نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

به من نگاه نکن!

تکه‌های کوچک و بزرگ پیاز پرت می‌شود این طرف و آنطرف، "بس که این چاقو کند است." به هر زحمتی که هست پیازها را میریزم توی دیگ تا تفت بخورند. "نشد یک بار مثل دفعه قبلش شود،" انگار هربار خرد کردن پیاز برایم یک مسئله تازه باشد. "تازه من روی تخته خرد میکنم، توی این 6 ماه حداقل هفته‌ای 4 بار غذا پخته‌ام، چرا اینقدر کند و مبتدی آخر؟!"

دوسال قبلش در تهران میخواستم جلوی مامان تخم‌مرغ را برای نیمرو بشکنم. شاید این اولین تخم‌مرغ شکستن در عمرم بوده، نمیدانم، به جای آنکه پوسته‌اش ترک بردارد انگشتم رفت تویش و همه چیزش پخش شد روی گاز. مامان وارفته بود. مبهوت به نظر میرسید. من خجالت کشیده بودم، اما سعی میکردم بگویم چیز مهمی نیست. "گاز را خودم پاک میکنم، نگران نباش بو نمیگیرد.." مادر اما نگران گاز نبود، میگفت یک بچه 7 ساله هم بلد است تخم مرغ بشکند، چطور تو دختر 30 ساله نمیتوانی؟ میخندیدم، از آن خنده‌های عصبی. جوابی نداشتم، ولی دلم معتقد بود که باید قبل از اینکه جلوی مامان اینکار را کنم چند بار تمرین میکردم تا بفهمم چطور تخم‌مرغ میشکند. این شد که وقتی برای دوره یک‌ساله فرصت راهی کینگستون شدم نگرانم بودند که دست و پا ندارد و از گرسنگی خواهد مرد! به خودش نمیرسد و از این قِسم.

بعدتر، هر موقع که در آشپزی اینجور شاهکارها پیش میآمد یاد گرفته بودم با خودم مهربان باشم. میگفتم "عجب! نخودفرنگی‌های شیطان! کی گفت شما بیفتید زمین؟ این شویدها چطور اینجا آمده؟ چرا این استخوان دلش نمیخواهد جدا شود؟ هویج جان راحتی آنجا؟ من که فعلا باید بقیه اینها را بریزم توی دیگ، همان جا باش تا بعدا برت دارم،" و تمام این احوالات در یک آشپزخانه خالی می‌گذشت. "عجب! ساعت 9:30 شب است و من هنوز غذا را دم نکردم، به نظرت گوشتش تا کی آماده میشود بگذارم لای برنج؟ اصلا هرچه، من تا 2 هم بیدارم، غدا را آنموقع جا میکنم برای فردا و بعدش میخوابم." اینطوری بود که من فهمیدم چقدر آشپزی را دوست دارم، ولی در تنهایی. حیرتم از این بود که در این 30 سال قبل هیچ وقت دستم به غذا درست کردن و حتی امتحان کردن یک غذای ساده نرفته بود، مثل همان تخم مرغ شکستن که برایم جدید بود. مسلم است که با چنین پیشینه‌ای کشف ذوقی که نسبت به آشپزی داشتم خیلی مهم بود، هرچند که فرآیند اجرایش اینقدر زمانگیر، ناهموار، و کند باشد.

امروز میدانم که این یک جور اضطراب است (Anxiety) که دونا ویلیامز اسمش را گذاشته Exposure Anxiety، یعنی ترس از دیده شدن، یا در معرض دید بودن. اگر خودت باشی و خودت، بیشتر مسئولیت میپذیری تا وقتی که با دیگران هستی. انگار با آمدن بقیه یک نیرویی وادارت کند بروی توی قفس و همانجا در نقش یک آدمی که احتیاج به مراقبت و نگهداری دارد، بمانی. تا حدودی با اعتماد به نفس فرق دارد، اما بی‌ارتباط هم نیست. مثلاً در مثال آشپزی، من هیچوقت دست به تجربه نزده بودم و طبیعی است که در این مدت میدانستم آشپزی‌ام خوب نیست، اما این باعث نمی‌شد که من ذاتاً اعتماد به نفس کمی داشته‌باشم. نهایتش فکر می‌کردم که من یک جور دختری هستم که علائق دیگری دارد، و به وقتش آشپزی هم با تمرین شروع می‌کنم. از آن‌طرف اما، اگر کاری را برای خودت انجام ندهی و نتیجه‌اش را نبینی به آن مطمئن نمی‌شوی. حالا من تا حد زیادی می‌دانم که با آشپزی مشکلی ندارم، و خیلی چیزها را هم در تنهایی و پیش خودم تجربه کرده‌‌ام، اما از اجرایش در حضور کسی واهمه دارم، نه برای نتیجه، بلکه برای ظاهرش. مدل چاقو دست گرفتن، ریز کردن مواد، ظریف کار نکردن، و خیلی چیزهای دیگر، که فکر می‌کنم یک دختر باین سن واقعاً باید یاد می‌داشت اما از طرفی هم یک‌سال تمرین به من فهمانده مسئله فقط زمان نیست. اگر کسی باشد حتی مسئله شدیدتر هم می‌شود، چون بجای اینکه من در عالم خودم باشم و تمرکز کنم همه‌ی حواسم می‌رود پی اینکه آیا خیلی برای این آدم‌ها عجیب هستم؟ و اینکه با دیدن این‌جور کار کردن درباره‌ی من چه فکری می‌کنند؟

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

منطق عاشقانه‌ی ترسوی دربند

منطق عاشقانه‎‌ی ترسو
تا حالا چند بار خواسته‌ام راهنمایی بگیرم، بهانه بتراشم و دلیلی که یک کلمه حرف دستم بدهد تا بشود صحبت کنیم. دوست داشتم بیشتر می‌شناختمش، اما اصلاً دستم پیش نمی‌رود. شاید ترس است، اما فکر کنم اگر واقعاً میخواستم یک کاریش می‌کردم، حداقل در عرض 5 سال و نیم باید یک بار شجاعت امتحانش را پیدا می‌کردم. همان چندبار صحبت تصادفی کلی خوشحالم کرد. اما بعدش چه؟ من هیچ برنامه‌ای ندارم برای تقسیم با یک آقا، هرچقدر هم که مثل قاف منطقی و باهوش و محترم باشد و اشک من را هم دیده‌باشد که از اتاق استاد درد دل کرده بیایم بیرون.

منطق عاشقانه‌ی دربند
گفتند یک آقای قد بلند با پیرهن سفید آمده آزمایشگاه پی تو می‌گردد. بهشان با خنده گفتم من اینجا کسی را ندارم، لابد اشتباهی گرفته. بعد یک روز کاف آمد و فهمیدم دانشجوی دکتری ورودی بعد از من است. برای درس‌ها و انتخاب واحد آمده بود سؤال کند. کلاً سؤال خیلی می‌پرسید، و اوایل من کفری بودم، فکر می‌کردم سؤال‌هایش بیش از حد شخصی است. کاف اما خیلی فکرش از من بازتر بود، و بعدتر من کلی ایراد از خودم در مقایسه با کاف پیدا کردم و کلی خجالت می‌کشیدم. پس از سه سالی کل کل و بحث‌، بالاخره تحسین‌اش می‌کردم! کاف یک سال از من کوچکتر است، اما به نظرم واقعاً عاقل است. از یک روز به بعد به نظرم آمد که چقدر حالا کنارش احساس راحتی می‌کنم، مثل یک دوست واقعی، که محکم و مطمئن سرجایش هست و می‌توانی بروی مشورت بگیری، نظرش را بپرسی، و همه‌ی نگرانی و اضطرابت یادت برود. بعدترها در جایی خواندم عشق پنج زبان دارد، و یکی‌اش همین احساس راحتی است. من عاشق کاف هستم، و می‌دانم چرا دوست دارم بیشتر کنارش باشم، شاید حتی تمام عمر.

منطق دربند
ب که آمد اما هیچ‌ حسی همراه خودش نداشت غیر از تأیید دائمی. انگار من را از قبل از تولد می‌شناخته. این‌طور نبود، و حتی ده سال قبل هم که همدوره بودیم در دانشگاه بیشتر از چند کلمه‌ای بین ما رد و بدل نشد. باهوش بود و وارد به برنامه‌نویسی و شبیه‌سازی‌ها و غیره، و توجه من کتاب‌خوان را جلب کرده‌بود. حالا پس از ده سال خیلی ساده دعوتم کرده بود که گپ بزنیم، و خب من پایه هستم که گپ بزنیم! اما در طول پنج ماه سخت، دائم با سؤال کلیشه‌ای: چرا با من هستی یا من را انتخاب کردی، (که همیشه فکر می‌کردم دخترهای لوس از دوست پسرشان می‌پرسند) خودم را مواجه می‌دیدم. البته نه با این غلظت، ولی واقعاً باید می‌فهمیدم که پایه‌ی این رابطه چیست! حداقل من آنقدر راحت خودم را نشان نمی‌دهم، توی ماشین مثلاً ممکن است تا ده دقیقه هم حرفی نزنم! آنوقت یعنی چی که همه چیز را طرفت تأیید کند، انگار اصلاً لازم نیست تو را بشناسد، انگار همه چیز از اول معلوم بوده! نه، این جداً ترسناک و مبهم بود. وقتی دوباره از آقای کیانی شنیدم که عشق بدون معرفت هوس است، خیالم راحت شد. واقعاً چطور می‌شود بگویی عاشق کسی هستی وقتی هیچ‌چیز از آن آدم نمی‌دانی، نخواسته‌ای که خودش برایت بگوید چه‌شکلی است، یا حتی شک نکرده‌ای که همان‌طور که تو فکر می‌کنی هست یا نه؟

عاشقانه
از پنج‌شنبه شرکت نرفته‌ام. باید یک‌شنبه می‌رفتم که ماندم کارهای پایان‌نامه را تمام کنم، نشد و کشید به دوشنبه. سه روز پر اضطراب و سنگین. نون را از هفته‌ی قبل‌ترش هم ندیده‌ام. نون با من خیلی فرق دارد، اصلاً شبیه نیست، یا دست‌کم من این‌طور فکر می‌کنم. اما می‌گذارد که من خودم باشم. وقتی می‌گویم توی پروژه عقب هستم می‌گوید آنقدرها هم عقب نیستی. حرفش باورم می‌شود. انگار دستم را بگیرد و کمک کند بایستم. ولی شاید همه‌اش هم از سر هوس‌ نون باشد. این‌طور است که من ترغیب می‌شوم خودم باشم، باشد که هوس از سرش بیفتد.
۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

کلمات با ادب به پیشواز آزادی میروند

موارد زیادی هست که به استفاده از یک کلمه بعنوان یک ترکیب واحد چنان عادت میکنیم که ممکن است معنی لغتی و اجزای آن اصلاً توجه‌مان را جلب نکند. برای من هربار پیش آمده که یک کلمه را جور دیگری ببینم یا رویش بیشتر فکر کنم نتیجه خیلی خوب بوده. مثلاً لغت زشت "همجنس‌باز" را در نظر بگیرید. چرا زشت؟ خوب برای اینکه خیلی بار منفی دارد، حتی قبل از اینکه یک آدمی بیاید و تحقیق کند بفهمد داستان چیه و تعریف این کلمه چیه این سیگنال را دریافت میکند که: همجنس‌باز فردی است که دارد کاری غیراخلاقی را، آن هم ارادی و از روی تفریح، انجام میدهد. خب در کنار این کلمه داریم کلمات مشابهی که زمینه این نتیجه گیری را فراهم کنند، مثلاً بچه‌باز، دخترباز، پسرباز، رفیق‌باز، هوس‌باز، قمارباز، حقه‌باز، دغل‌باز، یا بسته به اینکه شما چطور تربیت شده باشید ولی برای من که اینها هم بار منفی داشته اند: سگ‌باز، گربه‌باز، کفترباز، و شاید خیلی مثالهای دیگر. ظاهراً پسوند باز در زبان فارسی اسم صفت مبالغه می‌سازد. بنابراین معنی هر کلمه غلوّ شده‌ی اسمی است که همراهش میاید. بهرحال.
 
آدم میتونه به کسی که رابطه‌ی خوبی با حیوانات دارد (مثلاً آگاهانه اذیتشان نمیکند)، شاید از آنها نگهداری میکند، یا حیوانات همدمش هستند بگوید مثلاً سگ‌باز! خب این کلمه‌ی اشتباهی است برای این توصیف. سگ‌باز معنی خوبی ندارد، نشان نمیدهد که این رابطه یک حیوان بیگناه است با یک آدم مهربان، و اینکه آنها به هم محبت میکنند. نشان نمی‌دهد وقتی سگت را بغل می‌کنی و قلبش تند تند میزند و دمش از شدت خوشحالی حتی از آن هم تندتر، چقدر بی‌دلیل خوشحال می‌شوی. نشان نمی‌دهد همین آدم سگ‌باز اگر زلزله بیاید به فکر نجات او است، یا اینکه همین سگ آنقدر شعور دارد که بتواند برود کسی را بیاورد تا صاحبش را از زیر آوار بیرون بکشد.
 
 
به همین ترتیب اگر کسی به یک آدمی که شریک زندگی‌اش همجنسش است بگوید همجنس‌باز، به نظر من اشتباه کامل هست. درک من از همجنس‌باز یعنی کسی که علاوه بر کشش به همجنس، صرفاً این رابطه را به صورت بازی و غیرجدی برقرار میکند. هیچ تعهدی ندارد (مثلاً با معنی تعدد و تکرار زیاد)، و حتی ممکن است با هدف سوءاستفاده باشد. هرچه که هست این واژه زشت فارسی از همان اول فاتحه‌ی یک آدم همجنسگرا را (و بلکه سایر گرایش‌های جنسی را) در فرهنگمان خوانده است، متأسفانه. بله، همجنسگرا، چون این گرایش از لحظه ی تولد همراه آدم است و انتخاب خودش نیست. چون هرچیزی که در وجود آدم نهاده شده معیاری است برای آزادی، از رنگ پوست، قیافه، و زبان گرفته تا طرز تفکر، ایده‌ها، و گرایش جنسی. برای آزادی و دموکراسی باید ازحرف‌ها و کلمه‌ها و شوخی‌ها و همین چیزهای ساده‌ی روزمره شروع کرد.


پ.ن.: البته یک آدم همجنسگرا خیلی خوب می‌تواند این حرف را بفهمد، ولی گاهی وقت‌ها برای احترام گذاشتن و رعایت ادب و در یک کلام همدلی، نیازی به شبیه بودن نیست.
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار