نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۹۱ مطلب با موضوع «آینه» ثبت شده است

اعترافات یک ذهن پُرصدا

معمولا آدم غیرانعطاف‌پذیری هستم. نسبت به بعضی موضوع‌ها نرم‌تر و فکری بازتر دارم. نسبت به بعضی دیگر سرسخت‌تر و غیرقابل‌نقوذترم. در نتیجه از دید خودم همیشه هم غیرمنعطف نیستم چون آن مثال‌های دسته‌ی اول در ذهنم می‌آیند.

نوشتن از درونیات و چیزهایی که مدت طولانی در ذهنم معلق می‌مانند، یکی از نمونه‌هایی است که ثابت می‌پندارمشان. چیزهایی که به آنها هویت می‌بخشم. مداوم معنا استخراج می‌کنم،‌ و این‌طور زندگی می‌گذرانم. تا می‌رسم به یک‌جا که آنجا خسته می‌شوم و دلم می‌خواهد جور دیگری بودم. تقریبا همیشه نقطه‌ی عبور من از چنین «جا»هایی نوشتن است که در انتهای آن با پذیرش و فکر بیشتر موفق می‌شوم به موقعیت لحظه‌ی حال نگاه جدیدتری داشته باشم و دوباره راه بیافتم. خیلی خوب، خیلی زیبا.

 

۱
از آنجا که کتاب زیاد نمی‌خوانم، یا بهتر است بگویم حرف‌های کتاب‌ها را زیاد به کله‌ام راه نمی‌دهم چون معمولا مشابهشان را شنیده‌ام، می‌شود حدس زد یکی دیگر از چیزهایی که در برابرش انعطاف‌پذیری ندارم ترندهای روز و یافته‌های جدید است. کلا منبع یادگیری و رشد خودم را سنت و حکمت قدیم می‌دانم. از نظر من هیچ‌چیزی نیست که کشف نشده باشد و همین حالا با مشاهده و نگاه در طبیعت نشود درک و دریافتش کرد. حالا خواندن نظریات و اعتقادات خودم ضمن نوشتنشان برایم خنده‌دار است. اشکالی ندارد، می‌خواهم با این نسخه‌ی ساده‌لوح خودم بیشتر آشنا شوم.

دقت کنید که من بی‌جهت نمی‌گویم اشکالی ندارد. اگر آدمی باشد که شیفته‌ی دانش نو و تکنولوژی جدید است و خلاف این عمل کند، خلاف مسیر طبیعی رشته‌های ذهنی‌اش، می‌شود نگرانش شد و به او ایراد گرفت. ولی نه،‌ من در این زندگی تا بحال هیچ وفت دوست چیزهای جدید و متن روز نشدم، حالا بخاطر چیزی که از اول غیب بوده چرا خودم را اذیت کنم؟‌!
البته که تغییر در راه است..!‌ با گروه کتابخوانی روانشناسی کتاب «نشخوار ذهنی» یا «Chatter» از ایتان کراس را می‌خوانم. این جور کتاب‌ها زمانی اشباعم کرده بودند و برای همین هیچ‌چیز جدیدی درشان پیدا نمی‌کردم. موضوع این کتاب هم (که ممکن است نشخوار ترجمه‌ی خیلی خیلی دقیقی برای چتر نباشد) بسیار آشنا بود. چتر در واقع صدای ذهن ماست که بخصوص وقتی درگیر احساسات منفی می‌شویم برای خودش می‌تازد. در ذهنمان شروع می‌کنیم به محاکمه و مکالمه با خودمان و دیگران. اغلب موارد این صدا آنقدر بلند می‌شود که مانع جریان عادی زندگی است. انگار یک دنیای دیگر در درون و مستقل از ظاهر بیرونی به زندگی خودش ادامه دهد. در نتیجه مضطرب و عصبی می‌شویم و خودمان را زیر سوال می‌بریم و گاه به‌نظر می‌رسد که همه چیز از کنترل خارج شده.
من و خیلی از ما در چنین مواردی می‌نویسیم. نوشتن کمک بزرگی است که از صدای این موجود حراف را پایین بیاوریم و به حالت روحی و ذهنی بهتری برسیم. تا به اینجا که ما پنج فصل از کتاب را خوانده‌ایم،‌ نویسنده به اینکه چتر چطور کیفیت زندگی را تحت تاثیر قرار می‌دهد پرداخته و در فصل‌های ۳ تا ۵ هم راهکارهایی برای کنترل آن پیشنهاد می‌کند. از آنجا که دارم حاشیه می‌روم و زودتر می‌خواهم به اصل مطلب برسم بیایید این نتیجه‌گیری‌های من را ببینیم:

 

اغلب وقتی با حال بد در وبلاگ شروع به نوشتن می‌کنیم با خودمان صحبت می‌کنیم.

خیلی از صحبت‌هایی که با خودمان می‌کنیم صحبت‌هایی است که به صورت کنترل نشده در ذهن شناور است و ظاهرا این همان مکالمه‌های چتر است. ما در این مکالمه‌ها غرق می‌شویم و نوشتن‌شان اولین قدم است برای دیدن خودمان از خارج و در نتیجه رهایی از غرق‌شدگی. به همین دلیل است که معمولا چنین نوشته‌هایی خیلی برای نویسنده مفیدند و کمک می‌کنند که در پایان کمی شفافیت و روشنایی به صورت مسئله اضافه، یا راه‌حل یا نیرویی تازه برای ادامه‌ی راه پیدا شود.

خیلی دیگر از وقت‌ها، ما در جایگاه نویسنده شروع می‌کنیم خودمان را خطاب کردن،‌ با خودمان به عنوان یک مخاطب صحبت می‌کنیم. گاهی حتی مکالمه تشکیل می‌دهیم. در کتاب بحث شده که اینها ظرفیت‌های زبانی ما هستند که کمک می‌کند باز از خودمان فاصله بگیریم. نتیجه‌ی اینکه خودمان را به جای «من»، «تو» خطاب کنیم این است که اولا فشار روانی کمتری حس می‌کنیم و بعد موفق می‌شویم عقلانی‌تر با مشکلات برخورد کنیم.

روش‌های کاربردی دیگری هم از فاصله‌گیری و غرق‌نشدن با چتر در کتاب هست. فکر می‌کنم یک نمونه دیگر عادی‌سازی است. وقتی بدانیم که یک مشکل تنها مختص ما نیست و برای هر انسان دیگری ممکن است اتفاق بیفتد و دردسرساز شود. این هم کمک می‌کند که ما از خودمان بیرون بیاییم و شرایط را مثل ناظر خارجی و از بعد عقلانی ببینیم. در ضمن یک مثال از استفاده‌ی زبان با این کاربرد وقتی است که با راوی جمعی حرف می‌زنیم. مثل وقتی که می‌نویسم:‌ «رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی.»

قسمت غافلگیرکننده‌ی مطالب این بخش کتاب آنجاست که می‌گوید برخلاف صدا کردن اسم خودمان یا نوشتن،‌ دیگران کمک چندانی نمی‌توانند برای خاموش کردن صدای چتر در ذهن ما کنند. آنها ممکن است که حمایت روحی از ما داشته باشند و این موقتا احساس خوب و دلگرم‌کننده‌ای برای ما ایجاد کند. اما چنین کمک‌هایی لزوما منجر به کنترل صدای درونی ذهن نخواهد شد. مثالی که در کتاب ذکر شده عکس‌العمل و آزمایشی است که روی دو گروه دانشجو پس از وقوع یک حادثه‌ی تیراندازی و کشتار در محیط دانشگاه انجام گرفته است. دانشجویان برای هم‌دردی شروع به صحبت در فضای اینترنت و گروه‌های حمایتی کرده‌اند و در واقع از تجربه و احساساتشان پس از حادثه با هم گفتگو کرده‌اند. روشن است این منجر به هم‌دردی و درک بهتر آنها و شاید حس هم‌بستگی و شریک بودن در تجربه و به ویژه تنها نبودن در این شرایط سخت می‌شود. اما نتیجه چند ماه بعد نشان داد که علیرغم این حمایت و گفتگو،‌ شرایط روحی و چالش‌های این دانسجویان با افسردگی پس از حادثه نشانی از بهبود نداشت.

به عنوان آدمی که بیشتر خودم را کامنت‌گذار فرض می‌کنم و خواننده،‌ از این موضوع آگاهم که میل بیشتری دارم به خواندن متن‌هایی که تجربه‌ی نزدیک‌تری با شرایط روحی خودم دارند. به نظرم رسید گاهی همه‌ی ما در یک چتر جمعی با هم غرق می‌شویم!‌ در واقع به‌جای کمک واقعی تنها به دلسوری و حمایت‌های موقتی عاطفی بسنده می‌کنیم یا شاید هم شرایط خودمان اجازه‌ی کمک بیشتری نمی‌دهد، البته نه همیشه.

 

مضمون این بخش از کتاب در انتها به این نکته می‌رسد که ما وقتی از دریای پرتلاطم و پرصدای ذهنی خارج میشویم یا به اصطلاح موفق می‌شویم از خودمان در آن حالت فاصله بگیریم،‌ می‌توانیم شرایط را تحلیل کنیم و ببینیم چه کمک‌هایی از سمت چه افرادی برای ما مفید بوده است. کدام‌ها به جز هم‌دردی و دلسوزی عاطفی و احتمالا غرق شدن در چتر جمعی، کمک کرده ما به وضعیت عقلانی‌تری برسیم. به گفته‌ی کتاب،‌ هرچه در کمک گرفتن از افراد بهتر و بیشتر و متنوع‌تری بهره بجوییم بهتر قادر به کنترل صدای مزاحم ذهنی و احساسات منفی خود خواهیم بود. تقریبا سوالی که برای همه‌ی ما ضمن خواندن این گفته‌ها پیش آمده بود این است که کمک گرفتن از دیگران شرط و قید دارد و همیشه مفید نیست. چیزی که من متوجه شدم و باز در کتاب هم به آن اشاره شده این است که آدم زمان می‌خواهد برای همان سر و صدای مزاحم و دوست‌نداشتنی هم. طول زمانی که احتیاج به هم‌صحبت و بازگویی احساساتت داری و یا مشغول نقد کردن خودت و نوشتن افکارت هستی داری با آن یکی موجود حراف درونت می‌جنگی. ایتان کراس نوشته همیشه ما آمادگی این را نداریم که از وضعیت آسیب‌پذیری روحی به یک حالت عقلانی شیفت پیدا کنیم. من یاد زمانی می‌افتم که انسان‌ها برای سوگواری نیاز دارند. همان حالتی که در انکار هستند. همان وقتی که من دوست دارم برای خاله‌پری بنویسم،‌ تلخی‌های آن سال‌ها را مرور کنم، و بعد وقتی به واسطه‌ی کار یا زمان یا موقعیت‌های جدید انکار فاصله‌ام با رنج و درد بیشتر می‌شود، عقل مجال می‌یابد تا کنترل اوضاع را دستش بگیرد و از دوباره بسازد. روزهای جدید و کارهای جدید و دوستان جدید. فاصله‌گیری رمز پیروزی است بر خوره‌ی ذهن.

 

۲

سازم را دوباره کوک کرده‌ام. از روی جدول فرکانس‌های کتاب هفت دستگاه آقای کیانی. زمانی که کلاس مجازی می‌رفتم  چندین بار استاد با گوش‌های بسیار حساسش از لابه‌لای آن همه فیلتر صوتی اسکایپ و میکروفن معمولی لپ تاپ و دوربین کوکم را اصلاح کرد. بعد یک جایی گفت «سازت از نظر نسبت‌ها و فاصله نغمه‌ها کوکه ولی کوکش یک مقدار از ساز من پایین‌تره..» که به نظر مشکل بزرگی نبود. همایون هنوز همایون بود و ابوعطا به‌شدت خوب می‌خواند (یا من خوب صدایش را در می‌آوردم؟) و درآمد اول سرجایش بود و کرشمه‌ی ماهور هم. اما من یادم هست که استاد چرا حساسیت دارد روی نغمه‌ها.. همین ساز می‌تواند با نشاط‌تر و درخشنده‌تر باشد، نسبت به وقتی که انگار داری به یک آسمان آبی مات نگاه می‌کنی یا یک آسمان آبی زمستانی که از درخشش و انعکاس و تمیزی برف‌ها انتهایش معلوم نیست. این بار سعی کردم دقیق دقیق با همان نت‌ها ساز را کوک کنم. گوشه‌ها و قطعه‌ها حرکت‌های موسیقایی رو به بالا دارند که در تصاد با غمگینی و سرخوردگی‌اند و نمی‌گذارند دچار تخدیر و انزوا و خماری بشوی. می‌خواهم بیشتر گوش بدهم. با همین ساز می‌شود قطعه‌هایی نواخت با حرکت‌های رو به پایین و آنوقت مثل غرق‌شدگی در چتر شاید هیچوقت نتوانی از بند رخوت و غصه خلاص شوی و بالا بروی.

 

۳

دیگر تشخیص اینکه چتر کیست و من کیستم برایم مشکل است. از سمتی فکر می‌کنم این صدای درونی مزاحم همان ندای درونی روحم است!‌ از سمتی وقتی بحث به جاهای باریک مثل کم‌ارزشی و کمال‌گرایی می‌کشد و به‌وضوح می‌بینم که مارپیچ پایین‌رونده‌ چنین مکالماتی چقدر می‌تواند آدم را از یک زندگی سالم و انگیزه‌بخش دور کند، مطمئن می‌شوم که نقشم در قبال این صدا بیشتر از یک شنونده و یا مشاهده‌گر است. شاید مشاهده قسمت اول آن است. قدم بعدی آن است که آدم تشخیص بدهد در حال غرق شدن است. بعد اینکه تصمیم بگیرد خودش را نجات دهد. اینجا مجبور است قبول نکند که او آدمی است در حال غرق شدن. مجبور است تمام میل به «در گذشته ماندن» و تحلیل اینکه از کجا به اینجا رسیده را کنار بگذارد. اینها صرفا موضوعاتیند که خوراک برای چتر بیشتر ایجاد می‌کنند. آدم در چنین وضعیتی تقریبا می‌تواند ادعای خالق بودن داشته باشد و به خودش بگوید که می‌تواند با کمی فاصله گرفتن از دهانه‌ی این جریان سریع آب،‌ در کل آدم توپ‌تر و خوش‌حالتر و رو به بالاتری از آب درآید.

۰۶ دی ۰۰ ، ۰۵:۱۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

رهایی

ما از ترس‌هایمان گذر می‌کردیم، اما نمی‌دانستیم. ما در ترس‌هایمان غرق می‌شدیم، اما باز هر مرتبه نیمه‌جان به ساحل افتاده و به‌هوش می‌آمدیم. ما زیر سایه‌ی ترس‌هایمان زندگی می‌گذراندیم، اما آه! ما کِی خبر داشتیم که چشم‌هایمان بسته است؟ ما در تاریکی ترس‌هایمان راست است که آدم‌های دیگری بودیم. 

ما ترس‌هایمان را صاف و تانخورده در جایی امن نگاه داشتیم. هرجا که پیش آمد برویم مثل جواهری قیمتی همراه خودمان ترس‌هایمان را هم بردیم. 

ما حتی آن روز که ترس لباس‌هایش را کند و باطن کریهش را نشانمان داد، آغوش باز کردیم و گفتیم «تو از من جدا نیستی»! حتی آن‌وقتی که فهمیدیم یا ترس را باید نگه داشت یا نفس راحت و جست و خیز شادانه، باز هم طوری که ترس‌هایمان نفهمند شادی را روانه کردیم چترش را جای دیگری باز کند. حتی حتی حالا هم که ترس‌هایمان بی‌خجالت و تعارف پایشان را جلوی همه دراز می‌کنند و به چشم ما زل می‌زنند، ما باز دود ترس را فرو می‌بلعیم و به این نشئگی ادامه می‌دهیم. 

ما حالا که چند دور خوب خوب بازی‌های ترس را دیده‌ایم و بینی‌مان به خاک‌مالیده شده، تازه می‌دانیم چرا و چه‌چیزی بد است! تازه فهمیده‌ایم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم و مثل آن روباه کلکی که خودش را به خواب زده تا کشته نشود اما به‌جایش زنده‌زنده دندان و دم و پوستش را کندند (آه اگر داستان‌های کودکی آدم را تغییر می‌داد) بالاخره وقتش رسیده با هرچه در توان داریم بدویم. 

ما اما کمتر پشیمان می‌شویم، چون بدون آنچه گذشت آن آدم دوره‌ی ترس‌هایمان بزرگ‌ نمی‌شد و عبور نمی‌کرد. حالا تمام اجزایش در این موجود غریب و مهیبی که دورمان می‌‌چرخد و می‌ترساندمان هضم شده. می‌پرسید ما وارث چه هستیم؟ یک‌ فکر و یک سؤال: «رهایی چگونه؟»

۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

چیزها و میزها

میزها وسیله‌هایی صبورند، آنجایند که چیزها را رویشان بگذارم. «چیزها» قاطی دارند، اضافه و بی‌خود دارند. بعضی‌شان را می‌شود دوست داشت و بعضی‌ را دائم میخواهی بگذاری زیر «میز» یا هرچیز دیگر که فقط جلوی چشم نباشد. آدم دورش با چیزها شلوغ می‌شود، اعصابش خط‌‌خطی. تا جایی که یادش می‌رود یک «میز» داشت برای کاری. 

چیزهای روی میز هیچوقت پا به دنیای چهارپایه‌ی میز نمی‌گذارند. آنها یا روی میزند، یا کنارش، یا زیرش. آنها همیشه فقط جایی را اشغال کرده‌اند، نه اینکه بایستند و شانه‌های عریضشان را برای «چیز»های ناشناخته باز کنند.

 

امروز که به میزها فکر می‌کنم به‌نظرم می‌آید باید رازی بین آنها باشد تا به‌خاطر چیزهایی که دوستشان ندارند یا جلوه‌ای به دنیایشان نمی‌دهند، همه‌ی چهارستون دنیا را از دست ندهند. راستش دوست داشتم به شرط «چیز»ی جور خاصی نباشم یا کیفیت اخلاقی یا رفتاری معینی را بدست نیاورم. فکر می‌کنم خیلی از چنین چیزهایی زائدند و میز بودن نباید چندان وابسته به چیزهای رویش باشد. آدم یک میز داشت برای کاری. 

۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۲۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

بی‌چهره

رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی. انسان‌هایی بی‌چهره و بی‌توصیف و بی‌کلام. تاریخچه‌هایی سفید و بی‌ذره‌ای شکایت و تماما ایده‌آل. خواسته‌ای شدنی و مقصدی یافتنی. امیدی چه واهی چه واجب، بهرحال موجب زندگی و گذر دقایق. پرنده‌هایی که از بی‌حوصلگی تو بی‌حوصله‌اند، صداهایی که از سکوت تو ساکت‌ترند. 

انسان‌های بی‌چهره‌ی درونم ساخته‌ی منند، هیچکس محرم این تنهایی نیست. 

 

 

۱۰ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار

تجربه‌ی عصبانیت

دست بی‌وقفه روی صورت کشیده‌ می‌شود. قلب انگار تا جایی پشت قفسه سینه تو می‌رود و به زحمت و نصفه‌نیمه برمی‌گردد داخل، به‌جایش آن فاصله‌ پر شده از چیزی سنگین و ناشناخته که سرما تولید می‌کند و میفرستد به نوک انگشتان دست و پا. لب‌ها برگشته و اخم‌ها در هم کشیده و یک نقطه پشت کمر نزدیک پهلو برای خودش تیر می‌کشد. پشت زانویی که روی لبه‌ی صندلی است دارد خواب می‌رود. خون انگار از زانو پایینتر نمی‌چرخد یا شاید هم سرب شده و ایستاده. مغز تلاش می‌کند به یکپارچگی برسد که بی‌فایده است. ماهیچه ها شروع می‌کنند به پریدن و لرزیدن. صدای نفس‌ها عمیق‌تر و قابل شنیدن شده. اگرچه که اتفاقی نیفتاده، اگرچه که انگار اتفاقی افتاده، و اگرچه انگار خیلی چیزها هست که ممکن است هنوز اتفاق بیفتد و این مواجهه با چیزهایی که غافلگیرانه  عصبانیت را ایجاد می‌کنند در حالیکه نمی‌بایست کنند، صاحب هر بدن یخ‌زده و لرزان و خشمگینی را از خودش می‌ترساند. 

 

۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

بارِ دیگر گل‌دار

به خواب احتیاج دارم ولی در تعقیب و گریز با چند فکر فراری‌ام. دستگیرشان کنم؟ 

بعضی سریال‌هایی که می‌بینم دارند کلیشه می‌شوند. یعنی هنوز درست و صادقند ولی تم تکراری دارند. شیطنت و دوستی آدم‌های بیست و چندساله با دغدغه‌های پیش‌ از سی‌سالگی. اینها برای من خستگی در کردن و تمرین مکالمه و همینطور دقت در روابط و چالش‌های اجتماعی است، هرچند که با خل‌بازی همراه باشد. تازه معمولا خنده‌دار هم هست، پس کمی هم شبیه زنگ‌تفریح می‌شود. اما هرچه که باشد ماجرا بیشتر اوقات شبیه من نیست.‌ امروز اتفاق عجیبی افتاد و متوجه شدم دارم به یک سکانس نگاه می‌کنم و خودم را گذاشته‌ام جای شخصیتی فرعی (معمولا اینطور است که من احساس شخصیت‌ها را در خودم حس می‌کنم، نه موقعیتشان) و یادم می‌افتد که سال‌ها پیش در چنین شرایطی چقدر حسادت می‌کردم. شخصیت‌های اصلی دور هم در بیابانی دور به اجبارِ گم‌شدن کلید ماشین، نشسته بودند به مرور خاطرات شیرین گذشته و در این بین انگار داشتند به رفیقشان می‌فهماندند که تصمیم درستی نگرفته که به رابطه‌اش با دوست‌دختر قدیمی و کنترل‌گرش ادامه دهد و با او هم‌خانه شود. این بخش تکراری داستان. برداشت من اینکه خب معلوم است که این دوستان عزیز همه خالص و مخلص و بی‌غل و غش بودند و به نفع و ضرر هیچکدام نبود که شرایط تغییر کند، بجز دل‌تنگی و وابستگی به گروه. اما من فقط به این فکر کردم که آن دوست‌دختر کنترل‌گر و سواستفاده‌گر به این اوقاتی که شریکش با دوستان فابریکش می‌گذراند حسادت خواهد کرد. و خب می‌بینید که با نگاه خوش‌بینانه و خیرخواهانه‌ی رفقا، هیچ دلیلی برای حسادت نمی‌ماند و تازه، شخصیت‌ها بسیار عاقلانه و بزرگسال و فهیم هم رفتار می‌کنند و دوستشان را ناخودآگاه به یک درون‌بینی و نتیجه‌گیری «درست» می‌رسانند. عجیب اینکه با وجود درستی و مثبت بودن این سکانس، هنوز دختر شخصیت منفی داستان حق دارد به این تکه حسادت کند، و هنوز حسود بودن در چنین موقعیتی بسیار «درست» است. مشکل اینجاست که مخاطب قرار است با شخصیت اصلی هم‌دلی کند نه با شخصیت منفی فرعی، و دَرد این سکانس حمایت یک گروه از هم، و در مقابل، منزوی و خارج بودن یک نفر از جمع آنهاست. بیایید قبول نکنیم انسان‌ها ذاتا بد هستند. بیایید در چرخاندن دوربین و نمایش تمام گوشه‌های زندگی خساست نورزیم. 

و بله. این مشکل از آنجا ناشی شد که سعی کردیم خوبی را در همه ببینیم. پس خوبی و درستی نسبی، و گوناگون، و فردی است و برای رسیدن به یک «ثابت» خیلی خیلی باید ریشه‌های دل و ذهن انسان‌ها را شناخت. من این مشکلات را دوست دارم. 

فکر دوم فرار کرد. [یواش! فکر میکنم همین‌جا باید باشد. ایست!] 

نمی‌دانم هویت ساختن خوب است یا نه. اصلا بی‌خیال خوب و بد می‌شوم و تنها به این فکر می‌کنم که هر سازه‌ای را میشود خراب یا تکمیل کرد و در خرابه‌ها هم انگار نمی‌شود زیست. منظور اینکه اشکالی نمی‌بینم که امروز هویتی را کنار بگذارم و باز بعد از مدتی در اختیارش بگیرم. چند سال پیش که خودم را روی طیف شناسایی کردم، یک هویت خیلی جدید داشتم. زندگی‌اش کردم، آرام گرفتم، بعد در جایی دیگر نمی‌دانستم با آن چه کنم؛ آنقدر که دور و کهنه و انگار با‌من‌صیقل‌‌خورده‌ بود، و حالا دوباره احساس می‌کنم به‌جای صحبت از نگرانی و کمبود تمرکز و حس غرق‌شدن در زندگی عادی و کارها و نقش‌ها، انگار دوباره باید یک هویت جدید پیدا کنم. خوبی‌اش این است که این، قالب یا تعریفِ نخ‌نما و دست‌و‌پاگیری نیست که مثل پیله دورت ببافی. این پله‌ای است برای درک شرایط حال، فهمیدن اینکه تنها نیستی، فهمیدن اینکه مشکلاتت قابل حلند، و خلاصه پیراهن نویی است از گل بر تن شاخ سبز.

 

۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۱:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مسئله‌ی توانستن

می‌توانم بگویم از مرحله‌ی حرص خوردن و شاکی بودن از خودم عبور کرده‌ام، یا شاید یاد گرفته‌ام (حالا با هر کلکی) گه‌گاهی در آن موفق شوم. امروز هم‌ پیروز بودم و عجیب اینکه حس تازه‌ای را در خودم پیدا کردم که چه باشد؟ احترام، خیرخواهی، و حیف آمدن نسبت به خودم! برای اولین‌بار متوجه شدم باید بجنگم و خودم را نشان دهم، چون حیف است. تلاش میکنم که بیشتر اظهارنظر کنم، و حاضر به بازی کردنم. در گذشته دنیا فقط یک سمت داشت و این‌طور بود که اصولاً وارد بازی شدن جذابیتی برای من نداشت. پس رویکرد منفعلی را پیش می‌گرفتم و جدا از دیگران سرگرم چیزی می‌شدم. حالا فکر میکنم حیف است تلاش من نادیده بماند، کار بی‌من جلو برود و حرف‌هایی بدیهی را از دیگران بشنوم و تنها تایید و تشویق‌شان کنم. 

مدت مدیدی است زیر سایه‌ی ترسِ از دست دادنم. یک رفتار ناسالم. کوه غم و نگرانیش را پیموده و هنوز می‌پیمایم تا بهتر و از جایگاه بالاتری معادلات زندگی‌ام را درک کنم. اما از دست دادن زمان و نیرو و در یک کلام تجربه‌ی بردگی‌ام باید تمام شود. 

- چه می‌دهی تا آزادش کنم؟

[سه روز می‌گذرد. برای این جوابی ندارم. یک‌بار می‌نویسم «چه دارم؟ هیچ‌چیز. چیزی که امروز باشد فردا نخواهد بود و آنچه فردا خواهم داشت امروز ندارم.» باز می‌دانم گنگ است. از خودم نمی‌پذیرم. در این سه روز بدتر هم بودم. حرف زدنش راحت است. عمل کردنش نه. سهل و ممتنع. انگار هروقت بخواهم می‌توانم آزاد باشم و باز انگار نمی‌خواهم. به دوستان جوان‌ترم: «نوشتن عین‌ تحول است. هیچ اشکالی ندارد که من زار بزنم و نقشه بریزم و به خودم قول بدهم و سه روز هیچ نشود. هیچ نکنم. تمام تلاش ما همین است که عمری با حال دل خوب بگذرانیم. نوشتن این‌ها برای همین است. حتی اگر حال خوب و امیدواریش مال همین ده دقیقه‌ی نوشتن باشد.» همه‌چیز بخاطر زیاده جدی گرفتن است. مال بی‌اعتمادی است. مال تجربه‌ی همین از دست دادن‌هاست. هرچیزی هم خوب است و هم بد. از سد بازی نکردن و گوشه گرفتن که بگذری حالت باز هم گرفته می‌شود. بارها. ولی ادامه باید داد. آنقدر باید ادامه‌ داد و هویت ساخت تا بالاخره یکی از این ساخته‌ها میله و دیوار زندان نداشته باشد حتی اگر حالا دارد. حتی اگر این زندان بزرگ و راحت باشد و آن حیاط بسیار نقلی.]

 

مسئله‌ی توانستن، مسئله‌ی جاودانگی است. زمان بی‌نهایت، یا توان بی‌نهایت، یا امید بی‌اندازه، یا عشق بی‌کرانه، یا شما نام ببرید. مسئله‌ی توانستن بی‌خیال محدود شدن‌ها و محدود بودن‌هاست. تاب آوردن و نیفتادن و بلکه ادامه دادن، حتی پس از افتادن.

۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۵:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

متاسفانه و خوشبختانه!

گاهی خیلی خسته هستی ولی قرار به انجام کار بخصوصی باشد نه خواب به چشمت می‌آید نه دردی حس می‌کنی. سوال اینجاست: آخر خسته هستی یا نیستی؟

گاهی فکر می‌کنی اگر با خودت زیاد خلوت کنی از اصل و جریان زندگی دور افتادی، و گاهی هر چیزی که از ذهنت می‌گذرد دغدغه‌ی «چطور به نظر دیگران می‌رسی» یا مقایسه‌ی خودت با آنهاست. سوال اینجاست: این وسط به خودت فکر کنی یا به آنها؟ هردو؟ هیچکدام؟ 

و هیچ کدام و بلکه سوالات ممکن دیگر هم جواب قطعی ندارند. جواب نسبی‌شان هم بسته به زمان و هویت آن مقطع خاص از زندگی ما متفاوت است. پس باز باید بپرسم:

اول: چه چیزی مهم است؟ چه چیزی ثابت است؟ 

دوم: چرا هویت‌های قدیمی اینقدر ماندگارند؟ چه چیزی هست که‌ ما را به أنها پیوند می‌زند؟ 

این یک نوشته شخصی است، یعنی ممکن است فقط برای من صادق باشد. اما امید من همیشه این است که موضوع آنقدر بنیادی و نزدیک به تجربه‌ی انسانی باشد که خودبخود طیف دیگری از آدم‌ها با من در آن شریک باشند. منظورم این است که مثلا با تمام جزئیات ممکن هر آدمی متفاوت از دیگری است ولی اگر از روز اول مدرسه، حس پس از گرفتن اولین هدیه، یا اولین آشپزی بپرسیم لابد زیرمجموعه‌هایی شبیه‌تر به هم می‌شود پیدا کرد. 

جواب‌ شخصی‌ام به این سؤال از این قرار است که هروقت متوجه مقایسه با دیگران یا فکرکردن درباره آنها می‌شوم، آن فکرها را ببرم و ادامه ندهم. در مقابل خودم را مسئول می‌گیرم و از او می‌خواهم مسئله را خودش حل کند، بطوریکه:

ابتدا بتواند تشخیص دهد معنی مهم بدون حس درونی او، چیست.

دوم استراتژی او برای رسیدن به این هدف مهم چیست، دقت کند به محدود بودن زمان و بی‌اثر بودن هرتلاشی بعد از حداکثر زمان موجود. 

در آخر چه تصمیمی باید بگیرد و با این تصمیم چطور باید زندگی کند؟ 

علیرغم محدود به نظر آمدن این مراحل من فکر می‌کنم آزادی و حس قدرت داشتنم در گرو انجام اینهاست. این یعنی من از نسخه‌ی بی‌استراتژی و تصمیم‌نگیرم پرده برداشته‌ام! از حجم آسمان پهناور و افکاری که درویش‌مانند زیر آن طی عمر می‌کنند به‌دنبال ساختار و دیوار هستم. به‌جای اینکه به اطراف خیره شوم و فکر کنم چه کارهایی را نمیکنم یا چه چیزهایی به حال خودشان رها شده‌اند، فقط تصمیم میگیرم و شروع می‌کنم به انجام همان‌ها. تجربه، تجربه‌ی ملموس غیرحسی غیرتخیلی برای آدمی که بسیار سریع حس می‌گیرد! پیوند ما با هویت‌های قدیمی هم شاید نشان زندگی‌های دیگری است که در جریان است. خوب، بگذاریم که باشند. سوال اینجاست که با وجود همه‌ی اینها چرا چنین سوال‌هایی مطرح می‌شود؛ و خوب، جواب هم پیش من نیست. متاسفانه و خوشبختانه.

۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

این خانه کلاغ‌های شهردار دارد

باران می‌آمد، مشغول فکر کردن راه میرفتم و متوجه تپ‌تپی شدم. دیگر به صداهای این خانه عادت کرده‌ام. کمی قبل‌تر جوان لاغر اندامی آمده بود با یک موتور دستی، راه هوادهی خاک را برای چمن‌ها درست کند. موتور را با تمام جثه‌اش اما به فرزی هل می‌داد. به نظر می‌رسید زمین را با آهن‌های چرخنده سوراخ‌سوراخ می‌کند. چند هفته پیش هم یکی آمده بود و داشت سم‌پاشی می‌کرد. صدایی آمد که از تق و توق و کارهای همسایه‌ فاصله‌ی بسیار نزدیک‌تری داشت. دیدم سمپاش است. همه‌ی این پیشینه‌ها باعث شد که وقتی صدای تپ‌تپ کذایی را از نزدیکی پنجره‌ی اتاق شنیدم تعجب نکنم و با اطمینان و از سر فضولی چشم‌ به پایین بدوزم ببینم چه خبر است. یک کلاغ بود، کلاغی بزرگ، که همینکه رسیدم زیرچشمی نگاهم کرد، لابد به ضربان قلبم و جهش عقب‌‌رونده‌ام از پنجره خندید، دوباره با پاهایش روی لبه‌ی فلزی تپ‌تپی کرد و چرخید و بعد نقطه‌ای روی زمین کنار سروها را نشانه گرفت و پرید و رفت. به این کلاغ‌های بزرگ با دم‌های گُوِه‌شکل انگار می‌گویند راون. 

جناب راون خواسته بود یک دَم زیر قاب طاقی‌شکل پنجره خانه‌ بنشیند تا بیش از این خیس نشود. بزرگواری کردند و جایشان را عوض کردند. به زبان راونی خطاب به بنده فرمودند: «اینجا سایه‌بان و پناهگاه ماست دخترک. ما آسمان را می‌پیماییم، بر نوک بلندترین کاج‌ها عشق‌بازی می‌کنیم، و بر زمین‌ نعره می‌زنیم تا صدایمان را همه بشنوید. چرا فکر کردی که این تنها یک پنجره‌ از خانه‌ی توست؟»

ناراحت نشوید راون جان، من سعی میکنم بیشتر اینجا را از نگاه شما ببینم، زین‌پس.

 

قرار بود این مقدمه حرفهای دیگری باشد ولی برای مقاومت دربرابر کمال‌گرایی و زیاده‌ فکر کردن و تشویق به ساده گرفتن، همین خوب است. 

 

۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

از خودخواهی‌هایم

همین بس که ایراد دیگران را می‌بینم و به‌طلب خودم می‌انگارم! تحمل و حساسیتم آنقدر پایین آمده که انتظار دارم و محلی نمی‌گذارم. کرکره را پایین کشیده‌ام، می‌دانم شاید که مدل دیگری چطور است و چون برای خودم دوست ندارم و انگار برایم مهم شده که نباید اینگونه باشد، از این غافل می‌مانم که نیم دیگر داستان هم آن است که من هم حال و هوای دلخواه دیگری را برایش ندارم. بعضی ارتباط‌ها را نمی‌شود نادیده گرفت و شاید در همه‌چیز نباید دوست داشتن یا لذت بردن یا به هیجان آمدن و دل‌نشینی و هزار صفت زیبای دیگر را جست. بعضی ارتباط‌ها را همین‌طور باید پذیرفت چون خلاف آن شایسته نیست، بگویم اخلاقی نیست و فعلا اثر پسماندش خودم را می‌خورد. اما من این نوع از «خود خواهی» را به آن «خودخواهی» اول ترجیح می‌دهم انگار. دوست دارم این‌طور باشد. 

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۲۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار