نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کــــُــــــــــ‌‌ــ ـتـ ـــــــــــندی

این یک متن پیش‌نویس‌شده است که میخواستم در آن از ارادی بودن دور تند یا کند زندگی حرف بزنم. حرفهایی که الان یادم رفته و حالا فکر میکنم که مهم نیستند. غافل از اینکه «مهم» هیچوقت نمی‌توانسته صفت مناسبی برای یک دلِ شکننده و نازک‌نارنجی باشد. مثلا یک واژه‌ی برازنده‌تر می‌توانست «کار راه‌انداز» یا «اجتناب‌ناپذیر» یا حتی «رهایی‌بخش» باشد. من گاهی به آخر خط می‌رسم. فکر می‌کنم زندگی یک فیلم دو ساعته است که پنج دقیقه‌ای بیشتر به پایانش نمانده و چه جور هم روی اعصابم راه رفته است. در همان پنج دقیقه پنجاه بار بدهکار خودم و پانصد بار بدهکار به دنیا و آدمهایش می‌شوم و دائم منتظر وقوع ثانیه‌ها می‌نشینم.

این‌ دور تند زندگی است، جایی که همه‌چیز از من جلو می‌زند، من فلج شده‌ام، و نهایت تلاشم آن است که ثابت بمانم. باد تندی می‌وزد و هر آن ممکن است مرا از شاخه‌ی نازکی که چسبیده‌ام جدا کند. در مغزم به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم جز بقاء. مغزم به چشمم طوفان جلو رونده را نمایش می‌دهد و به گوشم صدای کَر کننده‌اش و به پوستم سوز بُرّنده‌اش.

اما گاهی در این تندبادها اتفاق بامزه‌ای می‌افتد. مثلا اینکه یکدفعه آدم توجهش به بافت‌های پوست تنه‌ی یک‌ درخت یا پرواز نشان‌دار و منظم یک دسته پرنده‌ی مهاجر جلب شود، و خب، همه‌چیز را فراموش کند. تندباد و تمام آن بدهکاری‌ها را. چیزهایی که از جنس تصورند و تمام مدت مشغول گول زدن من. چیزهایی که وجود ندارند اما سودای وجود داشتن چرا.

این دور کند است، یعنی وقتی که بالاخره من می‌مانم و تمام چیزهای دیگر کنار هم، همه با هم، متعلق به یک زمان و مکان. من می‌مانم و میز و صندلی‌ای که در دوقدمی‌ام هست ولی حتی برای خستگی گرفتن هم به آن افتخار نداده‌ام. من می‌مانم و تشخیص اینکه می‌توانم همین حالا فیلم سرگرم‌کننده‌ای ببینم و بخندم. می‌توانم بیست دقیقه راه بروم، یا لباس جدیدی بپوشم. می‌توانم در یک کلام برای خودم زندگی کنم. 

دور کند و دور تند از هم جدا نیستند. وقتی به عنوان یک آدم، مرز مسئولیت‌ها و تعریف و انتظاراتی که از خودم دارم معلوم نیست، خیلی راحت روی دور تند می‌روم. بدون آنکه بفهمم. اینجور وقت‌ها خودم را رها کرده‌ام. مثل بچه‌ای که گم شده باشد و ترسیده و گریه می‌کند. دائم منتظر است آدم بزرگی از راه برسد و او را ببرد خانه. «خودم» را رها کرده‌ام یعنی همین آدم زمان و مکان جاری را. یعنی همین در هر شرایطی که حالا حاکم است. یعنی بی‌خیال خواسته‌های دور و نزدیک آینده یا اتفاقات تلخ و شیرین گذشته. برای بازگشت به ریتم کُند باید وصل شد به چیز دیگری در همین زمان و مکان. آنوقت زمان کش می‌آید، وقت برای همه کار پیدا می‌شود و صفت «مهم» فراتر از هرچیز دیگری خودنمایی نمی‌کند! مثل نوشتن همین چیزهای معمولی که خودش نقطه‌ی وصلی است به این کندی رهایی‌بخش. 

۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۱۰ ۲ نظر
دامنِ گلدار

مهم دری است پشت من!

دری که بسته بود، دری که بسته ماند. مهم دری است پشت من، چهارلنگه باز. دری که باز ماند، فقط برای من.

نه‌ چشمِ دیدنی، نه فکرِ رَستنی، نه عشقِ جُستنی.

فقط همین «بستگی» است، بلای‌ جان ما،

که اهلی همین دریم، که صد دریغ، بسته است. 

چه فایده اگر سبوی خاطره از خیال ناب و روشن آن سوی در لبریز باشد؟ چه فایده اگر هنوز رد پایی زیر در جامانده باشد؟ من که حالا نسبت «وابستگی» را با بستگی این در کشف کرده‌ام: هرچه بسته‌تر، دام اسیری تنگ‌تر، خیال گول‌زنک نجات‌بخشش پررنگ‌تر.

مهم دری است پشت من، چهارلنگه باز.

 

 

+ خیلی وقتها که میخواهم به انگلیسی صفت یا فعلی که با اسم یا صفت یا فعلی دیگر بیاید را پیدا کنم، از دیکشنری collocation استفاده میکنم. به فارسی چنین مرجعی می‌شناسید؟ پیشاپیش شرمنده، بعنوان یک فارسی‌زبان انگار از ‌زمانی به بعد به اشتباه پذیرفتم که به واژه‌نامه و فرهنگ‌نامه آن‌هم از نوع معاصرش نیاز هرروزه ندارم. مدتی است ولی دارم :)

۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۶ ۵ نظر
دامنِ گلدار

کتاب‌چین

نویسنده‌ها نویسنده به دنیا می‌آیند یا تبدیل به نویسنده می‌شوند؟ به طور خلاصه باید بگویم که توفیق ادبی به دو عامل وابسته است: داشتن توانایی ذاتی برای شروع و احساس نیاز به گسترش این توانایی ذاتی از طریق تلاش بی‌وقفه در گسترده‌ترین ابعاد ممکن (1، ص75). بیایید برگردیم به خود شما...فرض کنیم که شما در بررسی برنامه‌ی روزانه‌تان کشف می‌کنید که فقط روزی نیم‌ساعت زمان برای نوشتن دارید و فرض کنیم که شما یکی از آن آدمهایی هستید که باید شرایط بسیار مناسبی برایشان فراهم شود تا بتوانند فقط و فقط یک جمله بنویسند...احتمالا به خود می‌گویید از این زمان نیم‌ساعته می‌شود برای کارهای به‌دردبخوری مثل شستن اتوموبیل و تمیز کردن کف آشپزخانه، یا تفریح‌هایی مثل قهوه نوشیدن با همکاران و گپ زدن با همسایه‌ها استفاده کرد. صبر کنید دوست من. این شیوه‌ی فکر کردن چیزی جز خودکشی ادبی نیست. می‌توانید از آن زمان نیم‌ساعته برای کاری خلاقه استفاده کنید (1، ص146). امید مهم است، چون می‌تواند تحمل لحظه‌ی حال را آسانتر کند. اگر ایمان داشته باشیم که فردا بهتر خواهد بود، می‌توانیم سختی امروز را تحمل کنیم. اما این حداکثر چیزی است که امید برایمان انجام می‌دهد. خوب که درباره‌ی منشاء امید فکر میکنم، به نتیجه‌ی فجیعی می‌رسم. وقتی به آینده امید می‌بندیم، انرژی و تمرکزمان را روی زمان حال نمی‌گذاریم. (2، ص49).

فرض کنیم که شما ایده‌ای به ذهنتان می‌رسد، یا آنطور که اگر «پوه» اینجا بود می‌گفت، ایده به شما می‌رسد. این ایده از کجا آمده است؟ خود آن چیز دیگر از چه چیز‌های دیگری آمده است؟ اگر قادر باشید که سرنخ تمام آنها را به منشاء اصلی آن ردیابی کنید، کشف خواهید کرد که آنها از «هیچ‌چیز» آمده‌اند. و خیلی احتمال دارد که هرچه ایده ناب‌تر باشد، راست و مستقیم‌تر از آنجا رسیده باشد: «پرتوی درخشانی از نبوغ! چیزی که تا بحال به گوش کسی نخورده! روشی نو و انقلابی!». در عمل هر کسی چنین ایده‌ای را زمانی داشته، بیشتر شاید بعد از یک خواب کامل که همه‌چیز کاملا واضح و روشن و پر از «هیچی» بوده و ناگهان یک «ایده» آنجا پیدا شده‌است. اما نیازی نیست که ما به خواب برویم تا چنین اتفاقی بیفتد. می‌توانیم به‌جای آن بیدار باشیم، کاملا بیدار. این فرآیند بسیار طبیعی است. آغاز آن زمانی است که کودک هستیم، درمانده و محتاج به کمک اما آگاه از همه‌چیز، و از هرچه اطرافمان است لذت میبریم. (3، فصل هیچ‌چیز).

تا زمانی که سیزده سالم شد و آرکانزاس را برای همیشه ترک کردم، «مغازه» محل مورد علاقه‌ام برای وقت گذراندن بود. تنها و خالی در صبحگاهان، آنجا مثل هدیه‌ای بازنشده از یک غریبه می‌نمود. باز کردن در جلو شبیه باز کردن روبان از آن هدیه‌ی غیرمنتظره بود. نور نرم‌نرم وارد می‌شد (به سمت شمال)، و روی قفسه‌های کاموا، تنباکو، ماهی سالمون، و ماهی مکرل می‌نشست... هرگاه بعدازظهر وارد مغازه می‌شدم حس می‌کردم که خسته است. من به تنهایی نبض کند کارش که به نیمه رسیده بود را می‌شنیدم. اما درست قبل از زمان خواب، پس از آنکه بی‌شمار آدم آنجا رفته و برگشته بودند، یا سر صورتحسابشان دعوا کرده بودند و یا با همسایه‌ها شوخی و مزه‌پرانی کرده بودند، یا حتی فقط آمده بودند تا به خواهر هندرسون یک «هی، چطوری؟» تحویل بدهند، روح جادویی صبحگاهی به مغازه باز می‌گشت. (4، فصل 3). سی و پنچ سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این «قصه‌ی عاشقانه» من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر میکنم و خود را با کلمات چنان عجین کرده‌ام که دیگر به هیئت دانشنامه‌هایی درآمده‌ام که طی این سالها سه‌ تنی از آنها را خمیر کرده‌ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی‌دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتابهایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانسته‌ام هماهنگی‌ام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج ساله‌ی گذشته حفظ کنم (5، ص1). بارها با ناکامی مواجه شده‌ام، اما هرگز ناامید نشده‌ام. من این نوع زندگی در خفا برایم مثل یک ماجرای خطرناک است که رمانتیک و جالب نیز می‌باشد. هر کسری و کمبودی هم خودش منبع سرگرمی است و در دفترچه‌ی خاطراتم ثبت میکنم.. آنچه دارم از سر می‌گذرانم شروع خوبی برای یک زندگی جالب است و تنها به این دلیل است که در خطرناکترین لحظات هم قادرم درباره‌ی وجوه خنده‌دار این زندگی بخندم (6، ص260). آیا کسی جز یک نویسنده می‌تواند این کار را بکند؟ میان دوستانتان دنبالش نگردید. هرکسی تا یک زمانی تحمل شما را دارد و بعد به حال خود رهاتان می‌کند. نویسنده تنها کسی است که با شما ارتباط برقرار می‌کند و در آن تنهایی وحشتناک با شما شریک می‌شود. فکر نمی‌کنم لازم باشد درباره‌ی گنجی که از این همه رنج بیرون می‌آید، زیاد صحبت کنم. اگر شما نویسنده هستید، باید بگویم گرفتار شده‌اید و به دام افتاده‌اید. اگر مثل من نوشتن را دوست دارید، دیگر هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند ارضاتان کند. پیشنهاد می‌کنم که روزانه زمان مشخصی را برای نوشتن در نظر بگیرید و اجازه ندهید که هیچ‌چیزی جلو کارتان را بگیرد. خودم هم همین کار را می‌کنم، و به‌رغم همه‌ی سختی‌هایش بسیار به آن دل بسته‌ام. (1، ص103). 

 

 

منابع :)

(1) حرفه: داستان نویس، مترجمان کاوه فولادی‌نسب، مریم کهن‌سال‌نودهی، جلد اول (مجموعه‌ی مقالات درباره نگارش داستان کوتاه).

(2) تیچ نات هان (صلح دالای‌لاما)، ترجمه‌ی انگلیسی آرنولد کوتلر، ترجمه‌ به فارسی (؟).

(3) تائوی پوه، نویسنده بنجامین هوف، ترجمه به فارسی (؟)، فصل هیچ‌کجا و هیچ‌چیز.

(4) من می‌دانم چرا پرنده‌ی قفسی می‌خواند، اتوبیوگرافی مایا آنجلو، (به فارسی ترجمه شده اما من از کتاب انگلیسی استفاده کردم).

(5) تنهایی پرهیاهو، بهومیل هرابال، ترجمه‌ی پرویز دوائی.

(6) خاطرات آن فرانک، آن فرانک.

 

 

به دعوت گلاویژ، شرمنده از تاخیر، برای چالش بلاگردون.

اگر وقت داشته باشند و تا الان دعوت نشده ‌باشند دعوت میکنم از هایتن، خورشید، ف. بنفشه، خانم دایناسور، زهرا طلایی، بندباز، لادن، و پریسا

۰۸ آذر ۹۹ ، ۰۸:۵۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار

تنها در نیستی نیستی!

هیچ ننوشتم، و این نشانه‌ی چیزی نیست جز خستگی. خستگی برآمده از تنبلی، و تنبلی حاصل از انکار مفید و آزاد و مسئول و مهم بودن. فرار از حاضر بودن و کودکانه طلب «غایب شدن» را داشتن. در یک کلام فراموشی خوبی‌ها و جان دادن به بدی‌ها، آنهم با تصور آنکه قطار کردن سلسله‌ی فکرها و نظم‌بخشیدنش کار سختی است که در مجال این‌چنین اوضاع نخواهد گنجید. غافل از اینکه از هرکجا که شروع کنم، حرف‌های واژه‌شده می‌کشاندم به همانجایی که می‌باید.

و حالا این‌بار به کجا؟ به انکار خوبی‌ها و جان دادن به بدی‌ها! به واقعیتی که می‌پذیریم و به تنمان می‌کنیم. 

صحبت از جوانی سخت عزیزجون شد، دختری که بی‌پدر و مادر و با صلاحدید خواهر بزرگتر، که بی‌اندازه ساده‌دل بود و نمی‌دانم خوشبختی را در چه می‌دید، خواهر شانزده‌ساله‌اش را داد تا بی‌خبر از همه‌جا وارد خانه‌ی یک مرد «خوب و آبرومند» زن‌دار شود تا برایش فرزند بیاورد. در فعالیت و محبت و همسرداری و فداکاری و اطاعت عزیزجون از آقاجون هیچوقت شکی نمی‌توان داشت. این امر به معروف عزیز جون و بالاگرفتن مقام مردان و پسرها (که مردان بالقوه‌ی آینده‌اند) بین ما نوه‌ها و بچه‌ها اسباب شوخی و خنده‌ی بسیار بوده. هرقدر که عزیزجون اصرار کند این پنج انگشت هرکدام ببرد خون می‍اید ما نمی‌توانیم این ارج و منزلتی که عزیز خانم برای مردها قائل است را نادیده بگیریم. خیلی زیاد، انگار اصلا ملکه‌ی ذهن عزیزجون شده‌باشد! ولی همین خود حراف من، تا همین پریروز از عزیز نشنیده بودم که اعتراضی کند به زن مرد زن‌دار شدن در شانزده‌سالگی، هرچقدر هم که مرد مرد خوبی باشد و زندگی که حالا دیگر خیلی پیچ و خم‌هایش را باید نشان داده باشد به تعبیری پربار. ولی نه، آن ته ته دل عزیز جون، پشت تمام آن بامداد خمار خواندن‌ها و سریال‌های عاشقانه مثلثی و ضربدری دیدن‌ها و محو قصه‌های خانم‌کوچک پس از باران شدن‌ها، یک سؤال بزرگ از نوجوانی بی‌پاسخ مانده. یک‌ سؤال شخصی که انگار هیچوقت فرصتی نبوده که بخواهد درباره‌اش فکر کند، همیشه و همیشه عزیزجون کار کرده و ننشسته. من شرمنده‌ی تو هستم عزیز جون. چه خوب شد حرف به اینجا رسید و نگذاشتی فکر کنم این خدمتگزاری بی‌منت و فرمانبری بی‌چرا، تمام شماست. خوشحالم که به این واقعیت با هم جان بخشیدیم که کار درستی نبود. سخت بوده، هم برای شما و هم‌ برای زن اول. این عشق آن ‌عشق توی قصه‌ها نشده ولی به‌جایش تو روی دنیا را کم کردی. روی من را هم کم کردی چون دیگر فکر نمیکنم واقعیت ما چون از نسل‌های متفاوتیم از هم دور و متفاوت است. 

هربار که از خانه بیرون میروم و میبینم خیلی‌ها عادی خرید می‌کنند یا فروشگاه از مردم شلوغ است و هیچکس فاصله‌ی دومتر را رعایت نمی‌کند، یا فامیل مسافرت می‌روند یا جشن نامزدی می‌گیرند، بی‌اختیار به خودم ‌می‍ایم و می‌پرسم نکند تنها آدمی که در قرنطینه و خانه مانده خودم باشم؟ نکند فراموش کنم زندگی عادی را، نکند این پیله‌ای است که خودم تنیده‌ام؟ نکند شورش را درآورده‌ام و دارم زمان و فرصت را از دست می‌دهم؟ این سؤال‌ها باعث می‌شود بفهمم که واقعیت در خلاء و تنهایی رنگ می‌بازد، که من نشانه‌ای می‌خواهم که بگوید تنهاترین نیستم، تاییدم کند. مثل آینه برایم دست تکان دهد و ‌بگوید او هم همینجاست که من هستم. آنوقت واقعیت جاری من جان می‌گیرد و واقعا واقعی می‌شود.

فلسفه خواندن هم حوصله‌ام را سر برده. اغلب به جای حرفهای فلاسفه، سؤالهای خودم را به آنها ربط می‌دهم و با هم گپ می‌زنیم. من برایشان از لزوم معتبر شناخته شدن انواع و اقسام انسان‌ها و گیاهان و دیده‌ها و نادیده‌ها می‌گویم. دنبال این هستم که کدامشان با من هم‌نظر است. می‌دانم از عامی هم‌ عامی‌ترم و حاضر نیستم کلاسه‌شده و منطقی و مرتب استدلال کنم. علمی نیستم. کلی‌نگر و شهودی‌ام، و خواندن اسپینوزا و لاک ذهنم را دوباره معطوف به سؤال‌های خودم کرد. از این قبیل که چطور می‌شود در دنیایمان‌ جایی محفوظ باشد برای نظر مخالف و آدم‌هایی که برایشان یا قلبا یا در عمل ارزش و احترامی قائل نمی‌شویم. آشفته شدم از اینکه وقتی یک آدم انتخابی صادقانه و خالصانه دارد و در لباس گفتگو بخواهیم ثابت کنیم که حرف غلطی می‌زند یا در اشتباهی عمیق است، این اثبات با او چه می‌کند؟ اگر این نظر مخالف که ما برنمیتابیم پاره‌ای از هویت او باشد که دیگر هیچ. انگار گفته باشیم تو وجود نداری، واقعی نیستی، در حالیکه صدایش را می‌شنویم و دستهایش را می‌گیریم و گرمایش را وقتی که می‌گذریم از کنار او حس می‌کنیم. در حالیکه به هزار نشانه او وجود دارد و هیچ انسانی نمی‌تواند همین الان که ما به هم می‌رسیم یک انسان ایده‌آل و مطلوب در دستگاه مختصات ما باشد. پس چرا واقعیت وجود همدیگر را قبول نکنیم؟ کافی است یک‌بار یکی از ما به دیگری رنگ واقعیت بدهد. آنوقت همیشه دختر شانزده‌ساله‌ای هست که واقعیتش، شده در هشتاد سالگی، همانی باشد که حالا ما می‌بینیم. 

 

پ.ن. در کمال ناباوری وقتی یک‌هفته دسترسی به اینجا قطع شد بیشتر از آنکه نگران مطالب و نوشتن باشم، احساس دلتنگی داشت مرا می‌کشت. وقت زیادی تلف کردم، راه‌هایی که چندان سر در نمی‌آوردم را پیدا میکردم، همه آدرس‌هایی که یادم بود را به فیدخوان‌ها‌ اضافه میکردم و چندبار خواستم در وبلاگ قبلی‌ام ادامه بدهم. مثل کسی که مرده باشد فکر کامنتهایی که جواب نداده‌ام و بک‌آپ‌هایی که نگرفته‌ام می‌افتادم. وقتی که وصل شد می‌توانستم گریه کنم، اما نکردم. حالا بعد از سه روز دیگر برایم اهمیت ندارد. اینکه چه اتفاقی افتاده یا می‌افتد پیش خیلی اتفاق‌های دیگر بسیار بسیار کوچک و بی‌اهمیت است. فکر کنم بالاخره آدم کمی که در استفاده از ابزارها مهارت داشته باشد کافی است روی چند سرویس فعالیت کند تا هرکدام هروقت به‌دلیلی خواستند واقعیت وجود او را کتمان کنند، از طریق آن‌یکی بگوید هستم هستم، با تمام زشتی‌ها و کم‌بودن‌هایم هستم.

۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۱:۱۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار