نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

خودی‌ها و نخودی‌ها

من آدم محدودی هستم. از این‌نظر  آنهایی که سرشان گرم کار خودشان است را میفهمم، آنهایی که همیشه وسط بحث نیستند و بیشتر سکوت می‌کنند. من میفهمم که سکوت می‌تواند غیر از بی‌تفاوتی یا رضایت و تأیید، به‌معنای دیگری هم باشد، مثلا سکوت درخت در برابر ترافیک خیابان. یا سکوت خیابان در برابر باران. سکوت می‌تواند دربرگیرنده باشد، گرم باشد ولی در عین‌حال کاملا و دقیقا یکسان با صدای جمع نباشد. میتواند میخ‌دار و آسیب‌رسان نباشد. سکوت حتی می‌تواند گوشه‌گیری و عزلت هم نباشد. سکوت شاید یک آیین باشد، یک انتخاب باشد، یک راه و روش باشد، شاید اصلا عین عین دموکراسی و احترام باشد، هم‌کلاسی پرجوش‌ و خروش من!

اخیرا شاهد دو اتفاق مضحک در فیسبوک و اینستاگرام بودم که هنوز هم انرژی و وقت زیادی از ذهنم میگیرد و واقعا تشخیص نمیدهم نسبت من و جایگاهم در این دست مسائل چیست. مورد اول به حمایت از یک دوست ارمنی و بعد از چند روز تحقیق درباره‌ی شرایط فعلی منطقه‌ی قره‌باغ یا آرتساخ (هریک از نامها برای یک طرف محترم و‌ قابل قبول است و هردو برای من)، چند پست روی فیسبوک گذاشتم و اصل حرفم دخالت یک‌طرفه‌ی ترکیه و دامن‌زدن به جنگ بیشتر و سخت‌تر کردن صلح بود. دوستی آمد نقشه ایران قدیم را آورد و بحث که فلان و بهمان. خیلی محترمانه ‌توضیح دادم الان بیشتر این مردم ارمنی‌اند و دارند زندگی می‌کنند و در ضمن نسبت به ترکیه و آذربایجان در اقلیتند، وگرنه هردو گروه هم‌وطن من‌ هستند. بدون بحث بیشتر و در حالیکه منتظر دلایلش به جواب منطقی‌ام بودم، بلاک شدم. جالب اینکه ایشان حق دارند تبلیغ کنند سمت درست بایستیم، ولی من حق‌ مخالفت با موضع ترکیه را ندارم.

مورد بعد وقتی بود که ملت زیر صفحه‌ی دکتر الهی‌قمشه‌ای در اینستاگرام سوال کردند چرا ایشان هنوز برای درگذشت استاد شجریان پیامی منتشر نکرده‌اند! عده‌ای کامنت گذاشتند این‌صفحه‌ توسط طرفداران‌ ایشان اداره می‌شود نه خودشان! بهرحال ظرف چند ساعت با انتشار پست و استوری فکر میکنم خطر بزرگی از کنار گوش استاد قمشه‌ای گذشت. مورد آخر همین هم‌کلاس جوشی من است که ابتدا روز جهانی معلم را به استاد کیانی تبریک‌گفته (که من نگفتم) و بعد از پیامک خودش و جواب محبت‌آمیز استاد اسکرین‌شات گرفته و پست اینستاگرامی شیرینی ساخته و لایک‌های فراوان نیز شکار. بعد پس از چند روز از درگذشت استاد شجریان، در نیمه‌‌های شب به‌وقت ایران ضمن پستی موقت گلایه می‌کند که چرا فرهنگستان هنر و رئیسش که از قضا مجید کیانی استاد ایشانند، تا کنون پیام تسلیتی نفرستاده‌اند. عده‌ای هم همدردی نموده دلیل را سرسپردگی استاد به حکومت دانسته‌اند. 

سؤال اینجاست که با این خط‌کشی‌ها و یا اینور خط یا آنور خط قرار است کجا برسیم؟ چرا خودمان به تفرقه و دودستگی دامن میزنیم؟ و مثلا هم‌کلاس من که الان خودش استادی است و کلی شاگرد جوانتر و سبک مستقل خودش در نوازندگی را دارد، چرا باید این‌ نگرش را منتشر کند؟ از استاد کیانی با آنهمه پژوهش در مکتب قدما اگر اخلاق و غم‌درونی و بی‌های و هوی را نیاموخته پس چه یاد گرفته؟ اگر خصوصی پیامک تبریک میدهد چرا علنی و در حکم اتهام و قبل از سؤال از خودشان چنین پستی منتشر می‌کند؟ چرا اینها را اینجا مینویسم؟ چون پستش را صبح نشده برداشت، رسما بدنامی و ریا و تفرقه‌افکنی کرد و همین. گیرم دو استاد سبک و شیوه‌های متفاوتی داشته‌باشند، جایگاه مردمی یکسانی هم نداشته‌باشند، چه انتظاری است که بخاطر محبوبیت نزد خودمان، دیگران را به‌ چوبِ سینه‌چاک‌نکردن بگیریم؟ چرا آدمها را به حال خودشان ‌نمیگذاریم؟ چرا به انتخاب‌هایشان احترام نمی‌گذاریم؟ چرا همیشه باید حمایتمان چشم طرف دیگر را کور کند؟ چرا اصلا یادمان می‌رود آدم‌ها بیشتر از تفاوت‌هایشان اینقدر شبیه هم‌اند، هردو زحمتکش و عاشق موسیقی ایرانند، هر دو یک گنجینه‌اند؟ اصلا ما در مقامی هستیم یا بهتر بگم هزار فالوور اینستا یا دسترسی ما با یک کلیک به صفحه‌‌ی یک شخصیت فرهنگی و کارکشته، ما را در جایگاهی قرار می‌دهد که نقد احساسی کنیم؟ یا آیا مالکیت مرزی آنقدر مهمه (آنهم وسط کرونا) که بخواهیم عده‌ای را از خانه و کاشانه بیرون‌کنیم؟ تا کی قرار هست به‌جای احترام و بالا بردن شانس دوستی‌ها به هم بپریم و همدیگر را تکه‌پاره کنیم؟

۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۰:۴۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

چگونه بابک جلالیان را به در خروج راهنمایی کنم؟

شما ناچارید بروید، اینطور وقت مرا تلف می‌کنید. دعوت‌نکرده پخش می‌شوید پشت کاسه‌ی چشم، روزها، شب‌ها، کنار چراغ جلوی خانه، ماکارونی، پشت تبریک تولد در بیمارستان، پشت صدای سعید، پشت تولد خواهرم، پشت نگاه خالی و تنهای مادرم. حتی پشت بی‌مسئولیتی‌ها و تنبلی‌ها و کم‌سوادی‌های خودم. شما با این آواری که سر یک بی‌گناه ریختید، انگار مرا برای خودم کشته باشید. انگار دنیا را برایم سیاه کرده‌باشید. شما با خطای نپذیرفته و تاوان لابد نپرداخته، راحتم نمی‌گذارید. ریشخند می‌کنید. به‌راستی واقعا چه نیازی به این دارم که بدانم درد می‌کشید؟ که روزگار شما هم سیاه شده. که واقعا هنوز یک پزشک متخصص مغز و اعصاب نیستید و بیمارهایتان با قدرشناسی نگاهتان نمی‌کنند؟ من چه نیازی داشتم و دارم به اینها؟ مگر نمی‌دانستم آدم هزار رنگ و چهره دارد؟ مگر نمی‌دانم که صبر لازم است و زمان برای انسان چیزی نیست جز مایه‌ی فراموشی؟ چرا چسبیده‌اید به دیوارهای این ذهن لعنتی. چرا خاطره‌هایم را سنجاق می‌کنید به آن گردن دراز و کج و می‌گویید دیگر کاری از دستتان ساخته نیست؟ چرا به‌جایش نگفتید خودتان شرایط را پیچیده‌کردید، نگفتید وقتی کاری میتوانستید انجام دهید خبر مرگتان غیب شده‌بودید، تلفن همراهتان در دسترس نبود؟ چرا نگفتید در آن بیمارستان خراب‌شده آخر هفته شیفت اتاق‌‌عمل نداشتید؟ که سی‌تی‌اسکن نگرفتید و به ام‌آر‌آی بسنده کردید و رقیق‌کننده‌ هم تجویز کردید که خونریزی را تشدید کند؟ که محض رضای خدا وقتی مریض را در بخش خواباندید آنقدر اطمینان داشتید که یک دستگاه مانیتور هم کنارش نگذارید و بروید به امان خدا. چرا من را عصبانی می‌کنید؟ چرا باید مثل علاءالدین اینجا بنشینم و آنقدر روحم را بسابم که یک دقیقه بیایید تا دو کلام از زبانتان حرف بیرون بکشم، آخرش هم فقط لبخند بزنید و بگویید خیلی‌وقت است که سرتان به کار خودتان است؟ 

وقتهایی به سرم می‌زند هر اثری که از شما در این فضای مجازی هست را به این داستان آبرو ریز آلوده کنم، ولی دوست ندارم. این افشای حقیقت من از همه‌ی دادگاه‌هایی که برایتان تشکیل دادند و در تمامش پرونده‌ی پزشکی را دستکاری کردید که بیشتر تاثیر ندارد. حیف عمر من نیست دنبال کسی چون شما؟ اینجا که می‌رسم دلم میخواهد هرچیزی شبیهتان هست را از بین ببرم. دوست دارم آن نسخه‌ی میکروب‌گونه‌ای را که از بازی کثیفتان در ذهن من باقی‌مانده، در هرنقطه از دنیای درونم از بین ببرم. حواسم نیست که گاهی مثل شما لش و الکی‌خوش میشوم. نه، حواسم  اصلا نیست؛ که اگر بود دیگر شما اینجا نبودید. دیگر من این آدم ضعیف نبودم. قرار است بروید. گورتان را گم کنید. شما را برای خودم از بین میبرم. مطمئنم همین حالتان را جا می‌آورد. نمی‌گذارم مثل یک میکروب عوضی تسخیرم کنید. اگر شده مغز خودم را سوراخ‌سوراخ کنم که دیگر جایی برای رخنه نداشته باشید، اگر شده با این حال و هوا خداحافظی کنم، اگر لازم باشد حتی خاله‌پری و سختی‌های پنج‌‌ساله‌اش را هم فراموش کنم، شما را از این خانه بیرون می‌کنم. از این خانه بیرون میکنم اما باز روزهایی می‌آید که تنهایی خانواده‌ام را می‌خورد و صدایش را من تا اینجا هم می‌شنوم. آنوقت دوباره می‌خزید و راهتان را پیدا می‌کنید. بد می‌کنید، بد. 

۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۶:۲۲ ۱ نظر
دامنِ گلدار

برای تمام معلم‌های دنیا (پست ثابت)

یکی از دلخوشی‌های این روزها شنیدن درباره‌ی خانم میرهادی است، آن هم از زبان دوستان و همکاران و آشنایانش. تمام گفتگوها در صفحه‌ی اینستاگرام انجمن فرهنگی دیوان کلن ضبط می‌شود و برنامه‌ی شب‌های قبل هم موجود است. 

خاله‌پری عزیزم، کاش با هم گوش میکردیم اینها را، با هم حرف می‌زدیم درباره‌اش، و من به تو میگفتم چقدر برای من شبیه توران میرهادی بوده‌ای همیشه. 

 

+ یکی از بهترین معرفی‌های ایشان را وبلاگ صامت نوشته، درباره‌ی جاودانگی.

 

۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۱:۲۹ ۶ نظر
دامنِ گلدار

این دیگری مونا

نمی‌دانم چرا و چقدر فکر نکردن به خود درون سخت است. ولی می‌دانم بعنوان آدمی با یک اینطور سیستمی، داشتن مسئولیت زیاد و روتین و ساختار در طول روز برایم خیلی مفید است. قبلا هم درباره‌ی ضعف برنامه‌ریزی روزانه‌ام و بی‌نظمی همینجا نوشته‌ام. چیزی که نمی‌بایست فراموش کنم اهمیت کارهای کوچک و تصمیم‌گیری‌های کوچک است.

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

که لزوما به کارها و اهداف دلخواه من ربطی ندارند. با وجود جذابیت و هیجان و فایده‌ای که یک برنامه‌ریزی منسجم دارد، نباید در دامش بیفتم. این روش من نیست. این غصه ندارد که چرا اهل استراتژی و نقشه‌چیدن نیستم. با این همه تلاشی که در بیان خودم دارم، چنین شیوه‌ای باعث می‌شود که فقط تشخیص بدهم چه در من نیست. باید تمرکزم را بگذارم روی چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان. 

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

و حس مسافری را دارم که وارد شهری غریب شده‌است. اگر پنج یا شش‌سال پیش بود، شاید می‌گفتم «چه خوب، اینجا کسی هنوز نمی‌داند چطور هستم، می‌توانم چهره‌ای جدید بسازم و کسی هم خبردار نشود. قضاوت‌ها (ی خودم در مقایسه با محیط) تمام شد و دیگر شبیه دیگران خواهم بود!»، که البته مدت زیادی طول نمی‌کشید که شهر غریب به‌شکلی عجیب مثل گذشته آشنا شود، چون البته نگاه من تغییر نکرده بود و مسئول برداشت‌هایم بیش از هرچیز دیگری خودم بودم. این‌بار که سر تا ته این داستانِ هزاربار نوشته را، دوباره هم خوانده‌ام، بوضوح می‌بینم که دیگر برایم مهم نیست. می‌بینم که از داستانم بیشتر قد کشیده‌ام. کلماتش برایم کوچک شده و جملاتش دست و پاگیر. می‌بینم که نیاز به بازنویسی شدیدی دارد و شاید باید بیشتر متنش را پاک کنم. می‌بینم که دیگر از کسی که می‌شناختم چیزی نمانده و دلیل این ناامیدی‌ها یک عدد مونای دیگری است که دائم دارد از آن‌یکی مونای ساکت و منفعل ایراد می‌گیرد. می‌بینم که آن مونای اولی، این مونای دیگری را معطل و بلاتکلیف گذاشته سر چند راهی و تصمیم‌گیری‌هایش را سخت کرده. دائم سنش را به رخش می‌کشد و می‌گوید بساز بساز، دیگر وقتت تمام شده. دائم حرف می‌زند که اسیر زندان خودساخته‌ی خودت هستی و همین است که هست. مونای دیگری دارد فکر می‌کند این بدبخت بیچاره عقلش نمی‌رسد که هرگلی که امروز به سر خودش بزند به سر او هم زده. نمی‌فهمد که چرا این مونا علی‌رغم تمام تمایلش برای سازگاری با تمام ارکان جهان با این یکی مونا سر سازگاری ندارد. اینها را نمی‌فهمد و دست روی دست گذاشته و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. مگر در بدترین حالت قرار است چه چیزی بیرون این خانه در انتظارش باشد؟ او به خودش جواب می‌دهد «کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک، چیزهایی که هست، و چگونه کار کردنشان.» شانه‌ی مونای اول را با دست به آرامی فشار می‌دهد و می‌رود که آماده شود. هوا سرد است ولی باد نیست.

 

+ او مثل همیشه یادش می‌رود که وسایل سفر را بردارد و حواسش نیست به‌ جای خواب و خوراک. اما مهم نیست. من هم به‌یادش نمی‌آورم. 

۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

جهان خصوصی

برای آرام کردن فکرها و همینطور برای آنکه کمی بهتر برای کلاس آنلاین یکشنبه آماده شوم، نشستم به تمرین شهرآشوب. شهرآشوب قطعاتی پیوسته و شبیه ترجیع‌بند است متشکل از دوازده قسمت متفاوت اما در عین‌حال شبیه به هم، و آن پایه‌ی ضربی پس از هر قسمت تکرار می‌شود. چیزی شبیه حلقه‌های زنجیر، و می‌شود دائم این قطعه‌ها را از پی هم‌ نواخت، به حکم همین پیوند زنجیره‌ای.

در طی این چندسال و با این تمرین‌های نامرتب و علاقه‌ای که بیشتر به آوازها می‌رود تا قطعات ضربی، مدتها بود که گذر من به این‌ شهر دوازده‌منزل نیفتاده بود که گم‌شدن در آن‌ بسیار هم راحت است. حالا تصور کنید پس از بیست‌سال به شهر قدیمی‌تان‌ برگشته‌اید و تمام آنچه که یادتان مانده این است که فلان خیابان به سمت بالا به فلان‌ میدان می‌رسد و بهمان‌ خیابان‌ موازی آن یکی است، که تمامش هم‌ درست است. اما اگر کسی نگاهتان‌ کند زود متوجه آزمون و خطاها و بالا پایین رفتن‌ها و دور خود گشتن‌هایتان خواهد شد، به زبانی ساده شما شهر را نمی‌گردید بلکه سعی میکنید گم‌ نشوید و اگر بدشانسی سراغتان آمد، به‌شکلی راه را پیدا کنید! حالا باز تصور کنید کسی هست که ‌نه‌تنها نگاهتان می‌کند، بلکه همراه شماست و میخواهید این شهر نوستالژیک پرخاطره را نشانش دهید! آخ که اوضاعی است!

حالت اول تمرین است، حالت دوم گیر کردن در اجراست، و حالت سوم اجرا در حضور مخاطب است. 

بخاطر کرونا کلاس‌های استاد غیرحضوری و اینترنتی شده و من در کمال خوشبختی می‌توانم‌ هفته‌ای یک‌بار انرژی مثبتش را برای روزهایم ذخیره کنم. این کلاس خیلی زیاد اما با کلاس دسته‌‌جمعی ما تفاوت دارد و این تفاوت هم شاید بیشتر برای من باشد تا استاد (نه، راستش این است که ماهیت غیر رسمی این نوع ارتباط برای استاد هم ابتدا مشکل بود). کلاس آنطور که قبل‌‌ترها بود، تمرکز بر رفع اشکال ما داشت و هر هنرجو کارش را در جمع ارائه می‌داد، استاد اشکال‌ها را راهنمایی میکرد گاهی راهنمایی‌های کلی‌تر، گاهی صحبت‌هایی شیرین و همراه با چاشنی طنز از احوال روز با مثال‌هایی از ادبیات و اشاره‌هایی به اخلاق نیکو و صفای دل. از اینها بیشتر همان راهنمایی‌ها مانده اما به‌جایش توجهی که سابق معطوف به جمع بود، حالا بسیار خصوصی و متمرکز بر یک هنرجوی معین است. در این ارتباط من و استاد شهروندهایی از یک جهان خصوصی می‌شویم و استاد تنها مخاطب من. این دنیای تمام خصوصی می‌طلبد که من برنامه داشته باشم که روی چه‌چیزی قرار است وقت بگذارم و چون حداقل نیمی از وقت و علت وجود این ارتباط بخاطر من است، نمی‌توانم در سیاهی‌لشکر کلاس سابق محو شوم. نمی‌توانم فقط درس پس بدهم و بعد از اجرای سایر دوستانم، استاد، و صحبتهای عارفانه‌اش لذت ببرم و بی‌صدا فکر کنم. در این جهان خصوصی که گفتگو نغمه‌ی ساز و مضراب است، به معنای واقعی کلمه باید اجرا کنم. باید احوال مخاطبم را درک کنم، اگر یک لحظه با من همراه شده‌باشد و گیر کنم، رشته‌ی تمام فکرهایش را پاره کرده‌ام. 

استاد مخاطبی بی‌نظیر است. وقتی گند میزنم می‌خواهد که دوباره از اول بزنم. بعد سفارش میکند هربار از اول قطعه‌ی اول. را تا جای درس بزنم. مثل اینکه همراهتان هیچوقت از اینکه یک کوچه را اشتباه بروید خسته نشود و باز بیاید تا شهرتان را نشانش دهید. و بعد وقتی دست‌پاچگی مرا میبیند، توصیه می‌کند که باید خودم به واژه‌واژه‌ی شهرآشوب گوش بدهم، از آن لذت ببرم، کورمال‌کورمال و سراسیمه به‌دنبال راه خروج‌ نگردم، آرام‌‌تر اجرا کنم تا به دلم بنشیند. اینطور است که بهتر می‌توانم‌ شهر را روایت کنم و خستگی‌های مخاطب را از تن در. 

تنها چیزی که استاد شاید نمی‌داند این است که من خیلی وقت‌ها شهر را گشته‌ام و گم‌نشده‌ام. زمان اجرا اما، حال آن ساعت اما، فکرهای پریشان ذهن اما، شهری که قرار است آرامم کند اما، هجرت از تک‌گویی و حضور در جهانی با مخاطب اما. اما، اما، اما، فراموش می‌کنم آوارگی را با روایت شهر برایتان، وقتی حضور دارید.

۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

جادوقعیّت

مشکل کافی نبودن جادو و واقعیّت در یک عدد زندگی آدمیزادی از اینجا بوجود می‌آید که نه جادوی خالی و نه واقعیّت خالی هیچکدام به تنهایی راه به جایی نمی‌برند.

۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۸ ۴ نظر
دامنِ گلدار