نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

ماندنی‌ها

حقش این است که چیزی که بر دل نشسته را همان موقع دریابی. نه مثل حالا که چند روز از لذت نواختنِ حُدی* گذشته یا دیروز ظهر که ضربی ابوعطا دستت را ازین جهان بگیرد و ببرد، نفهمی کجایی.

- خب، گیرم فرصت ابراز ارادت نبود، وارد منزلشان شدیم و حواسمان رفت پی نقش و نگار دیوارها. تا به خودم آمدم وقت گذشته بود و باید میرفتم سراغ باقی کارها.  حالا میگویی چه کنم؟

- بیا بنویس تا کم‌کم برسی به جلوی درگاه، بعد آنجا بنشین به همان نگاره‌ها فکر کن. که چه تناسبی دارند، چرا زیبایند، چه حالتی دارند، بعد ببین کجای ذهن و خاطره‌هایت را روشن می‌کنند. زیر آن روشنایی باز هم تآمل کن و کمی بیشتر بنشین. راستش را بخواهی من اگر میخواستم صاحب خانه‌ای باشم، حتما اول روی پله‌های‌ ورودی‌اش مینشینم ببینم اهل و رفیق هستیم یا نه. بعد هم که بیشتر اخت شویم، باز هم سر پله می‌نشینم. آنموقع‌ها دیگر  دوست دارم شبیه نقش و نگارهای خانه شده باشم. اما جایم، از آنجا که تازه‌واردم، همان دم در است. دلم را جا میگذارم داخل و باقی همه پله میشوم.

۱

هر چند وقت یکبار لازم است برگردم به جایی که فراموشش کرده‌ام. غافل شده‌ام از آن، ولی دوستش داشته‌ام. حس سخت و پیچیده و پس از اینها شیرینی دارد. کهنه و دور بودنش اول توی ذوق میزند اما بعدتر و با کمی این پا و آن پا کردن دم در، یک حس جدید بسراغم می‌آید. حسی مشابه پیدا کردن اسباب‌بازی زمان بچگی وقتی مدتها از خاطره محو بوده. حسی شبیه بدیهی بودن جواب مسئله‌ای که قبلاً سخت بوده. حس فهمیدن و انگار از زبان من گفته‌شده بیت شعری که قبلاً تنها موزون بوده، حس پوشیدن لباسی که قبلاً هیچوقت اینقدر زیبا و قالب تنم نبوده. حس خوشحالی دیدن آدمی که قبلاً هیچوقت اینقدرها هم خاص نبوده. همین است، مخالف* چهارگاه تمام شد و مزه کردن حُدی به اندازه‌ی اجرای نمایشی با شعر مثنوی مرا به وجد آورد. بی‌درنگ با آن خواندم، کاری که زمان تمرینهای گذشته یا از غرور  و یا از خجالت (این دو فرقی هم دارند؟!) نمیکردم. با آنکه فراموشش کرده‌ام، اما انگار خودم هم برای لحظه‌ای فراموش کردم. 

۲

ضربی ابوعطا، آهنگ اول از اجرای استاد از ضربی‌های حبیب سماعی است. مدت زیادی توی اتاق صدای ضرب و سنتور می‌آمد، نه خیلی بلند، اما از در که وارد می‌شدی فضا و حالتش را میشد شنید. به اندازه‌ی همان اتاق بود. یادم است خاله‌پری یکبار آمد آنجا و به محض ورود گفت چه صدای سنتور خوبی! قبل‌ترها، وقتی که هنوز تمام آنچه گوش میکردم ردیف و اجراهای استاد نبود، یکی از  آهنگهایی که می‌شنیدم  ندیدم سود از جوانی در زندگانی/ چه سود از زندگانی دور از جوانی بود. مامان یکبار گفت روی روحیه‌ای آدم تاثیر داره! جدی میگم، شاد گوش کن :) حالا به این فکر میکنم که هیچ آوازی دلنشین‌تر از درس پس دادن‌های هم‌کلاسی‌هایم در سالهای قبل نبوده. آنقدر که کیف داشت شنیدن شعرهای سعدی با این حالتهای دلنشین ردیف دستگاهی. هیچوقت شعرها برایم زیباتر و دلنوازتر از وقتی که با لحن و کشش و آوا خوانده میشوند، نشدند.

