نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

مشق ۲: راه‌حل‌های کلی و مسئله‌های جزئی

دارم یکی از آفت‌های فکری را درک می‌کنم انگار. اسمش را خودم آفت گذاشته‌ام و می‌دانم که بسیار در آن مستعد هستم. این آفت «کلی‌دیدن» است. حالت پیش‌فرض ذهنم است. وقتی که به مشکلی می‌رسم و دنبال راه‌حل هستم ابعاد مختلف و حالت‌های گوناگون مطرح می‌شوند و در نتیجه‌ی این امر راه‌حلی که پاسخگوی تمام آن‌ها باشد یا وجود ندارد یا بسیار پیچیده‌است. باهوش‌ها چنین مواردی را ساده می‌کنند. یعنی راهی انتخاب می‌کنند که پاسخگوی بخشی از نیاز ضروری است و مجهولات مسئله خودبه‌خود کاهش پیدا می‌کند. سخت‌کوش‌ها احتمالا از همه‌چیز می‌گذرند و تعمیم‌یافته‌ترین راه‌حل ممکن را پیدا می‌کنند. دسته‌ای هم سرگردان باقی می‌مانند. فکر می‌کنند این‌ مسئله جواب ندارد. این آدم‌ها نه‌اینکه گیج و عجیب‌غریب باشند. برعکس، ممکن است خیلی نجیب، یا ساده، یا اهل هنر باشند. خودشان را تسلیم پیچیدگی‌ها ببینند، چون خودمانیم، بعضی پیچیدگی‌ها آدم را حسابی مشغول می‌کنند. خلاصه نخواهند مالکِ چیزی باشند. زندگی برای این آدم‌ها پر است از سوال‌های بی‌جواب و حل‌تشده. پر از ابهام، ایهام، و کشف. ولی یک‌وقتی و یک‌جایی، مثل حبابی که بی‌هوا بترکد، یک آدمِ سرگردان هم مستقیم می‌رود در دیوار واقعیت.

امروز می‌خواهم به‌عنوان یک راه‌حل‌ِ جزئی به او بگویم که حتما گاهی می‌تواند دیوارها را خراب کند. و حتما با این‌کار برای همیشه یک آدمِ «دیوار‌خراب‌کن» باقی نمی‌ماند. منظورم نسبی‌بودن اخلاق یا چیزی در این طیف‌ها نیست. یک کتاب جدید روانشناسی می‌خوانیم که اصطلاحا یازده «تله‌ی‌ زندگی» را بررسی می‌کند. اعصاب من را به‌هم‌ریخته. عادت کرده‌ام که به فردیت آدم‌ها و بُعد انسانیِ خلقیاتشان احترام گذاشته‌ شود. طبیعی است که وقتی بیایند بگویند «در بچگی احساس متفاوت بودن داشتی و حالا هم جذب موقعیت‌هایی می‌شوی که با جمع سازگار نباشی،» یا «فکر می‌کنی همه از دایره‌ی جمع‌شان تو را بیرون می‌گذارند و همیشه از گروه حذف می‌شوی،» آزاردهنده است. این کاهش‌دادن ابعاد وجود انسان به شرایط محیطی و ساده‌انگاری بیش‌از‌حد است. اینکه قبول‌ کنی که همه می‌توانند کیفیت‌های روحی و رفتاری یکسانی را بدست آورند. و اینکه تمام قصه‌های از این دست که هرکسی در نوع خودش منحصر بفرد است، ببخشید، کشک است. بله، حق دارم که عصبانی باشم.

اما موضوعی که آدم را قلقلک می‌دهد این است که چنین تفسیر ضدارزشی می‌تواند برای بعضی موقعیت‌ها درست باشد. در واقع من حرص می‌خورم چون آن را کافی و جامع نمی‌دانم. به‌محض آنکه بتوانم شبیه یک راه‌حل جزئی با آن رفتار کنم، دیگر تناقضی وجود نخواهد داشت. وقتی راه‌حل کلی وجود ندارد، آدم سرگردان می‌تواند مسئله را جزئی ببیند و از دیوار رد شود. وگرنه تا قیامت یک دیوار آجری وسط دنیای نجیب و ساده و هنری‌اش دهن‌کجی می‌کند و جاتنگی. 

۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۲۲ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱: زبان؛ کوتاه و بلند

قبل از ایام غارنشینی‌درخانه و در اولین ماه‌های آمدنم به مونترال خیلی زیاد در موقعیت‌های اجتماعی سخت و عجیب قرار می‌گرفتم. این مسئله البته بخاطر لنگیدن مکالمه‌ی انگلیسی‌ام بود، اما زبان بدن گمراه‌کننده، صدای یواش، استفاده از عبارت‌های کتابی و کمتر رایج، و اضطراب و وسواس هم نقش دوچندانی در ایجاد این دردسرها بازی‌می‌کردند. یکی از خاطره‌های تحقیرآمیزم مربوط به دفتر پست‌ است. دفترپستی معمولا در همه‌ی داروخانه‌های زنجیره‌ای شهر هست. همیشه دو کارمند مهربان و داوطلب کمک را می‌توانید پشت کانتر پیدا کنید و هر راهنمایی که بخواهید ازشان بگیرید. همیشه، ولی نه در آن روز! چهارراه‌بالایی آپارتمان ما یک داروخانه، و أن داروخانه نزدیک‌ترین دفترپستی به ما را داشت. همه‌ی کاغذها، مدارک مورد نیاز پرونده، عکسِ پشت‌نویسی‌شده، یک پاکتِ سایز فلان برای ارسال، و یک پاکت سایز بهمان برای آنها که جواب برگشت را بفرستند، خریده‌ام. همه‌چیز باید آماده‌ باشد. دختر جوانی که پشت کانتر است چندان خوش‌اخلاق نیست. به‌طرز مشهودی حتی ناراحت هم هست. بعید است که خاطره‌ای از دفعات قبل مراجعه‌ام داشته‌باشد، بااین‌حال من مضطربم، کلی شک و سوال دارم و سعی می‌کنم مطمئن شوم پاکت‌ها و نوع پست را درست انتخاب‌ کرده‌ام. پاسخی که می‌گیرم اما مختصر است. راضیم‌ نمی‌کند. دختر بی‌حوصله‌ است و من گمان‌ می‌برم این نشانه‌ای از روتین‌ بودن کار من‌ است. فکرهایم باز هجوم‌ می‌آورند که دختر کارمند پست دقیقا می‌داند مدارک پرونده چیست و باز تلاش‌ می‌کنم ارتباط گویایی برقرار‌ کنم. او حالا رسیده به‌مرحله‌ی کشیدن دایره دورِ کدِ‌ رهگیری، و کار من تمام‌شده ظاهراً. رسیدِ پرداخت را دستم‌ می‌دهد ولی نگاهم‌ نمی‌کند. هنوز سرش پایین‌ است. دهانم باز‌می‌شود و سوال بی‌معنای دیگری از آن بیرون‌ می‌آید و تمام. دختر دیگر جوش‌ می‌آورد، مستقیم نگاهم‌ می‌کند و با‌کلافگی می‌گوید «برات‌ نوشتم‌! اینجا!» و شماره‌ی رهگیریِ هایلایت‌شده را نشانم‌ می‌دهد. سرم را می‌اندازم‌ پایین، آهسته دور‌ می‌شوم. می‌دانم نفر پشت من یک شهروندِ باکلاس و باظرافت و مسلط بر‌ زبان‌ است و خوب‌ می‌تواند برای التیام تجربه‌ی مشتری‌ زمخت و بی‌زبانی چون من با دختر هم‌دردی‌ کند. با خودم تصمیم‌ می‌گیرم دیگر هیچ‌وقت به پستِ نزدیکِ خانه سر نزنم.

توی همان‌داروخانه یا داروخانه‌ای دیگر، روزی دیگر، خانم ایرانی جافتاده‌ای با لحنی دلسوز می‌پرسد: «دخترم می‌خوام براش شامپویی که شوره نزنه بگیرم، این درسته؟» نه درست‌ نیست، چقدر سخت که آدم یا بی‌زبانی بخواهد مادری هم کند. به‌وقتِ آن‌موقع، چند‌ماه بیشتر نیست که‌ آمده‌ام و هرچیزی غمگین و دلتنگم می‌کند. سه‌سال بعدش یک‌صندوق‌دار فروشگاه زنجیره‌ایِ دیگری قرار‌ است والدینم را حسابی غمگین و شرمنده‌ی صداقتشان کند. من دیگر چهره‌‌ی دختر اداره‌ی‌پست را فراموش‌کرده‌ام، کاش آنها هم زودتر این‌خاطره را به‌دست باد بدهند.

من گوش‌‌می‌دهم. در سریال‌ها، در جلسه‌ها، همیشه به‌زبانتان گوش‌می‌دهم، در سرودهای‌کودکانه حتی. شاید بیشتر از موضوع بحث‌ها، حتی. می‌خواهم یاد‌ بگیرم در چه‌ موقعیتی چه‌ می‌گویید، و نتیجه چطور از آب‌درمی‌آید. جای خوشبختی‌ است که حجم زیادی از پیام‌‌های‌نوشتنی در شرایط کار از خانه رد و بدل می‌شود و من‌ می‌توانم به‌ طومار سوال‌وجواب‌های مردم‌ عادی، همکار، رییس و مدیر، رسمی، شوخی و هرچیزی نگاه‌ کنم و دستگیرم‌‌ شود که خیلی‌وقت‌ها برای موافقت می‌شود گفت «sounds good» و «cool cool» ! و همین تقلید، بارِ سنگینِ دیده‌شدن به‌شکل یک آدم‌فضاییِ آنتن‌دار که به جای صحبت بیپ‌ییپ می‌کند را از روی دوشت برمی‌دارد. 

۰۳ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۴۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

آرزوده ۵۵ کیلومتر

در بچگی و در سفر، خیلی وقت‌ها چشم به راه تابلوهای سبز چند کیلومتر مانده به شهر بعدی می‌ماندیم. دیگر به ۶۵ کیلومتری که می‌رسیدیم،‌ می‌شد لحظه‌شماری کرد که می‌رسیم،‌ می‌رسیم، خیلی زود می‌رسیم. به آن چراغ‌ها که برسیم می‌رسیم!‌ اما وای از فاصله‌های طولانی در ابتدای راه. هرچیزی نزدیک ۴۰۰ کیلومتر طولانی و اگر هفتصد و خرده‌ای به بالا بود معادل بی‌نهایت می‌شد!‌ 

راستش می‌خواهم فقط بنویسم برای نوشتن. چتد تا خبرنامه عضو هستم که گاهی به نکته‌های نویسندگی هم می‌پردازند. امروز صبح صندوق جادویی جیمیل با این نکته سراغم آمد:‌ «نوشتن خود را عزیز ندارید» که هنوز نخواندمش چرا. ولی منظورش را می‌توانم حدس بزنم. وقتی چیزی خیلی نازپرورده و خیال‌انگیز شود دیگر نمی‌شود خیلی با آن خاکی شد. تصنعی و دور از دسترس می‌شود. در حالیکه من میخواستم بنویسم برای آزادی فکرم، سبک شدن روحم و البته لذت ارتباط‌های نوشتنی. به‌جایش الان کله‌ام شبیه یک کیسه کاغذ مچاله‌شده است و نوشتن یک بازی برای حدس زدن اینکه توی آن کاغذ مچاله چیست؟ و بیشتر وقت‌ها حداکثر پیشرفتی که دارم در باز کردن این کاغذها در حد عنوان یا ایده‌‌ای است برای نوشتنش. 

مشکل دیگر اینکه با نگاهی به تاریخچه این نوشته‌ها فکر می‌کنم همه‌ی چیزی که بوده نوشته‌ام، و همه‌ی چیزی که نوشته‌ام همیشه بوده، و خب، دیدم اینکه چیزی اینقدر ثابت و استوار و مستمر باشد هم ترسناک است و هم قابل توجه. صادقانه بگویم، خوشحال نیستم که تغییری نداشته. واقع‌بینانه بخواهم درکش کنم، آیا این مهر تاییدی نیست که خیلی زودتر از اینها بسته‌ی کامل دامن گلداری را باید می‌پذیرفتم؟ چرا نفهمیدم و نمی‌فهمیدم که با آن کنار نیامده بودم؟ الان فهمیده‌ام؟ پذیرفته‌ام؟ چند کیلومتری هستیم واقعا؟ آن چراغ‌ها چراغ‌های کدام شهرند؟ 

تحفه‌ی این مسیر، خیال کنید از نانوایی بین راه یک نان محلی خریده‌ام، این شد که اینجا فعلا محل مشق نوشتن باشد. نه از من، از جامعه. محل نظر دادن و جهت‌گیری «منِ بی‌نظر» و «منِ بی‌طرف»، و «منِ روشن‌فکر» و «منِ اندیشمند» و «منِ هم‌درد و هم‌دل». شاید وسط راه بگویم نان شور یا خمیری بود و خورده نشد. شاید هم رسیدم به مقصد و باری دیگر به قصد پیدا کردن همین نانوایی کل جاده را گشتم و پیدا نکردم که نکردم. بهرحال، یادتان باشد که «نوشتن خود را عزیز ندارید.» 

 

 

+ تکلیف مخاطب چه می‌شود این وسط؟ از یک آدم بی‌دوست بی‌کلام چه انتظاری دارید خب؟ من ممکن است دوست خودتان یا دوست نوشته‌هایتان باشم، فکر می‌کنم غیر از این دنبال کردن معنایی ندارد. اینجا موضوع یا محتوایی ندارد جز روایت‌هایی از تکرارهای من. دنبال کننده‌ی زیادی ندارد ولی خیلی راحت‌تر بود اگر اصلا دنبال‌کننده نداشت :)) 

۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار