نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳۲ مطلب با موضوع «افسردگی» ثبت شده است

برنامه‌ای برای معمولی‌ترین روزها

معلوم است که این روزها معمولی نیستند. اصلا معلوم نیست «معمولی» نسبت به چه چیزی یا چه وقتی؟ شاید روزهای خیلی بدی هم باشند از قضا. ولی من حداقل آگاهانه نمی‌خواهم زیر بار تهمت ناشکری بروم. مطمئن هستم و می‌بینم چیزهایی در این روزها هست که نسبت به خیلی روزهای قبل‌تر بهترشان می‌کند. برای همین باید گفت این روزها حداکثر و حداقل بهتر است معمولی باشند.

من آن‌قدرها هم حالم بد نیست، یعنی‌که امیدوارم این‌طور باشد. بد هم باشد نتیجه‌ی کارهایی است که می‌توانم انجام بدهم ولی نمی‌دهم. مدیر شلخته‌ای در درونم صاحب قدرت شده و هیچ‌چیزی سرجایش نیست. بگذار فکر کنم. درست است. اصلا برای همین اینجا هستیم مونا. آمده‌ایم یک برنامه‌ای بریزیم برای اجباری انجام‌دادن همین کارها. مرتب و منظم کردن محیط اطراف و موضوعاتی که بلاتکلیفند.

نمی‌دانم چرا باید این‌قدر زیادی حساس و پای‌بند به اصول و اخم و تخم‌آلود باشد یک نفر. اصلا به خودم مربوط است،‌ دوست داری میکروفنت را قطع کنم؟! خب یعنی چه انتطاری از زندگی داشتی،‌ اصلا چرا انتظار داشتی؟ درست است که اول‌ها به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم ولی می‌بینی که حالا همه‌چیز تغییر کرده. می‌بینی که سوار پله‌برقی شده‌ام. می‌بینی خلاف میلم بالا می‌رود و شاید پایین می‌آید و نمی‌دانم،‌ انگار این پله‌ها آن‌قدر عریض باشند که بشود هر کاری بخواهی رویش انجام دهی ولی باید این را هم بدانی که من هنوز به طی عرض پله وقتی که موتور بالا یا پایین می‌رود عادت نکرده‌ام. چه بسا این فقط یک فرضیه باشد. باشد!‌ اما آخر حرف من این است که چرا رها نمی‌کنی؟ شاید می‌کنم و باز برمی‌گردد؟

همیشه این‌طور نیست که آدم از نقطه‌ی الف،‌ گیرم که ته چاه، با یک وسیله‌ای قرار باشد برسد به بیرون چاه یا همان نقطه‌ی ب. بعضی وقتی‌ها در نقطه‌ی ج چشم باز می‌کنی که نه شباهتی به الف دارد و نه ب و تازه باید جستجو کنی که شرق و غرب ج به کجا می‌رسد.  زندگی با ایده‌آل‌ها باید خیلی خوب باشد.  زندگی بدون ایده‌آل‌ها بستگی دارد تجربه‌ی ایده‌آل را داشته باشی یا نه، ولی با علامت سؤال‌های زیادی همراه می‌شود. 

اما من دیگر زیر بار این حرف که کلید در درون من است نمی‌روم. این بار نه. حداقل در این روزهای معمولی می‌خواهم برای یک‌بار هم که هست کلید را بیرون خودم جستجو کنم. من لایق اعتماد خودم هستم.

من باز هم نفهمیدم چه می‌خواهی.

آمده‌ایم یک برنامه بریزیم برای این روزهای معمولی. بی خون و خونریزی. بدون اینکه موشکافی کنیم، دوره کنیم،‌ تو نخ چیزها برویم. بدون اینکه فکر کنیم،‌ حتی دل بگذاریم،‌ حتی عاشقی کنیم. آمده‌ایم که فقط از معمولی بودن این روزها کمی کم کنیم.

۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اعترافات یک ذهن پُرصدا

معمولا آدم غیرانعطاف‌پذیری هستم. نسبت به بعضی موضوع‌ها نرم‌تر و فکری بازتر دارم. نسبت به بعضی دیگر سرسخت‌تر و غیرقابل‌نقوذترم. در نتیجه از دید خودم همیشه هم غیرمنعطف نیستم چون آن مثال‌های دسته‌ی اول در ذهنم می‌آیند.

نوشتن از درونیات و چیزهایی که مدت طولانی در ذهنم معلق می‌مانند، یکی از نمونه‌هایی است که ثابت می‌پندارمشان. چیزهایی که به آنها هویت می‌بخشم. مداوم معنا استخراج می‌کنم،‌ و این‌طور زندگی می‌گذرانم. تا می‌رسم به یک‌جا که آنجا خسته می‌شوم و دلم می‌خواهد جور دیگری بودم. تقریبا همیشه نقطه‌ی عبور من از چنین «جا»هایی نوشتن است که در انتهای آن با پذیرش و فکر بیشتر موفق می‌شوم به موقعیت لحظه‌ی حال نگاه جدیدتری داشته باشم و دوباره راه بیافتم. خیلی خوب، خیلی زیبا.

 

۱
از آنجا که کتاب زیاد نمی‌خوانم، یا بهتر است بگویم حرف‌های کتاب‌ها را زیاد به کله‌ام راه نمی‌دهم چون معمولا مشابهشان را شنیده‌ام، می‌شود حدس زد یکی دیگر از چیزهایی که در برابرش انعطاف‌پذیری ندارم ترندهای روز و یافته‌های جدید است. کلا منبع یادگیری و رشد خودم را سنت و حکمت قدیم می‌دانم. از نظر من هیچ‌چیزی نیست که کشف نشده باشد و همین حالا با مشاهده و نگاه در طبیعت نشود درک و دریافتش کرد. حالا خواندن نظریات و اعتقادات خودم ضمن نوشتنشان برایم خنده‌دار است. اشکالی ندارد، می‌خواهم با این نسخه‌ی ساده‌لوح خودم بیشتر آشنا شوم.

دقت کنید که من بی‌جهت نمی‌گویم اشکالی ندارد. اگر آدمی باشد که شیفته‌ی دانش نو و تکنولوژی جدید است و خلاف این عمل کند، خلاف مسیر طبیعی رشته‌های ذهنی‌اش، می‌شود نگرانش شد و به او ایراد گرفت. ولی نه،‌ من در این زندگی تا بحال هیچ وفت دوست چیزهای جدید و متن روز نشدم، حالا بخاطر چیزی که از اول غیب بوده چرا خودم را اذیت کنم؟‌!
البته که تغییر در راه است..!‌ با گروه کتابخوانی روانشناسی کتاب «نشخوار ذهنی» یا «Chatter» از ایتان کراس را می‌خوانم. این جور کتاب‌ها زمانی اشباعم کرده بودند و برای همین هیچ‌چیز جدیدی درشان پیدا نمی‌کردم. موضوع این کتاب هم (که ممکن است نشخوار ترجمه‌ی خیلی خیلی دقیقی برای چتر نباشد) بسیار آشنا بود. چتر در واقع صدای ذهن ماست که بخصوص وقتی درگیر احساسات منفی می‌شویم برای خودش می‌تازد. در ذهنمان شروع می‌کنیم به محاکمه و مکالمه با خودمان و دیگران. اغلب موارد این صدا آنقدر بلند می‌شود که مانع جریان عادی زندگی است. انگار یک دنیای دیگر در درون و مستقل از ظاهر بیرونی به زندگی خودش ادامه دهد. در نتیجه مضطرب و عصبی می‌شویم و خودمان را زیر سوال می‌بریم و گاه به‌نظر می‌رسد که همه چیز از کنترل خارج شده.
من و خیلی از ما در چنین مواردی می‌نویسیم. نوشتن کمک بزرگی است که از صدای این موجود حراف را پایین بیاوریم و به حالت روحی و ذهنی بهتری برسیم. تا به اینجا که ما پنج فصل از کتاب را خوانده‌ایم،‌ نویسنده به اینکه چتر چطور کیفیت زندگی را تحت تاثیر قرار می‌دهد پرداخته و در فصل‌های ۳ تا ۵ هم راهکارهایی برای کنترل آن پیشنهاد می‌کند. از آنجا که دارم حاشیه می‌روم و زودتر می‌خواهم به اصل مطلب برسم بیایید این نتیجه‌گیری‌های من را ببینیم:

 

اغلب وقتی با حال بد در وبلاگ شروع به نوشتن می‌کنیم با خودمان صحبت می‌کنیم.

خیلی از صحبت‌هایی که با خودمان می‌کنیم صحبت‌هایی است که به صورت کنترل نشده در ذهن شناور است و ظاهرا این همان مکالمه‌های چتر است. ما در این مکالمه‌ها غرق می‌شویم و نوشتن‌شان اولین قدم است برای دیدن خودمان از خارج و در نتیجه رهایی از غرق‌شدگی. به همین دلیل است که معمولا چنین نوشته‌هایی خیلی برای نویسنده مفیدند و کمک می‌کنند که در پایان کمی شفافیت و روشنایی به صورت مسئله اضافه، یا راه‌حل یا نیرویی تازه برای ادامه‌ی راه پیدا شود.

خیلی دیگر از وقت‌ها، ما در جایگاه نویسنده شروع می‌کنیم خودمان را خطاب کردن،‌ با خودمان به عنوان یک مخاطب صحبت می‌کنیم. گاهی حتی مکالمه تشکیل می‌دهیم. در کتاب بحث شده که اینها ظرفیت‌های زبانی ما هستند که کمک می‌کند باز از خودمان فاصله بگیریم. نتیجه‌ی اینکه خودمان را به جای «من»، «تو» خطاب کنیم این است که اولا فشار روانی کمتری حس می‌کنیم و بعد موفق می‌شویم عقلانی‌تر با مشکلات برخورد کنیم.

روش‌های کاربردی دیگری هم از فاصله‌گیری و غرق‌نشدن با چتر در کتاب هست. فکر می‌کنم یک نمونه دیگر عادی‌سازی است. وقتی بدانیم که یک مشکل تنها مختص ما نیست و برای هر انسان دیگری ممکن است اتفاق بیفتد و دردسرساز شود. این هم کمک می‌کند که ما از خودمان بیرون بیاییم و شرایط را مثل ناظر خارجی و از بعد عقلانی ببینیم. در ضمن یک مثال از استفاده‌ی زبان با این کاربرد وقتی است که با راوی جمعی حرف می‌زنیم. مثل وقتی که می‌نویسم:‌ «رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی.»

قسمت غافلگیرکننده‌ی مطالب این بخش کتاب آنجاست که می‌گوید برخلاف صدا کردن اسم خودمان یا نوشتن،‌ دیگران کمک چندانی نمی‌توانند برای خاموش کردن صدای چتر در ذهن ما کنند. آنها ممکن است که حمایت روحی از ما داشته باشند و این موقتا احساس خوب و دلگرم‌کننده‌ای برای ما ایجاد کند. اما چنین کمک‌هایی لزوما منجر به کنترل صدای درونی ذهن نخواهد شد. مثالی که در کتاب ذکر شده عکس‌العمل و آزمایشی است که روی دو گروه دانشجو پس از وقوع یک حادثه‌ی تیراندازی و کشتار در محیط دانشگاه انجام گرفته است. دانشجویان برای هم‌دردی شروع به صحبت در فضای اینترنت و گروه‌های حمایتی کرده‌اند و در واقع از تجربه و احساساتشان پس از حادثه با هم گفتگو کرده‌اند. روشن است این منجر به هم‌دردی و درک بهتر آنها و شاید حس هم‌بستگی و شریک بودن در تجربه و به ویژه تنها نبودن در این شرایط سخت می‌شود. اما نتیجه چند ماه بعد نشان داد که علیرغم این حمایت و گفتگو،‌ شرایط روحی و چالش‌های این دانسجویان با افسردگی پس از حادثه نشانی از بهبود نداشت.

به عنوان آدمی که بیشتر خودم را کامنت‌گذار فرض می‌کنم و خواننده،‌ از این موضوع آگاهم که میل بیشتری دارم به خواندن متن‌هایی که تجربه‌ی نزدیک‌تری با شرایط روحی خودم دارند. به نظرم رسید گاهی همه‌ی ما در یک چتر جمعی با هم غرق می‌شویم!‌ در واقع به‌جای کمک واقعی تنها به دلسوری و حمایت‌های موقتی عاطفی بسنده می‌کنیم یا شاید هم شرایط خودمان اجازه‌ی کمک بیشتری نمی‌دهد، البته نه همیشه.

 

مضمون این بخش از کتاب در انتها به این نکته می‌رسد که ما وقتی از دریای پرتلاطم و پرصدای ذهنی خارج میشویم یا به اصطلاح موفق می‌شویم از خودمان در آن حالت فاصله بگیریم،‌ می‌توانیم شرایط را تحلیل کنیم و ببینیم چه کمک‌هایی از سمت چه افرادی برای ما مفید بوده است. کدام‌ها به جز هم‌دردی و دلسوزی عاطفی و احتمالا غرق شدن در چتر جمعی، کمک کرده ما به وضعیت عقلانی‌تری برسیم. به گفته‌ی کتاب،‌ هرچه در کمک گرفتن از افراد بهتر و بیشتر و متنوع‌تری بهره بجوییم بهتر قادر به کنترل صدای مزاحم ذهنی و احساسات منفی خود خواهیم بود. تقریبا سوالی که برای همه‌ی ما ضمن خواندن این گفته‌ها پیش آمده بود این است که کمک گرفتن از دیگران شرط و قید دارد و همیشه مفید نیست. چیزی که من متوجه شدم و باز در کتاب هم به آن اشاره شده این است که آدم زمان می‌خواهد برای همان سر و صدای مزاحم و دوست‌نداشتنی هم. طول زمانی که احتیاج به هم‌صحبت و بازگویی احساساتت داری و یا مشغول نقد کردن خودت و نوشتن افکارت هستی داری با آن یکی موجود حراف درونت می‌جنگی. ایتان کراس نوشته همیشه ما آمادگی این را نداریم که از وضعیت آسیب‌پذیری روحی به یک حالت عقلانی شیفت پیدا کنیم. من یاد زمانی می‌افتم که انسان‌ها برای سوگواری نیاز دارند. همان حالتی که در انکار هستند. همان وقتی که من دوست دارم برای خاله‌پری بنویسم،‌ تلخی‌های آن سال‌ها را مرور کنم، و بعد وقتی به واسطه‌ی کار یا زمان یا موقعیت‌های جدید انکار فاصله‌ام با رنج و درد بیشتر می‌شود، عقل مجال می‌یابد تا کنترل اوضاع را دستش بگیرد و از دوباره بسازد. روزهای جدید و کارهای جدید و دوستان جدید. فاصله‌گیری رمز پیروزی است بر خوره‌ی ذهن.

 

۲

سازم را دوباره کوک کرده‌ام. از روی جدول فرکانس‌های کتاب هفت دستگاه آقای کیانی. زمانی که کلاس مجازی می‌رفتم  چندین بار استاد با گوش‌های بسیار حساسش از لابه‌لای آن همه فیلتر صوتی اسکایپ و میکروفن معمولی لپ تاپ و دوربین کوکم را اصلاح کرد. بعد یک جایی گفت «سازت از نظر نسبت‌ها و فاصله نغمه‌ها کوکه ولی کوکش یک مقدار از ساز من پایین‌تره..» که به نظر مشکل بزرگی نبود. همایون هنوز همایون بود و ابوعطا به‌شدت خوب می‌خواند (یا من خوب صدایش را در می‌آوردم؟) و درآمد اول سرجایش بود و کرشمه‌ی ماهور هم. اما من یادم هست که استاد چرا حساسیت دارد روی نغمه‌ها.. همین ساز می‌تواند با نشاط‌تر و درخشنده‌تر باشد، نسبت به وقتی که انگار داری به یک آسمان آبی مات نگاه می‌کنی یا یک آسمان آبی زمستانی که از درخشش و انعکاس و تمیزی برف‌ها انتهایش معلوم نیست. این بار سعی کردم دقیق دقیق با همان نت‌ها ساز را کوک کنم. گوشه‌ها و قطعه‌ها حرکت‌های موسیقایی رو به بالا دارند که در تصاد با غمگینی و سرخوردگی‌اند و نمی‌گذارند دچار تخدیر و انزوا و خماری بشوی. می‌خواهم بیشتر گوش بدهم. با همین ساز می‌شود قطعه‌هایی نواخت با حرکت‌های رو به پایین و آنوقت مثل غرق‌شدگی در چتر شاید هیچوقت نتوانی از بند رخوت و غصه خلاص شوی و بالا بروی.

 

۳

دیگر تشخیص اینکه چتر کیست و من کیستم برایم مشکل است. از سمتی فکر می‌کنم این صدای درونی مزاحم همان ندای درونی روحم است!‌ از سمتی وقتی بحث به جاهای باریک مثل کم‌ارزشی و کمال‌گرایی می‌کشد و به‌وضوح می‌بینم که مارپیچ پایین‌رونده‌ چنین مکالماتی چقدر می‌تواند آدم را از یک زندگی سالم و انگیزه‌بخش دور کند، مطمئن می‌شوم که نقشم در قبال این صدا بیشتر از یک شنونده و یا مشاهده‌گر است. شاید مشاهده قسمت اول آن است. قدم بعدی آن است که آدم تشخیص بدهد در حال غرق شدن است. بعد اینکه تصمیم بگیرد خودش را نجات دهد. اینجا مجبور است قبول نکند که او آدمی است در حال غرق شدن. مجبور است تمام میل به «در گذشته ماندن» و تحلیل اینکه از کجا به اینجا رسیده را کنار بگذارد. اینها صرفا موضوعاتیند که خوراک برای چتر بیشتر ایجاد می‌کنند. آدم در چنین وضعیتی تقریبا می‌تواند ادعای خالق بودن داشته باشد و به خودش بگوید که می‌تواند با کمی فاصله گرفتن از دهانه‌ی این جریان سریع آب،‌ در کل آدم توپ‌تر و خوش‌حالتر و رو به بالاتری از آب درآید.

۰۶ دی ۰۰ ، ۰۵:۱۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

پیاده، بی‌چوبدست | اوتیسم | بهداشت روان

این متن ترجمه‌ای است از مقاله‌ی اصلی به نام معلولیت‌های نامرئی،  که در تاریخ ۲۰ ژوئیه ۲۰۲۰ به قلم اندرو سولومون در مجله نیویورک‌تایمز منتشر شده‌است. عنوان پست وبلاگ به عنوان مقاله‌ی اصلی بی‌ارتباط است.

ترجمه با هدف حداکثر درستی و صحت در انتقال مطلب انجام شده و ممکن است از سایر جنبه‌ها دقیق نباشد. 

 

من افسردگی و اضطراب دارم. این شرایط اغلب اوقات تحت کنترل هستند اما وقتی که در سرازیری هستم و تحمل آن به‌شکل قابل ملاحظه‌ای سخت می‌شود، هیچ‌کس هیچ‌چیز را برایم راحت‌تر نمی‌کند مگرآنکه توضیحش بدهم- تلاشی نامطبوع در بهترین حالت و خارج از تصورم در بدترین حالت. وقتی قارچ‌های افسردگیم می‌رویند،‌ دیگر آفتابی نمی‌شوم؛ در پیاده‌رو آنقدر نردیک به ساختمان‌ها راه می‌روم که شانه‌ام کثیف می‌شود. چون معلولیت ناییوسته‌ام نامرئی است،‌ وقتی که وخامت پیدا میکند بیشتر تمایل دارم که خودم را نامرئی کنم. من نه انتظار شفقت از مردم دارم و نه آن را دریاقت میکنم.
این کرختی اجتماعی در زندگی افراد با معلولیت دائمی اما نامرئی، شایع است و بر روال روزانه‌ی آن تاثیر می‌گذارد. افرادی که با احتمال زیاد از یافتن نماد و نشانه برای بروز شرایطشان به بیرون به ستوه آمده‌اند.
واژه‌ی معلولیت به صورت خودکار تصویر سطوح شیب‌دار،‌ دستشویی‌های مخصوص، میله‌های کمکی و سایر امکانات موجود در فضای شهری را به‌خاطر می‌آورد. اما تعداد ناگفته‌ای از مردم معلولیت‌هایی دارند - از adhd تا اختلال اعتیاد تا لوپوس - که لزوما با جای پارک مخصوص نمی‌توان کمکی به آنها کرد. کسی که می‌لنگد اما هیچ عصا یا کمک فیزیکی ندارد ممکن است در خیابان مثل هرآدم دیگری تنه بخورد. فردی با آتیسم یا بیماری روحی روانی، به‌سبب رفتار غیراجتماعی و یا عجیب و غریبش، معمولا برخورد محترمانه‌ای نمی‌بیند و یا حتی مورد حمله واقع می‌شود.
معلولیت‌های نامرئی از بسیاری جهات می‌توانند ساده‌تر از اشکال فیزیکی و واضح باشند،‌ اما به همان اندازه هم می‌توانند بسیار دشوارتر باشند. آنها برخوردار از مزایا و معایب محرمانگی هستند.
قانون آمریکایی‌های دارای معلولیت A.D.A،‌ که سی‌امین سالگرد خود را در این ماه دارد،‌ الزام می‌دارد که کارفرماها،‌ شرکت‌ها،‌ مراکز خدمات عمومی،‌ حمل و نقل، و ارتباطات سیار برای فردی با معلولیت که آسیب‌های فیزیکی و ذهنی او با یک یا بیشتر از یکی از فعالیت‌های اصلی زندگی تداخل ایجاد می‌کند،‌ شرایط ویژه فراهم کنند. با وجودیکه قانون شرط حمایت از افراد با معلولیت نامرئی را اجباری کرده،‌ اما چیزی که تعریف و ساختار روشنی از معلولیت ارائه دهد روشن نیست،‌ و به همین ترتیب چیزی که معنی روشنی از شرایط حمایت از این گروه ارائه کند نیز مبهم است. برای بسیاری از افراد،‌ A.D.A ابزاری گسترده و بی‌اثر است که همیشه پاسخگوی نیازهای بخصوص آنها نیست.
مرکز حقوق معلولیت C.D.R لیست زیر از معلولیت‌های نامرئی را منتشر کرده است: «تفاوت در یادگیری،‌ ناشنوایی، آتیسم، پروتز (اندام جایگزین)، ضایعه مغزی شدید (TBI)، معلولیت بهداشت روانی، سندرم اشر، اختلال دوقطبی، دیابت، A.D.D و ADHD، فیبرومیالگیا، آرتروز،‌ آلزایمر، اضطراب، اختلال خواب،‌ بیماری کرون، و بسیاری دیگر». اضطراب و استرس پس از حادثه (تروما)‌، صرع، ام‌اس، و سیستیک فیبروسیس از انواع دیگر معلولیت‌های نامرئی هستند. مرکز C.D.R هشدار می‌دهد که:‌ «مگر آنکه به صورت عمومی درباره‌ی آن صحبت شده باشد،‌ نمی‌توانیم درباره‌ی اینکه کسی دارای معلولیت نامرئی هست یا خیر مطمئن باشیم.»
بخاطر مسئله‌ی ناگفته‌ماندن و عدم اعلام عمومی، هیچ راهی برای جمع‌آوری و دنبال کردن تعداد افراد با چنین معلولیت‌هایی وجود ندارد. تخمین‌های تقریبی از تعداد کسانی که برای مثال مبتلا به لوپوس، یا سیستیک فیبروسیس هستند وجود دارد، اما بعضی از این افراد ممکن است خودشان را بسیار معلول بدانند در حالیکه بعضی دیگر نه. برطبق یک تخمین از اداره بهداشت جهانی، حدود یک بیلیون نفر در سراسر جهان دارای معلولیت‌اند. از ۶۱ میلیون بزرگسال دارای معلولیت در آمریکا، بر اساس یک گزارش آماری، تنها حدود ۶درصد از عصا یا صندلی چرخ‌دار و یا وسیله‌ی کمکی دیگری که قابل دیدن است،‌ استفاده می‌کنند. تحقیقات منبع آنلاین دنیای معلول پیشنهاد می‌کند که ۱۰درصد از آمریکایی‌ها دارای نوعی از معلولیت نامرئی‌اند، که شامل افرادی با شرایط پزشکی و بیماری‌های مزمن هم هست.
در دوره‌ی کووید ۱۹، این ارقام قطعا رو به رشد خواهد بود زیرا مردم بیشتری با مشکلات افزاینده‌ی فیزیکی و روحی/روانی دست به گریبانند.
عکس‌العمل‌های اجتماعی به معلولیت‌های پنهان می‌تواند تند و بی‌رحمانه بوده و موجب رنجش شود. بعضی والدین کودکان آتیستیک می‌گویند تجربه‌ی بودن در جمع با کودکی که به‌ظاهر مشکلی نداشته اما یک‌باره براثر فوران حسی و تحریک‌های محیطی سرریز می‌کند، ناخوشایند است. مردم می‌ایستند و خیره می‌شوند، راهکارهای ناخواسته پیشنهاد می‌دهند، و یا والدین را بخاطر سواستفاده یا بی‌تفاوتی در برابر رفتار خشم‌آلود کودک متهم می‌کنند. اختراع گوشی همراه و هدفون افراد دارای اسکیزوفرنی را کمی از احساس تحقیر و رسوایی نجات داده است:‌ تشخیص اینکه چه کسی در خیابان با آدم‌های خیالی مکالمه می‌کند سخت شده‌است. با وجود اینکه افراد دارای ناهنجاری‌های روان که تحت معالجه قرار نگرفته‌اند به‌ندرت خطرناک هستند، رفتار آنها می‌تواند متغیر و غیرمنتظره باشد، و از آنجا که همیشه در پیش‌زمینه‌ی شرایط بهداشت روانی سنجیده نمی‌شود،‌ معمولا موجب برخورد ناخوشایند و حتی خشونت‌آمیز می‌گردد.
ما از کسانی که دارای مشکلات شدید حرکتی هستند نمی‌خواهیم که در راهرو بدوند و در را باز کنند. ما از کسانی با چوب‌ زیر بغل راه می‌روند نمی‌خواهیم که در رقص شرکت کنند (اگرچه بعضی از آنها می‌توانند که برقصند). اما نظر ما درباره‌ی کسی که نمی‌تواند در معرض استرس شدید باشد چون خستگی و نگرانی در او موجب بروز حمله‌ی تشنج صرعی می‌شود چه خواهد بود؟ با کسی که افسردگی او مانع بهره‌وری کاری در روزهای بد می‌شود چه می‌کنیم؟
دانش‌آموزانی که برای تکمیل امتحان به آنها وقت اضافه داده شده با انکار هم‌کلاس‌هایشان مواجه می‌شوند؛ بعضی ممکن است از حق خود در برخورداری از تسهیلات موجود صرفنظر کنند چراکه از انگ و بدنامی پس از آن هراس دارند. نیروی کاری که که نیازمند شرایط محیطی خاص است - برای مثال افراد با آتیسم ممکن است به فضایی بدون لامپ مهتابی نیاز داشته باشند - شک و حتی تمسخر دیگران را برمی‌انگیزد.
واین کانل، موسسه معلولیت‌های نامرئی را در سال ۱۹۹۶ پس از آنکه بیماری ام‌اس و سپس لیم پیشرفته (late Lyme desease) در همسرش تشخیص داده شد، پایه‌گذاری کرد. او از اینکه در باور عموم درکی از شرایط محدودکننده زنش وجود نداشت درمانده بود.
افراد دارای معلولیت نامرئی که جوان یا سالم هستند معمولا توسط دیگران متهم به ظاهرسازی و ساختگی‌بودن و بهانه‌تراشی،‌ و یا سواستفاده از مزایای سیستم می‌شوند و باید برای اثبات دشواری‌هایشان بجنگند. بنابر گزارش بعضی زنان، به آنها گفته شده که «بیش از اندازه جذاب یا زیبا هستند که دارای معلولیتی باشند»‌.
افراد دارای معلولیت‌های پنهان ممکن است درد فیزیکی یا روانی قابل ملاحظه‌ای را تجربه کنند که برای دیگران اعتباری ندارد. آن دیویس، اخلاق‌شناس، معتقد است «دلیلی وجود ندارد که باور کنیم که نامرئی بودن یک معلولیت لزوما معادل با کاهش تاثیرات آن و یا کمتر جدی بودن آن است.» معلولیت، چنانچه او توضیح می‌دهد، «یک امر مستند بر حقیقت نیست،» اما همیشه در حال تعریف و بازتعریف نسبت به معماری و هنجارهای اجتماعی است. آنطور که یک گروه از محققان آن را بیان می‌کنند، «تصویب قانون به معنای اندازه بودن یک سایز برای همه است- معلولیت نامرئی این‌گونه نیست.»
در دوران ویکتوریایی، مردم عزادار روبانی مشکی دور بازوی خود می‌بستند یا لباس مشکی به تن می‌کردند که به «تن‌پوش بیوه» معروف بود. از این طریق سایرین می‌فهمیدند که آنها نیازمند رفتار مهرآمیز و محترمانه هستند. چنین نشانه‌هایی از سوگواری عمیق مدت‌هاست که کنار گذاشته شده‌اند. این سوگ، در عمل یک معلولیت موقتی است. روز پس از فوت مادرم، وقتی در راه برگشت از مراسم عزاداری به خانه بودم، هیچ‌کس از کسانی که در بیرون دیدم ایده‌ای از شدت رنج روحی من نداشتند،‌ و بی‌اطلاعی آنها بر این رنج می‌افزود. در بسیاری از موارد، محرمانگی یک بدهی است نه یک مزیت.
همچنان که عمر ما طولانی‌تر می‌شود، همچنان که معیارهای تشخیصی گسترده‌تر می‌شود و همچنانکه پیشرفت‌های پزشکی جان مردمی که یک روز بر اثر مشکل مشابهی ممکن بود بمیرند را نجات می‌دهد، نسبت مردم دارای معلولیت اما رو به افزایش است. با وجود این در سیاست‌گذاری‌ها و قانون‌گذاری‌های محیط کاری این مسئله کمتر به طور خاص مورد تصدیق قرار می‌گیرد.
بعضی مردم سعی کرده‌اند که موقعیت خود را حتی از اعضای خانواده، پنهان کنند. آنها که در خانه پذیرفته شده‌اند عزت نفس بیشتری نشان می‌دهند و با افشای شرایط خودشان در محیط کاری راحت‌ترند. اما تضمینی هم وجود ندارد که این افشا شرایط را برای آنها بهتر کند. اعلام عمومی بیشتر به یک استثنا تبدیل شده تا یک قاعده‌ی کلی. آنطور که محقق نروژی سوزان لینگ‌سوم با دقت مشاهده کرده است:‌‌ «قراردادهای اجتماعی از سکوت حمایت می‌کنند.»
باور عمومی که نیازِ جدی‌گرفته‌شدن معلولیت‌ها را یک امر بدیهی می‌داند، اغلب تنها تبدیل به یک دغدغه‌ در پستوی روح و ذهن کسانی می‌شود که در این زمینه اقبال زیادی نیافته‌اند و در موقعیت‌های پیش‌آمده، رویارویی با عکس‌العمل دیگران را پس از آشکار ساختن شرایط خود دشوار یافته‌اند.
معلولیت‌های نامرئی ممکن است حتی برای مردمی که درگیر آن هستند، ناشناخته باشد. رُی ریچارد گرینکر، استاد انسان‌شناسی، روابط بین‌الملل و علوم انسانی در دانشگاه جرج واشینگتن، به‌تازگی شرحی از یک دانشجو ارائه کرد که تا قبل از ورود به کالج همواره احساس بی‌کفایتی داشت. او به استادش و هم‌کلاسهایش گفته بود «تشخیص ADHD برای من یکی از بهترین روزهای سال اولم را رقم زد، چون بالاخره کسی پیدا شد که بفهمد خنگ یا تنبل نیستم،‌ من فقط باید معالجه می‌شدم.»
همه‌گیری ویروس کرونا روی مسائل ویژه‌ای که افراد با معلولیت‌ نامرئی با آن مواجهند، سایه انداخته‌است. مردم بسیاری که در خانه‌های تحت پوشش خدماتی بودند،‌ این مکان‌ها را به خاطر ریسک واگیری و ابتلا ترک کرده‌اند و حالا یا خودشان و یا فردی از خانواده باید مراقبت از آنها را به‌عهده بگیرد. وقتی کسی که از واکر استفاده می‌کند جمع حمایتی‌اش را ترک می‌کند، واکر نه دورانداخته میشود و نه مصادره می‌شود. اما درمورد افرادی که معلولیتشان به اشکال ریزبینانه‌تری جلوه می‌کند، این خود سیستم مراقبت است که در نقش پروتز (اندام جایگزین)‌ عمل می‌کرد و حالا از این افراد ربوده شده‌است.
بسیاری از آنان که از کووید ۱۹ «بهبودی» یافته‌اند،‌ در باقی عمر خود با مشکلات بهداشتی قابل ملاحظه‌ای مواجه خواهند شد. در موقعیت‌هایی چون دوران رکود اقتصادی و افزایش بیکاری، افراد دارای معلولیت مستعد چالش‌های بیشتر در یافتن کار هستند؛ وقتی بنابر نتایج یک مطالعه نزدیک به یک سوم آمریکایی‌ها از شکلی از فشار روحی روانی (نظیر افسردگی و اضطراب) در رنج‌اند، یافتن داوطلب شغلی که از سلامت کامل یرخوردار باشد سخت است.
همه‌گیری ممکن است به تعداد معلولان اضافه کند. پس از این دوره‌ی رنج، مردم بسیاری خواهند خواست که به هنجارهای اجتماعی صوری (و خیالی)‌ از مفهوم «توانایی» و رفاه و تندرستی آن دوره که اکنون نفوذناپذیر به‌نظر می‌آید بازگردند. ما اکنون از بیماری و معلولیت بیشتر از هر زمان دیگری می‌ترسیم. تعجب‌آور نخواهد بود که مردم تصمیم بگیرند محدودیت‌های تازه‌به‌وجودآمده‌شان را لو ندهند و در عوض زحمت مخفی‌کردن و محرمانه‌ نگاه داشتن آن را متحمل شوند. تابو و انگ در طی مدتی که در قرنطینه بوده‌ایم از بین نرفته‌است. شکی نمی‌توان داشت که جای دادن معلولیت و افراد دارای معلولیت و تطبیق جامعه و ساختارهایش با آنان، هزینه‌بر است. نادیده‌گرفتن افراد دارای معلولیت هم هزینه‌بر است؛ وقتی معلولیت نامرئی است اغلب از توجه دور می‌ماند، چه با وجود A.D.A و چه بدون آن. تحقیقات نشان داده که افرادی که رازهای شخصی چشم‌گیری دارند، شیفته و دربند آن شده، زندگی خود را در یک جهنم خصوصی گذرانده، و انرژی‌شان را صرف پرده‌پوشی و پنهان‌سازی می‌کنند.
این‌چنین استراتژی پرده‌پوشی شخصی هیچ سودی به‌همراه ندارد:‌ نه برای فرد درگیر، نه برای کارفرما و نه برای جامعه‌‌ی خالی از دست‌آورد‌های حقیقیِ افرادِ با معلولیت نامرئی، اگر پنهان نمی‌شدند.

اندرو سولومون (@Andrew_Solomon) استاد روانشناسی بالینی در مرکز پزشکی دانشگاه کولومبیا و نویسنده‌ی کتاب «دور از درخت،» که مستندی از آن ساخته شده، و کتاب‌های «شیطان نیم‌روز» و «خیلی دور» است. 

۲۰ مهر ۰۰ ، ۰۶:۵۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

خلوت دریای خشمگین

کدام مهم‌تر است؟ کیفیتی را درک کردن و گاهی حتی به آن دست یافتن، اما برای بازه‌ای کوتاه، یا برخورداری از کیفیتی پایین‌تر برای مدتی طولانی؟ درخشیدن لحظه‌ای یا سوسویی همیشگی؟ 

آدم اصلا این قابلیت را دارد که با درک لحظه‌ چیزی را درونی کند و تبدیل به هنر کند؟ بفهمد؟ مراقبت کند؟ آدم اصلا توانایی «یکنواخت نگاه‌داشتن همیشگی شرایط» را، دارد؟ اینکه همیشه حدی از امکان را فراهم کند؟ پایش بایستد؟ خاموش نشود؟ 

آدم لابد نه آن‌یکی است، نه این‌یکی. و لابد اگر بخواهد هرکدام این‌ها هم می‌تواند باشد. آدم دائم در گذر بین موج‌هاست، کم‌سو، پُرسو، تاریک، روشن، نشسته، ایستاده..

 

(دو روز بعد)

نشسته‌ام برای منظم‌کردن کردن کارهای فردا فکرهای معلق را بنویسم. یک‌دفعه متوجه می‌شوم هدف و رضایتم در زنده‌ماندن و جریان داشتن این خلوت بامعنا است، خلوتی که معمولا جرئت نمی‌کنم که راحت صدایش کنم «زندگی»،‌ چه برسد به آنکه تعریفی هم برایش داشته باشم. برخورد همه‌سویه‌ و ندانم‌نشناسم‌گونه‌ای با آن دارم که گاهی خودم را هم خسته می‌کند. این گردش و موج و جریانی که از آن صحبت می‌کنم، باز هم به تازگی فهمیده‌ام که می‌تواند خلوتم را فرسایشی و خودخورنده بسازد. می‌تواند غمگینم کند. می‌تواند حسود، بدخواه، و تیره‌دلم کند. می‌تواند مادی‌ام کند و در یک کلام آسودگی‌ام را به فنا ببرد،‌ دیگر چیزی از خودم برای خودم باقی نگذارد و با محرک خارجی مصرفم کند. می‌تواند بی‌ارزش‌ها را برایم ارزشمند کند،‌ حقیر و توجه‌طلبم کند. جای خوشحالی است که می‌دانم این چیز دل‌خواهم نیست.

آن‌چیزی که می‌فهمم این است که اگر در باتلاق کثیفی هم افتاده باشم و چیزی باشد، کاری،‌ جایی، کسی،‌ حالتی، سکوی ایستگاه مدرسه‌ی هری‌پاتری، نمیدانم!‌ هرچیزی باشد که وصلم کند به آن جریان آسوده‌ی معنادار،‌ آنوقت من راضی‌ام. آنوقت نباید غصه و خیال باتلاق را داشته باشم. نباید خودخوری کنم، نباید سیاه ببینم. اما خیال باطل. باتلاق ساکن را جریانی نیست جز فرورفتن.

 

(این نوشته باید با روزنه‌ای به بیرون، باید که با امید تمام شود، پس از چند دقیقه:)

تشخیص اینکه باتلاق فرضی است. تشخیص اینکه خلوت شخصی و خیالی است. تشخیص اینکه تسلط بر فکر نیاز به تمرین و سختی‌کشیدن دارد. تشخیص اینکه تجربه و درک زیبایی حتما الگوی موثری برای رهایی از محدودیت فکرها یا فکرهای زندان‌ساز ایجاد می‌کند.‌ تشخیص اینکه می‌توانم دست و پا نزنم تا دیرتر و کمتر فرو بروم. تشخیص اینکه با انکارِ توانایی خودم در اداره و شکل‌دادن به رخدادها، صدای بیرونی و صدای دیگران را خودبه‌خود در ذهنم بلند کرده‌ام و خلوت موردنظر را درجا کشته‌ام. تشخیص اینکه هر جریانی دارای موج است، دریا همیشه آرام نیست، اگرچه صدای دریای عصبانی هم وقتی‌که با آن خلوت کنی، آرامش‌بخش است. تشخیص اینکه وقتی چیزی قبلا حتی یک‌بار به‌ دست تو آمده است، مثل همین‌خلوت گم‌شده و ایده‌آلت، وقتی که می‌دانی چیست و دنبالش هستی، حتما میدانی کجا پیدایش کنی. درک اینکه اگر به اندازه‌ای نمیشناسی که دیگر یادت رفته خلوت چطور بود، یا کجا پیدا می‌شد، خود عزیز من، از همین سوسوی کم‌نور می‌توانی شناختت را آغاز کنی انگار.

 

باید ساز زد، کتاب خواند، گوش به طبیعت سپرد. باید بیشتر خلوت کرد و بیشتر معنوی شد، به‌رغم تمام تعلقات.

۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مسئله‌ی توانستن

می‌توانم بگویم از مرحله‌ی حرص خوردن و شاکی بودن از خودم عبور کرده‌ام، یا شاید یاد گرفته‌ام (حالا با هر کلکی) گه‌گاهی در آن موفق شوم. امروز هم‌ پیروز بودم و عجیب اینکه حس تازه‌ای را در خودم پیدا کردم که چه باشد؟ احترام، خیرخواهی، و حیف آمدن نسبت به خودم! برای اولین‌بار متوجه شدم باید بجنگم و خودم را نشان دهم، چون حیف است. تلاش میکنم که بیشتر اظهارنظر کنم، و حاضر به بازی کردنم. در گذشته دنیا فقط یک سمت داشت و این‌طور بود که اصولاً وارد بازی شدن جذابیتی برای من نداشت. پس رویکرد منفعلی را پیش می‌گرفتم و جدا از دیگران سرگرم چیزی می‌شدم. حالا فکر میکنم حیف است تلاش من نادیده بماند، کار بی‌من جلو برود و حرف‌هایی بدیهی را از دیگران بشنوم و تنها تایید و تشویق‌شان کنم. 

مدت مدیدی است زیر سایه‌ی ترسِ از دست دادنم. یک رفتار ناسالم. کوه غم و نگرانیش را پیموده و هنوز می‌پیمایم تا بهتر و از جایگاه بالاتری معادلات زندگی‌ام را درک کنم. اما از دست دادن زمان و نیرو و در یک کلام تجربه‌ی بردگی‌ام باید تمام شود. 

- چه می‌دهی تا آزادش کنم؟

[سه روز می‌گذرد. برای این جوابی ندارم. یک‌بار می‌نویسم «چه دارم؟ هیچ‌چیز. چیزی که امروز باشد فردا نخواهد بود و آنچه فردا خواهم داشت امروز ندارم.» باز می‌دانم گنگ است. از خودم نمی‌پذیرم. در این سه روز بدتر هم بودم. حرف زدنش راحت است. عمل کردنش نه. سهل و ممتنع. انگار هروقت بخواهم می‌توانم آزاد باشم و باز انگار نمی‌خواهم. به دوستان جوان‌ترم: «نوشتن عین‌ تحول است. هیچ اشکالی ندارد که من زار بزنم و نقشه بریزم و به خودم قول بدهم و سه روز هیچ نشود. هیچ نکنم. تمام تلاش ما همین است که عمری با حال دل خوب بگذرانیم. نوشتن این‌ها برای همین است. حتی اگر حال خوب و امیدواریش مال همین ده دقیقه‌ی نوشتن باشد.» همه‌چیز بخاطر زیاده جدی گرفتن است. مال بی‌اعتمادی است. مال تجربه‌ی همین از دست دادن‌هاست. هرچیزی هم خوب است و هم بد. از سد بازی نکردن و گوشه گرفتن که بگذری حالت باز هم گرفته می‌شود. بارها. ولی ادامه باید داد. آنقدر باید ادامه‌ داد و هویت ساخت تا بالاخره یکی از این ساخته‌ها میله و دیوار زندان نداشته باشد حتی اگر حالا دارد. حتی اگر این زندان بزرگ و راحت باشد و آن حیاط بسیار نقلی.]

 

مسئله‌ی توانستن، مسئله‌ی جاودانگی است. زمان بی‌نهایت، یا توان بی‌نهایت، یا امید بی‌اندازه، یا عشق بی‌کرانه، یا شما نام ببرید. مسئله‌ی توانستن بی‌خیال محدود شدن‌ها و محدود بودن‌هاست. تاب آوردن و نیفتادن و بلکه ادامه دادن، حتی پس از افتادن.

۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۵:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

بی‌تکلف

قرار بود چه بنویسم؟ 

جایی هستم که کمتر در خودم کشف کرده‌ام.

حالا که وقتم با خودم کمتر شده و با جهان بیرون بیشتر، برایم سخت است که به درونم نگاه کنم. خیلی کارها را ترک کرده‌ام، مثل همین نوشتن، کتاب خواندن، موسیقی شنیدن و نواختن.

فهمیدم که ترجیحم این است یک مسئله برای نگران شدن پیدا کنم. مثل امروز که مهرداد می‌گوید ایران و آمریکا دارند به توافق می‌رسند و من کوچکترین عکس‌العملی نشان نمی‌دهم، زیرا به‌درستی این خبر به هیچ کجایم نیست، اما اگر عکس همین مورد را می‌شنیدم قطعا نگران می‌شدم، با آنکه باز هم کاری از دستم برنمی‌آمد. 

پیرو تحلیل بالا، به‌راحتی در موقعیت‌های مختلف ذهنم هدفش را می‌گذارد «حالا نگران چه بشوم؟» و گاهی بازی نگرانیش آنقدر طولانی می‌شود که کل روز به هیچ چیز دیگری نمی‌شود فکر کرد. درست مثل اینکه آنقدر چشم‌هایت به تلویزیون دوخته شده‌باشند که دیگر نشود برای یک خط کتاب باز نگاهشان داشت. بعد من از نگرانی نگران بودنم نگران می‌شوم و این سیگنال آنقدر لایه‌لایه بالا می‌آید و زندگی را پر می‌کند که آخرش نتیجه‌گیری می‌کنم: «مهرداد، من دیوانه شده‌ام؟ من خیلی داغونم؟». 

جایی هستم که کمتر کشف کرده‌ام. سختی‌ها و شیرینی‌های خودش را دارد . از سمتی رشد کردن خودت را می‌بینی و از سمت دیگر مبتدی بودنت توی ذوق می‌زند. نه فقط از جنبه‌ی وسواس کامل بودن، بلکه برای دیگران هم ملموس است، ترسیدنت، کمبود اعتماد به نفست، اضطرابت، محافظه‌کاری‌هایت، اینها دیده میشوند. من نمی‌خواهم دوباره ذهن گرانقدر را متوجه دیده شدن اینها کنم. عزیز جان، دیده شدی! اتفاق افتاد و تمام شد. وارد فریم بعد شدیم.

خیلی چیزها را ترک کرده‌ام، چیزهای خوبی را. حس مومنی را دارم که دیگر نماز نمی‌خواند. کسی که ناخواسته دارد به آیین دیگری نزدیک می‌شود. البته خدای این گوشه‌ی کشف نشده‌ام را هم پیدا می‌کنم. 

شرم! این مدت تو را در خودم و خانواده‌ام دیدم، ما همه با تو مسموم شده‌ایم. سمیه یک حرفی در جلسه‌ی کتاب‌خوانی زد که در ذهنم مانده است، گفت این شرم (از چیزهایی که بخاطر دیگران انجام نمی‌دهیم، مثل خجالت کشیدن از اینکه دوچرخه‌سواری بلد نیستیم یا شاید زمین بخوریم) باعث میشود که فرد رشد نکند، هیچوقت کارهایی را تجربه نکند. این خود منم.

این مدت همین‌طور بیشتر و پررنگ‌تر اتفاق افتاد که خاطرات روشنم را به‌یاد آورم، خاطراتی که پیش‌تر فقط رنج‌های خاله‌پری را به‌دوش می‌کشیدند، حالا طعم دندان‌موشی‌های آبی روشن روز دستمال سفید و سفره‌هایی که روی زمین برای مهمانی می‌انداختیم، پنج‌شنبه‌شب‌هایی که من از وسط سر و صدا سخنرانی قمشه‌ای را میخواستم نگاه کنم، و سوال‌های موازنه شیمی که با هم حل می‌کردیم را گرفته‌است.

من با هیاهوی بیرون دارم موفق میشوم خیلی چیزها را از خاطر ببرم، آن‌هم غیرارادی، و این برایم یک تولد است. اما هیچوقت و هیچوقت از گذر زمان نمی‌توانم بگذرم، حیرانم. هنوز هم فقط هستم، بدون مسیر یا برنامه‌ای.

امشب خواستم کمی موسیقی گوش بدهم. رسمم شده که حافظه‌ام درخواستی کند و من برایش پخش کنم و با دقت گوش و گاهی نگاه کنم. باز مدتی است سیمابینا می‌گذارم. دوتار کرمانجی و ترانه‌های خراسانیش، گاهی درس سحر ناظری و این اواخر ژاله خون شد. امشب با تیتراژ سریال شهریار و حیدر بابا شروع کردم، ترکی نمی‌فهمم فقط لحنش را دوست دارم. عاشق ترکیب عکس و شعر و خوش‌‌نویسیش بوده‌ام همیشه. بعد رفتم سراغ سیمابینا، آهنگ‌های دیگرش هم جسته‌گریخته مرور کردم، گاهی‌ چندبار آنها که دوست داشتم را گوش دادم، بیشتر دوتار. رسیدم به آی بانو. خودش دایره می‌زد و یک هنرمند دیگر هم دف. یاد مامان سرور افتادم. خیلی‌وقت‌ها با اینجور ترانه‌ها همان نشسته می‌رقصید و دایره می‌زد. باباحاجی کلی نوار سیمابینا داشت. چندتایی هم من برایش ضبط کرده بودم. من یک ذائقه‌ی موسیقی‌ام کشیده به باباحاجی. بابا هم همین‌طور است، موسیقی‌های محلی را دوست داریم. دل‌تنگ که میشوم سیمابینا گوش می‌دهم. حالا نه باباحاجی‌ای هست و نه مامان سروری که دایره بزند. خوب به متنش گوش‌ دادم، او هم از یارش دور بود. این شد که یک آهنگ شاد اشک مرا در آورد. 

یک چیز دیگر که مدتی است هوس کرده‌ام چاشت کشک است! حداقل چهار سالی باید باشد که این غذای محلی خانوادگی را نخورده‌ام. احساس می‌کنم این پست فقط بخاطر همین یادآوری به چشمم خورده. 

۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۲۰ ۲ نظر
دامنِ گلدار

از پرده بیرون آمدن

یازده ماه تمام کاری را کردم (پنهان‌کاری) که حالا فکر می‌کنم اشتباه بوده‌است. یازده ماه تمام روزشماری کردم تا بالاخره زمانش برسد تا خبر سر کار رفتنم را با خوشحالی بهشان بدهم. روزهای آزگار را با خواب و خماری و ناامیدی گذراندم و آن میانه‌ها بهانه‌ای به‌دست می‌آوردم تا خودم را دوباره بکشانم، خاموش و روشن، خاموش و روشن. تمام این مدت حرف‌های کلیشه‌ای که خوب می‌دانستم را تحویل خودم دادم،‌ گاهی ناسزا گفتم و گاهی قبول کردم. معلوم بود که یک‌بار موفقیت هم کافی بود تا از این حال خارج شوم. اما از کجا معلوم بود که پایانی باشد بر این احوالات؟ از کجا معلوم بود که تا کی باید خودم را بکشانم؟‌ از کجا معلوم که اگر تا اکتبر کار پیدا نکنم و بیمه هم تمام شود حالم از این بدتر نشود؟ از کجا معلوم که در این حالِ بدتر از فرصت‌ها استفاده‌ی بهتری کنم تا الان؟ از کجا معلوم که تا به آخر دنبال تکنولوژی‌ها ندوم؟ یک دوندگی بی‌انتها،‌ بی‌درخشش، (بله درخشش، منِ گدای درخشش!‌) و در یک کلام از کجا معلوم که با این همه احساسات منفی خودم را در کابوسی تاریک و خیالی واقعا خفه نکنم؟‌ از کجا معلوم که بازگردم؟‌ خودم را دوباره ببینم،‌ صبح با نیرو از جا بلند شوم، و تنها واقعیتی که تجربه می‌کنم همانی باشد که اطرافم رخ می‌دهد؟

معلوم نبود. تنها یک راه وجود داشت و آن توقف نکردن و امیدوار ماندن بود. باز خدا را شکر که کتاب برنی براون را می‌خواندیم. باوجود آن‌همه ویژگی که باید از دستشان رها شد تا بتوان «زندگی از دل و جان» را تجربه کرد، و با وجودیکه من تقریبا شدیدِ شدید تمام این بندها را دارم، باز خدا را شکر که اگر نصف‌و‌نیمه عمل می‌کنم حداقل در فهمیدنش مشکلی نیست. بارها و بارها به مفهوم امید و شناختی بودنش برخوردم. توانستم بهتر ببینم و قدم‌های لازم را معقول‌تر انتخاب کنم. دیگر بیهوده امید نمی‌بستم که خدا کند این بشود، یا فلان شرکت جواب بدهد یا چه. می‌توانستم تحقیق کنم و بفهمم کجاها شانس دارم و کجاها نه و چکار بهتر است کنم تا نتیجه‌ی بهتری بگیرم. در ماه‌های نه و ده و یازده تبدیل شده بودم به بازیگری که نقش و دیالوگ و حالت صورتش را هم حفظ است و فقط روی صحنه می‌رفتم. می‌رفتم و نمی‌شد و عادت داشتم به نشدن. تنها مشکلم همین «از کجا معلوم» بود و باز مثل همان حرف‌های توی کتاب برنی براون،‌ هیچ راهی نبود جز اینکه با این نامعلومی و قطعیت نداشتن احساس راحتی کنم. در این ماه‌ها این حس را بیشتر فهمیدم اما نه همیشه. بکار بردنش مورد به مورد متفاوت است. 

حالا در گذر از سد بیکاری (که هنوز باورم نشده) باز هم نگران آینده هستم. مثل کامپیوتر ویندوزْ قراضه‌ای هستم که با یک حرکتِ نابه‌جا، پشت سر هم و یکی از پی دیگری، پنجره‌های مسخره‌ای روی هم باز کرده و دیگر حافظه‌اش نمی‌کشد. یکی را می‌بندم، هزارتای دیگر دهن‌کجی می‌کنند. این‌همه بلاهایی که بر روح و روانم آوردم در این مدت قرار نیست دوباره و به‌سرعت شفا پیدا کند. نیم‌جانی هستم؛ اسیرِ به زندانِ نمناکْ خو‌گرفته‌ای که پریدن از یادش رفته‌،‌ اعتمادبه‌نفسش را از دست داده و شاید امروز که هدف یک‌ساله‌ای جلوی چشمانش نیش زده و سر از خاک برکرده بیشتر دوست دارد پا به فرار بگذارد تا از خوشحالی بالا و پایین بپرد. من که این را می‌دانستم برنی! این را همه به من گفته‌اند،‌ می‌ترسم که تن به آب بزنم. سینه‌خیز هنر کرده‌ام و رسیده‌ام به لب رود. من این را هم می‌دانم برنی،‌ که این داستان را باید هربار از نو تعریف کنم. من هربار باید به این چندراهی برسم و این‌بار واضح خودم را می‌بینم که دارم چه می‌کنم. خودم را می‌بینم که شاید قبلا از اینکه دیگران مرا به لب آب رسانده‌اند شاکی بودم و ضعف داشتم و این‌بار که برایم رسیدن با پا و میل خودم لذت‌بخش است..دارم می‌بینم که از پریدن می‌ترسم. یعنی همیشه می‌ترسیده‌ام. 

برمی‌گردم به پنهان‌کاری. این درد مشترک خانوادگی ماست. اینکه به فلانی نگوییم در راهیم تا دل‌واپس نشود. اینکه نگوییم مریضیم تا نگران نشود. و اینکه نگوییم بیکاریم تا پدر و مادری که در ایام کرونا تنهایند و دل‌خوشی‌شان از دنیا همین است که جای بچه‌هایشان در مملکت خارج راحت است، البته اگر غصه‌ی برف پارو کردن و سرمای هوا و کار زیاد و بردن سطل آشغال‌ها، و چه می‌خوریم یا نمی‌خوریم بگذارد، نگران‌تر از این نشوند. در طول این ماه‌ها اینکه یک روز بالاخره بگویم،‌ این رنج و درد کار از دست دادن را با شیرینی پایانی خوش بازگو کنم و نشان بدهم که می‌توانم، اگر سعید یا مهرداد یا هرکس دیگر سفارش نکرده باشند هم باز می‌توانم جایی کار پیدا کنم و خودم را اثبات کنم، برایم یک آرزو شده بود. حالا آن روز آمده و من هنوز نمی‌توانم حرفی بزنم. هنوز فکر می‌کنم بازگو کردن و مرورش نگرانشان می‌کند، یا شاید خودم را از هم می‌پاشاند. برای خودم عجیب است که به‌جای خوشحالی کردن نگرانم. نگرانِ چطور گفتن، کِی گفتن، اصلا گفتن یا نگفتن؟ آنها که نمی‌دانند دیگر چرا پیچیده‌اش کنم؟ 

اما آخر می‌دانی؟‌ من لازم دارم که بگویم، افشا کنم. پنهان نباشم. نمی‌دانم چرا و نمی‌دانم چه‌چیز کم است اما از نگفتنش خسته‌ام. لازم دارم که بیرون بریزم، یک‌پارچه کنم این‌ور و آن‌ور دلم را. من لازم دارم که با آنها حرف بزنم،‌حرف صادقانه. می‌دانم که اگر بگویم احتمالا جرأتشان را زیاد می‌کنم که آنها هم حرف دلشان را بگویند. اما مطمئن نیستم که همین چیزها آن هم در این زمان واقعا در توان انتخابشان باشد.

یک‌چیز قطعی است؛ تا وقتی‌که نقطه‌ی گذار را طی نکنم، در همین برزخ بی‌جانی و ترس و نگرانی شناورم. بیا بگوییم که تازه کمی نور از روزنه‌ی پیله آمده تو و ما سرخورده از زندگیِ کرم‌ِابریشمی و هنوز شوق پرواز پروانه را نچشیده با این فکرها درگیر. پیام این فصل از زندگی روشن است. تو دیگر نمی‌خواهی انسانی برده‌ و فرمان‌بردار ترس باشی. دیگر این آلودگی را تاب نمی‌آوری. نترسیدن یعنی باز گذاشتن راه برای تمام نیروهای مهاجم، بی‌تفاوتی نسبت به وقوع یا عدم وقوعشان. یعنی شکنندگی، حضور صادقانه، آسیب‌پذیری و به سرانجام کار نیندیشیدن.  

۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

در شکار هویت

هویت آشنایش را از دست داده بود، برنامه‌ی صبح‌ها، ظهر‌ها، غروب‌ها و شب‌ها همه درهم و قاطی. کسی نبود کاری به کارش داشته باشد، اخمی کند، سؤالی بپرسد، صبح بخیری بدهد یا بگوید خانم، آقا، خرت به چند؟ و او که همیشه‌ی خدا یا یک کوزه‌ی پر ناله می‌نمود یا گلویی غمبادگرفته، همین کسی که دوست داشت کسی کاری به کارش نداشته باشد و دیگران برای یک دم تنهایش بگذارند، حالا می‌خواست که بازخواست شود، همکاری کند، در واقع هر کاری کند و هر فرمی بگیرد، ولی روزهایش، لطفا، خواهشا، استدعا دارم، برای خودش نگذرد. می‌دانید ایشان مدت زیادی است ارتباطشان قطع شده، آنقدر که دیگر دارد خطرناک می‌شود. همین بی‌هویتی را می‌گویم، آدمی که پوکیده و روی زمین ‌ولو است نیاز به جامعه‌ای دارد که دورش را بگیرند و بگویند «تو از ما هستی». حتی شده موقتا جوجه‌اردک زشت باشد. آخر از کوزه‌ای که شکسته چه انتظاری می‌توان داشت؟ همان صدای ناله‌اش هم دیگر در نمی‌آید چه رسد به آواز شادمانیش.

البته در این هویت از دست‌رفته خیریت‌هایی هم نهفته بود. مشکل خود کار هم نیست، بلکه گسترده‌شدنش در تمام ذهن است که هم چشم و هم دل را کور می‌کند. مسخره‌تر اینکه بیکاری هم همین اثر را دارد و همانطور که گفتم مشکل به‌هیچ‌وجه خود کار نیست. به‌هرحال‌ در تغییر و تحول‌ از یک وضعیت به وضعیتی دیگر، و قبل از أنکه ذهن دچار خمودگی و رکود شرایط جاری شود و به تسخیر انواع و اقسام هویت‌های راست و دروغ درآید، ایشان توانست حساب و کتاب‌هایی معقول انجام‌دهد که بسیار مایه‌ی دلگرمی شد. مثلا توانست بیشتر حال والدینش را، تنهایی و بی‌حوصلگی و گذرِ کُند و خمیازه‌خیز دقایق و تکرار صبح-شب-شب-صبح را درک کند. توانست بیشتر به فیلم‌ها، بازی‌ها، آشپزی‌ها، و کتاب‌ها بپردازد. حتی توانست بیشتر به چهره‌ی خودش در آینه نگاه کند، با اینکه غمناک بود، چون موهای سفید سرش هیچ منطقه‌ای را ایمن نگذاشته بود و چون هر ماه وزنش تفاوت محسوسی در جهت کاهش نشان می‌داد. توانست خوب خوب در همین خرده‌هویت‌ها غرق شود تا جایی که دیگر تبدیل شد به یک انتظارکِشنده‌ی صرف.

و ایشان حالا قدر اینکه کاری کند که به جامعه‌ای وصل باشد را می‌داند. قدر اینکه چیزی را خوبِ خوب بلد باشد تا بیرون هم خواهان داشته باشد، نه فقط برای خودش، را می‌داند. قدر پرداختن به چیزهای متنوع و تمرین روی تمرکز داشتن را هم می‌داند.

ایشان تنها این را نمی‌داند که با این‌همه قدرشناسی چرا احساس حقارت می‌کند و چرا منتظر است نجات‌دهنده‌ای پیدا شود تا به عنوان یک سرخ‌پوست لایق بالاخره یک اسم سرخ‌پوستی درخور  به او عطا کند. به نظر ایشان‌ بدیهی است که آخر آخرش این حقارت است که انسان را پیش از وقتش خواهد کشت و برای همین درک می‌کند که چرا بی‌هویتی، آن هم وقتی جادوی «برای خودم انجام میدهم» ریخته باشد، چه کار سختی است. من به ایشان می‌گویم وقتی چیزی نیست، یعنی نیست. یک‌ذره‌اش خیلی است و نداشتنش مصیبتی. حالا وقت طلب کردن تمام و کمال نیست، آدم باید دمی با راست سر کند و دمی با دروغ و گاهی بپذیرد که خودش برای خودش کافی است اگر هدفش جایی دورتر باشد و نگاهی به دیگران داشته باشد. حتی فکر می‌کنم همین نگاه به هزار رنگ جهان ایشان را بی‌تاب و ناآرام کرده باشد. می‌خواهد بی‌هویت باشد اما جانش بی‌قرار نباشد. می‌خواهم سفت در آغوشش بگیرم و بگویم‌ آخ اگر بدانی که خودم به تنهایی همراهت هستم.

۱۰ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

چگونه بابک جلالیان را به در خروج راهنمایی کنم؟

شما ناچارید بروید، اینطور وقت مرا تلف می‌کنید. دعوت‌نکرده پخش می‌شوید پشت کاسه‌ی چشم، روزها، شب‌ها، کنار چراغ جلوی خانه، ماکارونی، پشت تبریک تولد در بیمارستان، پشت صدای سعید، پشت تولد خواهرم، پشت نگاه خالی و تنهای مادرم. حتی پشت بی‌مسئولیتی‌ها و تنبلی‌ها و کم‌سوادی‌های خودم. شما با این آواری که سر یک بی‌گناه ریختید، انگار مرا برای خودم کشته باشید. انگار دنیا را برایم سیاه کرده‌باشید. شما با خطای نپذیرفته و تاوان لابد نپرداخته، راحتم نمی‌گذارید. ریشخند می‌کنید. به‌راستی واقعا چه نیازی به این دارم که بدانم درد می‌کشید؟ که روزگار شما هم سیاه شده. که واقعا هنوز یک پزشک متخصص مغز و اعصاب نیستید و بیمارهایتان با قدرشناسی نگاهتان نمی‌کنند؟ من چه نیازی داشتم و دارم به اینها؟ مگر نمی‌دانستم آدم هزار رنگ و چهره دارد؟ مگر نمی‌دانم که صبر لازم است و زمان برای انسان چیزی نیست جز مایه‌ی فراموشی؟ چرا چسبیده‌اید به دیوارهای این ذهن لعنتی. چرا خاطره‌هایم را سنجاق می‌کنید به آن گردن دراز و کج و می‌گویید دیگر کاری از دستتان ساخته نیست؟ چرا به‌جایش نگفتید خودتان شرایط را پیچیده‌کردید، نگفتید وقتی کاری میتوانستید انجام دهید خبر مرگتان غیب شده‌بودید، تلفن همراهتان در دسترس نبود؟ چرا نگفتید در آن بیمارستان خراب‌شده آخر هفته شیفت اتاق‌‌عمل نداشتید؟ که سی‌تی‌اسکن نگرفتید و به ام‌آر‌آی بسنده کردید و رقیق‌کننده‌ هم تجویز کردید که خونریزی را تشدید کند؟ که محض رضای خدا وقتی مریض را در بخش خواباندید آنقدر اطمینان داشتید که یک دستگاه مانیتور هم کنارش نگذارید و بروید به امان خدا. چرا من را عصبانی می‌کنید؟ چرا باید مثل علاءالدین اینجا بنشینم و آنقدر روحم را بسابم که یک دقیقه بیایید تا دو کلام از زبانتان حرف بیرون بکشم، آخرش هم فقط لبخند بزنید و بگویید خیلی‌وقت است که سرتان به کار خودتان است؟ 

وقتهایی به سرم می‌زند هر اثری که از شما در این فضای مجازی هست را به این داستان آبرو ریز آلوده کنم، ولی دوست ندارم. این افشای حقیقت من از همه‌ی دادگاه‌هایی که برایتان تشکیل دادند و در تمامش پرونده‌ی پزشکی را دستکاری کردید که بیشتر تاثیر ندارد. حیف عمر من نیست دنبال کسی چون شما؟ اینجا که می‌رسم دلم میخواهد هرچیزی شبیهتان هست را از بین ببرم. دوست دارم آن نسخه‌ی میکروب‌گونه‌ای را که از بازی کثیفتان در ذهن من باقی‌مانده، در هرنقطه از دنیای درونم از بین ببرم. حواسم نیست که گاهی مثل شما لش و الکی‌خوش میشوم. نه، حواسم  اصلا نیست؛ که اگر بود دیگر شما اینجا نبودید. دیگر من این آدم ضعیف نبودم. قرار است بروید. گورتان را گم کنید. شما را برای خودم از بین میبرم. مطمئنم همین حالتان را جا می‌آورد. نمی‌گذارم مثل یک میکروب عوضی تسخیرم کنید. اگر شده مغز خودم را سوراخ‌سوراخ کنم که دیگر جایی برای رخنه نداشته باشید، اگر شده با این حال و هوا خداحافظی کنم، اگر لازم باشد حتی خاله‌پری و سختی‌های پنج‌‌ساله‌اش را هم فراموش کنم، شما را از این خانه بیرون می‌کنم. از این خانه بیرون میکنم اما باز روزهایی می‌آید که تنهایی خانواده‌ام را می‌خورد و صدایش را من تا اینجا هم می‌شنوم. آنوقت دوباره می‌خزید و راهتان را پیدا می‌کنید. بد می‌کنید، بد. 

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۶:۲۲ ۱ نظر
دامنِ گلدار

نگران

به تازگی با واژه‌ی «نگران» آشنا شده‌ام. ایشان در حال نگریستن‌‌اند. نوعی از نگریستن که هنوز در پرده‌ی مقابل چشم تصویری نقش نبسته و هدفی را دنبال نمیکند. نسخه‌هایی از نگاه‌هایی که هیچوقت به چشم نیامده‌اند و در ذهن جا خوش‌کرده‌اند. قطار اتفاقات و فکرها در مغز مثل اتوبان شلوغی است که آدم تازه‌واردی کنارش ایستاده باشد، منتظر تاکسی. موقعیتی پرتشویش و نادر. حالا به فکر رد شدن از آن هم بیفتی و چون همیشه تمام مسیرها را پیاده رفته‌‌ای، سر آخر ماشین کرایه‌کش پرسرعتی پیدا می‌شود که غافلگیرش کرده باشی. ترمز میزند و می‌توپد که: «خانم ببخشید پل هوایی برای همینه ها!!». 

قطار اتفاقاتی که آنقدر سریع از پی هم می‌آیند که فقط فرصت است یک لحظه سرم را از پنجره بیرون کنم، و همان صحنه‌ای که میبینم می‌شود خلاصه‌ی تمام مناظر آن سفر. اما من می‌دانم که همان منظره هم می‌نشانم جایی در سرزمین قلب خودم. من می‌دانم که همان طبیعت و ساحتمان و پل چوبی یا همین کوه‌های در دوردست، در زمین خاکی کنار جاده که آفتاب و ابر رنگ‌به‌رنگشان نشان می‌دهد، از چشم و ذهن من گذشته و به من رسیده. برای لحظه‌ای با تمام وجود و خیال و فکرم در آن لحظه نگریسته‌ام و برداشتی کرده‌ام. 

واقعیت آن است که من تکثیر شده‌ام. در هزار جفت چشم که هریک از یک پنجره‌ی قطار دارند به بیرون نگاه می‌کنند.  و بعد هر از گاهی چندتایشان با هم می‌آیند به من می‌گویند که چه دیده‌اند. آنوقت گم می‌شوم، دیگر خودم نیستم. «نگران» می‌شوم. به خودم نوید می‌دهم که هنوز آنچه همین دو چشمِ فیزیکی در آینه می‌بینند «یک» نفر است. قوت قلب می‌دهم که هرچیز دیگری که از قلب و فکرم می‌گذرد، تا وقتی  که بخواهم، همانجا خواهد ماند. 

اما باز همین جمعیت «نگر»ان* است که آدم را نگران می‌کند. مثل آدمی که مدتهاست به جایی چشم دوخته که قرار نیست چیزی باشد، مثل کسی که مدتهاست چیزی را می‌پاید که هیچوقت پیدایش نشده، مدتهاست گوشش را تیز کرده برای هر صدایی هر تکانی هر نشانه‌ای. مثل آدمی که زمان حال را فقط با همین نگاه‌های خیالی گذرانده، در حالیکه قرار بود زندگی کند. 

آقای کیانی از زبان حافظ می‌گفت باید ذوق نگاه کردنمان را پرورش دهیم، به زیبایی‌ها نگاه کنیم تا چشممان به خوب دیدن عادت کند: «منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن»، و نهایت گوش‌دادن من به توصیه‌ی حافظ آن است که قبول کنم نگرانی بخشی از وجودم است، تأییدش کنم، و در نهایت از مرکز فرمانرواییش دور شوم و کرانه بگیرم. می‌دانم نتیجه‌ی همه‌ی اینها باز تصویری می‌شود در آسمان دنیای خودم، همان قدر دور از واقعیتِ خیلی از آدمها و دور از نبضِ خیلی از گوشه‌های جهان که اکنون هست. اما مهم نیست. هرکس قبل از هرچیز شبیه خودش است ولی همین سفر خودش بودن و شدن هم راه شناخته‌شده‌ای ندارد. این چیزی است که در جریان است و منشاء سردرگمی. چیزی که نیاز دارم کمی سکون است. فقط همین.

 

 

* «نگر»ان را معادل کردم با استمرار در نگاه کردن و از پایستگی نگاه کردن سوءاستفاده کردم برای اینکه آن را بصورت نگر + ان جمع ببینم، مثل درختان، دوستان، فرزندان. در اینصورت نگران جمع «نگر»هاست برای ذهنی که دائم از هر فکر یا صحبت یا رخدادی یک نگرانی برای خودش ایجاد میکند. 

پ.ن. من را ببخشید برای منفی‌بافی شاید، در غیر اینصورت به خودم و شمای خواننده دروغ گقته‌ام. پس بهتر است واقعیت را بپذیرم. 

پ.ن. قبلا می‌شد وارد صندوق بیان شد و از اونجا عکس به متن اضافه کرد، الان هرچه کوکی‌ها و باقی تنظیمات رو اعمال میکنم نمیشه. اگر کسی بلد هست لطفا راهنمایی کنه ممنون.

۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۵ ۶ نظر
دامنِ گلدار