود و در خواب. تا این روزها که دائم به بیرون سرک می‌کشد. امروز تاریک است؟ رنگی است؟ نمی‌دانم. ترکیبی است هم ناشناخته و هم آشنا. شبیه گذشته‌هاست اما خود گذشته نیست. فرمولهای قبلی رویش کارگر نیست. جدید است اما غریبه نیست. جانور بیخود دمش را تکان نمی‌دهد، آشنا پیدا کرده. 
2
یکی از قدیمی‌ترین دوستانم امروز خبرم را گرفته بود. میخواست برای حل مسئله‌ای کمکش کنم. پیگیر شدم و نیم‌ساعتی سوال و جواب، با آنکه میدانستم دوست عزیزتر از جان خودش محقق برجسته‌ای است در ینگه دنیا و همیشه من از او یاد گرفته‌ام. خلاصه آخر مسئله را تشخیص دادیم و چند تا کلمه کلیدی که خودم هم اطلاع دقیق نداشتم و فقط در جستجوها به گوشم خورده بود کمک کرد تا بتواند مسئله‌اش را دنبال کند. خوشحال شدم. گاهی فکر میکنم یک مهندس بی‌حواس با دانش به عمق یک میلی‌متر هم آنقدرها بد نیست. بالاخره امروز با یک میلی‌متر به دوستم کمک کردم! خدا را شکر!
3
و اینجا بود که احساس کردم که انگار همیشه گوشه‌ی اتاقم یک نردبان داشته‌ام که فقط حکم دکور را داشته. دارم برای اولین بار فکر میکنم با نردبان میشود چند پله بالا رفت و حداقل کف اتاق را از زاویه‌ی جدیدی دید. شاید اگر خیلی پیشرفت کنم، همین‌ روزها برای خودم یک نردبان بکشم که از گوشه‌ی اتاق آمده کنار دیوار بیرونی خانه، و خودم جایی آن بالای بام در حالیکه خم شده‌ام جناب نردبان را بردارم برای بالا رفتن از بام بعدی، و آنقدر بالا بروم یا حتی پایین بیایم که شخصیت نردبان خوب برایم جا بیفتد. 
۰۴ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۴ ۳ نظر
دامنِ گلدار