اگر فعالیتی یا کاری را دنبال می‌کنید که حتی مقدار ناچیزی، بزرگتر از هدف‌ شخصی است، لطفاً از آن و چگونه شروع شدنش بنویسید. اگر کتاب یا زندگینامه‌ای سراغ دارید که‌ در همین ارتباط روی شما تاثیر گذاشته‌باشد، برای من بنویسید. اگر در این بلبشوی‌ جهانی (که انگار همه‌چیز خارج از کنترل یک آدم عادی است)، راهی برای به‌پا کردن یک چارچوب سراغ دارید، بنویسید. مهمتر از همه، اگر سرتان به زندگی شخصی گرم است و دائم نگران این‌نیستید که اگر سوراخ کشتی را تعمیر نکنیم دیر یا زود همه‌مان غرق خواهیم شد، بنویسید چطور. رمز تمرکز و دوری از سرآسیمگی چیست؟ من به سرمشق نیازمندم. اگر به‌ هر طریقی جایگاه واضحی دارید بین فردیت خودتان و جمعیت بیرون، برای من بنویسید. چطور می‌شود هم به خود پرداخت و هم در خارج تاثیر گذاشت، همزمان، نه به امیدی در آینده. من و فکرهای ایده‌آل و انتزاعی‌ام،  به‌شدت از یک برنامه‌ی عملی و انجام‌پذیر دوریم. 

اینجا بازدید چندانی ندارد پس این پست حالا‌حالاها ثابت می‌ماند. بله، اگر آدم‌ اسیر باشد، گرسنه باشد، بی‌سرپناه باشد، این فکرها را نمی‌کند.‌ درست. اما حالا این فکرها هستند و طلب جواب می‌کنند. برای شکر نعمت هم‌ شده‌، نمی‌توان از آن‌‌ گذشت.

 

+ اینجا حرفهای زیادی درباره‌ی خودم به ذهنم میرسه که باز هم کلی میگم فقط بخاطر اینکه زیر پست باشه شاید مفهومش رو روشن‌تر کنه.

مشکل من در تشخیص چیزی هست که باید رویش انرژی بذارم. تناقض فردی و اجتماعی هم که گفتم به این خاطره. حالا یک فلسفه‌هایی هست که میگه اگر خودت رها نباشی به کمک کسی یا چیز دیگه‌ای هم نمیتونی بری و یا اونها رو برای پنهان کردن ضعف خودت داری بهش می‌پردازی پس اول خودت را بشناس و زندگی رو وقف خودت کن، و من نمی‌خوام از اینها جواب سوالم رو بگیرم. به دلیلی که خیلی ساده است، من دقیقا همینکار رو میکنم و اصلا نمی‌تونم هم جوری غیر از همینجور که فکر میکنم (جدا از خودشناسی) زندگی کنم. پس از این وجه غافل نیستم. اما می‌بینم باز هم چیزی کمه. خوب، حالا تا حدی که همین الان شناخت پیدا کردم، عمری رو گذروندم، بعدش چه؟ با اینها چکار کنم؟ در واقع این فشار روانی کاری نکردن یا به کار نبردن اندوخته‌هایی هست که آدم فکر میکنه بدست آورده و درست مثل شعری که حفظی یا آمادگی جسمانی که یکسال کامل برایش نرمش و تمرین و باشگاه رفتی، اگر همینطور بمونه خب از دست میره. شعرها یادت میره، آمادگی رو از دست میده، زبانت افت میکنه، مهارتت کم میشه. از سمت دیگه در مقاطعی مثل الان که از هرطرف خبر بد روانه است (باز هم میگم سرچشمه‌ش در کنترل ما نیست، ما مستقیما مسئول فقر و سقوط هواپیما و اصابت موشک و بیماری و جنگ و غیره نیستیم، سیاستگذار نیستیم و قدرتمون در حد آدمهای عادیه)، بیشتر با این بحران روبرو میشویم که پس چه کاری از دست ما برمی‌آید؟ همینطور زندگیمون رو ادامه بدیم؟ با چه نگرش و سمت و سویی؟ این قسمت جمعی هست که مورد اشارمه. من واقعیتی دارم در زندگی خودم، آدمهایی که هرروز می‌بینم، نقشهایی که دارم تو خونه، محیط کار، با دوستانم، خانواده‌ام، جاهایی که سفر میکنم، و غیره. خیلی طبیعیه که همین لحظه‌ی حال رو بچسبم و فکر چیز دیگه رو نکنم، چون هرچیز دیگه‌ای فقط در خیال من زنده است و رخ میده، نه در واقعیت الان. اما از سمت دیگه اگر به کل همه‌چیز رو به شکل شخصی نگاه کنم احساس خوبی ندارم. شاید به‌خاطر این هست که مراحل قبل رو گذرانده‌ام، دیگه حال و حوصله‌ای برای درس و تحصیل ندارم و خیلی رک و صریح، هرچی قرار بوده بشه دیگه شده. حالا یک آدم عادی هست با سالهایی باقی مونده از زندگی و تردید و دودلی بر سر اینکه تکلیفش بین خواسته‌های فردی و اجتماعیش چیه؟ من اولویت رو میدهم به درونیات، باز هم. مثلا:

  • کارهایی هستند که به روحیه من بیشتر نزدیکه، در حالت خیلی ایده‌آل نقش معلمی رو میشه در نظر گرفت، از این راه هم من اندوخته‌ام رو استفاده میکنم و هم تاثیری روی جامعه (در بلندمدت و غیرمستقیم) دارم. یا نوشتن، اگر واقعا درباره‌ی این دغدغه‌ها بنویسم، فکر کنم و تحقیق داشته باشم، شاید چیزی نتیجه‌اش بشه که به‌درد بقیه هم بخوره (باز هم بلندمدت و غیرمستقیم).
  • برای رهایی از فشار روانی (چون روشن شد که من بهرحال همیشه از خودم به بیرون حرکت کرده‌ام و نه خلاف آن)، یک کار اجتماعی کوچک انجام بدهم. کاری که بشه اثرش رو دید در بازه‌ی زمانی کوتاهتر. ملموس باشه، شدنی و در دسترس باشه. منظورم از این پست این بود. میتونه عضویت در انجمن‌های مردمی باشه، یا اهدای کمک مالی باشه. اولی رو تا به‌حال توفیقش رو نداشتم و دومی رو سعی میکنم تا حدی انجام بدهم اما راضی‌کننده نیست. 

به‌نظر خودم یکی از محرک‌های این بحران حس کم بودن وقت و فرصت زندگیه، هم به دهه‌ی چهارم زندگی مربوطه و هم با حوادثی که این مدت برای قشرهای مختلف مردم و حتی در سطح جهانی اتفاق میفته، تشدید میشه. اینکه آدم میبینه در کنار دیگرانی امکاناتی داره، زندگی‌ای داره و مشغولش میشه، هممون سرگرمش میشیم و بعد یکدفعه یکی میاد و چند صفحه از کتاب داستانی که توش زندگی می‌کردیم رو از بیخ میکنه  و پاره میکنه. میگم چطور باید از این فرصت بهتر استفاده کرد، از رفاه فردی برای رفاه جمعی، که هنوز در آن به هویت فرد احترام گذاشته بشه.

++ مطلبی مرتبط از یک وبلاگ خوب که اتفاقی همین الان به دستم رسید :))