ضربی ابوعطا** مثل یک کُره است یا یک سطح پر از انحنا و خَم‌های گرد. همزمان شبیه آن است که ستاره‌های دنباله‌دار از گوشه‌های آسمان ظاهر شوند و آرام‌آرام محو شوند. آسمان آنقدر صاف باشد که همه را ببینی و چون هرکدام که تمام میشوند به دنبالش ستاره دیگری می‌آید و خودنمایی میکند، نمیفهمی که زمان گذشته. روی زمین، ضربی ابوعطا مثل بازی باد و برگهای درخت است، هر کدام به یک حرکت مشغولند اما همه روی آن شاخه‌های چترمانند با درخت عاشقی میکنند. 

۳

بله، من عاشقم. وگرنه اینجا روی پله نمی‌نشستم که ماتم ببرد. نوشته را کجا به توصیف نوا؟


* گوشه‌هایی در دستگاه چهارگاه

** نام یکی از آوازهای دستگاه شور 

۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۵۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

رقابتِ اعظم

خوش بحال کسی که آزاد و بی‌غم است و به احدی بدهکاری ندارد، حتی خودش، حتی غریبه‌ها و آشناهای خیلی خیلی دور. وارد بدهکاری به جهان و موجوداتش نمی‌شوم که بحث را بیخود تئوری و تخیلی نکنم. 

اینجا از یکنفر صحبت میکنم، با حساب خودم از دو نفر. یکعدد هم‌دوره‌ی دانشگاه به نام اعظم که مختصات زمانی مکانی شهری کشوری اقتصادی خانوادگیش به من بسیار نزدیک است. این نه که تصور کنید چنین نزدبکی‌ای فقط موقتی و در مقطع خاصی از زندگی بوده. خیر. از زمان کنکور کارشناسی در شهرستان، تا قبولی در یک دانشگاه در تهران، تا شرکت در یک مصاحبه برای دکترا، تا مهاجرت به یک کشور و بالاخره زندگی در یک شهر، سایه به سایه ما در رقابتیم. چه گفتم؟ اشتباه شد، رقابت تصادفی بیش نبوده چون اولا ما هیچوقت قبل از قبولی دانشگاه با هم آشنا نشدیم. سر جمع در دانشگاه حداکثر پنج بار هم‌صحبت شده‌ایم. هیچ کلاسی را با هم برنداشته‌ایم، در دو گرایش جدا ادامه تحصیل داده‌ایم، بعد چندسال هیچ ردپایی از دیگری نداشته‌ایم تا روز مصاحبه. بعد از آن اعظم پی کار گرفته من کشک دکترایم را سابیده‌ام، بدین‌واسطه من چند سال جلوتر خارج‌نشین شده‌ام و او بعدتر برای ادامه تحصیل، و سر آخر من رسیده‌ام به شهر او، برای کار. میببنید، همه‌چیز در حد یک سوءتفاهم است. رقابت کجای کار است! 

مسئله‌ درست همینجاست. ما آدمهای رنگ به رنگ و متفاوت، در شرایط مشابهی زندگی میکنیم. چیزی که باعث نزدیکی‌مان میشود نه فاصله فیزیکی است و نه شباهت موقعیت‌هایمان، نه حتی شباهت آرزوهایمان. من با این فلسفه زندگی میکنم که هر آدمی یک لایه‌ی ظریف و ترد دارد که زیر حرفها و رفتارها و اشتباه‌ها و خلاصه پوسته‌ی بیرونی‌اش که همه می‌بینند دفن شده. گاهی میتوانم دست دراز کنم و بافت تردش را لمس کنم، ضربان‌هایش را زیر پوستم حمل کنم. برای همین میگویم ما همه شبیه هم هستیم. 

بله، حتی من شبیه اعظم هستم. هیچ اشکالی در این نیست. اما گاهی اعظمِ نوعی دوربین دوچشمی‌اش را برمی‌دارد، خوب تنظیمش میکند روی منِ نوعی که شاید کیلومترها از او فاصله دارم، و از روی مسیر حرکت من برای خودش مقصد تعیین میکند. چرا؟ 

شاید به این دلیل که (از نگاه اعظم نوعی) ما از نقطه‌ی مشابهی شروع کرده‌ایم و نباید پایان متفاوتی داشته باشیم. حالا اینها چه ربطی به من دارد؟ یکنفر دیگر دارد خودش را در چاه می‌اندازد، من چرا جوش میزنم؟! چون شما در مواجهه با منطقِ رقابتی باید از خودتان دفاع کنید. که چرا کار الف را میکنید و نه کار ب؟ چرا آمدید شهر میم و نماندید شهر کاف؟ چرا رشته‌تان ب بود و حالا میم است؟ چطور با میم آشنا شدید؟ اصولاً صبح چه می‌پوشید و ظهر کجا میروید؟ و همین‌طور باید توجیه کنید که هر قدم و تصمیم را چطور انتخاب میکنید و همزمان مورد تجزیه و قضاوت قرار میگیرید. 

باورش مشکل است اما من میتوانم بپذیرم آدمهایی با ساز و کاری مشابه اعظم وجود داشته باشند، و به این سبک رفتارشان نقدی ندارم. پیش خودم میگویم آنها چنین دید بی‌قواره‌ای نسبت به سبک زندگی‌شان ندارند، تو چه می‌دانی؟ شاید از بیرون اینطور به نظر میرسد. شاید برای خودشان مفید است. اما زمانی پیش می‌آید که در سربالایی‌ام، ناپایدار و عصبی‌ام، به خودم شک دارم، و یا به هردلیل دیگری نمی‌توانم انتخابهایم را برای اعظمِ نوعی شرح دهم. اعظم که پریسا نیست که مکث کند و هیچ نگوید، و بعد بگردد از ذهنش یک روایت درخور شرایط بیرون بکشد و بازگو کند و بتوانیم چند ساعت و روزهای آینده هم درباره‌اش بحث کنیم. تصمیم‌ها برای اعظم‌ها از جنس برنده/بازنده‌اند. آدم به غلط کردن و احساس ناامنی می‌افتد. گاهی می‌شود تحملش کرد. گاه نه. 

آدم بدی شده‌ام. دست کم برای این اعظم. پشت سر من حالا می‌شود قصه‌های تازه و کش‌دار گفت از ایرانی‌های بی‌جنبه که صد رحمت به خارجی‌ها در مقابلشان. چون بعد از سه چهار بار دیگر جواب تلفن و پیامک‌های سرگشاده‌ی "سلام خوبی؟" را ندادم. در همه‌ی شبکه‌ها هست ولی من نامرئی‌ و فراری‌ام. هربار این موضوع میاید در ذهنم می‌دانم که مشکلی حل‌نکرده دارم. ولی تلاش برای نگه داشتن ارتباطی که هیچگاه متصل نبوده مثل شخم زدن زمینی است که می‌دانی بذری نصیبش نمی‌شود. از این جهت است که آدم گاهی باید بپذیرد که بد است، و بد بودن حق (یا خوب) است. شاید برای بعضی‌های دیگر بد نباشم و شاید هم به قدر لازم خوب باشم. در توبره‌ی ما همه‌جورش پیدا می‌شود. 

این روزها که برنامه‌ی عصر جدید را هم می‌بینیم- جدا از تمام نقدهایی که می‌شود به آن داشت- از یک اتفاق خیلی خوشحالم، و آن دیدن این همه شرکت‌کننده‌ی رنگ به رنگ است که خدا را شکر بیشترشان با استعدادهای خلاقانه ظاهر می‌شوند. یکی آکروبات کار میکند، یکی مجری‌گری، یکی بندبازی، رشته‌هایی که در کودکی حتی به ذهن من خطور نمیکرد که بشود با آن زندگی کرد. این خوشحالم میکند که بچه‌های نسل‌های بعد از من و آدمهای جالبی از نسل من و گذشته‌تر، هرکدام راه خودشان را دارند و به هم نگاه نمی‌کنند. رقابت برایشان به اندازه‌ی خودشان بزرگ است. پیش اینطور روحیه‌هایی هم احساس کوچکی میکنم و هم در عین حال آزادی. هربار که یاد بدی‌هایم به اعظم‌ها می‌افتم، فقط می‌توانم دعا کنم که آنها هم راهشان را پیدا کنند. مهم نیست که اینجا سنگی شده‌ام که سرشان را بدرد می‌آورم. دل سنگ هم طاقتی دارد آخر. مگر چقدر می‌شود خوب دلخواه همه بود؟ و مگر انصاف است؟ خیر نیست. 

۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

جایی دور از صداها

صداها که تمام می‌شوند، من می‌مانم و یک صحنه‌ی خالی که ایستاده‌ام در وسطش. به محض آنکه متوجه میشوم نور پروژکتور رویم افتاده، با قدمهای نامطمئن و بی‌نظمی عقب‌عقب می‌روم و بالاخره خودم را به گوشه می‌رسانم. هیچ صدایی نیست؟ خب نباشد، خودم صدا می‌شوم. پایم را "خش‌خش" به زمین میکشم، با دستم روی دیوار "تک‌تک‌تک" ضرب می‌گیرم. زیر لب "هممم‌هممم‌هممم" زمزمه میکنم. هرکاری میکنم که شلوغی بازگردد. کاری که بی‌فایده است. خوب می‌دانم، صحنه با من تنهاست. پروژکتور نورش را محو میکند و کمرنگ می‎شود. انگار بگوید دخترجان، من هم رفتم، دیگر نگاهت نمیکنم. حالا بیا وسط. بیچاره خبر ندارد با این کارش فرار کردن را خیلی ساده‌تر میکند. توی تاریکی با نوک پنجه و قوزقوزکی می‌توانم پشت پرده بروم و برای همیشه غیب شوم. این کار را هم فقط برای این نمیکنم که دلم برایش می‌سوزد. برای خودم که شاید آن جلو بودن و دیده‌شدن را دوست دارد، اما خودش نمی‌داند. شاید اگر وسط برود و چند دقیقه‌ای بماند آدم دیگری شود، پوست بیندازد و وقتی فکر کند دلش برای من که حالا دیگر خود قدیمی‌اش شده‌ام، بسوزد، که چقدر ساده و کم‌جرئت بود. عجب، این دل سوختن اصلا دست از جانم قرار نیست بردارد. خوب نیست. اینقدر بیخود نسوز آخر دل‌جان.

در این سکوت خالی از صدا و رنگ باید بمانم و دستهایم را بالا بگیرم. این سکوت پر از معناست. مثل راز و نیازی بین من و تمام سلولهایم. رازی که شاید به این سکوت برای کشف شدن نیاز دارد. آنوقت من میخواهم دورش بزنم. میخواهم فرار کنم و به جای تن دادن به سکوت سنگین ذره‌های هستی، بروم سرم را گرم کنم، ذهن‌چرانی و چشم‌چرانی و گوش‌چرانی کنم. چه چموشی میکند خودم. 

جایی خواندم این فاصله‌ها و لحظات خالی و تنهایی برای خلوت کردن ما با خودمان است. لحظاتی با کیفیت که به نقشهایمان، روز و ساعتهای زندگیمان معنا می‌بخشد. 

من یکی هستم مثل شما. دارم زندگی میکنم. به نظر بچه می‌آیم، ولی کم سنی ندارم. حالا که پروژکتور رفته، ولی اگر نور بود و ظاهرم را می‌دیدید، کاملا متوجه می‌شدید که چه به قیافه و چه به منش، مثل بچه‌ها رفتار میکنم. دقیقا مثل همین بچه‌ها همیشه میخواهم پایم را در کفش بزرگترها کنم. بخش بزرگی از زندگی را با فکر و خیال و بی‌عمل طی کرده‌ام. عملم فکر کردن و بسط دادن و تخیل کردن بوده انگار. برای همین شاید تا آخرین روز زندگی‌ام تشنگی اجرا کردن را با خودم بکشانم و سیراب نشوم. از این جهت چندان هم ناراحت نیستم. عطش داشتن را به فال نیک می‌گیرم. چیزی که نگرانم می‌کند تشنه بودن و آب نخوردن است. مشغول ماندن با این خوراک ذهنی است که دوست دارم به دیگران کمک کنم اما کاری نمیکنم و این تنها زهر می‌شود و مرا می‌کشد. اینکه نگاه کنم و ببینم باز کاری نکردم. قدمی برنداشتم. انسانیتی به خرج ندادم. من نمیخواستم رهبر آزادی جهان شوم، اما میخواستم یک نیم‌ساعت در هفته باشد که بتوانم به خاطرش دست تحسین روی شانه‌ی خودم بگذارم. چیزی که درباره‌ی خودم نباشد. نفعش به من نرسد. من می‌دانم که باید کاری که هست را انجام دهم، به بهترین شکلش و بعدهرگاه بهتر فهمیدم چه کنم، کار بهتر را انجام دهم* اما، ترسم از این است که یادم برود به چه مشغول بودم و چرا. این است که پاهایم مرا می‌کشانند به اینجا، یک سالن خالی. این پروژکتور هم خودش می‌داند که به جای من باید نورش را بیندازد روی چند ردیف از این صندلی‌ها، تا دهانم یادش بیاید که حرفهایش را صدا کند و بفرستد به سمت دیوارها. دیوارها صداها را محکم نگه دارند تا خارج از حریم ساکت اینجا به جای دیگر نشت نکنند. خودم بهتر از هرکسی می‌داند این تمرینها لازم است. دیروز که مخالف چهارگاه میزدم، مثل بی‌جنبه‌ها گوشه‌های مخالف را روان یادم بود، اما دوباره در شروع حصار که چند هفته‌ی قبل مکرر و مکرر تمرین کرده بودم، ماندم. ذهنم جا می‌ماند و جلوی دستم را می‌گرفت. اگر می‌گذاشتم گوشم دوباره بشنود مسئله حل بود اما نگذاشتم. آنوقت دستم دست به کار شد و از وسط گوشه به هرچه در حافظه‌ی مکانیکی‌اش بود عمل کرد تا آخر گوشه، و بعد با زرنگی از این خاصیت که هرسه قسمت حصار از یکجا شروع می‌شوند استفاده کرد و آغاز گوشه را هم از آعاز قسمت دوم بدست آورد. درست انگار جدول ضرب یا شعری را از بیتی بخوانی و بعد وزنش که دستت آمد باقی ابیات هم بیاید روی زبان.

چه ساده‌ام من که تمرین را کنار می‌گذارم و انتظار دارم خودم برایم کف مرتب بزند.


* نقل به مضمون از مایا آنجلو (Maya Angelou) شاعر و نویسنده آمریکایی. اولین بار با خواندن کتاب "من می‌دانم که پرنده‌ی قفس چرا میخواند،" که اتوبیوگرافی‌ ایشان است، با او آشنا شدم. کتاب را از نسخه‌ی انگلیسی خوانده‌ام و درباره‌ی ترجمه‌ی موجود در بازار اطلاعی ندارم. اما متن ساده‌ای داشت. مایا آنجلو برای من یک الگو و قابل ستایش است. 

+ سخت‌نوشت، زورنوشت، و هرچیزی در این مایه‌ها.

۱۹ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار